«با كمال شعف به اطلاع دوستان میرساند كه بهرام صادقی زنده است. بله، زنده حی و حاضر، همانطور كه بود: بلند و باريك و با چشمهای مهربان؛ اما زهرخندی بر لب.» مرگ نابهنگام بهرام صادقی چنان همگان را در بهت فرو برد كه هوشنگ گلشيری اين متن را در مجلس ترحيمش خواند و مرگِ او را يكی از آن شوخیها خلف وعدههای بهرام صادقی دانست. «شوخی كرده است، با همه ما.» گلشيری راست میگويد بهرام صادقی به اعتبار داستانهايش همچنان زنده است. محمدرضا اصلانی در كتابی با عنوان «بهرام صادقی» به زندگی اين نويسنده پيشرو پرداخته، كه در ادامه مروری میكنيم بر اين كتاب.
كتابِ «بهرام صادقی» نوشته محمدرضا اصلانی در سال 1381 در مجموعه كتابهای «چهرههای قرن بيستمی ايران» در نشر قصه منتشر شد، كه تا پيش از آن زندگی بهرام بيضايی، علي حاتمی، نيما يوشيج، فروغ فرخزاد، غلامحسين ساعدی، سهراب سپهری را چاپ كرده بود و زندگينامه «بهرام صادقی» بهعنوانِ شماره 7 در اين مجموعه منتشر شد. اين كتاب، در چهار فصل به زندگی شخصی و كارنامه ادبی بهرام صادقی میپردازد و روايتی از زندگی يك ذهنِ زيبا ارائه ميدهد. از نكاتِ جالب اين زندگینامه توجه مؤلف به جزئيات است، از ريزهكاریهای ظاهر و رفتار بهرام صادقی تا مسائل جزئی زندگیاش. برای نمونه او در روايتِ دوران تحصيلی صادقی معدل او و بعدتر، عاداتش ازجمله نوشتن يادداشتهای روزانه و علايق ادبی و شمايل اتاقش و حتی قول و قرار با دوستش سر كراوات نزدن را از قلم نمیاندازد. و البته بیشك يكی از دلايل اين توجه به جزئيات، شخصيت بهرام صادقی است كه پُر از ظرافت طبع و طنز است. به روايتِ اصلانی، 18 دي 1315 روزی است كه بهرام صادقی در نجفآباد به دنيا آمده است، گرچه در برخی ديگر از منابع (ازجمله ويكیپديا) تولد او را سه روز زودتر ذكر شده است. «مادرش سلطان بانو و پدرش حسينعلی پارچهفروش پسرعمو و دخترعمو بودند. خانهشان در كوچه صادقی بود. دو خواهر و يك برادر داشت و خود آخرين فرزند خانواده بود. در مهر 1322 به دبستان دهقان رفت و در خرداد 1328 دوره ابتدايي را با معدل 17/83 به پايان رساند. پس از آن براي ادامه تحصيل در دوره متوسطه راهی اصفهان شد و در دبيرستان ادب به تحصيل پرداخت. در سالهای تحصيل در دبيرستان صميميت او با بديعی، مصطفيپور و لبخندی (رامين فرزاد) به حدی زياد بود كه محمد حقوقی آنها را به طنز سرگردانان اربعه میناميد.»
بهرام صادقی در خانوادهای رشد كرد كه كتاب رونق فراوانی داشت و از اينرو او از كودكی با ادبيات كهن انس گرفت. حافظه او آنقدر قوی بود كه قبل از رفتن به مدرسه، از خوانشهای شفاهی خواهرش ايران، متن كامل «نمايشنامه قربانعلی كاشی» (اپرت بچه گدا و دكتر نيكوكار) ميرزاده عشقی را حفظ كرده بود. از همان سالها شور نوشتن در بهرام صادقی ايجاد شد، چنانكه خودش ميگويد:
«نويسندگی را از شش سالگی آغاز كردم. در خود احساسی، چيزی را سراغ داشتم كه در بچههاي همسن و سالم پيدا نمیشد. چيزی رنجآور و آزاردهنده. آنگونه سهمگين كه قادر نبودم با كلمات رايجی كه بر سر زبان مردم بود، بازگو كنم. میبايد ذهنيات خود را در فرم و شكل ديگری بيان میكردم. شكل و فرمی كه بعدها به چنگ آوردم. كه همانا داستان و شعر بود. به مدرسه رفتم و خواندن و نوشتن آموختم. و شبها، هنگام نظاره آسمان و ستاره، آن يورش ذهنی را به روی كاغذ میآوردم.» اين شور بعدها او را به گفتن اين جمله واداشت كه «نويسندگی سرنوشت من است.»
