زندگینامه دکتر محمد مصدق به روایتِ مصطفی اسلامیه با عنوانِ «فولاد قلب»، از آثاری است که تفاوت آشکاری با تاریخنویسیهای مرسوم دارد و جالب آنکه از هیچکدام از روشهای زندگینامهنویسی پیروی نمیکند. یعنی نه کاملا به مستندات وابسته است و از شخصیت مصدق فاصله میگیرد. برای اسلامیه، دکتر محمد مصدق یکی از شخصیتهای مدفون در گذشته ما نیست که به تاریخ پیوسته باشد. از اینروست که زندگینامه مصدق روایت ماتم و سوگوارانهای از برههای تاریخی یا شخصیت اسطورهای ازدسترفته نیست. انگار از گذشته چیزی بر جا مانده است که اسلامیه قصد دارد با روایتِ زندگی مصدق، آن را به اکنون ما بیاورد، یا به قول خودش این کتاب کوششی است برای گردآوری آن قطعههای پراکنده و کنار هم چیدن لحظههای فراموشناشدنی تاریخ مردمی که با زندگی دکتر مصدق پیوند یافتند. در این راه بیش از هر چیز، اسلامیه به نوشتهها و گفتههای خود دکتر مصدق تکیه میکند اما روایتی فراتر از مستندات موجود ارائه میدهد و البته از اسلامیه که دستی در نوشتن داستان و نمایشنامه داشته است، چنین رویکردی در زندگینامهنویسی بعید هم نیست.
برای مرور کتاب «فولادقلب: زندگینامه دکتر محمد مصدق» شاید بهتر باشد از عنوانِ کتاب آغاز کنیم: فولادقلب. دکتر محمد مصدق در یکی از جلسات دادگاه نظامی بدوی سخنی میگوید که الهامبخشِ شعری از نیما یوشیج در وصفِ او شد. مصطفی اسلامیه درباره انتخابِ این عنوان روایت مفصلی دارد که از دادگاه مصدق آغاز میشود:
«پس از کودتا محاکمه دکتر مصدق به اتهام سوءقصد علیه سلطنت و تحریص مردم به مسلح شدن در روزهای 25 تا 28 مرداد آغاز شد. ریاست آن دادگاه نظامی به بهانههایی از این دست که خارج از موضوع اتهام است یا مربوط به روزهای 25 تا 28 مرداد نمیشود، اجازه سخن گفتن به دکتر مصدق نمیداد اما سرتیپ آزموده دادستان دستی باز و دهنی گشاده داشت که هرچه میخواهد بگوید. در آن میان دکتر مصدق فقط فرصت این را مییافت تا بیان کلمه یا عبارتی یاوهگوییهای او را پاسخ دهد یا به تمسخر بگیرد. مثلا وقتی درازگوییهای بیپایان دادستان به اینجا میرسید که میگفت: ... این مرد میگوید نخستوزیرم، دکتر مصدق میگفت: حالا هم میگویم. وقتی دادستان میپرسید: اگر نخستوزیری وزیرانت کجایند؟ دکتر مصدق با یک کلمه جواب میداد: حبس... و روزی دادستان هرزهدرایی و بیحرمتی به دکتر مصدق را به جایی رساند که او را حیلهگر، خیانتکار، نامسلمان و غلام بچه دربارهای قاجاریه نامید و خواست آهنگ صدایش چون خنجری به قلب ایشان فرو رود، دکتر مصدق گفت: فولاد قلبم.»
