زندگی در برج عاج و سیل کثافت

فلوبر، هنر و جنون و مرگ

1401/02/19

 

گوستاو فلوبر از پایه‌گذاران رمان رئالیستی و از اولین نویسندگان رمان مدرن است. فلوبر در 12 دسامبر 1821 در شهر روآن متولد شد. پدرش پزشک و جراحی مشهور در همین شهر بود. فلوبر خیلی زود رو به ادبیات و نوشتن آورد و در کنار علاقه‌اش به ادبیات به تاریخ هم علاقه نشان داد. او برای تحصیل در رشته حقوق به پاریس رفت اما چند اتفاق در این دوران تاثیر زیادی روی او داشت. نخست دلتنگی برای شهر زادگاهش و سپس مرگ پدر که باعث شد درس را نیمه‌کاره رها کند و به شهر زادگاهش بازگردد. البته اتفاق دیگری هم در میان بود و آن عشق بی‌سرانجام فلوبر بود که تاثیری دیرپا به جا گذاشت و رد آن را می‌توان در برخی آثارش مشاهده کرد. فلوبر نویسنده پرکاری نبود و زود هم از دنیا رفت. در اواخر عمرش دچار بیماری عصبی شدیدی شد که به منزوی شدن او انجامید. فلوبر در 8 ماه می سال 1880 در شهر کرواسه و در 59 سالگی از دنیا رفت.

«من همیشه کوشیده‌ام در برج عاج زندگی کنم، اما سیل کثافت همواره به در و دیوارش کوبیده می‌شود و شالوده‌اش را به لرزه می‌اندازد.»

از نامه فلوبر به تورگنیف، 13 نوامبر 1872

 

گوستاو فلوبر از شاخص‌ترین چهره‌های ادبی قرن نوزدهم است که تاثیر زیادی بر نویسندگان و جریان‌های ادبی پس از خود گذاشت. فلوبر نویسنده‌ای بود همیشه مریض‌ احوال و به قول خودش بداقبال؛ با نظمی خشک و آهنین در زندگی حرفه‌ای‌اش. او ساعت‌ها بی‌وقفه و با وسواسی بی‌حد و اندازه با یک جمله کلنجار می‌رفت تا در نهایت آنچه دلخواهش بود پدید بیاید. فلوبر همیشه با مریضی روبرو بود و همیشه به‌نوعی غصه‌دار بود و این غصه هم دلایل شخصی داشت و هم به وضعیت کلی دوران او مربوط بود: «بیماری من، ظاهرا علاج‌ناپذیر است. گذشته از دلایل شخصی برای غصه‌دار بودنم (مرگ تقریبا همه کسانی که دوست‌شان می‌داشتم، در طول سه سال گذشته) از اوضاع و احوال جامعه سخت به ستوه آمده‌ام».

گفته شده که فلوبر برای نوشتن رمانش خودش را در کرواسه حبس کرده و درواقع هنر را در برابر زندگی انتخاب کرده است. اما به قول آندره ورسای در «نوشتن مادام بوواری»، هنر و زندگی برای فلوبر درهم‌تنیده‌‌اند:

«هنر فلوبر، قبل از هرچیز، هنر نگاه کردن است زیرا او سبک‌اش را از خود زندگی استنباط کرده است».

فلوبر از یک‌سو به زندگی ناسزا می‌گفت و نوشته بود که این زندگی «قابل تحمل نیست مگر در شرایطی که هرگز در آن نباشی»؛ اما از سوی دیگر حسرت می‌خورد که چرا نمی‌تواند همه‌جای این زمینی را که در آن زندگی می‌کند ببیند: «آرزو دارم لاپن، هند و استرالیا را ببینم، آه زمین زیباست! و مردن بدون دیدن نصف آن! بدون کشیده شدن به وسیله گوزن‌های شمالی، سوار شدن روی فیل‌ها و تلوتلو خوردن در کجاوه اسف‌بار است».

