گونتر گراس (2015-1927)، رماننویس آلمانی، منتقد اجتماعی و برندهی جایزهی نوبلِ ادبیات را گروه کثیری وجدانِ اخلاقیِ سرزمیناش میدانستند، ولی وقتی او در 2006 فاش کرد که در طول جنگ جهانی دوم عضو «وافِن اِساِس» [گُردان حفاظت حزب نازی] بوده، اروپائیان را در بُهت و حیرت فروبرد. جناب گراس قطعاً تنها فردِ نسل خود نبود که واقعیات زندگیِ خود در زمانِ جنگ را پوشاند. ولی از آنجا که او یکی از روشنفکران برجستهی عرصهی عمومی بود که آلمانیها را وادار به مواجهه با وجوه زشتِ تاریخ خود کرده بود، اعتراف او به اینکه در زندگینامهاش دروغ گفته، خوانندگان را بهشدت تکان داد و گروهی را برانگیخت تا از زاویهی متفاوتی به بازنگری در زندگی و آثار او بپردازند.
گونتر ویلهِلم گراس در سرزمینی گسیخته از نفرت بزرگ شد. او در 16 اکتبر 1927 در شهر دانْسیک، از پدری آلمانی و مادری کاشوبی [اهل کاشوبیا، در لهستان]، از تیرههای نژاد اسلاو با زبان و سنّتهای خاصّ خود، به دنیا آمد. دانْسیک، در حال حاضر، دانسْک، و از شهرهای لهستان، در آن زمان شهر آزادی تحت ادارهی جامعهی ملل بود، ولی مردماش به رایش وفادار بودند. این شهر اولین منطقهای بود که به تصرّف نازیها درآمد.
مُوریس دیکسْتاین نویسنده و ناقد آمریکایی دربارهی این شهر نوشته؛ «دانْسیک، یکی از شهرهایی که بارهای بار مورد هجوم قرار گرفته و محل نزاع بوده، در طول دههی 1930 نماد قلمروهای گمشدهی آلمان، و کانون فعالیتهای حزب نازی بود. در پایان جنگ، این شهر زیر لاشهسنگها مدفون شده بود و تمام ساکنین آلمانیاش بیرون رانده شده بودند... گراس موقعیتِ یگانهای یافت تا به ما بیاموزد تاریخ چگونه رؤیاهای محلّی و زندگیهای فردی را به چالش میکشد و زیر ضربات خود میگیرد.»
گونتر در سنّ دَه سالگی به سازمان کودکانِ حزب نازی، یونگفُولک، پیوست و در 16 سالگی به نیروی پشتیبانیِ نیروی هواییِ آلمان ملحق شد. او بعدها، بهمانند بسیاری از آلمانیهای همنسل خود، ادعا کرد که در هیچگونه فعالیتِ عملی بهعنوان نیروی جنگیِ نازیها شرکت نداشته است.
او بعد از بازگشت به زندگیِ غیرنظامی بهطرف هنر و شعر کشیده شد. او در رشتهی مجسمهسازی مشغول تحصیل شد و به حلقهای از روشنفکران منتقدِ بیقیدوبند ولی تأثیرگذار، موسوم به گروه 47، پیوست. او، بهتشویق دیگر اعضای این حلقه، از جمله هاینریش بُل و اووِه جانسِن، تصمیم به ترک مجسمهسازی گرفت، و ازآنپس خود را وقف ادبیات کرد.
گراس در 1954 با آنّا مارگارِتا شوارتز، رقصندهی سوئیسی، ازدواج کرد، که در 1978 به جدایی انجامید. همسر دوماش، اُوتِه گِرونات، یک نوازندهی اُرگ، او را نجات داد؛ او چهار فرزند از ازدواج اولاش داشت، و دو فرزندخوانده و دو فرزند از ازدواج دوماش.