اسلامیه پس از توصیفِ موقعیتی که مصدق کلمه فولادقلب را به کار برد، مینویسد:
«بیتردید دکتر مصدق که در دوران زمامداریاش هرگاه با مردم و درباره حقوق پایمالشده آنان سخن میگفت اشک از دیدگانش جاری میشد هرگز نمیتوانست حتی آهندل باشد تا چه رسد به فولادقلب. از آن عبارت را به طنز و برای بیاثر دانستن بددهنیهای دادستان فرومایه و کوچکشماری دادگاه نظامی به کار برد. شاید هم برای آدمی چون او لازم بود قلبی از فولاد داشته باشد تا با آنهمه بیداد و بدکرداری در راه بزرگش دلشکسته نشود. انتشار گزارشهای آن محاکمه خشم مردم کودتازده را برمیانگیخت، بهصورت تظاهرات پراکنده خیابانی، اعتصاب و بستن مغازهها و اعتراضهای دانشجویی، که به سرکوب خونین مردم، خراب کردن سقف بازار و بازداشت دانشجویان و کشته شدن سه تن از آنان انجامید. این فضای هولانگیز و تنگ و تیره را نیما در شعر تکاندهنده آن روزهایش بیابان هلاکی توصیف کرد:
جای آشوبگران،
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه آن
مینشانید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
و در این روایت شاعرانه الهامگرفته از عبارت دکتر مصدق در دادگاه نظامی، بیقراری مردم خیانتشده را چنین شرح داد:
از برای من ویران سفر گشته مجال دمی استادن نیست.
منم از هر که در این ساعت غارتزدهتر،
همهچیز از کف من رفته به در،
دل فولادم با من نیست.»
روایتِ اسلامیه با اینکه تقریبا تمام دورههای زندگی مصدق را در بردارد، از بازگویی خطیِ زندگینامه محمد مصدق سر باز میزند. کتابِ «فولادقلب» در میانه دو رخداد روایت میشود تا جز زندگینامه یک چهره تاریخی، امکانی گشوده به اکنون را فراهم کند. انقلاب مشروطه و کودتای ۲۸ مرداد، رخدادهای مهم تاریخ معاصر ما هستند که محور روایت اسلامیه از زندگی پرفرازونشیبِ مصدق در برهه پرتلاطم تاریخ ما را تشکیل میدهند. مصدق انقلاب خونین مشروطه را پشت سر نهاده بود و نخستین مجلس شورای ملیاش به توپ بسته شده بود؛ زهر استبداد صغیر را چشیده بود و بار دیگر برای آزادی جنگیده بود؛ بیطرفیاش در جنگ جهانی اول شکسته بود و از قحطی و طاعون جان سالم به در برده بود، به تاوان ایستادگیاش در برابر دخالت دولتهای بیگانه، آوار کودتای ۱۲۹۹ بر سرش ریخته بود و در سالهای سیاه خودکامگی رضاشاه، تعطیلی مطلق مشروطه و دموکراسی جوانش را دیده بود... تا سرانجام پس از آنهمه رنج و نامرادی توانسته بود در شرایطی استثنایی صاحب دولتی ملی و قانونی شود. و بهرغمِ همه اینها، او چهره اسطورهواری است که رخداد سرنوشتساز ملی شدن صنعت نفت را رؤیایی دستنیافتنی برای ملت ایران بود، رقم زد و «الهامبخش اعتماد و آگاهی هزاران آدمی شد که در بنبست استعمارزدگی خویش تا یا مرگ یا مصدق پیش رفتند.» و در این مسیر پرسنگلاخ، مصدق از زیر بار هیچ فشار داخلی و خارجی شانه خالی نکرد که به قولِ نیما مجال دمی استادن نبود. او تا به آخر بر سر آرمانهای ملت ایستاد و در آخرین سخنان خود در دادگاه تجدیدنظر نیز گفت: «اینجانب زیر بار هیچ محکومیتی نخواهم رفت و تا سر حد امکان با تمام وسایل قانونی و در تمام مراجع قضایی موضوع را تعقیب خواهم کرد، زیرا محکومیت من محکومیت ملت ایران است.»
