روزگاری که بیماری و غیاب با نام شاعر فلسطینی، محمود درویش، همراه نبود، او ستاره بود و بس، در شهر نور که مرحله طلایی شعر خویش را در آن گذراند، در غوغای حضور و نشر و نوشتن و شبهای شعر. آنجا بود که شاعر ما پنجاهسالگیاش را جشن گرفت. این روایتِ ایوانا مرشلیانِ روزنامهنگار از شاعری است که او را «شاعر ما» میخوانَد. نوامبر 1991، در پاریس، مرشلیان موفق به دیدار محمود درویش میشود. و این دیدار چند باری تکرار میشود و حاصلش، گفتوگوی بلندی است که در کتابِ «قمارباز» (گفتوگو و شعر محمود درویش) آمده است و چندی پیش احسان موسوی خلخالی آن را از زبان عربی ترجمه کرده و در نشر حکمت کلمه منتشر شده است. این گفتوگو از روزگار درویش در غربت و خاطراتش از فلسطین فراتر میرود. محمود درویش در جایگاه شاعر/روشنفکر از خلالِ روایت سرگذشت خود و شعرهایش، دست به تاریخنگاری فلسطین میزنَد و از اینرو این گفتوگو همراه شعرهایی که در این کتاب آمده، بهنوعی تاریخ شفاهی فلسطین است یا به قولِ خود محمود درویش روایتی از «چند تاریخ» که او در یک لحظه زیست کرده و میکند.
سال 1991، شبِ شعری در پاریس برپاست، محمود درویش در آن شب شعری از تازهترین مجموعهشعرش را با عنوانِ «میبینم آنچه میخواهم» (أری ما أرید) را خواند و هزاران شنونده از عرب و غیرعرب در آن مجلس حاضر بودند. نخستین دیدار ایوانا مرشلیان با درویش به آن شب شعر برمیگردد و دیدار دوم، در خانه درویش واقع در میدان ایالاتمتحده در پاریس اتفاق میافتد، در طبقه پنجم آپارتمانی مُشرف به برج ایفل و «درختان تبعیدگاه و کبوتران خاکستری» که به شعرِ شاعر هم راه یافته بودند. درویش حدود چهار سال از هرگونه مصاحبه و حضور در مطبوعات سر باز زده بود و بعد از این چهار سال خودداریِ او با وساطتِ انطوان نوفل، سردبیر مجله «الدوَلیه» پذیرفته بود تا دبیر فرهنگیِ این مجله، ایوانا مرشلیان را ببیند. اما پردهپوشی را کنار گذاشته و پیش از دیدار گفته بود به هیچ روزنامهنگاری هرکه باشد، مصاحبه نخواهد داد: «من خیلی وقت است که مصاحبه نمیکنم. نمیتوانم حرفم را تکرار کنم. ترجیح میدهم شما درباره شعرها و نوشتههایم بنویسید.» اما سرنوشت طور دیگری رقم میخورد. مرشلیان ماجرای مصاحبهاش با درویش را چنین روایت میکند: «بخت با من یار بود که این موضعگیریاش کاملا قطعی نبود، چون بعد از بیش از دو هفته به دفتر مجله زنگ زد تا قرار بگذارد: ایوانا، بیا خانهام، فردا ساعت چهار منتظرم... اگر دیر کردی هم اشکال ندارد... بیش از دو هفته منتظر این دعوت مانده بودم، و حالا که رسیده بود، غم وجودم را فراگرفته بود، اما همکارانم و مسئولان مجله از این رفتار او تعجب نکرده و غافلگیر نشده بودند.»
