باریس لِئُونیدُوویچ پاستِرناک (1960-1890)، بزرگترین فرزند لِئُونید پاسترناکِ نقاش و رُزا کاوفمَنِ پیانیست [خانوادهای یهودی]، در 10 فِوریه 1890 در مسکو متولد شد. والدین او دائماً پذیرای نویسندگان، هنرمندان، و روشنفکران سرشناس بودند؛ از جمله راینر ماریا ریلکه شاعر (در 1899)، که البته در آن زمان هنوز ناشناخته بود، و آثارش تأثیر زیادی بر پاسترناک گذاشت. در 1901 وارد دبیرستان شد و با آنکه، محض خوشآمدِ پدرش، خیلی خوب طراحی میکرد، عشق اولش گیاهشناسی، و دومی موسیقی بود. او، با الهام از آلکساندر اِسکِریابینِ آهنگساز، که از دوستان خانوادگیشان بود، شش سال را صرف یادگیری آهنگسازی کرد. حاصل فعالیت این سالهای پاسترناک سه قطعه برای پیانو بود. در 1909 وارد دانشکده حقوقِ دانشگاه مسکو شد و فعالیت موسیقایی را برای همیشه رها کرد. خیلی زود به فلسفه روی آورْد، ولی نهایتاً در 1912 فلسفه را هم رها کرد تا کار حقیقی خود را دنبال کند: شاعری. با این حال شعر و نثرِ او همواره حامل نشانِ اشتیاق جوانیِ او به موسیقی و فلسفه بود.
سالهای منتهی به انقلاب یکی از دورههای عظیم غنای روشنفکری و هنری روسیه بود. با شروع قرنِ جدید، روسیه گونهای اِحیای فلسفی و دینی را تجربه کرده بود که شعر سمبولیستی نقش پیشرویی در آن داشت. آوانگاردهای روسیِ عرصه هنر در پیوند تنگاتنگی با جنبشهای نُو در اروپای غربی بودند؛ عصرْ عصرِ کاندینْسکی و شاگال بود، عصر اِسکِریابین و اِستِراوینسکی. شاعر بزرگِ این عصر آلکساندر بِلُوک بود، شاعر سمبولیستی که از دوره قبلی به دوره شکوفای نسلِ درخشان آنا آخماتُووا، ولادیمیر مایاکوفسکی، اُسیپ ماندِلْشْتام، ماریا تِسوِتایِوا، و پاسترناک پا گذاشته بود.
پاسترناک در زمان شروع جنگ جهانی اول در حوالی اُکا بود؛ رودخانهای در جنوب مسکو؛ و توصیفاتی که از ماتم مردم این منطقه در نامههای این دوره او یافت میشود در آثار منظوم و منثورِ بعدیاش منعکس شده است. او بخش اعظمی از سالهای 1914 تا 1917 را در خاورِ دورِ مسکو گذراند. این دوره طولانیِ دوری از شهر برای او دوره خلاقهای بود. او در سالهای جنگ دو دفترِ شعر منظوم تألیف کرد که یکی از آنها در یک آتشسوزی در 1915 از بین رفت و دیگری با عنوان بر فرازِ حصارها در 1917 منتشر شد.
پاسترناک در زمان انقلاب فِوریه 1917 راهیِ مسکو شد. او طی دوره ورود به مسکو تا انقلاب اکتبر دو کتاب نوشت؛ خواهرم زندگی (1922) و تِمها و واریاسیونها (1923)، هرچند شرایطِ جنگ بهمدت پنج سال مانع از انتشار آنها شد. خواهرم زندگی خیلی زود پاسترناک را در زُمرهی نویسندگان پیشروی آن زمان قرار داد. او در آن سالها بر کار ترجمه متمرکز شده بود و برگردانهایی از نمایشنامههای کلایْسْت و بِن جانسون، و شعرهای هانس زاکْس، گوته، گئورگ هِروِگ، و اِکپرسیونیستهای آلمان صورت داده بود.