این چهرهای است که اسلامیه از دکتر محمد مصدق در کتاب زندگینامهاش به تصویر میکشد. از نکات جالبتوجه و منحصربهفرد کتابِ «فولادقلب» جز تمهیدات روایی مؤلف، فضاسازیهای او است. ماجرای زندگی مصدق از یک روز پاییزی هراسانگیز در سال 1332 آغاز میشود که گروهی از نظامیان ایران در تالار آیینه قصر سلطنتآباد برای محاکمه مردی گرد هم آمدند که خود را هنوز نخستوزیر قانونی کشور و فرمانده آن سرلشکر و سرتیپ و سرهنگهایی میدانست که برای سربازی و جانفشانی در راه وطن سوگند یاد کرده بودند و هیچکدامشان در وطنپرستیِ کسی که میخواستند محاکمه کنند تردید نداشتند. روایت فضای دادگاه مصدق، یکی از نمونههای فضاسازیها و شخصیتپردازیِ اسلامیه در این کتاب است:
«در آن دادگاه، این مرد که بیش از همه محاکمهکنندگان خود با حقوق و قوانین و تاریخ مردم ایران آشنایی داشت، و دادستان دادگاه اصرار داشت او را مصدقالسلطنه بنامد... شرح آن محاکمه در روزنامههای آن پاییزِ نامرادی چاپ میشد، همراه عکسهایی از متهم، با قامتی خمیده و قبایی ساده، چهرهای تلخی دیده و سختی کشیده که با قیافههای حقبهجانب و لباسهای پر زرقوبرق و پوشیده از مدال و یراق اعضای دادگاه در آن تالار مجلل تضادی غمانگیز و کنایهآمیز داشت. مردم هنوز از آنچه در پس پرده کودتا گذشته بود و از جزئیات اتفاقهای آن چهار روز خبر نداشتند. باید یک ربع قرن در انتظار میماندند تا کودتاگران کمکم زبان به اعتراف بگشایند که بله ما بودیم که در آن روزها چنین و چنان کردیم و با فلان و بهمان قرار گذاشتیم، مشتی زر دادیم و راه انداختیم تا نعره بزنند و بشکنند و بکوبند و ما را به مقصود برسانند. ربع قرنی که در آن هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان، نفسها ابر، دلها خسته و غمگین، بود و شاعر آن زمستان طولانی یأس شوم شِکوه فریبخوردگی مردم را چنین زمزمه میکرد که ز آنچه حاصل، جز دروغ و جز دروغ/ زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب.»
زندگینامه مصدق، با سالشمار زندگی او آغاز میشود و به ترتیب وقایع مهمِ زندگی او را شرح میدهد: تولد، تحصیلات و زندگی خصوصیاش از ازدواج و مناسبات زن و شوهری تا نمایندگی مجلس و ورود به مدرسه علوم سیاسی پاریس، بازگشت به ایران و مسافرت به سوئیس و کودتای 1299 و ولایتِ فارس و آذربایجان تا دوران مهمِ آغاز سلطنت پهلوی و حضور پررنگ مصدق در سیاست ایران، و بعد دوران تلخ کودتای 28 مرداد و دادگاه نظامی و دوران تبعید به روستای احمدآباد و بیماری و مرگ دکتر محمد مصدق. در تمامِ این بخشها، اسلامیه از مستندات و خاطرات، روایتی آمیخته به شگردهای داستانی به دست میدهد که خواندنی و پرکشش است و لحظات خاصی از زندگیِ مصدق را نشانه میرود. سرانجام، کتاب به تصویری تلخ از واپسین روزهای مصدق در تبعید و مرگ او میرسد:
«دکتر مصدق تا واپسین ماههای عمر خود، بهرغم سختگیریهای شدید و موانعی که ساواک در راه ارتباط او با دیگران فراهم آورده بود، با اغلب افراد و سازمانهای فعال در مسیر جنبش ملی ایران، در داخل و خارج، در تماس بود و نامهها و پیامهایی را که از سوی آنها میرسید پاسخ میداد. آخرین نامه او به تاریخ 20 دی 1345 خطاب به کمیته مرکزی جامعه سوسیالیستهای ایران چنین بود: مرقومه مورخ اول ژانویه 1967 آن کمیته محترم عز وصولی ارزانی بخشید. از اظهار لطفی که در حقم فرمودهاید نهایت امتنان حاصل گردید. حال اینجانب هنوز خوب نشده و گرفتار معالجه با برق هستم که وضعیتم را بیش از پیش بدتر کرده است و جز اطاعت امر از آقایان دکترها علاجی ندارم تا خداوند چه مقرر فرموده باشد. در خاتمه تشکرات خود ا از الطاف مبذوله تقدیم میکنم و توفیق آقایان هموطنان عزیزم را در خدمت به وطن عزیز ا خدا مسئلت دارم.»
