زندگی لنین فراز و نشیبهای بسیاری داشته و حیات فکری و زندگی عملی او هم در سنت مارکسیستی حایز اهمیت است و هم در تاریخ قرن بیستم، از اینرو تاکنون آثار متعددی درباره زندگی و آثار لنین نوشته شده که «لنین و لنینیسم» یکی از این آثار است.
نزدیک به صد سال از مرگ لنین میگذرد اما او هنوز یکی از مهمترین و در عینحال متناقضترین چهرههای تاریخ معاصر جهان به شمار میرود. مخالفانش او را دیکتاتوری تمامعیار میدانند و مدافعانش نیز او را ادامهدهنده راه مارکس قلمداد میکنند. لنین، رهبر جنبشی انقلابی بود که در 1917 قدرت را در دست گرفت و دولت شوروی را بنیان گذاشت. اتحاد جماهیر شوروی اولین کشوری بود که مارکسیسم را بهعنوان فلسفه رسمی پذیرفت. فلسفه مارکسیستی را نیز، از یک منظر میتوان بهعنوان جنبشی فکری و سیاسی در مبارزه با سرمایهداری به شمار آورد. در سنت مارکسیستی بیش از هر سنت فلسفی دیگری، مبارزه نهتنها در قلمرو فکری بلکه در عرصههای اجتماعی و سیاسی محقق میشود. در هر دوی سوی این سنت، لنین چهرهای برجسته و درخشان به شمار میرود و دقیقا به همینخاطر از برجستهترین سوژههای نفرت جهان سرمایهداری هم به شمار میرود.
نویسنده کتاب «لنین و لنینیسم»، دیوید شوب، که چند سال پیش با ترجمه محمد رفیعی مهرآبادی در انتشارات خجسته منتشر شد، در انقلاب 1905 روسیه شرکت داشت و با اعضای حزب بلشویک نیز آشنا بوده است. او متولد روسیه است و در همانجا نیز تحصیل کرد و در طول چهار دهه، از نزدیک با گروههای سیاسی و اجتماعی روسیه در تماس بوده است. شوب در اواخر سال 1906 به جرم فعالیتهای انقلابی بازداشت و به سیبری تبعید شد اما بعد از یک سال از آنجا فرار کرد و در سال 1908 به امریکا رفت و تا پایان عمرش یعنی تا 1955 در آنجا زندگی کرد. «لنین و لنینیسم» اولین بار در سال 1948 منتشر شد. متن اصلی کتاب حدود هفتصد صفحه است که توسط هیو گیسون تلخیص شده و نسخه مبنای ترجمه فارسی نیز متن تلخیص شده کتاب بوده است. نام لنین با انقلاب 1917 درهم تنیده است بهطوری که نمیتوان این دو را جدا از هم در نظر گرفت. بهعبارتی، برای شناخت هریک باید دیگری را هم شناخت. از اینروست که شوب در آغاز کتابش و برای شناخت بهتر زندگی لنین به ردیابی جنبش انقلابی روسیه از سال 1825 و دو انقلاب 1905 و 1917 و نقش لنین در هر دوی آنها و نیز و روند تفکر انقلابی که لنین رهبریاش کرد پرداخته است.
سرآغاز کتاب با عنوان «میراث تلخ»، با روایتی داستانی از لحظهای آغاز میکند که لنین هنوز در سن مدرسه است و خبر دستگیر شدن برادرش، الکساندر، را میشنود. الکساندر متهم به توطئه برای کشتن تزار شده است. شوب زندگینامه لنین را از این نقطه آغاز میکند چراکه معتقد است اعدام الکساندر نقطه مهمی در سالهای نوجوانی و جوانی لنین بوده است. درواقع او اعدام الکساندر را در حکم میراثی تلخ برای لنین قلمداد کرده است. بعد از این به بخش «بذرهای انقلاب» میرسیم که روایتی است از بستر تاریخی، اجتماعی و سیاسی که لنین وارث آن بوده است. بستری که در قالب یک سنت انقلابی اختصاصی روسیه مورد بررسی قرار گرفته و به تاریخ جنبش انقلابی روسیه پرداخته شده است. پس از این، روایت کتاب به سراغ زندگی لنین میرود و برهههای مهم زندگی او را در فصلهای مختلف پی میگیرد. در روایت شوب، لنین در قامت یک انقلابی خستگیناپذیر تصویر شده که تمام زندگیاش با محوریت آرمانهایش شکل گرفته است. در عینحال، او لنین را فردی مستبد تصویر کرده و میگوید که وجوه مشخص فلسفه لنین عبارت بودند از «یک انقلاب دارای خصلت استبدادی در روسیه و احساس اینکه خود او رسالتی یگانه در این مورد دارد». شوب، حزب بلشویک را در سالهای پیش از انقلاب سازمانی منسجم از توطئهگران انقلابی نامیده است و معتقد است که لنین در نوشتههایش تاب تحمل عقاید مخالف را نداشت و از دوران پیش از پیروزی انقلاب اکتبر اندیشههای جزماندیشانه داشته است. در تصویری که شوب از لنین به دست داده، لنین فردی مستبد و در عینحال کمتکبر ترسیم شده است.