فلوبر در بخشی از یکی از نامه‌هایش به دوست نویسنده‌اش، تورگنیف، می‌گوید که همیشه می‌خواسته در برج عاج زندگی کند اما در وضعیتی که او در آن به سر می‌برد این ناشدنی است. درواقع فلوبر هنر را به جای زندگی انتخاب نکرده بود و اصلا در پی انتخاب میان این دو نبود.

گفته‌اند که حمله‌های صرع‌گونه او هنگامی که هنوز بسیار جوان بود باعث شده بود تا خشونت را در جسم خودش بشناسد. بحران‌های عصبی فلوبر زیاد نبودند اما او این احساس را در خود حفظ کرده بود و درواقع انگار مرگ را از قبل چشیده بود: «حس زندگی، آگاهی را ناپدید می‌کند. من اطمینان دارم که می‌دانم مرگ چیست. اغلب آشکارا روحم را حس می‌کنم که از من می‌گریزد، مانند خونی که گویی از روزنه یک حجامت جاری می‌شود».

او در یکی از نامه‌هایش به لوییز کوله نوشته: «بیماری عصبی‌ام، عرق این شوخی‌های کوچک روشنفکرانه بود. هر حمله نوعی خونریزی دستگاه عصبی بود. این‌ها اتلاف‌های توانایی بدیع مغز بودند، به یکباره صدهزار تصویر در نوعی آتش‌بازی به هوا می‌پریدند. جدایی وحشتناکی بود بین روح و جسم. من یقین دارم که چندین‌بار مرد‌ه‌ام».

نامه‌های فلوبر نکات بسیاری درباره زندگی و نویسندگی او آشکار می‌کنند از جمله نامه‌هایش به دوستش، لوییز کوله. اما خود فلوبر را در برخی داستان‌ها و رمان‌هایش هم می‌توان دید.

فلوبر در آغاز نویسندگی‌اش، در هفده‌سالگی، داستان‌هایی می‌نویسد که شکلی اتوبیوگرافیک دارند. راوی «خاطرات یک دیوانه» او، شباهت زیادی به خود فلوبر دارد؛ به نویسنده‌ای که جنون همیشه آزارش می‌داد: «من در خود چه دارم که باعث می‌شود همه کرتن‌ها، دیوانه‌ها، ابله‌ها و وحشی‌ها در نگاه اول علاقه‌مندم شوند؟ آیا این موجودات بیچاره فکر می‌کنند که من به دنیای آنها تعلق دارم؟».

آشنایی فلوبر با دیوانه‌ها سابقه‌ای زیادی دارد. او در یکی از نامه‌هایش به لوییز کوله، برخورد اولش با دیوانه‌ها را به یاد می‌آورد. در آسایشگاه عمومی روآن، زنانی که جیغ می‌کشیدند و با ناخن‌هایشان صورت‌هایشان را می‌خراشیدند. فلوبر آن زمان شانزده، هفده ساله بود: «اینها تاثیرات خوب دوران جوانی هستند؛ حس مردانگی به آدم می‌دهند».

آندره ورسای در کتاب «نوشتن مادام بوواری»، می‌گوید انتخاب فلوبر، انتخاب میان هنر و زندگی نبود: «فلوبر هنر را مقابل زندگی انتخاب نکرده است. انتخاب او، بسیار اساسی‌تر است، انتخاب اصل در برابر کپی. در همه‌چیز. طبیعی در برابر ظاهری، شخصی در برابر چیز رایج و هنری در برابر ساختگی. او فریب هیچ‌چیز را نخورده است. اگر او از چیزهای شخصی صرف‌نظر می‌کند، به خاطر اجتناب از اشتباه و گفتن دروغ‌های کوچک روزمره به خود و دیگران است؛ اجتناب از تقلب‌های ناچیز که با ادبیات شخصی عجین هستند. او حتی در رفتار روزمره‌اش هم این مورد را رعایت می‌کند: در نامه‌ای به لوییز کوله که از او کلمات عاشقانه بیشتری می‌خواهد می‌نویسد: من ترجیح می‌دهم که زیر حقیقت قلبم باقی بمانم تا روی آن».

