احمدشاه قاجار در نهم اسفند ۱۳۰۸، به دلیل بیماری ورم کلیه در شهر کوچکی در حومه پاریس درگذشت. شاه هنگام مرگ ۳۳ ساله بود او در تبعید مرد. سه سال قبل از مرگ از سلطنت خلع شده و رضاشاه جای او به تخت سلطنت تکیه زده بود. برکناری و تبعید و مرگ نابهنگام احمدشاه در غربت از او چهره یک شاه مظلوم ساخت. بهخصوص اینکه جانشینش رضاشاه، بهرغم پیشبرد پروژه مدرنیزاسیون در ایران، استبداد پدربزرگهای احمدشاه را دوباره از نو و این بار مجهز به ارتش و دستگاه سرکوب قوی نوسازی کرد. وقتی رضاشاه در اوج استبداد سقوط کرد و فضای سیاسی پس از رفتنش گشوده شد، برخی مخالفان حکومت پهلوی، به استناد برخی روایتهای تاریخی از احمدشاه چهره یک شاه دموکراتمنش، مشروطهخواه و اصیل ساختند که به دلیل مخالفتش با قرارداد استعماری ۱۹۱۹ و ایستادگی در برابر زیادهخواهیهای رضاخان، با اشاره انگلیسیها از سلطنت خلع شده و سقوط او، یک فرصت تاریخی برای برقراری حکومت مشروطه را از بین برده است. اما آیا این فرضیهها درباره احمدشاه درست بود؟ جواد شیخالاسلامی در کتاب مهمش، «سیمای احمدشاه قاجار» (نشر ماهی، چاپ اول ۱۳۹۲) به استناد اسناد و مدارک تاریخی تلاش کرد روایتهای مدافع احمدشاه در تاریخ را زیر سؤال ببرد و به قول خودش «افسانۀ مظلومیت احمدشاه را که نزد بسیاری به واقعیت تاریخی بدل شده، پایان دهد».
سلطان احمدمیرزا به دنبال فتح تهران توسط مشروطهخواهان در دوازدهسالگی، جانشین پدر شد و با گریه و زاری از آغوش پدر و مادرش که در سفارت روسیه پناهنده بودند، به قصر سلطنتی آورده شد. شاه نوجوان عاجزانه میخواست پیش خانوادهاش بازگردد و به گفتۀ تقیزاده: «نیمهشبی تلاش کرد مخفیانه سوار الاغی شود و به زرگنده پیش پدر و مادر خود رود؛ اما موفق نشد». مشروطهخواهان تصمیم گرفتند برای تربیت شاه خردسال، هر آنچه میتوانند انجام دهند. اما به روایت کتاب «هرچند پس از خلع شدن محمدعلی شاه، مشروطهخواهان موفق شدند بسیاری از اشخاص و عناصر موذی را از پیرامون شاه خردسال دور کنند، ولی در منظور اصلی خود که ساختن پادشاهی نمونه از او بود، کامیاب نشدند. آنها توانستند تماسهای خارجی احمدشاه را زیر مراقبت بگیرند؛ اما نتوانستند او را از تأثیر نفوذهای خطرناک اندرون حفظ کنند. دهها خویشاوند قاجار (عمو، عمه، خالو، خاله) بیهیچ مانعی به شاه دسترسی داشتند. شاه اغلب ساعات فراغت را در محیط فاسدکنندۀ اندرون، یعنی محیط تزویر و خرافات و غیبت، کهنهپرستی و بدگویی پشت سر مشروطه میگذراند.»
به همین دلیل، شیخالاسلامی معتقد است وقتی شاه به سن قانونی برای سلطنت رسید، «اکثر نشانههای یک فرمانروای بد را داشت: ترسو بود، دودل بود، قادر به گرفتن تصمیمات قاطع نبود، برای مواجهه با اشکالات ارادۀ قوی نداشت، اطرافیان را به دیدۀ سوءظن مینگریست، خسیس بود، مالاندوزی را تا سرحد جنون دوست میداشت، رشوه میگرفت و از عیش و نوش غفلت نداشت. اما در مقابل، ادب، نزاکت، فروتنی و مهربانی بیآلایش از محسنات او بود.»
علاوه بر اینها شاخ بهشدت مالاندوز بود. شیخالاسلامی حرص بیانتهای احمدشاه به پول را ناشی از کودکی او میداند و از قول فرزند فروغی نقل میکند: «سلطان احمدمیرزا در بچگی، شاگردی درسخوان و باهوش بود و در پایان سال، در میان سی نفر شاگرد، اول شد. قرار شد برای او جایزهای تهیه گردد. عدهای پیشنهاد کردند برای شاه حساب بانکی افتتاح شود و چنین نیز شد. در بانک شاهی، حسابی برای شاه به مبلغ پنج هزار تومان آن زمان، بهعنوان جایزۀ شاگرداولی باز کردند و شاه، سال بعد نیز شاگرد اول شد و این بار مبلغ دیگری به حسابش اضافه شد و این عمل در علاقهمند کردن بیاندازۀ احمدشاه به پول بیتأثیر نبود.»
