«نیما، شاعری که در چهلوچند سالگیاش زمزمه میکرد: به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را، و در آخرین سرودهاش خبر داد: این منام مانده به زندان شب تیره که باز، شب همهشب، گوشبهزنگ کاروانستانم، دو سال پس از برخاستن نفیر گلولهای به دنیا آمد که سلطنت پنجاهساله شاهی پایان داد که با کشتن امیرکبیر آغاز شد و با حراج تهمانده میراث رعایایش به پایان رسید.» مصطفی اسلامیه، نویسنده زندگینامه نیما یوشیج، از همین سطرهای نخست تکلیف خواننده را روشن میکند: اینکه میخواهد روایتی از زندگی نیما بنویسد که بیش از هر چیز رگههای سیاسی آن را نشان دهد. وجهی از زندگی نیما که در غالب روایتها درباره پدر شعر مدرن غایب است. اسلامیه فقید، کتابِ «به کجای این شب تیره» را بهار 1391 در نشر نیلوفر منتشر کرد، به مناسبت سالمرگ نیما زندگینامه او را مرور خواهیم کرد.
نیما یوشیج از چهرههای تابناک شعر معاصر است که سوای کار کارستانش در شعر به قول اخوانثالث «مردی بود مردستان» و به تعبیر اسلامیه «انسانِ سراپا شاعری که هم در زمان اوجگیری جنبش جنگلیها تفنگ به دست گرفت و به آزادیخواهان شمال پیوست و هم در سالهای سیاه استبداد پهلوی اول در مدارس تهران و شهرستانها آموزگاری کرد؛ هم داستان و زمان و مقاله نوشت و هم محصول سیر و تأملاش در اندیشههای سیاسی و فلسفی و سبکهای هنری اروپای معاصرش را روی کاغذ آورد؛ هم منظومه عاشقانه افسانه را سرود و هم تمام رویدادهای سیاسی تلخ و وحشتانگیزی را که به تن و جان تجربه کرده بود در نامهها، یادداشتهای روزانهاش ثبت کرد و در سرودههایش بازتاب داد.»
اسلامیه در درآمدش بر کتاب مینویسد انگیزه درک ژرفای سرودههای نیما طی سالها مرا بر آن داشت که با توجه تاریخ شعرهای او زمانهای تاریخی سرایش آنها را بکاوم. حاصل آن کاوشها یادداشتهای پراکنده میشود که اسلامیه آنها را تدوین میکند و به قالب این کتاب درمیآورد. «به کجای این شب تیره» به سبک زندگینامهها با سالنامه زندگی نیما یوشیج آغاز میشود و کودکی، نوجوانی، دلدادگیِ او: «علی نوری اسفندیاری (نیما) در آغاز چنان دورانی زاده شد، در 21 آبان 1276، در یوش در دهکدهای سردسیر و دورافتاده و کوهستانی در نورِ مازندران، از پدری ملقب به اعظامالسلطنه به نام میرزا ابراهیم نوری اسفندیاری، مالکی بلندقامت و تفنگدار، شکارگر و خوشگذران، با غیبتهای طولانی از خانه برای شکار آهوان و پرندگان و گرازان کوهستان... نخستین سالهای کودکی نیما در یوش گذشت، در خانهای اعیانی یا اتاقهای تودرتو، با گچبریهای خیالانگیز، پنجرههای چوبی پرنقشونگار و شیشههای رنگی، در کنار مادری که اکنون با غرور عاشقانه به او میگفت که پدرش به جنگ رفته، همراه تفنگدارهای دیگر یوش، همراه مازندرانیها، برای آزادی، برای عدالت، برای مشروطه، که خود تصویری مبهم از آنها داشت...».