فلوبر در آثارش می‌خواهد که غایب باشد و زندگی‌‌اش را پنهان کند اما در عین‌حال همه‌چیز را موشکافانه و دقیق ببیند. او از زندگی فرار نمی‌کند بلکه در آن فرو می‌رود: «او، مجذوب، همه‌چیز را می‌بیند، همه‌چیز را دریافت می‌کند. دیگر دوست داشتن یا نفرت از زندگی مطرح نیست. او خود را در یافتنِ آن بازیافته و در آن می‌ماند، ورای تنفر. خود را به طبیعت پیوند داده تا حتی امواج زندگی را هم ردیابی کند و ظرفیت احساس‌اش به او اجازه داده که صدای زمان و زمزمه اشیا را بشنود. همه اشتهای خیالش و همه تشنگی اندیشه‌اش ارضا می‌شود. او دیگر هیچ‌چیز را طرد نمی‌کند‌».

 

منابع:

- نامه‌های گوستاو فلوبر به ایوان تورگنیف، ترجمه صفدر تقی‌زاده، بخارا، مرداد 1377، شماره 1.

- نوشتن مادام بوواری، گوستاو فلوبر با مقدمه‌ای از آندره ورسای، ترجمه اصغر نوری، نیلوفر، 1390.


گوستاو فلوبر ایوان تورگنیف

دیگر مطالب زندگی دیگران

چگونه سوسیالیست شدم

هلن کلر در سال 1880 در خانواده‌‌ای متوسط در آمریکا متولد شد. در حالی که هنوز چند ماه بیشتر از عمرش نگذشته بود به علت بیماری مهلکی که می‌رفت تا جانش را بگیرد، بینایی و شنوایی‌اش را از دست داد. یکی از نقاط عطف زندگی هلن کلر، زمانی است که آن سولیوان، معلم و مددکار اجتماعی، کار تعلیم و تربیت او را به عهده می‌گیرد. الکساندر گراهام بل این معلم را معرفی و پیشنهاد کرده بود. آن سولیوان روش‌های نوینی برای آموزش هلن کلر به کار برد و او به مرور توانایی‌های خود را در عرصه‌های مختلفی چون ادبیات و شعر نشان داد. این سبب شد که کلر مورد توجه زیادی قرار بگیرد و حکایت‌های او و معلم‌اش به داستانی قابل توجه در سطحی عام بدل شود. اما زندگی کلر وجهی دیگر هم داشت که کمتر مورد توجه قرار گرفته است. مبارزات انقلابی کارگران علیه سرمایه‌داری و آرمان سوسیالیسم کلر را هم با خود همراه کرد. به این ترتیب هلن کلر به چهره‌ای مهم در جنبش‌ سیاسی چپ در امریکا و همچنین مبارزات زنان در آن دوران بدل شد. 


چشم‌انداز انقلابی رهایی زنان

کلارا آیسنر، یا آن‌گونه که مشهور است کلارا زتکین، در پنجم ژوئیه 1857 در آلمان متولد شد و در بیستم ژوئن 1933 در هفتادوشش سالگی در مسکو درگذشت. او اصلی‌ترین کسی است که روز 8 مارس را به عنوان روز جهانی زن پیشنهاد داد و اگرچه این مهمترین دلیل شهرتش به شمار می‌رود، اما نگاهی به زندگی‌ زتکین نشان می‌دهد که او در تمام عمرش برای آزادی و زندگی بهتر زنان و کارگران مبارزه کرد و با تلاش‌ها و نظریات او اتصال سوسیالیسم و فمینیسم محکم‌تر و قوام‌یافته‌تر شد. زتکین از نظریه‌پردزان، سازمان‌دهندگان و رهبران جنبش بین‌المللی زنان و جنبش کمونیستی بود که اگرچه در ایران کمتر مورد توجه بوده، اما آثاری از او و درباره‌اش در سال‌های مختلف به فارسی ترجمه شده‌اند و نگاهی به این آثار نشان می‌دهد که نوشته‌ها و گفته‌های او هنوز حایز اهمیت‌اند و به کار امروز می‌آیند. نقل شده که در مراسم خاکسپاری کلارا زتکین در مسکو بیش از ۶۰۰ هزار نفر شرکت کردند و خاکستر جسدش در دیوار کرملین به خاک سپرده شد. 