10 دسامبر 1991 ساعت چهار بعدازظهر است، چند دقیقهای مانده، ده دقیقه. ایوانا تمام آن لحظات را به خاطر سپرده و در شرح گفتوگویش با درویش با جزئیات نوشته است. «در این دقایق تنهایی در میدان بزرگ قدم زدم و با لذت و آرامش هوای بارانی را نفس کشیدم و میان ساختمانهای شبیه به هم دنبال شماره 7 گشتم... نگاه میاندازم به عقربههای ساعت: چهار و ربع است، هنوز وقت برای دیر کردن دارم، این خواسته میزبان است که دیر کنم... همانطور ماندم تا چهار و نیم، که بالاخره رفتم بالا و دیدمش زیبا و شیک و لبخند بر لب روبهروی بالابر آپارتمانش منتظرم ایستاده... به ساعتِ دستش نگاه میکند:
- سلام ایوانای مخوف... چرا اینقدر دیر؟
- خودت گفتی دیر کنم...
و پیشدستی کردم: استاد، به خاطر اصرار سردبیر بالاخره وقت مصاحبه دادی؟
سعی کرد از شدت هر دو اتهام بکاهد، گفت:
- واقعا مخوفی! اینها همهاش تفسیر خودت است!»
ایوانا خطاب به درویش میگوید که او را «پیغام فلسطین به جهان» میخوانند. و مهمترین شاعر فلسطین امروز. و گفتوگو از روزمره و زندگی او در پاریس و شعرهایش آغاز میشود و چند نوبت طول میکشد. 28 دسامبر 1991 ساعت شش عصر، دیدار سوم اتفاق میافتد: در این مدت ایوانا سؤالهایش را به درویش داده و او هم تا دیدار سوم، پاسخ پنج تا از سؤالات را نوشته است و میگوید به 12 سؤال جواب میدهد تا بشود 25 صفحه که به قولِ ایوانا خودش «یک زندگینامه باارزش» است. نخستین سؤال درباره «نخستین سرزمین» یا «سرزمین موعود» است: فلسطین.
- اگر به آن تصویر نخست برگردی، چه صحنههایی را میبینی؟ چه حسی در تو زنده میشود؟ از محمودِ «کوچک و زیبا» -چنانکه در یکی از اشعارت گفتی- بگو، از داستانهای کودکی و بالا رفتن از شاخههای بلوط...
- باید از آن دورتر شوم، هم به لحاظ زمانی هم مکانی، شاید نزدیکتر تا بتوانم تصویر را واضحتر ببینم و سرگذشتش را حکایت کنم. این کودک هنوز با من، یا در من، است و نخستین تصویرِ نخستین سرزمین را همراه خود دارد، تصویری که آن زمان بود نه آنچه شد. هنوز زمین برایش بازیچه است و هنوز از پستانهای آن شیر مینوشد. هنوز سودای بازگشت به آن نخستین سرزمین را دارد؛ اگر تعبیرم درست باشد، به زمین زمین. و باد... هنوز همان باد است، خیمههایی در برابرش برمیافرازم که تاب ایستادن در برابر آن را ندارند. از همهجا میوزد، بهخصوص از دل، انگار سکنایی ندارم جز در باد، که به قول متنبی بر فراز آنم، یا به قول خودم، بر فراز من است.
- آیا زمینِ زبان آنقدر جا دارد که سکنایی برای خود در آن بگزینیم؟ شاید این جانشین ادامه یافتن آواز فلسطین را توجیه کند، اما هویت شرطی قطعیتر است، شرطِ زمین. اگر آواز رفت، زمین هم میرود یا برعکس؟
- مطلقا دوست ندارم به وجه مادی زمین و معانیاش به این لحاظ توجه کنم. به آسمانِ آواز هم از منظر این سرگردانی نگاه نمیکنم. وگرنه یک نزاع بشری به مسابقهای برای تحقق شکست تبدیل میشود، به از دست دادن واقعیت برای به دست آوردنِ بیانِ واقعیت ازدسترفته یا سرزمین ازدسترفته. نه، اینقدر هم شاعری پوچگرا نیستم، من زمین را میخواهم و آواز را، مانند همه ساکنان کره خاکی. اما آنکه مرا حمل میکند و من حملش میکنم کودکی است که خیلی بزرگ شده و «من» شده. میخواهم او را به مادرش بازگردانم، به خانهاش در همان سرزمین خودش، حتا اگر دیگر نه کوچک باشد نه زیبا... تا هرچهقدر خواست بر شاخههای حکایتها و بلوطها بازی کند، اگر خواست میتواند آنجا یا هر جای دیگر هم بر سرزمین زبان بازی کند. آنوقت، وقتی بازگردد، آزاد است که از سرزمین موعود به آواز موعود بازگردد...