گراس در اواخر دههی 1950 در پاریس اقامت گزید و در زیرزمینی در پاریس «طبل حلبی» را نوشت. او در 1959 با انتشار این شاهکارِ فوقالعاده خلّاقانه، به صف مقدّم ادبیات پس از جنگ پا نهاد. ناقدان گسترهی جسورانهی تخیل ادبی او را تحسین کردند؛ سرِ بُریدهی اسبی که مورد هجوم مارماهیهای گرسنه قرار میگیرد؛ جنایتکاری که زیر دامنِ لایهلایهی یک زنِ دهاتی پنهان میشود؛ و بچهای که با صدای زیر وُ تیزِ خود شیشهی پنجرهها را خُرد میکند؛ از جمله تصاویرِ بهیادماندنیای هستند که طبل حلبی را به موفقیت جهانی رساندند. این اثر از یک طرف تحسین جهانی را برای او به ارمغان آورد، و از طرف دیگر در خودِ آلمان او را با اتهام توهین به مقدّسات و هرزهنگاری مواجه کرد. گروهی گفتند که رفتار او در بهکارگیریِ یک بچهی کوتوله بهقصد بازنمایی قربانیان نازیسم غیرمسئولانه بوده. گروه دیگری قابلیت این بچه در خلاصی از حکم مجازاتِ نازیها بهخاطر معلولیت جسمی، و بدفهمیِ ظاهریاش از اِزالهی بکارت توسط سربازان بهعنوان هدیهای به یک زنِ تنها را انزجارآور دانستند. روابط جنسیِ درهمپیچیدهای در خلال این کتاب نَفیر میکشند.
«طبل حلبی»، که در کشورهای کمونیستی، از جمله لهستان، ممنوع شد، یکی از پرخوانندهترین رمانهای مدرن اروپایی بوده. این کتاب در عین حال گراس را به یکی از سخنگویانِ پیشگامِ نسلی بدل کرد که بهصِرف سنّ وُ سالشان این احتمال در موردشان وجود داشت که در جنایاتِ نازیها مشارکت کرده یا وادار به مشارکت شده باشند.
قهرمان این کتاب، اُسکار ماتزِرات، که از نظر ذهنی به بزرگسالی رسیده، آرزوی آن را دارد که در سهسالگی متوقف بمانَد و رشد نکند. او از آنپس با کوبیدن بر یک طبل حلبی، یکی از بیشمار اسباببازی خود، که همیشه همراه خود دارد، منظور خود را میرسانَد و در لحظات حسّاس جیغهای چنان گوشخراشی میکشد که از صدایش شیشهها میشکنند.
در شروع کتاب، ارتش نازی خاک لهستان را تصرّف میکند، که بعدتر توسط روسها بیرون رانده میشود. اُسکار دو جنسِ مخالف را کشف میکند، به دستهای از کوتولهها ملحق میشود که سربازان آلمانی را زیر نظر دارند، و به حکّاکی روی سنگقبرها میپردازد. او بعد از جنگ به یک گروه جاز میپیوندد، ولی زندگیِ بیسروُصداتری را در پیش میگیرد. او میگذارد به قتلی که انجام نداده متهماش کنند، در جریان دادگاه دیوانه شناخته میشود؛ او را به مؤسسهای میسپارند، که او در آن خاطراتی را مینویسد که بدل به «طبل حلبی» میشود. اُسکار بازنماییِ ملت آلمان تلقّی شد که چنان جلوی رشد اخلاقیاش را گرفتهاند و ازاینرو شهامت ممانعت از بروز نازیسم را نیافته است.
گراس، جایی در «طبل حلبی» مینویسد: «روزی بقّالی بود که یکی از روزهای ماه نوامبر مغازهاش را بست؛ چون در شهر اتفاقی افتاده بود؛ دست پسرش اُسکار را گرفت، تراموای شماره 5 را سوار شد و تا دروازهی لانگواسا رفت، چون آنجا هم، مثل سُوپُوت و لانگپوئِه، کَنیسهای در آتش میسوخت. این کَنیسه کموبیش از آتش فرو ریخته بود و آتشنشان هم داشت تماشا میکرد، و فقط مراقب آن بود که شعلههای آتش به ساختمانهای دیگر کشیده نشود. بیرون کَنیسهی متلاشی، عدهای با لباس نظامی و عدهای لباسشخصی کتابها، اشیاء آیینی و انواع لباسهای عجیبوغریب را بر هم کُپّه کرده بودند. آن پُشته بر روی آتش بنا شده بود و بقّال از این فرصت استفاده کرد تا انگشتها و انزجار خود را با این شعلهی همگانی گرم کند.» گراس، نویسندهای شدیداً در ضدّیت با ملیگرایی، نسبت به کشور خود احساسی داشت که میتوانست ترس و نفرت برانگیزد. بعضی از ناقدان گفتهاند که اسکار، که عامدانه کوچک و ضعیف انتخاب شده، آن چیزی را نمادپردازی میکرد که گراس از آلمان در نظر داشت.