خشونت، مرگ و رستگاری

کورمک مک‌کارتی، رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس آمریکایی که به‌خاطر اقتباس‌های سینمایی از آثارش به شهرتی فراگیر دست یافت، چند روز پیش، در 13 ژوئن (23 خرداد ماه) در سن 89 سالگی درگذشت. مک‌کارتی به‌گزارشِ «هالیوود ریپورتر» از بزرگ‌ترین رمان‌نویسانِ آمریکا به شمار می‌رفت که با رمان «جاده» توانست جایزه ادبی معتبر پولیتزر را کسب کند و رمانِ مطرح او «جایی برای پیرمردها نیست» دستمایه ساختِ فیلم سینمایی برادران کوئن در سال 2007 بود که اسکار بهترین فیلم و فیلمنامه اقتباسی را دریافت کرد. مک‌کارتی را راویِ خشونتِ آمریکایی خوانده‌اند، نویسنده‌ای که خشونت، مرگ و رستگاری از مضامینِ محوری آثار او بوده است. 


چپ ملی

فریبرز رئیس‌دانا در اسفند 1377 در مقاله‌ای نوشته بود که گویا این تقدیر ماست که پیش از نوروز و آغاز سال جدید حوادثی ناگوار «خُلق ما را تنگ و روحمان را چنان اندوهگین سازد» که دیگر شوقی برای برگزاری عید نباشد یا اگر بنا باشد «عیدانه‌ای تقدیم کنیم ناگزیر باشیم پیش از آن در رثای از دست رفتگان پیش‌گفتاری بیاوریم.» تقدیر چنین بود که خود او نیز تنها چند روز پیش از نوروز در شمار «از دست رفتگان» قرار بگیرد. مرگ رئیس‌دانا در روزهای پایانی اسفند 1398 و آن هم به دلیل کرونا دشوارتر و تلخ‌تر بود. فریبرز رئیس‌دانا شمایل دقیق یک روشنفکر متعهد بود: اقتصاددان دردمند، شاعر و منتقد، فعال سیاسی چپ، پژوهشگر علوم اجتماعی و عضو برجسته کانون نویسندگان ایران. رئیس‌دانا در دی‌ماه 1323 در روستای ابراهیم‌آباد قزوین متولد شده بود و در 26 اسفند 1398 در تهران درگذشت. از او کارنامه‌ای پربار باقی مانده است و می‌توان او را نماد چپی که گرایش‌های عمیق ملی داشت در نظر گرفت.


سرنوشت روشنفکران ژیواگو

تا پیش از آنکه پاسترناک رمان دوران‌سازِ «دکتر ژیواگو» را بنویسد و سرسختانه تصمیم به انتشار آن بگیرد، کسی در شوروی او را به‌عنوان یک «مخالف» نمی‌شناخت. اما تصمیم قاطع او به انتشار رمانش در ایتالیا سرآغاز رسم و روال ادبی تازه‌ای در روسیه پس از استالین شد. پاسترناک تحت فشار حزب کمونیست و مخالفت کانون نویسندگان شوروی جایزه نوبل 1958 را نپذیرفت. برای نخستین بار بعد از جنگ جهانی دوم، سانسور بدخیم اتحاد شوروی را شکست و پاسترناک توانست روایت هولناک خود را از سرنوشت روشنفکران شوروی منتشر کند، روایتی که از پسِ سالیان دورودراز همچنان برای درکِ موقعیت نسلی از روشنفکران روسیه که در دوران استالین و انقلاب بلشویکی زیستند، معتبر است. رمان «دکتر ژیواگو» شصت‌وشش سال پیش در چنین روزهایی در خارج از شوروی منتشر شد و انقلابی ادبی در دوران بعد از استالین بود که به دوره «آب شدن یخ‌ها» موسوم است.