شوب در کتابش بحث چندانی درباره آثار لنین و نظریات او نمیکند و میتوان گفت که برخوردی سطحی با آثار نوشتاری لنین دارد اما در همان مواردی هم که به سراغ نظریات لنین میرود، به چند سطر از سخنرانیها و نوشتههای او اکتفا میکند و بر همان اساس نتیجهگیری میکند. یکی از موارد مورد بحث درباره لنین، البته نهفقط در این کتاب، ایدههای او درباره حزب و نقش آن در انقلاب است. میتوان گفت تئوری حزب لنین یکی از بحثبرانگیزترین موضوعات مربوط به لنین و انقلاب اکتبر بوده است و بخشی مهمی از نقدهایی که به لنین وارد شده به نظرات او درباره حزب مربوطاند. برداشت غالب از حزب انقلابی این است که این حزب از خارج به طبقه کارگر تحمیل میشود و درواقع گروهی اندک از نظریهپردازان یا به قول دیوید شوب گروهی از «توطئهگران انقلابی» با تأسیس یک حزب و با استفاده از غیردموکراتیکترین وسایل خواست خود را به طبق کارگر تحمیل میکنند. جان ریز در «لنینیسم در قرن بیستویک» درباره این برداشت از حزب انقلابی مینویسد: «اگر تئوری لنین را درست فهمیده باشید، خواهید دید که دیدگاههای لنین کاملا با این روایت در تضاد قرار دارد. ضرورت تئوری حزب لنین از طبیعت مبارزه طبقه کارگر برآمده است. این مقاومت طبقه کارگر در مقابل سرمایهداری است که به ما میآموزد چگونه میتوانیم بهمنظور ارتقاء آگاهی کل طبقه کارگر و تشکلشان، خود را سازمان دهیم. اگر زندگی سادهتر بود، اگر طبقه حاکم با تمام نیروهایش دریک سو قرار داشت و کارگران در صف مقابلشان؛ دیگر احتیاجی به بحث در مورد سازمان سیاسی نبود. اما مبارزه طبقاتی چنین ساده نیست. به هر جا که نگاه میکنیم بهجای هنگهای منظم نظامی که رودرروی هم قرار بگیرند نبردهای پراکنده و گوناگون را مشاهده میکنیم. این مبارزات همچنین مستمر نیستند. همواره یک دوره سکون بهدنبال یک مبارزه طبقاتی حاد میآید. این مبارزات همچنین همجنس نیستند: برخی از آنها اقتصادیاند، بعضی از آنها سیاسی و برخی دیگر ایدئولوژیک هستند. این سه موردی است که انگلس به آن اشاره میکند. بهعلاوه ناموزونی بین سنتهای گوناگون ایدئولوژیک، درجه آگاهی مختلف کارگران و اطمینان به نفس و درجه جنگندگیشان بین بخشهای مختلف در درون طبقه کارگر وجود دارد. عرصههای نبرد بسیارند و هر کدام با یکدیگر متفاوت هستند. کارگران از قدرت و ضعف متفاوتی برخوردارند. بعضی مواقع پیروز میشوند و در مواقع دیگر شکست میخورند، در جهتهای گوناگون جمعبندی میکنند و به نتایج مختلفی میرسند. و سرانجام بین طبقه کارگر و بخشهای دیگر جامعه جدایی وجود دارد. یعنی کسانی که خود را در رویارو با سیستم سرمایهداری میبینند مثل دهقانان فقیر، بخشهایی از خردهبورژوای و ملل تحت ستم».
نکته قابلتوجه دیگر در روایت شوب از لنین، این است که لنین چهرهای تکبعدی تصویر شده که درک درستی از ادبیات و هنرها ندارد. به عبارتی شوب تلاش کرده تا تصویری عامیانه از لنین به دست دهد در حالی که لنین بهواسطه بخش مهمی از آثار نوشتاریاش دقیقا در سنت روشنفکری چپ جای میگیرد. به عبارتی، لنین را، هم میتوان در شمایل یک روشنفکر در نظر گرفت که همچون مارکس و انگلس دارای تفکر فلسفی و درک ادبی و هنری است و هم میتوان چهرهای در نظرش گرفت که میخواست بهواسطه حزب ایدههای سوسیالیستی را به واقعیت تبدیل کند. لنین در مقام روشنفکر آثار کلاسیک روسیه و جهان را خوانده بود و در مقالههایی که مثلا درباره تولستوی نوشته بهروشنی میتوان دید که چقدر با کلاسیکها آشنا بوده است. در بستری که لنین در آن رشد کرد ادبیات نقشی پررنگ داشت. دههها پیش از اکتبر 1917، ادبیات روسیه با سیاست پیوند خورده بود و حتی میتوان گفت که رئالیسم سوسیالیستی ریشه در فرهنگ قرن نوزدهم روسیه داشته است. لنین پس از انقلاب (کنگره نویسندگان پرولتاریایی ـ ۱۹۲۰) اساسا با جزماندیشی انتزاعی بهاصطلاح انقلابی مخالف بود: «شک نیست که فعالیت ادبی کمتر از همه میتواند برابریخواهی مکانیکی و سلطه اکثریت بر اقلیت را تحمل کند. شک نیست که در این حیطه تضمین دامنه عمل بالنسبه گستردهای برای اندیشه و تخیل، و شکل و محتوا کاملا الزامیست».
