ابراهیم گلستان، در دوران پرالتهابی در ایران زیسته است که سیاست بهنوعی در حال پوستاندازی بود. یکی از وقایع مهمی که در زندگی او و بسیاری دیگر از روشنفکران و نویسندگان و اهلِ هنر در آن دوره تأثیر داشت، ملی شدن صنعت نفت و دوران روی کار آمدن مصدق بود که سیاست ایران معنای تازهای گرفته بود و گلستان نیز بهواسطه حضور در حزب توده و فعالیت سیاسی و کار کردن در شرکت نفت با این وقایع از نزدیک برخورد داشته است. گلستان او در کتابِ «برخوردها در زمانۀ برخورد» که به تازگی منتشر شده است، خاطراتی خواندنی از این دوران تعریف کرده است و از آنجا که او نویسندهای صاحب سبک است، روایت او از دو خاطرهاش فارغ از اهمیتِ تاریخی، ارزش ادبی نیز دارد. در واقع میتوان روایت او را نوعی خاطرهنویسی یا تاریخ روایی دانست که گرچه مستند به وقایع تاریخی معاصر ماست، از لحاظ غنای ادبی و قدرت روایی و زبان نیز درخور توجه است.
ابراهیم گلستان در کتاب «برخوردها در زمانه برخورد» خاطرههایی از دیدار با دیلن تامس، شاهر اهل ولز و دوران کارمندی در شرکت نفت آبادان، ملی شدن صنعت نفت یا به تعبیر او «ملی کردن صنعت نفت» روایت میکند. و چنانکه در ابتدای کتاب نوشته است «این کتاب از با هم آوردنِ دو گزارش درمیآید که من سالها پیش نوشته بودم درباره آغاز پیشامد برجستهیی که زمانی کوتاه پیشتر از آن نوشتنها روی داده بود.»
این دو گزارش «شاید در نگاه اول از هم جدا و به هم بیربط به دیده بیایند هرچند هر دو با هم در فاصله کوتاهی بستگی دارند به همان رویداد مهم و وسیع و یگانهیی که شد سازندۀ آیندهیی متفاوت از گذشته برای ایران و همسایگانش، و برای کل وضع سیاسی و صفآرایی اجتماعیِ جهانی.» گلستان در عمده کتاب از وقایع ملی شدن نفت ایران روایت میکند که خودش در میانه رویدادهای آن دوره حضوری پررنگ داشته است تا حدی که این واقعه در داستانها و فیلمها و در روایتهایش بسیار برجسته است. گلستان درباره آن روزگار مینویسد:
«این رویداد ملی شدن، یا درستتر گفته شود ملی کردن صنعت نفت ایران بود که از روزهای پایانی سال 1950 به تقویم عمومی مرسوم در دنیا، شکلپذیریش در صحن خود کشور ایران بود و نیروی اجرایش از هماهنگیِِ بیسابقهیی که انگار یکی شدنِ خواست مردم ایران بود. هرچند که در این اندکی شک وجود دارد که واقعاً و کاملاً و منحصراً چنین بوده باشد. ولی چنین یکی بودنِ خواست و اندیشۀ یک ملت عملاً و شدیداً پیدا شده بود و بسیار اثرگذار، و بهنوعی ماندگار هم شده بود و جا گرفته بود در جمع کوشش برای برقراری نظام جهانیِ دیگری. اجرای این هماهنگی که حاصل اقتضاهای جهانی بود در همان نیمه دوم قرن بیستم شتاب و قدرت گرفت چندان که سبب حادثهها و قرارهای کمپای تازه شد -و همچنین پایۀ رشدِ هوشها و خِردها، و پیشرفتها و کاراییها و ناکامیها و قرارها، و کجرویهای فردی و گروهی و اجتماعیِ تاریخساز- که به پیش کشانید و بنیان و بهرههای نو داد و اُفتها و آسیبهایی را سبب شد که نتوانستند و نمیتوانستند یکسان و بیتغییر بمانند -که هیچچیز یکسان و بیتغییر نمیماند، هیچ، جز همان نفس خود تغییر، که در حرکت رشد عمومی، و از حرکت عمومی در زمان و زمانۀ رشد شرایط، و از رشد توان درک انسانیِ شرایط پیش میآید- و ناچار دیر یا زود پیش میآید در تاریخ، که حکایت گذار و یادِ گذشتن زمانه است و جامعهها که حاصل همان خود شکلپذیری و تغییر است و پویاست. و گرداننده فکر و رفتارهاست در کار رشد و تحول و تجربهاندوزی مایهها و جنبشها و شکلها، و صورتپذیری و پیکرهگیری اندیشه. و برداشتهای پیوسته جنبنده، رونده، که گاه به آهستگی خزندهاند و گاه به میان جهنده.»