اصلانی مینويسد بهرام صادقی در دوران تحصيلات متوسطه همواره شاگرد دوم بود و در دانشكده پزشكی هم درسهايش تعريفی نداشت و زمان فارغالتحصيلیاش به تعويق افتاد. «روزگار، روزگار تاريكی، يأس و سرخوردگی بعد از كودتای آمریکایی 28 مرداد 1332 بود؛ آرزوهای تاريخی يك ملت استعمار زده برای استقرار جامعهای دموكراتيك بر باد رفته بود و گويی براستی اميدی به نجات نبود. روشنفكران و دانشگاهيان، خجول و سرخورده يا به مواد مخدر پناه میبردند يا خودكشی را برمیگزيدند.» در چنين روزگاری، بهرام صادقی فعاليت فرهنگی خود را آغاز كرد:
«در طی آن سالهاي بحرانی كه دولت ملی دكتر محمد مصدق سقوط كرده بود، او فعاليت فرهنگیاش را با چاپ اشعاری در هفتهنامههای روشنفكر و اميد ايران آغاز كرد. به تأثير از جو ضد امپرياليستی آن سالها با يكی از دوستانش قرار گذاشت به نشانه اعتراض به نظام سرمايهداری تا پايان عمر كراوات نزند، ساعت بر دست نبندد و پالتو بر تن نكند. (قراری كه چند ماه پس از ورود به دانشگاه به فراموشی سپرده شد.) در اين زمان يادداشتنگاری و خاطرهنويسی جزو برنامههای روزانه وی بود و حتي بعد دوستان با هم قرار گذاشتند كه در يادداشتهايشان خيلی راحت يكديگر را به چالش بكشند.»
بهرام صادقی يادداشتهايش را بيشتر به سبك اعتراف مینويسد و در يكی از يادداشتهايش به تاريخ 1332/11/12 مینويسد كه بهشدت متأثر از «اعترافات» ژان ژاک روسو است و علت آن را شباهت بسيار اين كتاب با زندگی و افكار خود میداند. او در سال 1334 يعنی در نوزده سالگی همزمان در كنكور پزشكی دانشگاههای تهران و اصفهان پذيرفته شد و علیرغم ميل باطنی به اصرار خانواده راهی تهران شد و «پس از استقرار در تهران، اولين كاری كه كرد تصويری از صادق هدايت را به ديوار اطاقش نصب كرد.»
از سال 1345 زندگی بهرام صادقی بهعنوان يك پزشك آغاز شد. او پزشكی عمومی بود كه به خدمت سربازی فرستاده شد تا در منطقه محروم سروك ياسوج طبابت كند. «پس از پايان دوران سربازی، به تهران برگشت و مدت كوتاهی در يكی از درمانگاههای حوالی قزوين، در محل مطب دكتر اكبر ساعدی (برادر غلامحسين ساعدی) به كار مشغول شد، بعد در وزارت بهداری استخدام شد و به رباطکریم رفت. پس از مدتي از آنجا به كرج منتقل شد و تا پايان عمر در يكي از درمانگاههای منطقه كرج طبابت كرد. واقعيت اين است كه بهرام صادقی با بيماران مستمند آن منطقه مهربان بود و بعدها، آنان سراغ او را بسيار ميگرفتند. در طی سالهاي جنگ به دليل تعهدي كه پزشكان براي حضور در مناطق جنگی داشتند، در سالهای 1361 و 1362، هر بار يك ماه به منطقه جنگی دزفول اعزام شد. در دی 1362 قرار بود برای بار سوم در يكی از بيمارستانهای مناطق جنگی حضور ياب كه در آذر همان سال فوت كرد.»