در دهههای 1960 و 1970، بخش عمدهی آثار گراس به مضامین آلمانیِ یأس و سرخوردگی، سابقهی نظامیگری، و چالشهای پیشِ روی ساختن یک جامعهی پسانازی (post-Nazi) میپرداخت. بزرگترین دستاوردهای آن دورهی او «گربه و موش» (1961)، دربارهی مردی که بزرگیِ غیرعادیِ سیبَکِ گلویَش تا ابد او را از باقی آدمها جدا میکند، و «سالهای سگی»ِ (1963)، متأثر از جویس، که سهدهه از تاریخ آلمان را تشریح میکند و حاوی این ایدهی ضمنی است که این کشور پیشرفت چندانی نکرده است. این رمانها، در کنار «طبل حلبی»، برسازندهی چیزی بودند که گراس «سهگانهی دانْسیک» خود نامید.
گراس، در ادامه، سیاستهای تسلیحاتی آلمان را به باد انتقاد گرفت، و متعاقب آن از حزب سوسیالدموکرات، آکادمیِ هنرهای برلین، و کلیسای لوتِری کناره گرفت. او سلسلهمراتب لوتری و کاتولیک را «همدستانِ معنوی»ِ نازیسم نامید. او اِعمال سرکوب در کشورهای بلوک شرق را محکوم کرد و حکومتهای تحت سیطرهی اصولگراهای دینی را مورد حمله قرار داد. در عین حال نقدهای او غالباً با محکوم کردنِ سرمایهداریِ غربی، بهخصوص سرمایهداری آلمانی، همراه بود.
بعد از آنکه در 1989 دیوار برچیده شد، گراس اظهاراتی بر علیه اتحاد آلمان مطرح کرد؛ به باور او مردمی که مسئولیت هُولُوکاست را بر گردن داشت به تاوانِ آن از حقّ زندگی در کنار هم در قالب یک ملت محروم بود. او پیشنهاد داد آلمان شرقی و غربی همچنان برای مدتی جدا بمانند و بعدتر اتحاد نیمبندی تحت عنوان دولتهای آلمانیزبان تشکیل بدهند. ولی نهایتاً، ضد نظامیگری سازشناپذیر او، و هشدارهایش دراینباره که یک آلمانِ متحد میتواند یکبارِ دیگر صلح جهانی را تهدید کند، برخی از هموطناناش را برانگیخت تا او را بهعنوان یک اخلاقگرای مُلّانُقَطی مورد انتقاد قرار بدهند که تماس با واقعیت را از دست داده است.
او در یک سخنرانی در 1990 گفت؛ «آشویتس حتی بر علیه حقّ تعیین سرنوشت، که دیگر آدمیان از آن برخوردارند، مُوضع میگیرد؛ چون یکی از پیششرطهای انزجار، در کنار دیگر انگیزههای کُهنتر، یک آلمانِ متحد و قدرتمند بود. ما نمیتوانیم آشویتس را پشت سر بگذاریم. هیچ تلاشی هم نباید بکنیم، هرقدر هم که وسوسهاش قَوی باشد، چون آشویتس متعلّق به ما است، و تاریخِ ما را نشاندار کرده و – بهخاطر خودمان!- امکان بصیرتی را فراهم کرده که میتوان آن را اینگونه خلاصه کرد؛ ’اینک سرانجام خودمان را میشناسیم‘».
در جریان دریافت جایزهی نوبل ادبیات در 1999، این آکادمیِ سوئدی گراس را بهخاطر پذیرش «وظیفهی سنگینِ بازنگری در تاریخ معاصر با احضار انکارشدهها و فراموششدهها: قربانیان، بازندهها، و دروغهایی که مردم میخواستند فراموششان کنند چون زمانی به آنها باور داشتهاند» مورد تقدیر قرار داد. این بیانیه «طبل حلبی» را «یکی از آثار ادبی ماندگار قرن بیستم» معرفی میکند.