یکی دیگر از افسانههای اطراف احمدشاه، مخالفت او با قرارداد ۱۹۱۹ میان ایران و انگلیس است. هواداران احمدشاه معتقدند، شاه در سفر به لندن از تائید قرارداد خودداری کرد و همین نافرمانی موجب توطئه انگلیس برای سرنگونی او و روی کار آوردن رضاخان شد. اما دکتر شیخالاسلامی این باور را نیز زیر سؤال میبرد. به روایت شیخالاسلامی در لندن، احمدشاه از پذیرش نطقی که نصرتالدوله وزیر خارجهاش برایش تهیه کرده بود تا در تأیید قرارداد در برابر پادشاه انگلستان بخواند، امتناع کرده و به وزیر خارجهاش گفته بود: «من مکرر گفتهام که تو و وثوقالدوله هر گوهی میخواهید بخورید؛ ولی پای مرا در میان نکشید.» با وجود این، شبی بعدتر، در ضیافت شام وزیر خارجۀ انگلستان، بهصراحت قرارداد را تأیید کرد.
عصر احمدشاه، دورۀ قحطی بود. اما شاه در این عصر بدبختی، طناب را به گردن مردم بیچاره سفتتر میکرد. در اواخر جنگ جهانی اول قحطی بهخصوص در تهران بیداد میکرد. مستوفیالمالک، نخستوزیر، با تمام قوای حکومتی که در اختیار داشت میکوشید تا با محتکران بیمروت پایتخت کنار آید و آذوقه و خواربار برای مردم گرسنه تهران تأمین کند. وی حتی حاضر شده بود اجناس موجود در انبارهای محتکران را به قیمت آزاد بخرد و در دسترس نانواهای تهران بگذارد.
احمدشاه از کسانی بود که مقدار زیادی گندم در املاک سلطنتی (واقع در ساوجبلاغ تهران) انبار کرده بود. نخستوزیر از فرط استیصال حاضر شد کلیه گندمهای شاه را با سود مناسب بخرد و در اختیار مردم تهران بگذارد، ولى احمدشاه زیر بار نمیرفت و میگفت به قیمتی کمتر از قیمت پرداختی به سایر محتکران پایتخت قبول نخواهد کرد. سرانجام مستوفیالمالک به ارباب کیخسرو شاهرخ، که در آن تاریخ از طرف دولت مأمور خرید آرد و غله برای دکانهای نانوایی تهران بود، متوسل شد و به او مأموریت داد که شاه را ملاقات و موجودی انبارهای او را به هر نحوی که شده خریداری کند. میان احمدشاه و ارباب کیخسرو چندین ملاقات متوالی برای انجام این معامله صورت گرفت و شاه ساعتها برای گران فروختن جنس خود چانه زد. سرانجام شاهرخ عصبانی شد و از شهریار محتكر سؤال کرد: «اعلیحضرتا! آن روزی را که تازه به سن قانونی سلطنت رسیده و برای ادای سوگند به مجلس تشریف آورده بودید به خاطر دارید؟شاه جواب مثبت داد. شاهرخ گفت: اعلیحضرتا! همان روز که مراسم تحلیف انجام گرفت و ذات مقدستان در حضور همه ما خداوند قادر متعال را گواه گرفتید که همیشه حافظ حقوق ملت ایران و در فکر رفاه و آسایش آنان باشید، پیشانی مبارک عرق کرد، بهطوری که ناچار شدید دستمالی از جیب درآورده و عرق پیشانی خود را با آن دستمال پاک کنید. هنگام ترک جلسه دستمال فراموش شد و روی میز خطابه جا ماند. ما آن دستمال را تاکنون به یادگار آن روز تاریخی در اداره کارپردازی مجلس حفظ کردهایم. اعلیحضرتا! آیا مفهوم سوگندی که آن روز ادا کردید همین است که مردم تهران امروز از گرسنگی در کویها و برزنها بیفتند و بمیرند و انبارهای سلطنتی از آذوقه و مایحتاج آنها پر باشد؟» اما این یادآوری عبرتانگیز هم تأثیری در وجود احمدشاه نبخشید، بهطوری که شاهرخ ناچار شد موجودی انبارهای سلطنتی را به همان قیمت هنگفتی که شاه مطالبه میکرد بخرد و پول آن را نقد بپردازد. شاه بهجز این مالاندوزیها، علاقهای هم به سلطنت بر ایران نداشت. و سفر به اروپا و عیاشی در مونتکارلو و پاریس را به اداره ایران ترجیح میداد. اینچنین بود که بعد از ظهور رضاشاه در سپهر سیاسی ایران، احمدشاه بیشتر اوقات را در اروپا میگذراند. بیاختیاری و بیعلاقگی شاه به سلطنت بهگونهای بود که مردم شوخطبع تهران او را بهجای احمدشاه، احمد علاف نامیده بودند.