در سال 1288 نیما دوازده سال داشت که پدرش برای امکان تحصیلات بهتر برای فرزندانش تن به مهاجرت داد. در تهران، نیما ابتدا به دبستان حیات جاوید رفت و از آنجا که تا پیش از آن در محیط دورافتاده یوش چندان چیزی نیاموخته بود، دوران دبستانش دو سال طول کشید. در بخش بعد، اسلامیه از «افسانه» مینویسد و زمینه و زمانهای که این اثر را خلق کرد. «جنگ جهانی اول به پایان رسیده بود، جنگی که با یورش نیروهای روس و عثمانی و انگلیس از شمال و غرب و جنوب به ایران آغاز شد، دولت مرکزی ایران را بیاختیار کرد، مجلس کمتوان شورای ملی را به تعطیلی کشاند، و چیزی باقی نگذاشت مگر بیماری و قحطی سراسری و کشوری ازهمگسیخته. در آن فضای تیره ناامیدی تنها پناهگاه نیما نگارستان ارژنگی و دیدار با معدود دوستانی بود که هر کدام خبرهای ناخوشی از گوشه و کنار تهران و شهرستانها میآوردند. اما در آن میان ناگهان نسیمی امیدبخش از شمال وزید، از روسیه که مردمش انقلاب کرده بودند و امپراتوری تزارها را به زیر کشیده بودند، امپراتوری خوفانگیز همسایه شمالی را...». سرنگونی امپراتوری تزاری و به قدرت رسیدن آزادیخواهان انقلابی در روسیه چنان شادیآور و امیدوارکننده بود که گروهی از نمایندگان مجلس شورای ملی ایران را به حکومت نوپای همسایه شمالی پیام فرستادند: زنده باد روسیه آزادیخواه. و از آن طرف لنین و تروتسکی، رهبران سوسیالیست انقلاب روسیه پیام فرستادند که حکومت هر سرزمین در دست ملت آن است و عهدنامه 1907 که علیه آزادی و استقلال ملت ایران بین روس و انگلیس بسته شده از درجه اعتبار ساقط است. این نسیم خوشی که از شمال وزیده بود به تعبیر اسلامیه توفان دهشتانگیز خونباری را در پی داشت که از جنوب برخاست. از سوی همسایه جنوبی ایران که با تجربههای فراوان امپراتوری استعماریاش در نیمی از دنیای آن روزگار، ایران جنگزده به قحطی افتاده را میدان بیرقیب سیاستهای آزمندانه خود یافت. اوضاع چنان به هم ریخت که نیما غمزده و آشفته با سرگشتگی به یوش بازگشت. «همهچیز به پایان رسیده بود و امیدهای عدالتخواهی و مشروطیت و از آن مهمتر نسیم انقلاب همسایه شمالی و آرزوی برپایی جامعهای سوسیالیستی در ایران همه بر باد رفته بود. نیما در زمستان 1300 بار دیگر به تهران بازمیگردد، به شهری کودتازده و به شغلی که میپنداشت از آن گریخته است. آنطور که اسلامیه مینویسد نیما روایت نخست «افسانه» را در دی 1301 به پایان میرساند و بخشهایی از آن را برای چاپ در روزنامه «قرن بیستم» به دوستش میرزاده عشقی، صاحبامتیاز و نویسنده اساسی آن میرساند که در روز 24 اسفند 1301 در شماره چهاردهم آن روزنامه چاپ میشود و بخشهای دیگر آن نیز تا شماره هیجدهم به چاپ میرسد تا روزنامه تعطیل میشود. یک سال بعد، محمد ضیاء هشترودی دوست دیگر نیما، بخشهایی از «افسانه» را در «منتخبات آثار» به چاپ رساند. نسخه کامل «افسانه» سالها بعد منتشر میشود. «با اینهمه، انتشار همان بخشها چنان لشکری از پاسداران نظم کهن را علیه نیما برانگیخت که افسانه را به سرآغاز نوینی در تاریخ شعر هزارساله فارسی تبدیل کرد و شاعرش را به چالش ناخواستهای کشاند که تا پایان عمرش ادامه یافت.»
اسلامیه بهطور مفصل و دقیق به زندگیِ شخصی و ازدواج و مهاجرتها و شعرهای نیما میپردازد تا میرسد به بخش خواندنی زندگی نیما که کمتر مورد واکاوی قرار گرفته است و آن، ارتباط نیما و حزب توده است و زندگی سیاسی این شاعر. حزب توده در هفتم مهر 1320 بعد از نشستی در منزل سلیمان میرزا اسکندری، اعلان موجودیت کرد و خود را بهعنوان حزبی ملی و حامی منافع ایران معرفی کرد. در همین دوران بود که نیما «امید پلید» را در شماره 18 اردیبهشت 1323 «نامه مردم»، یکی از نشریات حزب توده منتشر کرد.