او چند روز قبل از انتشار «کَندن پوست پیاز» (2006)، یک زندگینامه، شخصاً گذشتهی خود در حزب نازی را افشا کرد، که او را با اتّهام ریاکاری مواجه کرد. گراس مدتها قبل گفته بود که در طول جنگ عضو نیروی پشتیبانیِ نیروی هواییِ آلمان بوده، یکی از بیشمار جوان آلمانی که وادار به خدمت در کارهای نسبتاً معصومانهتری نظیر نگهبانی از انبار مهمّاتِ ضدّهواییها شده بود. ولی او، در مصاحبهای با روزنامهی فرانکفُورتِر آلگِماینِه، اقرار کرد که عضو ردهبالای اِساِس [گُردان حفاظت حزب نازی] بوده، گُردانی که جنایاتِ دِهشَتناکی را مرتکب شده. در آنزمان، گروهی میدانستند که او به نقش خود در زمان جنگ مُعترف است، ولی این اطلاعاتِ اختصاصی شدیداً تکاندهنده بود.
گراس، بعدتر، در 78 سالگی گفت؛ «این موضوع بر من سنگینی میکرد. سکوتام در تمامیِ این سالها یکی از دلایلی بود که مرا به نوشتن این کتاب [«کَندن پوست پیاز»] واداشت. آخرش باید بیرون میآمد.»
او در این زندگینامه به تأمل بر بازیِ وجدان و حافظه پرداخت. او نوشت؛ «میخواستم بعد از جنگ آنچه را با غرورِ احمقانهی جوانیام پذیرفته بودم فارغ از گونهای شرمساریِ دائمی کتمان کنم، ولی این بارِ سنگین باقی ماند، و هیچچیز نتوانست آن را سبُک کند.» با آنکه او در 1944، و در اواخر جنگ، بهشکل اجباری به اِساِس فراخوانده شده بود، و هیچوقت با اتهام مشارکت در جنایات مواجه نشد، خودِ این واقعیت که او این بخشِ تعیینکنندهی سابقهی خود را کتمان کرده و همزمان گروهی از هموطنان خود را بهخاطر بُزدلی و سکوت در برابر ظلم و بیحُرمتی به باد انتقاد گرفته بود، سروُصدای زیادی به پا کرد.
خیلی از کتابهای گراس آمیزهی توهّمنگارانهای از واقعیت و خیالاند، و برخی از آنها یادآور آن سبْک آمریکای لاتینی است که با نام رئالیسم جادویی شناخته میشود. نام ابداعی خودِ گراس برای این سبْک «واقعیت بسیط» بود.
لِف کُوپِلِف، نویسندهی روسی-آلمانی در مقالهای بهمناسبت 65 سالگی گراس نوشت؛ «کتابهای گونتر گراس آمیزههای غافلگیرکننده و بهغایت متناقضی از اَضداد را به نمایش میگذارند؛ نمایش دقیقِ جزئیاتِ پدیدههای واقعی و توصیفاتِ مستندِ دقیق از وقایع تاریخی، با قصههای پریان، افسانهها، اساطیر، مَتَلها، شعرها، و تخیل عنانگسیخته درمیآمیزد تا دنیای شاعرانهی مختصّ او را خلق کنند.»
ناقد ادبیِ آلمانی برجستهی همدورهی گراس، مارسل رایش-رانیسْکی، گراس را «زیاده بزرگشده» میخوانْد. یکی از کتابهای گراس، «بس دوردست» (1995)، از کتابهای منفور او بود؛ کتابی که بر دو مرد متمرکز است که در آستانهی 70 سالگی، و در دوران بعد از فروریختن دیوار برلین، در برلین پرسه میزنند و در گذشته و حالِ آلمان تأمل میکنند.
گراس، با موهای بلند سیاه و سبیل پُرپشت آویزان، عینکی که روی بینیاش سُر خورده و حلقههای دودِ پیپاش، بهنوعی کاریکاتوری از یک روشنفکر بعدازجنگ بود. کتابهای او بهسختی از شخصیت اجتماعی او قابلتفکیک است، و این موضوع او را برای بیش از نیمقرن در موقعیت یگانهای در جامعهی آلمان قرار داد.
اما چرا او جذب اِسِس شد؟
استنباط خود او این بود: «این ماجرا مثل یک فیلم مستند بود. من هم هالویی بودم برای نمایشِ حقیقت سیاه-و-سفیدِ بَزَککردهای که آنها ترتیب داده بودند.»
گراس در 13 آوریل 2015، در 87 سالگی، در لوبِک، از شهرهای شمال آلمان، درگذشت.
منبع:
https://www.nytimes.com/2015/04/14/world/europe/gunter-grass-german-novelist-dies-at-87.html