از میانِ پروژههای تاریخ شفاهی که به تاریخ معاصر ایران پرداختهاند، تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد شهرت و اهمیتِ بسیاری دارد. جدا از اهمیتِ تاریخی شخصیتهایی که با آنان مصاحبه شده است، کار یکی از مصاحبهگران این پروژه، ضیاء صدقی هم قابل توجه است که با تسلط و دقت بسیار این پروژه را به سرانجام رساند. ضیاء صدقی که دیگران را روایت میکرد، این بار در کتابِ «برگهایی از خاطرات من» نوشته همایون کاتوزیان خود به دامِ روایت افتاده است. همایون کاتوزیان در این کتاب به یاد ضیاء صدقی و پروژه تاریخ شفاهی هاروارد، یادداشتی نوشته است که محور آن شخصیت صدقی است، مصاحبهگری که سالها در پروژه تاریخ شفاهی خود در دانشگاه هاروارد در مصاحبههای مفصلش، از دیگران، شخصیت و خاطراتشان نوشته بود. آنطور که از عنوان کتابِ کاتوزیان برمیآید این کتاب مجموعهای است از رخدادهای گوناگون در زندگیِ او که به مناسبتهای مختلف در نشریات منتشر شده و اینک در قالب کتابِ «برگهایی از خاطرات من» در نشر مرکز گرد آمده است. چنانکه خودِ همایون کاتوزیان نیز اشاره میکند هیچیک از این خاطرات و وقایعنگاریها مختص زندگی خصوصی او نیست، و با اینکه هریک از این خاطرهها یا تجربه زیسته او مرتبطاند، با تاریخِ معاصر یک ملت نیز پیوند دارند. از میان این خاطرات، مروری میکنیم بر یادداشتی که او درباره ضیاء صدقی نوشته است، که در این یادداشت به قولِ معروف خیاط در کوزه افتاده است، این بار با یادی خیر از او.
بهرسم بیشتر یادداشتهایی که در یاد یک دوست نوشته میشوند، کاتوزیان نیز از نحوه آشنایی خود با ضیاء صدقی و نخستین دیدارشان آغاز میکند که به سالهای بسیار دور یعنی سال 1339 برمیگردد: «با دوست فقیدم ضیاء صدقی نخستین بار در منزل ملکی آشنا شدم - در سال 1339. این آشنایی بهسرعت به دوستی و الفت انجامید. ضیاء گمان میکنم شش سال از من بزرگتر بود و من در آن زمان هیجده ساله بودم. در بانک عمران کار میکرد. ما با چند نفر دیگر از اعضای جامعۀ سوسیالیستها همدیگر را زیاد میدیدیم و از این در و آن در سخن میگفتیم. غیر از سیاست، بحث و گفتوگوی ما درباره تقریبا همه مسائل روشنفکرانه - از ادبیات و سینما گرفته تا نقاشی و هنرهای دیگر- بود. بهرام بیضایی را کمتر میدیدیم، ولی ضیاء به خاطر علاقه و اطلاعات ویژهای که درباره فیلم و سینما داشت به او نزدیک بود.» کاتوزیان، با جزئیات از چهره و ظاهر و رفتار ضیاء صدقی هم مینویسد که به چشم او جوانی خوشسیما بوده است: «ضیاء جوانی خوشسیما بود با موهای خرمایی و چشمهایی که به آبی میزد و قد متوسط بالا. بیانش گرم بود و دوستی سخت خونگرم و مهربان بود. در جدل و مناظره دستی قوی داشت و اگر میخواست لجبازی کند، فلک حریفش نمیشد.»