محمود درویش از اینجا دیگر وارد مسئله فلسطین میشود، همان مسئلهای که روی تمام شعرهایش سایه انداخته است. او معتقد است، پایان مصیبت فلسطینیان پایان پرسش انسان فلسطینی از هویت فرهنگی و نقش انسانی و وجودش نیست. پایانِ پرسش انسان درباره انسانیت هم نیست. وقتی آزاد شویم، انسانِ درونمان نمیمیرد، بلکه جایگاه واقعیاش را مییابد تا بتواند پیشرفت کند. محمود درویش، شاعر مطرح فلسطینی، بر این باور که تنها مصیبتها و رنجها دستمایه شعر و هنراند، خط بطلان میکشد، با اینکه شعرهای او انباشته از روزگار مصیبتزده فلسطین است، اما او معتقد است وقتی آزاد شویم، محیط و فضای مناسب پیدا میشود برای خواندن شعر و سرودنش و محاکمهاش با ابزارهایی زیباتر و کمتر میهنی، به معنای رایج کلمه. درویش، حتی میگوید: «هر جنگی به ما میآموزد که طبیعت را بیشتر دوست داشته باشیم. بعد از محاصره نظامی، به زنبقها بیشتر توجه میکنیم. در بهار غبار را از شکوفههای بادام میروبیم، روی مرمرها گل میکاریم و گلدانهای همسایه را آب میدهیم.»
با این حال، این تصاویر برای شاعر حساس و نازکطبعی که تجربه مصیبت فلسطین را درک کرده و همچنان با آن زندگی میکند، بدون تشویش نیست. او تأکید میکند که بازگشت روی خواهد داد، تمام فلسطینیانی که از این روزگار مصیبت جان سالم به در میبرند، به وطن بازمیگردند و بهار آزادی را تجربه میکنند. درویش شعرها برای کسانی سروده است که بازخواهند گشت. درویش در پاسخ به این پرسش که نمیترسد شعرهایش برای نسلهای آینده بر فراز رؤیاهای کسانی که بازمیگردند و ناامیدیها و سرخوردگیهایشان معلق بماند، میگوید:
«دیگر آنقدر توهم ندارم که از ناامیدی بترسم. دهه اخیر این قرن پرآشوب یادمان داد که آتش خمودی ندارد. و یادمان داد که از غافلگیریهای واقعیت تاریخی شاد یا ناشاد نشویم.انگار باید یک عقل دیگر فراهم کنیم تا بتوانیم شوک غافلگیریها را تحمل کنیم و با لوازم فهم جهان پرآشوب جدید کنار بیاییم. بنابراین، تا وقتی جهان در این حالت پر افتوخیز و تا این حد آشوبزده است، همهچیز موقتی است. با اینهمه، هنوز میتوانم رؤیا ببافم، هنوز میتوانم شوک واقعیت را با شوک شعری پاسخ دهم؛ شوکی که تنها توجیه زندگیام است. هنوز میتوانم شهادتگر چند تاریخ باشم که در یک لحظه زیست کرده و میکنم. از اینهمه چه میماند؟ نمیدانم. شاید هم نمیخواهم بدانم، دیگر جایی برای زخمی تازه بر قلبم نمانده. نمیخواهم ببینم سقوطِ آنچه را بر کاغذ و دیوار و هوا نوشتم. نمیخواهم ببینم ناامیدی بیشتر را. شاید تنها امیدی که برایم مانده همین باشد: ایمنی در برابر ناامیدی و سرخوردگی. اما آنها که بازگشتنیاند... بازخواهند گشت... چه با شعر من چه بیشعر من.»
قمارباز، گفتوگو و شعر، محمود درویش، ترجمه احسان موسوی خلخالی، نشر حکمت کلمه