تبعیدی‌ها

پابلو نرودا، شاعر و مبارز مطرح آمریکای لاتین، هم‌رزم آلنده و برنده نوبلِ ادبیات در سال 1971 است. نفتالی ریکاردو ری‌یس باسو آلتو، معروف به پابلو نرودا زندگی ادبی و سیاسیِ پرفراز و نشیبی داشت. او از تبار شاعرانی بود که مبارزه را سرشته در هنر می‌دانست و کنشگری و شعر را هم‌پای هم مهم می‌شمارد. نرودا در 12 ژوئیه سال 1904 در خطه پارال کشور شیلی به دنیا آمد. او هنوز چهارده سال نداشت که نخستین مقاله‌ خود را در نشریه‌ای محلی به چاپ رساند و چند سال بعد، هنوز به بیست‌سالگی نرسیده بود که سیزده قطعه شعر در مجله‌ای منتشر کرد. از آن بعد تمام اشعار نرودا رنگی سیاسی دارد و همین امر آوازه او را از شیلی به آمریکای لاتین فراتر می‌برد. او دیگر شاعری برای تمام امریکای لاتین است که از رنج‌ها و خشم‌ها مردمان این خطه می‌سراید. از مهم‌ترین بزنگاه‌های زندگی نرودا ایراد خطابه «من متهم می‌کنم» در ششم ژانویه 1948 در مجلس سنا بود که منجر به صدور حکمِ عزل او از سناتوری مجلس توسط دیوان عالی شیلی شد و البته دیوان به همین حکم بسنده نمی‌کند و قصد بازداشت او را دارد. این اتفاق در سراسر امریکای لاتین بازتابی گسترده پیدا می‌کند و بسیاری به هواداری از او برمی‌خیزند و سرانجام نرودا ناگزیر به ترک وطن می‌شود. در زادروز نرودا، بخشی از خاطراتِ این شاعر چپ‌گرا از سفرش به شوروی را مرور می‌کنیم که در آنجا با شاعرانی همفکر خودش دیدار می‌کند، شاعرانی تبعیدی‌ که برای گرامی‌داشتِ پوشکین گرد هم آمده‌اند.


در سایه جنوب

ویلیام فاکنر از مهم‌ترین داستان‌نویسان جهان است که در ایران هم به خوبی شناخته می‌شود و بسیاری از آثار او توسط مترجمان مختلف به فارسی منتشر شده است. او را نویسنده جنوب نامیده‌اند و این جنوب هم جغرافیایی است و هم ادبی. او با با سبک خاص داستان‌نویسی‌اش و نیز تصویر درخشانی که از زندگی مردمان جنوب امریکا به دست داده در تاریخ داستان‌نویسی جاودانه شده است. فاکنر در زمان حیاتش برنده نوبل ادبیات شد و آثارش تا امروز همواره مورد توجه بوده و از زوایای مختلف بررسی شده است. فاکنر علاقه‌ای به صحبت کردن درباره زندگی شخصی‌اش نداشت و به‌خصوص از سال‌های کودکی او اطلاعات زیادی در دست نیست با این‌ حال، زندگی‌نامه‌نویسان متعددی به سراغش رفته‌اند و دوره‌های مختلف زندگی او را تصویر کرده‌اند. فاکنر در 25 سپتامبر 1897 متولد شد و در سال 1962 درگذشت.