هیچکس نتوانسته تأثیرِ فردریش نیچه بر جامعهی بشری را صرفاً با نگاهی به گذشتهی زندگی او دریابد. نیچه در 15 اکتبر 1844، در منطقهای روستایی بهنام رُوکِن، در جنوبغربیِ لایپزیگ، در آلمان، متولد شد، و کودکیِ او در فضای بهشدت دینی گذشت: پدر و هر دو پدربزرگاش کشیشِ لوتِری بودند. در چهار سالگیِ او پدرش بر اثر یک بیماری مغزی درگذشت، و خانواده به حومهی شهر ناومبُورگ آن دِر زالِه نقلمکان کرد.
در 1864 وارد دانشگاه بُن شد تا الهیات و زبانشناسیِ تاریخی -تفسیر متونِ کلاسیک و مقدس- بخوانَد، و سال بعد به دانشگاه لایپزیگ رفت. او در کنفرانسهای همقطارانِ زبانشناساش با آثار شوپِنهاوِر آشنا شد، که، بهباور اکثر شارحان نیچه، جهانبینیِ خداناباورانهی او الهامبخش نیچه در عزیمت از خاستگاههای دینیاش بود.
نیچه، در 1869 در 24 سالگی، عضویت در هیئت علمیِ دانشگاه بازِل، در سوئیس، را پذیرفت، و به تدریس زبانشناسیِ تاریخی پرداخت. او طیّ سالهای بعد دوستیِ نزدیکی با ریشارد واگنِرِ آهنگساز برقرار کرد. الهامات موسیقاییِ واگنِر، در کنار تحقیقاتِ زبانشناختیِ نیچه و یأس و سرخوردگیاش از فرهنگ آلمانی، به اولین کتابِ او انجامید؛ زایش تراژدی (1872). با آنکه تحسین و تمجیدِ فوقالعاده از جانب واگنِر به پُرمخاطب شدنِ این کتاب کمک کرد، جماعت دانشگاهی توجه و علاقهای به مؤلفاش نشان ندادند.
طی چند سالِ بعد، نیچه مجموعهای شامل چهار تحقیق دربارهی فرهنگ آلمانی را، با عنوان تأملات نابههنگام (1876)، به رشتهی تحریر درآورد. با آنکه او در آخرین تحقیق کوتاهِ خود در ارزیابیِ تأثیر موسیقاییِ واگنِر مبالغه کرده بود، وقتی در انسانی، زیاده انسانی (1878) به تأثیر موسیقی واگنر بر فرهنگ معاصر آلمانی تاخت دوستیاش با این آهنگساز بر هم خورد. او ایدهآلهای شوپنهاوری و واگنری را کنار گذاشت، که ریاضت و رنج را ستایش میکردند، و تصریح کرد که رویکردهای دیگر به ایدهآلسازیِ زندگی از خلال هنر هم به همان اندازه ناقص و معیوباند.
نیچه در عوض این بحث را مطرح میکند که نیک و بد متضاد هم نیستند بلکه دو حد نهاییِ یک نیروی محرّک واحدند، محرکی که او بعدتر تحت عنوان خواستِ قدرت به بیان درآورْد؛ که بهمعنی رانهی درونیِ هرکس بهجانب سَروَری است. بهباور نیچه، این خواست یا اراده خودْ عملاً با رانهی بقا و جستوجوی لذت برانگیخته میشود، و معتقد بود که تحلیلهای دقیقتر نهایتاً نظریهی او را به اثبات میرسانَد.
حدود سال 1879، سلامتی نیچه رو به افول نهاد، و دیگر نتوانست به کار خود در بازِل ادامه بدهد. پزشک او تغییر آبوهوا را توصیه کرد، و او اقدام به سفرهایی به نقاط مختلف اروپا کرد. نیچه بخش قابلتوجهی از نوشتههای محوریِ خود را در طول دههی بعد از بیماری به اتمام رساند. او، هنگام اقامتاش در ونیز، نگارش اولین نقد جدی خود به مسیحیت را آغاز کرد. او چنین استدلال کرد که ارزشهای مسیحی صرفاً راهی برای کنار آمدنِ افراد با آن چیزیاند که چندان دلخواه نیست و علاوه بر آن شخصیتِ فرد را به تباهی میکشانَد. او بشریّت را به چیرگی بر اخلاق سنّتی فراخواند، که آن را در پیوند با خرافه میدانست.
نیچه در دانشِ شاد (1882) برای اولینبار مرگِ خدا را اعلام کرد. جامعه، بدون خدا، میتوانست از آزادیِ حقیقی بهرهمند شود که با خواستِ قدرتِ افراد تعیّن مییافت. او نوشت؛ «آیا همهمهی گورکَنها را نمی شنویم که دارند خدا را دفن میکنند؟» «آیا بوی گندیدگیِ الوهیت را حس نمیکنیم؟ - چون خدایان هم میگَندند! خدا مُرده است! خدا مُرده خواهد ماند! و ما او را کُشتهایم! چگونه خودمان را آرام کنیم، ما قتالترینِ همهی قاتلان؟ ... آیا عظمتِ این کَرده بزرگتر از حدّ ما نیست؟ آیا ناگزیر نیستیم خودمان خدا شویم، صرفاً به این خاطر که به نظر لایق آنایم؟» بر این اساس، او به این باور رسید که با چیرگی بر نیاز به آرامش با آرمانهای دینی، میتوان در درونِ خود از عهدهی این عظمت برآمد.