خوشسخنی و حاضرجوابی که دوستانش در ضیاء صدقی سراغ داشتند، در خاطرهای از همایون کاتوزیان هم روایت میشود که مربوط به جمعی است که در خانه غلامحسین صدیقی هر هفته گرد میآمدند و از گرایشهای سیاسی متفاوت بودند اما عمدهشان از هواداران جبهه ملی به شمار میآمدند یا به قولِ کاتوزیان به جبهه ملی دوم تعلق داشتند یا جامعۀ سوسیالیستها. «جمعهها درِ خانۀ غلامحسین صدیقی به روی عموم دوستان و دوستداران باز بود. من از شانزده -هفدهسالگی میرفتم و در گوشهای مینشستم. کسان دیگری که میآمدند معمولا بیش از ده- دوازده نفر نبودند و تقریبا همه چهل و پنجاهساله بودند. اینها یا استاد دانشگاه بودند یا تک و توکی از اعضای قدیم نهضت ملی. ظرف دو-سه ماه اما، پس از اعلام شاه که انتخابات آزاد است و به دنبال تشکیل جبهه ملی دوم، که صدیقی هم از اعضای شورای عالی آن بود، تعداد مراجعین رو به فزونی گذاشت و در دو-سه ماه بعد چنان زیاد شد که عموما در حیاط بیرونی میایستادیم - همه جوان، از هیجده ساله تا سی و دو ساله. این عده اعضا یا هواداران سازمانهای سیاسی گوناگون ولی بویژه جبهه ملی دوم و جامعه سوسیالیستها بودند که با هم به بحث و گفتوگو و جدل میپرداختند.»
و ضیاء صدقی به قولِ کاتوزیان در این بازار از همه بیشتر مشتری داشت، چون شیوه بحثوجدل او بهخصوص مخالفانش را جلب میکرد و البته چون بیشتر حرفها حالت یکی به دو داشت، کاتوزیان ترجیح میداد در بیرون حلقه بحث بایستد و بیش از آنکه بحث کند گوش بدهد. همین فاصله هم موجب شده تا او فضای حاکم بر بحثها را دقیقتر ببیند و روایت کند. آنطور که کلماتِ کاتوزیان برمیآید، ضیاء صدقی در بحث بیشتر به سمتِ جدل خیز برمیداشته و معرکهای به پا میکرده که دیدنی بوده است: «معرکه ضیاء بهاندازه یک کمدی خندهدار و سرگرمکننده بود و دو مورد بخصوص به خاطر دارم. یکبار از مخالفان ضیاء ضمن جدل گفت: من خودم در جلسۀ بحث و انتقاد جامعه سوسیالیستها [که به روی عموم باز بود] بودم که آقای ملکی گفت: جبهه ملی باید... و داشت تقلید لهجه آذربایجانی ملکی را درمیآورد که ضیاء حرفش را قطع کرد و گفت: برو برو، تو خودت پانزده نفر لازم داری ریخت میمونت را در بیاورند. تو دیگر لازم نیست ادای لهجه ملکی را در بیاوری. که شلیک خنده بلند شد.»
چنانکه پیداست ضیاء صدقی در این جلسات حضوری جدی داشته است و هر بار بحثوجدل مفصلی به راه میانداخته، یکی دیگر از این خاطرات را کاتوزیان روایت میکند: «جمعهای دیگر ضیاء در حال معرکهگیری معمول خود بود و در خارج از حلقهاش یک لات گردنکلفت به نام امری[از مریدان خنجی و حجازی که با ملکی دشمن بودند] داشت با حمیدی کوچک و نحیف و عضو سازمان کارگری جامعه سوسیالیستها -که اسم کوچک هیچکدامشان یادم نیست- مجادله میکرد. و حرفشان رسید به آنجا که حمیدی گفت: آخر آقای امری، شما به دلیل و منطق ما گوش کنید. امری بلافاصله گفت: من ریدم به دلیل و منطقتان. صدقی این را از داخل حلقهاش شنید؛ حرفش را قطع کرد و بانگ زد: امری، من هم ریدم به هیکل تو. و باز شلیک خنده. امری سرافکنده شد و در طرف چند دقیقه خودش را از حلقه ضیاء جدا کرد و چند دقیقه بعد خواست مؤدبانه وارد بحث شود و گفت: آخر آقای صدقی... ضیاء حرفش را قطع کرد و گفت: تو برو یکی مثل خودت پیدا کن و با او حرف بزن، من با تو حرف نمیزنم. و باز هم شلیک خنده...».