لنین در مقام روشنفکر و درست برخلاف استالین دارای درکی ادبی بود و حتی عجیب اینکه او همواره پوشکین کلاسیک را به مایاکوفسکی آوانگارد ترجیح میداد. لنین در ۱۹۲۲ در بخشی از سخنرانیاش برای اتحادیه کارگران فلزکار درباره یکی از شعرهای مایاکوفسکی که استثناً آن را پسندیده، صحبت میکند و در آنجا بهروشنی اذعان میکند که ادبیات را چیزی جدا از سیاست حزبی میداند: «دیروز تصادفاً در ایزوستیا شعری از مایاکوفسکی خواندم. من جزو ستایشکنندگان استعداد شعری او نیستم، هرچند به عدم صلاحیت خود در مورد قضاوت در این زمینه اذعان دارم. اما مدتها بود که از نظر سیاسی و اداری چنین مسرت خاطری احساس نکرده بودم. مایاکوفسکی در این شعر محفلها را به باد انتقاد میگیرد و به کمونیستها میخندد، زیرا کمونیستها پشت سرهم نشست برگزار میکنند. من نمیدانم این شعر از لحاظ ادبی تا چه اندازه ارزشمند است، اما من در ارتباط با سیاست، درستی آن را کاملا تضمین میکنم».
برای شناخت بهتر و کاملتر چهره لنین، میتوان به سراغ روایتی ادبی هم رفت. «بلشویکها» اثر میخائیل شاتروف، نمایشنامهای است که میتوان آن را در دسته آثار تئاتر مستند قرار داد، چراکه شاتروف این اثرش را بر اساس اسنادی که به آنها دسترسی داشته نوشته است. در جایی از «بلشویکها»، آناتولی لوناچارسکی، کمیسر خلقی فرهنگ میگوید: «برخلاف بعضیها -که نمیخواهم از کسی اسم ببرم- لنین هرگز خوشآمدها و بدآمدهای استهتیکی خودش را به اصلی مسلم تبدیل نمیکند که همه باید از آن پیروی کنند». این موضوعی است که یورگن روله نیز در کتاب «ادبیات و انقلاب» به آن اشاره کرده است.
در روایت شاتروف از جلسههایی که اعضای شورا در غیاب لنین تشکیل میدهند، هم اهمیت و جایگاه یگانه لنین برای انقلاب روشن میشود و هم نوع نگاهی که او بهعنوان یک روشنفکر به جهان داشته است. در یکی از صحنههای پرده دوم نمایشنامه، الکساندرا کولونتای، کمیسر خلق کشوری، خاطرهای تعریف میکند که دو روحیه مختلف لنین را نشان میدهد:
«در ژانویه چند کلمه جالب با او رد و بدل کردیم، تروتسکی تازه از اتاق او بیرون رفته بود، من توی راهرو دیدمش، هنوز صورتش قرمز و عصبانی بود، وقت نکرده بود آرامشش را بازیابد... به نظر میرسید حسابی با هم دعوا کردهاند... بله البته... تروتسکی تازه از برست آمده بود. در را باز کردم و وارد شدم. اتاق تاریک بود، او در حالی که دستانش توی جیبهایش بود رو به پنجره ایستاده بود و روی پاشنههایش عقب و جلو میرفت و به ستارهها نگاه میکرد، من از فرط تعجب خشکم زد. میخواستم قبل از اینکه متوجه شود یواشکی از لای در بروم بیرون، ولی او عکس مرا در روی شیشه پنجره دید و بدون اینکه برگردد گفت: امشب ستارگان چه زیبا هستند باید یخبندان در راه باشد. بعد برگشت و پرسید: آیا گاهگاهی به ستارهها نگاه میکنی؟ گفتم که این کار را میکنم ولی وقتی کنار دریا در دهکده باشم. تعجب کرد. کنار دریا؟ آه، بله، البته، تو در آمریکا بودی، وقتی پسربچه بودم تمام صور فلکی را میشناختم، حالا دارم از یادشان میبرم. سپس سرکار برگشت، چند لحظه به خود استراحت داده بود تا به چیزهای دیگر فکر کند و آن چند لحظه تمام شده بود».
همین چند لحظه استراحت لنین بعد از دعوایی تمامعیار با تروتسکی و پرسیدن اینکه آیا به ستارهها نگاه میکنی، چهرهای کمتردیدهشده از لنین به دست میدهد، چهره روشنفکری که در اوج بحران میتواند چیزهایی را ببیند که اطرافیانش از دیدنشان عاجزند.