«حزب توده با چاپ شعری از نیما کوشیده بود هم پیشتاز بودن خود را به نمایش بگذارد و هم در جذب شاعری تلاش کند که همه به شاعر بودن و کار عظیم و دورانسازی که کرده بود اعتراف داشتند. این حزب در سالهای نخستین فعالیت خود چنان دریچه بازی گشوده بود که همه روشنفکران، شاعران و نویسندگان را بهسوی خود کشانده بود، حتی موجود بدقلق و مردمگریزی مثل صادق هدایت را. هدایت هرگز به عضویت حزب توده درنیامد. اما از بدو تأسیس آن مانند اکثر روشنفکران زمانه، به حزب توده علاقهمند شد... نیما که از آغاز جوانی به سوسیالیسم دلبسته و برای همراهی با جنگلیها تفنگ به دست گرفته بود، پس از شکست جنبش جنگل و شنیدن خبر اختلافات درونی حزب کمونیست شوروی و تصفیههای خونین پس از قدرتگیری استالین، به این نتیجه رسیده بود که آدم آدمشدنی نیست. هزار انقلاب بیاید و بگذرد، طبیعت ذاتیهی انسان تغییرناپذیر است. هرگز نمیتوانست حزب توده را جدی بگیرد و به آن اعتماد کند، به حزبی که در دوران اشغال ایران زیر سایهی نیروهای ارتش سرخ و با حمایت آشکار شوروی شکل گرفته بود و دردناکتر از همهی اینها سرنوشت غمانگیز برادرش لادبن بود که در پایان تحصیلاتش در مدرسهی سنلویی پرشورتر از او به سوسیالیسم و انقلاب گرایش یافته بود، پنهانی از او به جنگلیها پیوسته بود و پس از شکست آنان به روسیه گریخته بود، و سرانجام در اردوگاه استالینی بلعیده شده بود.»
اما حکایت مصدق و نیما که آخرین برگهای زندگینامه نیما هم هست از بخشهای خواندنی کتاب است، چراکه نیما و مصدق دو چهرهای هستند که مصطفی اسلامیه شیفته آنان بود و همین شیفتگیاش او را به نوشتن زندگینامه این دو برانگیخت. «از آغاز سال 1330 جنبش ملی شدن صنعت نفت، پس از تلاشهای پراکنده، برپایی میتینگها و تظاهرات خیابانی و تصویب طرح ملی شدن صنعت نفت در مجلس ملی شورای ملی وارد مرحلهای بااهمیت و تعیینکننده میشود. آن تحولات سیاسی و هواداری رو به گسترش مردم از دکتر مصدق، نیمایی را که پیشترک سروده بود شب است. شبی بس تیره و دمساز با آن، و طی شبهای دراز سالیان گذشته، غم این خفتهی چند خواب در چشم تَرش شکسته بود، متوجه مردمی کرد که همراه با پیری دست از اشرافیت شسته، برای مبارزه با آن جهانخواره، آدمی را دشمن دیرین به پا خاسته بودند.» نیما در زمستان سال 1330 به تعبیر اسلامیه آمینگویان شعر «مرغ آمین» را سرود که بشارت میداد: «رستگاری روی خواهد کرد، و شب تیره بدل با صبح روشن گشت خواهد.» اما نیما درست پیشبینی کرده بود: «در کودتای بیستوهشت مرداد 1332 جهانخوارگان سرانجام با ترفندهای تجربهشدهشان به کمک جاسوسان هفترنگ و کجاندازان سوداندیش دستپروردهشان که تلاش پر تب و کشتار مردمی را که چون نیما لحظهای در دریای توفانی سر بر کشیده بودند، سرکوب کرد و اوضاع را به سویی که سودش بود راند.» از همین رو نیما در زمستان 1332 «دل فولادم» را سرود، در زمستانی که دادگاه نظامی دکتر مصدق را به سه سال زندان محکوم کرد. «نیما سالها پس از آن کودتا را در بیابان هلاکی گذراند که خون برادرهایش ناروا در خون پیچان، بیگنه غلتان در خون بود در:
میهمانخانهی مهمانکش روزش تاریک،
که به جان هم نشناخته انداخته است،
چند تن خوابآلود،
چند تن ناهموار،
چند تن ناهشیار.»
نیما پس از تحمل آن سالهای مرگبار و پر خفقانی که با آنهمه زخم نهان حتی مجال آه نبود، در سیزدهم بهمن 1338 در شصتودو سالگی درگذشت.