ابراهیم گلستان در این کتاب نیز ار مسئله شناخت و درکِ واقعیت با تاکید بسیار سخن میگوید و مینویسد: «بایستی شناخت حرکت را، هر حرکت را، و جهت حرکت را و جنبندگی حرکت را. بایستی دریافت و شناخت زدن نبض و رفتار و رهروی این جنبش را. و باید دانست که سرعت رونده بودنش تفاوت دارد با ضربآهنگ و تندی کوبنده بودن نبض و گردش اندیشه و جنبش کردار فردیِ آدم، و با خود آدم که عادت ندارد به درک هوشمندانه، یا حتی شناخت عمومی و لزوم همان درک هوشمندانه، به میزان و مقدار سرعت چنان درک، و مقدار قدرت شکیبایی و بردباری در طی طول مدتی که لازم است برای تراکم و تکمیل همان شناسایی.»
روایتِ گلستان از آن روزگار یا همان گزارش او، با توصیف محل زندگیاش در آبادان آغاز میشود. او آن روزها کارمند شرکت نفت بود و ناگزیر در جنوب زندگی میگذارند: «تقویم میگفت در زمستانیم اما گرما و حالت هوا بهاری بود. در چشمانداز چیزی نبود جز خط سبزِ تارِ گردآلود از نخلهای حاشیۀ شط دور با دشت صاف که در خاک آن نمک راهی به ریشه و روییدنی نداده بود و خاک، پف کرده از نم و نم بعد پیش آفتاب خشکیده، پوک بود و قشر نازکش از کمترین فشار قدم میشکست، پا در آن فرو میرفت. محلهیی که من در آن اتاق داشتم میان آن بیابان بود، محلۀ اتاقهای خالی بسیار، دور از شهر.»
ابراهیم گلستان خواسته بود در آن محلۀ «اتاقهای خالی بسیار»، ساکن باشد که دور از شهر و بو و دود و صدا و رفتوآمدها و بندر و ادارهها بود و ساکنان معدودی داشت و کارمندان شرکتی که اول صبح میرفتند سر کار و یا از کارهای «شبنوبت» برای خوابیدن برمیگشتند. «آنجا، تمام روز، دنیای خالیِ ساکت بود. اتاقم فقط برای خواندن و نوشتن بود، جایی که خانه بود جای دیگر بود.»
گلستان از غروب میرفت اداره و تا نیمهشب آنجا بود، برای همین از صبح تا ظهر فرصت خواندن و نوشتن پیدا کرده بود، گرچه خودش میگوید در این دوره بیشتر میخواند و بسیاری از نوشتههایش را خط میزد و دور میانداخت. بعد گلستان میرسد به فضای آبادانِ آن روزها و «مردمان عادی»اش و شرکت و نفت و انگلیسیهایی که در آبادان رفت و آمد داشتند. شاید در وهله اول روایتِ او از ماجراهای ملی شدن صنعت نفت به دلیل جذابیت و اهمیتِ موضوع بیش از هر چیز به چشم بیاید، اما گلستان در خلالِ پرداختن به کلانروایتهای آن دوره، با چشم تیزبین و دقت نظری بیبدیل، مردمان عادی و خلق و خوی و رسم و آداب منطقه را نیز به تصویر میکشد و خردهروایتهایی میسازد که در جذابیت و اهمیت تاریخی هیچ کم از روایتِ اصلی ندارند. از «زنهای مقنعهبهسرِ پابرهنه که با چشمهای گزنده و گیرا و ابروان خالکوبیِ بههمرسیدهشان تجسم تسلیمِ بیاعتنا یا اعتیادِ ناگزیر به فقر و مشقت مسلط بر معاش آدمی بودند»، تا «مردان خشکِ سوختۀ خسته، مردم عادی، مردم عادی.»
ابراهیم گلستان این کتاب را در سال 1336 به پایان میرساند و در طول این سالیانی که از آن میگذرد هر بار به دلیلی از انتشار آن طفره میرود: «میشد آن را از زیر ساطور دوره سیاه تیمور بختیاری کمابیش سالم درآورد... اما متن آن، به گمانم، ضرر میزد به اعتبار خطاکار یک استاد که به حد شگفتانگیزی عقل، و بسط رتبۀ استادی را واداده بود به کارها و مسائل دیگر و مخدوش، تا صنعت سنگینی را اداره کند. اما در حال آماده گردیدن کتاب جریانی را هم به راه انداخته بود که من درآمدن احتمالی کتاب را نوعی لطمه رساندن به عزت، و به کار و کفایت کار او دیدم. و نکردم... کتاب پیش خودم ماند تا آن زمان که درآید، هرجا که درآید. و وقتی که درآید جایی خواهد داشت در شرحِ نحوۀ رفتار و فکر آن روزگارِ جماعت -و همچنین همین روزگار.»
برخوردها در زمانۀ برخورد، ابراهیم گلستان، نشر بازتابنگار