از احمد شاه مسعود، سیاستمدار و فرمانده نظامی و وزیر دفاع پیشین افغانستان روایتهای بسیاری وجود دارد که مهمترین آنها به نقشِ او در جنگ شوروی در افغانستان و جنگهای داخلی افغانستان و مبارزه علیه طالبان برمیگردد. در این میان، روایتِ متفاوتی از صدیقه مسعود، همسرش در دست است که در کتابی با عنوانِ «احمد شاه مسعود» منتشر شده و در سال 2005 جایزه «وِریته» (در لغت به معنی «حقیقت») را از آن خود کرده است. این کتاب علاوهبر اینکه سرنوشتِ مسعود و صدیقه را شرح میدهد، به جنبههای شخصی زندگی این فرمانده میپردازد که ناگفته مانده است. در عین حال، روایتِ صدیقه مسعود از اوضاع افغانستان و طالبان بهعنوان یک زن افغان، برای شناختِ این کشور و وضعیت زنان در آن، منبع بسیار معتبری است. صدیقه مسعود در بحبوحه اشغال کشورش توسطِ روسیه و کودتا و جنگ، بزرگ میشود و بعد از ازدواج نیز در کنار یکی از مطرحترین چهرههای مقاومت افغانستان، زندگی عاشقانه اما پر از مصائب را تجربه میکند. او در کتابش صادقانه این مصائب را روایت میکند.
«آنقدر دلم میخواهد دربارهاش صحبت کنم که نمیدانم از کجا شروع کنم. او، این مرد برجسته، خوشذوق، فرهیخته، شیفته شعر و ادبیات و تاریخ، این قهرمان جنگ بر ضد شوروی و مقاومت علیه طالبان که دختر ساده و بیتجربهای مثل من را که در آن زمان هفدهساله بودم، به همسری گرفت و به او عشق ورزید، احمد شاه مسعود است. اما برای اینکه بفهمید چرا او و من، بایستی از ابتدا آغاز کنم. داعیه آن را ندارم که تاریخ بزرگ کشورم را روایت کنم بلکه فقط میخواهم متواضعانه در جایگاه خود بمانم، همان جایگاهی که در کنار همسرم داشتهام. آنچه میخواهم تعریف کنم داستان یک عشق است و علاوه بر آن داستان زندگی خودم بهعنوان یک افغانی مقیم دره پنجشیر که بیست و چهار سال جنگ را حس کرده است.»
روایتِ صدیقه مسعود، همسر احمد شاه مسعود از او و زندگیشان با تمام روایتهای دیگر از این شخصیت تفاوت دارد، و این تفاوتِ عمده بیشک به نزدیکی صدیقه به او مربوط میشود و از اینرو روایت صدیقه مسعود سرشار از جزئیاتی از شخصیت احمد شاه مسعود در زندگی خصوصیاش و نیز علایق و سلایق او است که چندان ربطی به جبهههای نبرد ندارد. صدیقه در افغانستان به دنیا آمد و فرزند جنگ است. او تنها هفده سال داشت که بهطور محرمانه با فرمانده مسعودِ سیوچهار ساله ازدواج کرد. آنان در طولِ زندگی عاشقانهشان صاحب شش فرزند شدند. اما روایتِ صدیقه از احمد شاه مسعود که به دستِ ماری فرانسواز کولومبانی، روزنامهنگار و شکیبا هاشمی، رئیس سازمان غیردولتی افغانستان آزاد و دبیر اول سفارت افغانستان در اتحادیه اروپا گردآوری و در قامتِ کتاب منتشر شد، حکایت دور و درازی دارد که در مقدمه کتاب اینطور آمده است:
«اوت 2001، دوره پنجشیر. هلیکوپتری که ما را از دوشنبه پایتخت تاجیکستان که فرمانده مسعود آن را پایگاه نظامی اصلیاش در خارج از کشور قرار داده است، به اینجا میآورد. اگر صدای موشکهایی که هرازگاهی از دور به گوش میرسد نبود، شاید میشد باور کرد که افغانستان در صلح و آرامش به سر میبرد. مزارع آماده درو میشوند و در روستاها زنان همچون منازلشان روسری به سر به کار مشغولند. با این حال شرایط زندگی صد هزار پناهنده که در اردوگاههای پرازدحام دره زندگی میکنند وحشتناک است... طالبان که در پنجاه کیلومتری درهاند، پس از آنکه از مسعود در فوریه گذشته (2001) در اروپا استقبال شد، پیوسته خشمگینتر میشوند. شکیبا که چندین بار مسعود را ملاقات کرده است، باید او را در جریان روند پیشرفت برنامههایی قرار دهد که در جهت منافع زنان افغان است و بهوسیله سازمان غیردولتی افغانستان آزاد اجرا میشود. و ماری فرانسواز در حال تهیه گزارشی برای مجله آل در مورد مدارس فقیر و صحرایی افغانستان است...»