بهرام صادقی بعد از نوشتن داستانهاي كوتاه و يك رمان كوتاه يا نوول كه شهرت بسياری برايش به ارمغان آورد، سالها نوشتن را كنار گذاشت. اصلانی مینويسد او در سالهايی كه ديگر نمینوشت، دلبستگياش به حرفه پزشكی بيشتر شده بود. «ساعت هفت صبح از خانه خارج ميشد و بين ساعت چهار و نيم تا پنج بعدازظهر به خانه بازمیگشت. چای با قهوهای مینوشيد، كمی موسيقی گوش ميكرد و بعد، تا لحظه خواب فقط كتاب میخواند. مطالعاتش محدود به داستان و شعر نبود، ادبيات كهن، تئوری نقد، فلسفه و تاريخ هم میخواند.» و البته داستانهای پليسی كه شهره است بهرام صادقی علاقه بسياری به اين ژانر ادبی داشته است.
بهرام صادقی در کارنامه ادبی خود تعدادی شعر دارد که آنها را با نام مستعار صهبا مقدادی و ب موزول چاپ کرده است. او خود درباره شعرهایش گفته است: «من برای دل خودم احساساتم را در قالب کلمات ریخته و آنها را بیان میکنم. اگر شعر فاقد هر چیز باشد حداقل بیانگر احساساتم هست.» بهرام صادقی علاوه بر سرودن شعر، مدام در جریان فعالیتهای شاعران معاصر بود و شعرهای آنان را با نگاهی موشکافانه نقد میکرد. اما آن چیزی که نام بهرام صادقی را در ادبیات داستانی ایران جاودانه کرده است داستانهای این نویسنده است: «واقعیت این است که صهبا مقدادی شاعر هیچگاه نتوانست حتی اندکی از اعتبار بهرام صادقی داستاننویس را کسب کند.» اصلانی درباره داستانهای مهم صادقی؛ «ملکوت» و «سنگر و قمقمههای خالی» هم مینویسد:
«اوج فعالیتهای داستاننویسی بهرام صادقی بین سالهای 1335 تا 1344 بود و از آن پس آن شعله فروزان ذرهذره به خاموشی گرایید. در فروردین 1349 مجموعهای از داستانها با نام سنگر و قمقمههای خالی به همت دکتر ابوالحسن نجفی توسط انتشارات کتاب زمان به چاپ رسید. البته او قبل از چاپ این کتاب، نویسندهای کاملا شناختهشده بود. داستان بلند ملکوت که نخستین بار در شماره 12 یکشنبه سوم دی 1340 در کتاب هفته به چاپ رسیده بود، بعدها بهصورت کتابی مستقل چاپ شد. فردا در راه است اولین داستانی بود که بهرام صادقی در شماره نهم مجله سخن در دی ماه 1335 به چاپ رساند.» صادقی خود در نامهای به یکی از دوستانش درباره داستان «فردا» مینویسد: «اما راجع به کارهایی که کردهام، داستان تازهای نوشتم به اسم فردا در راه است که موضوع آن را از سیل اخیر و مخصوصا آن شب بارانی در اصفهان الهام گرفتم و دادهام به دکتر خانلری بخواند. البته چندین دفعه به اداره سخن رفته و با او و دیگر نویسندگان مجله ملاقات کردهام.»
مؤلف کتاب، همچنین از طنز داستانهای بهرام صادقی مینویسد که از مشخصههای اصلی و مشترک داستانهای «سنگر و قمقمههای خالی» است:
«طنز بهرام صادقی، طنزی سیاه، تلخ و زهرناک است، طنزی زنده که تاریخ مصرف ندارد و اوراق بسیار کمی از آن به بایگانی سپرده شده است. این طنز در ابتدا بسیار ساده مینماید، اما در روند داستان همچون گردبادی سهمگین، چنان خواننده را در هم میپیچد و حقارتهای زندگی بشری را به او مینماید که رهایی از آن دیگر بهآسانی میسر نیست. طنز سیاه، طنزی است که با خنده انسان را به سیاهیها و واقعیات وحشتناک رهنمون میکند و دستمایهاش رذالتها، حقارتها و پوچی آرزوها و تلاشهای بشری است. شخصیتها هم از هر طیف و گروهی که باشند، دیگر به آخر رسیدهاند و منحنی حیاتشان، منحنی نقطهچینی رو به نزول است.»