اما با مرگِ مصدق داستان زندگی او تمام نمیشود. اسلامیه زندگینامه این بزرگمرد را با رخداد انقلاب 57 پیوند میزند، که در زمان مرگش غریبانه به خاک سپرده شد: «مراسم تشییع و خاکسپاری در احمدآباد، با شرکت حدود پنجاه نفر از خویشان و یاران و همرزمان او، که در میان آنها آیتالله سیدرضا زنجانی، مهندس مهدی بازرگان، دکتر یدالله سحابی و مهندس حسیبی نیز حضور داشتند، به عمل آمد. ابتدا دکتر سحابی در نهر آبی که از میان باغ میگذشت آقا را شست و غسل داد و سپس آیتالله زنجانی و مهندس بازرگان او را کفن کردند و در یک تابوت فلزی، در اتاق ناهارخوری به امانت گذاشتند تا بعدها در کنار مزار شهدای سیام تیر دفن کنند. درگذشت دکتر مصدق را فقط روزنامه کیهان، در شماره 14 اسفند 1345 طی گزارشی کوتاه چنین به اطلاع مردم رساند: با کمال تأسف اطلاع یافتیم که آقای دکتر محمد مصدق، سحرگاه امروز در سن 87 سالگی، زندگی را بدرود گفت. ما مصیبت وارده را به آقایان دکتر غلامحسین مصدق، مهندس احمد مصدق، خانواده متیندفتری، خانواده بیات و سایر بازماندگان آن مرحوم تسلیت میگوییم.»
گرچه در سوگِ مصدق به تعبیر محمدرضا شفیعی کدکنی «ما را حتی امانِ گریه ندادند»، مردم همواره منتظر فرصتی برای اَدای احترام به مصدق بزرگ بودند. «محمدرضا شاه تا پایان دوران سلطنت خود کوشید که یاد و خاطره دکتر مصدق را از ذهن مردم پاک کند و اجازه ندهد در هیچیک از روزنامهها و نشریهها و کتابها، نامی از دکتر برده شود. در 26 دی 1357، محمدرضا شاه 25 سال پس از کودتایی که او را به سلطنت بازگردانده بود، بار دیگر از ایران رفت، این بار نه پنهانی که آشکار و با چشمهایی اشکآلود. و طنز وارونهنمایانه تاریخ بیخطا آنکه چنان شاه بیخردی که بهنگام، قدر خردمندترین حامی پادشاهیاش را نشناخته بود، پیش از ترک ادبی ایران ناگزیر شد کسی را به نخستوزیری برگزیند که بیشترین اعتبارش به هواداری از مصدق و وفاداری به آرمانهای او بود.»
در صحنه آخر زندگینامه مصدق به روایتِ مصطفی اسلامیه دیگر از مصدق خبری نیست. جسم او چند سالی است که زیر خروارها خاک خفته است اما راه و یاد او همچنان بیدار و زنده در خاطره مردم مانده است. از اینروست که اسلامیه زندگینامه مصدق را تا انقلاب 57 ادامه میدهد و با مرگش به پایان نمیبَرد. در نخستین روزهای بعد از انقلاب، روزنامهها از مردم دعوت میکنند تا روز دوشنبه 14 اسفند 1357 بر سر مزار مصدق گرد هم آیند تا خاطره مصدق را زنده نگه دارند و به او ادای احترام کنند، «شاید با این آرزو در دل که کاش میتوانستند مسیر تاریخ خود را از همان جایی پی بگیرند که 25 سال پیش به دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری افتاده بود که گلش به قول نیما یوشیج از خون و ز زخم بود.»
فولادقلب، زندگینامه دکتر محمد مصدق، مصطفی اسلامیه، نشر نیلوفر