فرزندان احمد شاه مسعود در کنار شکیبا و فرانسواز
آنان مسعود را دو بار ملاقات کردند. بار اول برای اینکه درباره شرایط زندگی زنان دره با او صحبت کنند و از او اجازه بخواهند تا با همسرش که از قبل با شکیبا آشناست مصاحبه کنند و بار دوم به این دلیل که از او تشکر و قدردانی کنند چنین فرصتی را برایمان فراهم آورده است. «در پایان گفتوگوی دوم، پس از اینکه ماری فرانسواز به او میگوید که مادر فرزندانش یک زن فوقالعاده، شجاع و باهوش است، لبخندی چهره شیر پنجشیر را روشن میکند و هزاران چین ریز به دور چشمان بادامیاش ظاهر میشوند. اگر او از همسرش، این زن محجوب را ترغیب میکند تا حرفهایش را بزند، برای رساندن این پیام است: دنیا باید به زنان افغان کمک کند، زنانی که نهتنها از بار سنگین سنتها، بلکه از زنجیرهای هولناک طالبهای متعصب هم رنج میبرند.» سه هفته بعد یعنی در روز نهم سپتامبر، فرمانده مسعود به دستِ همان کسانی که دو روز بعد از آن برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی را منفجر کردند، کشته میشود. درست همانطور که او پیشتر در پاریس و استراسبورگ و پارلمان اروپا پیشبینی کرده و ناشنیده گرفته شده بود: «تروریسم از مناطق عشیرهای در پاکستان فراتر رفته و جهان را در بر خواهد گرفت.» چندی بعد، شکیبا و ماری فرانسواز سراغِ صدیقه میروند، زنِ سیوچهار سالهای که از مرگِ همسرش سخت در هم شکسته. او بعد از این دیدار میپذیرد کتابی درباره احمد شاه مسعود بنویسد: «مایل بود مسعود را بشناساند و بهخصوص نشان دهد که همسرش همانگونه که همهجا توصیف میشود، نهتنها یک فرمانده جنگ بلکه پدر و همسری خارقالعاده نیز بوده است.»
در کتابِ «احمد شاه مسعود» ما نهتنها با یک فرمانده یا «شیر پنجشیر» روبرو هستیم، با مردی از مردانِ افغانستان مواجهیم که در یک دوره تاریخی خاص در این کشور زیست و یکی از همان مردمان بود. برای نمونه در جایی از کتاب صدیقه از علاقه احمد شاه مسعود به شطرنج مینویسد که در آن تبحر بسیار داشت: «او شیفتهی این بازی بود و خودش شخصاً این بازی را به پسرش احمد آموخت. اما فرصت نکرد تا آن را همانطور که برنامهاش بود به دخترانش هم بیاموزد.» یا عکسی هست از فرزندان احمد شاه مسعود که در آن همه لباس رزمی بر تن دارند و همسرش چنین روایت میکند که فرزندان مسعود، از پسر و دختر به خواسته پدرشان هنرهای رزمی آموختند، «فرمانده مسعود دوست داشت که دخترانش هم همچون پسرش احمد شنا بیاموزند. آموزش شنا در افغانستان برای دختران غیرمعمول بود.»
فرزندان احمد شاه مسعود در لباس رزمی
صدیقه، احمد شاه مسعود را مردی میخوانَد که به یک ملت تعلق داشت. و در عین حال همسرش بینظیر بود. از اینرو او تمامِ مشقات و مصائبِ همراهی با مسعود را به جان میخرد و در هر شرایطی سعی میکند کنار او بمانَد. کتابِ سرگذشتنامه او سرشار است از موقعیتهایی که او ناگزیر به فرار و بیخانمان شده است، یکی از این روایتها در میانههای کتاب (فصل یازدهم) مربوط به زمانی است که طالبان نقاط استراتژیک شمال را یکی پس از دیگری فتح میکردند: اندرآب، خاواک، وَرسنج و تمام راههای صعبالعبوری که سابقاً آنان از آنجا گذر میکردند: «شببیداری آغاز شد. شوهرم برای آوردن مدارکش از خانه خارج شد تا مهمترین آنها را با خود ببرم. صدای حرفزدنش را پشت بیسیم میشنیدم و کلماتی که نصفه و نیمه به گوشم میخورد همه در یک بودند: یورش، محاصره، فرمان حمله قریبالوقوع و... در این فاصله، چمدانهایمان را میبستم و با حواسپرتی از این چمدان به آن چمدان میرفتم و از اینجا و آنجا لباس برمیداشتم بیآنکه به خاطر بسپارم چه چیزی را کجا گذاشتهام. چشمانم غرق اشک بود و مثل یک انسان بیاراده رفتار میکردم.» صدیقه روایت میکند که نباید گریه میکرد چون اگر کسی از اهلِ خانه و پرستار و شاگرد خانه ضعفِ او را میدیدند از اوضاع خبردار میشدند، «اگر شایع میشد که ما آنجا را ترک کردهایم، مردم فکر میکردند که امیرصاحب هم دره را ترک کرده است و وحشت همهجا را فرامیگرفت.» ماجرای فرار و گریز صدیقه و خانوادهاش به همینجا ختم نمیشود و کار به جایی میرسد که مسعود همسر و فرزندانش را بهناچار راهیِ تاجیکستان میکند:
«صبح زود، با ماشین به طرف هلیکوپتر راه افتادیم. به غیر از دو محافظ شوهرم و خلبان هیچکس دیگری در جریان عزیمت ما نبود. علیرغم حملات مکرر طالبان از غصه ترک خانهام، مریضاحوال شده بودم. بعضی از لاشههای تانکهای روس تا نیمه در رودخانه فرو رفته بودند و بعضی دیگر در طول جاده به کناری افتاده بودن و راه ما را به طرف تبعید علامتگذاری میکردند. آیا روزی دوباره بازخواهیم گشت؟ روزی آفتابی بود و کوچکترین بادی نمیوزید و هلیکوپتر میتوانست بدون هیچ مشکلی پرواز کند. خورشید قله کوهها را غرق نور کرده بود... صدای زنگوله گوسفندان را میشنیدم، گویی میخواستند برای آخرین بار صدایشان را به گوشم برسانند. اگرچه سعی میکردم از توجه به نشانهها پرهیز کنم، اما احساس قلبی به من میگفت که تحولی قطعی در پیش است... اگر بخواهم روراست باشم از لحظهای که به مردی که پشت گردنش را در صندلی جلو میدیدم بله گفتم، برای همیشه میدانستم که سرنوشت من به سرنوشت او گره خورده است. در هلیکوپتر شوهر در حالی که نسرین را روی زانویش گذاشته بود، در کنار خلبان جای گرفت تا هر لحظه بتواند کنترل هلیکوپتر را در دست بگیرد. همه ما بهشدت ترسیده بودیم. البته بچهها بیشتر، زیرا هرگز پدرشان را اینهمه سرسخت و منقلب ندیده بود. نمیدانم در فکر شوهرم چه میگذشت اما هنوز کمی از زمین بلند نشده بودیم که هلیکوپتر را به طرف دشمن پایین برد. آیا میخواست موقعیت دشمن را شناسایی کند؟ تحقیرش کند یا او را تحریک کند؟ در هر صورت آنقدر پایین پرواز میکردیم که فکر میکردم دستمان به برفها خواهد خورد.» برای همین، آخرین تصویری که صدیقه به خاطر میآورد از طالبان است که برایشان دست تکان دادند، چراکه گمان میکردند چون آنان در ارتفاع پایین پرواز میکنند از نیروهای خودی هستند.
اما تلخترین خاطره صدیقه، روایتِ مرگ مسعود است، مرد مقتدری که برایش احترام بسیار قائل بود. به او گفته بودند امیرصاحب بهسختی مجروح شده است و دیدارت به او امید خواهد داد. صدیقه راهی شده بود، اما در راه برادرش، راشدین تاب نیاورده و به پسر مسعود گفته بود: «پسرم وقتی پدرت را دیدی به او میگویی من به تو افتخار میکنم. تو برای نجات کشورت به شهادت رسیدی.» و صدیقه فهمیده بود که دیگر مسعود در دنیا نیست، گرچه به قول خودش تا رسیدن به همسرش سعی کرده بود خود را به نفهمی بزند.
«او را از سردخانه بیرون آورده بودند تا قبل از رسیدن من آماده باشد. مرد مقتدری که آنهمه برای من محبوب و قابل احترام بود، اکنون تبدیل به جسدی رنگپریده و سفت و سخت شده بود. موهای زیبایش که عاشق مرتبکردنشان بودم تماماً سوخته بود و جسمش پر از جراحت بود. او که از سرمای زمستان متنفر بود و اصرار داشت تمام درزهایی که از آنها باد میآمد با تکههای کوچک پارچه بگیرم، به مجسمهای یخی بدل شده بود. در طول سالیان جنگ، آدمهایی را که جلوی چشمانم کشته شده باشند، بسیار دیده بودم، حتی قطعات بدنشان را جمع کرده بودم و حتی مردهها را جابهجا کرده بودم. اما وضعیت این مرد طاقتفرساترین صحنهای بود که تا به حال در زندگیام دیده بودم. خیلی خوب احساس میکردم که زندگی را ترک گفته است ولی در همان حال روحم هذیان میگفت: حقیقت ندارد، او از جا بر خواهد خاست.» به او میگویند باید سریعاً از آنجا به دوشنبه و بعد به پنجشیر بروند تا خودشان را برای مراسم خاکسپاری آماده کنند، اما صدیقه میگوید «من جای دیگری بودم. جایی بودم که فقدان او خلأ عمیقی را تا ابد در زندگیام ایجاد کرده بود.»
صدیقه مسعود زمانی نوشتنِ این خاطرات را تمام میکند که در ایران اقامت دارد (سال 2005)، گرچه هر سال به خانه خودشان میروند، خانهای که هنوز لباسهای مسعود در داخل کمدهایش آویزان است و صندلیاش مثل همیشه جلوی پنجره قرار دارد.
* عنوان متن از نمایشنامهای از عباس نعلبندیان گرفته شده است.
احمد شاه مسعود، روایتِ صدیقه مسعود، شکیبا هاشمی و ماری فرانسواز کولومبانی، ترجمه افسر افشاری، نشر مرکز