با آنکه او در ضدیت کامل با مسیحیت بود، تا حدّی برای شخصِ مسیح احترام قائل بود. او در ضد مسیح [یا دجال] (1888) اظهار داشت که «فقط یک مسیحی وجود داشت، و او هم روی صلیب مُرد.» او مسیح را فردی توصیف کرد که به آدمیان نشان داد چطور زندگی کنند. نیچه در عین آنکه بهنوعی ارزشی را در مسیح بهعنوان یک الگو تصدیق میکرد، به آن خصیصهای اشاره میکرد که عیب و نقص دین عُرفی میدانست -اینکه مسیح به راهِ معینی برای زندگی میاندیشید، ولی دین جزمیت و ایمان کور را ترویج میکرد. او اظهار داشت که «مردم همیشه از ایمان شان حرف میزنند و طبق غریزهشان عمل میکنند.» این دانشجوی پیشینِ الهیّات تا به آخر نتوانست این ناهمخوانی را حلّوفصل کند.
در 1883 چنین گفت زرتشت را نوشت، که گروهی آن را عالیترین اثر او دانستهاند. او در این اثر نظریهی خواستِ قدرت را بسط داد و این بحث را مطرح کرد که ترس آن چیزی است که بشر را در طلب آرامش به بردگی میکشانَد و او را از چیرگی بر ضعفهایش، چه اجتماعی و چه اخلاقی، بازمیدارد.
نیچه در فراسوی نیک و بد (1886) بیزاری خود از اخلاقِ عُرفی را بهصراحت ابراز کرد. او در این اثر بارِ دیگر معیارهای مسیحیت را «اخلاق بردگان» توصیف کرد-رَوِشی برای تحقیرِ روحِ آدمی و تخریبِ شخصیتِ فرد.
جاناتان گِلاوِر [فیلسوف انگلیسی]، در کتاب «بشریت: تاریخ اخلاقی قرن بیستم»، مینویسد: «انسانی که نیچه ستایش میکند بر وجدانِ بد و زیانبار چیره میشود، که نشان اخلاق بردگان است، و میخواهد بر دیگران مسلّط شود. او بر این باور بود که خودمحوری شرط حیاتیِ یک جانِ اصیل و شریف است، و «خودمحوری» را بهمثابه این اعتقاد تعریف کرد که ’موجوداتِ دیگر باید بنا به ماهیّتشان فرمانبُردار باشند، و خودشان را برای ما قربانی کنند.‘»
در تأثیر نیچه بر تفکرِ قرنهای بیستم و بیستویکم تردیدی نیست. هنرمندان، نویسندگان، جامعهشناسان، و فیلسوفانِ بیشماری از آثار او تأثیر گرفتهاند. برای گروهی از آنها، دین به مرتبهای فرعی تنزل کرده و آرمانهای بشری زِمام کار را به دست گرفتهاند. نتیجه آنکه «خودمحوری» و «خداناباوری» اعتبار خاصی یافتهاند.
ویلیام بِنِت [سیاستمدار آمریکایی]، در مقالهای با عنوان «حقیقت»، درباب عبارت مشهور نیچه میگوید: «البته معلوم شد این نیچه است که مُرده؛ خدا ماندگار است.» او ادامه میدهد: «او، مثل همهی افراد قبل و بعد از خودش که همین نگاه را داشتند، دریافت که اگر خدا مُرده باشد -اگر حقیقتی در کار نیست- پس همهچیز مُجاز است. ما خلئی میآفرینیم که قدرت آدمی آن را پُر میکند.»
در 1889 نیچه دچار فروپاشی ذهنی شد، که متعاقب آن در 12 سالِ آخر زندگیاش مَشاعرِ خود را از دست داده بود، و تحت مراقبتِ مادر، و سپس خواهرش، الیزابت فورستر-نیچه، بود. سالهای آخرِ نیچه نمایانگر فقدان آرامشِ ذهنی بود، خواه بهخاطر رنج از عارضهای مغزی که باعث مرگ پدرش شده بود، خواه از اثرات نامساعدِ داروهایی که بهخاطر پیشرفتِ بیماری مصرف میکرد، و خواه، آنطور که برخی حدس میزنند، از سیفیلیس.
نیچه در 25 آگوست 1900، ظاهراً از التهاب ریهی توأم با سکتهی مغزی، در پنجاهوشش سالگی، در ویلای خواهرش از دنیا رفت. شاید اوج کنایه و طنز ماجرا در مورد مردی که بخش اعظمی از دوران بزرگسالیِ خود را صَرف حمله به مسیحیت کرد این بود که خواهرش یک تشییعجنازهی مسیحی برایش ترتیب داد، که خاکسپاریاش در گورستان خانوادگی در جوار کلیسای زادگاهاش را به دنبال داشت.
منبع:
www.vision.org