کاتوزیان از روابط تنگاتنگ خود با ضیاء صدقی و دو سه تن دیگر مینویسد ازجمله منوچهر رسا و داریوش آشوری، تا اینکه در شهریور 1340 راهی انگلستان میشود اما دوستیاش با ضیاء صدقی را ادامه میدهد. «دو- سه سال بعد که ضیاء به آمریکا میرفت سر راه برای تجدید دیدار و گفتوگو اول به انگلیس آمد. من در آن زمان برمینگام بودم و برای استقبال از ضیاء به لندن رفتم. چند روزی را با هم گذراندیم. او را به جاهای دیدنی لندن بردم و ضیاء یک کت چرمی شیک هم از یک مغازه لباسفروشی لوکس (یا به قول متأخرین، لاکچری!) خرید. از این در و آن در صحبت زیاد شد، نهفقط از گذشتههایمان بلکه از آنچه در سالهای دوری بر ما گذشته بود. این بار میدانستیم که روز خوش باز هم به سر میآید و ضیاء پس از حدود ده روز به نیویورک پرواز کرد. مدتی هم با هم مکاتبه کردیم که با گذشت ایام به حکم طبیعت به آخر رسید.»
اینجاست که کاتوزیان سراغِ تاریخ شفاهی و ماجرای ارتباط ضیاء صدقی با این پروژه میرود. ضیاء صدقی در آمریکا فلسفه میخواند و کاتوزیان از دور از احوالش خبر داشته است، تا اینکه دوستش حبیب لاجوردی با او تماس میگیرد و میگوید بنا دارد تاریخ شفاهی هاروارد را راه بیندازد و از کاتوزیان میخواهد همکاری در امریکا به او معرفی کند که به درد این کار بخورد. «من هم بیمعطلی ضیاء را معرفی کردم. در اندکمدتی آن دو دوست و همکار قابل اعتماد همدیگر شدند.»
کاتوزیان، تاریخ شفاهیِ هاروارد را یک کار تحقیقی جدی میخواند که به مرکزیت یکی از بهترین دانشگاههای جهان شکل گرفته است. «ضیاء با خیلی از افراد صاحبنام مانند کریم سنجابی و شاپور بختیار و حتی سپهبد حسین آزموده (معروف به آیشمن ایران) مصاحبه کرد. در این اثنا گهگاه یکدیگر را در انگلیس و آمریکا میدیدیم و او حکایتهای مضحکی از مصاحبهشوندگان برای من میگفت.» یک نمونه کمیک از خاطراتِ ضیاء صدقی، مورد سرهنگ مهتدی بود. سرهنگ مهتدی در زمان نخستوزیری رزمآرا، معاون سیاسی یا به قولِ کاتوزیان پادو سیاسی او بود، اما در آن زمان که ضیاء صدقی تعریف میکند پیرمرد فرتوتی بود روی صندلی چرخدار که در آپارتمانی واقع در یک برج اعیانی در واشنگتن زندگی میکرد. «ضیاء میگفت در ضمن مصاحبه از او سؤالی کردم (و اگر هم سؤال را به من گفت، من آن را به خاطر ندارم)، گفت: ناگهان مهتدی دستهایش را بلند کرد و گفت: زکی! من اگر جواب تو را بدهم، جواب انگلیسها را چه بدهم؟ گفتم به انگلیسها چه ربطی دارد؟ گفت: به! من جواب تو را میدهم و تو برمیگردی بوستن، ولی یک ساعت بعد که برای خرید به سوپرمارکت برج میروم، در حالی که در صف خرید ایستادهام، ناگهان یک دخترخانم شیک و زیبا به من نزدیک میشود و یک کرم با انگشتش به صورت من میمالد و من در حال جیزغاله میشوم.»
ضیاء صدقی بهرغمِ آشنایی و دوستی با بسیاری از سیاستمداران و روشنفکرانی که در پروژه تاریخ شفاهی هاروارد با آنها به گفتوگو نشست، از ابتدای کار با مسائل مختلفی مواجه میشود که برخی از آنها بسیار جدی است و برخی دیگر در حد خاطرهای خندهدار. آنطور که کاتوزیان تعریف میکند، ابتدا برخی به پروژه تاریخ شفاهی بدگمان بودند و فکر میکردند این شگرد دولت آمریکا برای تعیین حکومت بعدی ایران است. «این عقیده مضحک سبب شده بود که سعی کنند در مصاحبههای خود روشی موافق آن تصور در پیش گیرند. اما تعداد کسانی که با آنها مصاحبه شد -از افراد سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و غیره- آنقدر زیاد شد و مصاحبهکنندگان که معمولا حبیب و ضیاء بودند آنقدر در کارشان ماهر بودند که این تئوری توطئه ارزش کار را کم نکرد.»