در بخش بعدی کتاب با عنوان «ملکوت، جهنمی تاریک در سرزمینی سرد»، حکایتِ خلق داستان «ملکوت» از زبان بهرام صادقی بازگو میشود. روزی صادقی هنگام غروب آفتاب با جمعی از دوستان دانشگاه در خانهای در اصفهان جمع بودند. دوستان برای تفریح و گردش بیرون میروند و او با وجود اصرار آنان، در خانه تنها میماند. در تنهایی حسی به او دست میدهد و گویی روح ملکوت در وجودش حلول میکند. قلم و کاغذ در دست میگیرد و نسخه اولیه داستان را تا آخر مینویسد. در پایان سرش را بلند میکند، میبیند سپیده دمیده است. پس به پایان «ملکوت» این جمله را اضافه میکند: «سپیده زد.» او بعدها در مصاحبهای آن حالت غریب خود را چنین توصیف میکند: «حال بدی داشتم که توصیفپذیر نیست. به خاطر دارم که پس از نوشتن آخرین جمله قصه، عرق سردی و لرزش سختی، وجودم را پوشاند. تا مدتی سرم را به دیوار تکیه زدم تا از لحظههای غریب نوشتن خالی شوم.» از منظر اصلانی «ملکوت» از معدود داستانهای فلسفی ادبیات ما است و به جهان نگاهی تاریک و بدبینانه دارد. در این داستان بهرام صادقی در فضایی کافکایی، جهانی میآفریند بهغایت عجیب، وهمآلود و رعبآور. صادقی میگوید در «ملکوت» مسئله باور کردن و باور نکردن است.
بهرام صادقی دوازدهم آذر 1363 به دلیل ایست قلبی به خواب ابدی رفت، در حالی که سالها بود دیگر نمینوشت و گرچه در تمام این سالهای شکست، نسخهای که برای درمان دردهای بشریاش پیچیده بود نسخه خوبی نبود، اما اینها هیچیک دلیلی نبود تا از کوبندگی خبر بکاهد: مرگ او بهتآور بود و بیش از همه به شوخی شبیه بود. هوشنگ گلشیری، مرگِ صادقی را شبیه به شوخیهای او خواند و گفت: «مگر از پس 1346 حتی از همان 1340، همين كارها را نمیكرد، با تو، یا با هر کس؟ پیغام میگذاشت که: حتما ببینمت، کار واجبی است. روز و ساعت و حتی جای دقیق وعده را هم متذکر میشود: همان میز که سهکنج طرف راست فیروز است. بعد هم نمیآمد، گاهی حتی ماهی هیچکس نمیدیدش، به هر جا هم که سر میزدیم، بیفایده بود. بالاخره روزی در جایی پیدایش میشد. میخندید. گاهی حتی سر چهارراهی و بهناگهان درنگی میکرد، چیزی یادش آمده بود، میگفت: دو دقیقه همینجا باش، برمیگردم. از خم کوچه که رد میشد، باز برمیگشت: جایی نرویها! نمیآمد، میدانستیم که نمیآید، اما میایستادیم...». و آخرین جملات گلشیری این است: «بهرام صادقی باز هم خلف وعده کرده است، نه با ما، که با مرگ، سرش را بیخ طاق کوبیده. میآید. همین حالا و از آن در، میایستد، سیگاری لای دو انگشت دراز و باریک، با آن چشمهای مهربان و زهرخندی بر لب. آنجاست، بلند و باریک. نگاهمان میکند که: دیدید که باز... نگاه کنید: آمده است، او زنده است. بهرام صادقی همیشه زنده است.»