بعد از انقلاب، همهی مردم روسیه میبایست میان مهاجرت و زندگی با قوانین جدید بلشویکی یکی را انتخاب میکردند. پاسترناک، بهمانند آنّا آخماتُووا و اُسیپ ماندلْشْتام، از شاعرانی بود که در روسیه ماند، و در یک آپارتمان اشتراکیِ پرجمعیت به زندگی ادامه داد. ولی اکثر افراد خانواده پاسترناک روسیه را بهمقصد آلمان ترک کردند، و هرگز برنگشتند. در 1922 پاسترناک با یِوْگِنیا لوری، هنرجوی یک مؤسسهی هنری، ازدواج کرد. آنها نیمه دومِ آن سال را در برلین در کنار والدین پاسترناک گذراندند؛ و این آخرینباری بود که او خانوادهاش را میدید. این زوج در 1923 صاحب فرزند پسری شدند که یِوْگِنی نام گرفت. پاسترناک در این دوره به نوشتن شعرهای کوتاه ادامه داد؛ آثاری که، بهمانند آثار بسیاری از معاصرینش، واجد حسی تراژیک بودند. مقررات مسالمتآمیزی که یک شاعر میتوانست تحت آنها با امنیت و اطمینانِ خاطر کار کند جای خود را به فضای تخریب و خصومت داده بود. پاسترناک بهتدریج به این باور رسید که شاعران و هنرمندان جایگاه مطمئنی در جامعه ندارند و فقط میتوانند بهعنوان عناصری بیگانه به حیات خود ادامه بدهند. او خیلی زود به مضامین تاریخی، از قبیل انقلاب اول روسیه، روی آورد.
در اواخر دهه 1920 دور تازهای از تعصب و اِرعاب فرا رسید. لنین در 1924 از دنیا رفت، و در 1928 نهایتاً از دلِ نزاع بر سرِ جانشینیِ او استالین پیروزمندانه ظهور کرد. تروتسکی تبعید شد، و رقبای بالقوه استالین یکی بعد از دیگری حذف شدند. شکلی از اِعمال زور در همه حوزهها، از جمله در حیطه ادبیات، صورت گرفت، و نهایتاً، در 1932، آیین رئالیسمِ سوسیالیستی در دستور کار قرار گرفت و اتحادیه نویسندگان بدل به قیم انحصاریِ این راستکیشی شد. سالهای حولوحوش 1930 سالهای اشتراکی شدنِ اجباریِ کشاورزی شوروی بود، که جابهجایی کلّیِ جمعیت، افزایش چشمگیرِ روانه شدنِ کارگران به اردوگاهها، و دُورِ تازهای از کمبود مواد غذایی را در پِی داشت. در این دوره بحران خیلی از شاعران و هنرمندان درگیر وسوسه خودکشی شدند. پاسترناک غلبه بر این وسوسه و این ترس از آینده، و ادامه فعالیت در زمانهای که دیگر تضمینی برای هنر و حیات معنوی در کار نیست را برای شاعران ضروری میدانست؛ و این نظریهای بود که او از خلال استعاره «تولد دیگر» به بیان درآورد.
در زمستانِ 1930 یِوگِنیا، که بیمار شده بود، مجوزی برای سفر درمانی به خارج دریافت کرد و راهی آلمان شد. پاسترناک امیدوار بود که همسرش در ادامه برای تحصیل به پاریس برود و حرفه هنریاش را دنبال کند، ولی یِوگِنیا خیلی زود به مسکو برگشت. در این بِین، پاسترناک عاشق زیناییدا نُویهُوس، همسر گِنریک نُویهُوس [موسیقیدان روسِ آلمانیتبار]، شده بود، که شعرهای عاشقانه تولدِ دیگر خطاب به او سروده شده بود. در 1931 پاسترناک از یِوگِنیا جدا شد و در 1934 با زیناییدا ازدواج کرد.
با آنکه در دهه 1930 اتخاذ یک موضع مطلقاً غیرسیاسی نشانهی پُرخطرِ نگاهی مستقل محسوب میشد، پاسترناک دائماً در شعرها و اظهاراتش از خودآیینی هنرمند دفاع میکرد. او صراحتاً موضع غیرسیاسیِ خود را در کتاب جوازِ عبور (1931) به بیان درآورد، که با سانسور مواجه شد. مقامات هنوز حاضر به چاپ شعرهای او بودند، ولی به آثار منثور او اجازهی چاپ نمیدادند. بهتدریج این نگرانی در او قوت گرفت که رژیم شوروی او را بهاجبار به شاعر رسمیِ خود بدل کند، و همین نگرانی باعث شد تن به مخاطرات زیادی بدهد. عاقبت، بعد از دو سخنرانیِ جنجالی در گردهمآییهای عمومی، رئیس اتحادیه نویسندگان در کنگره حزب کمونیست از او بهعنوان خائن نام برد. از آن لحظه به بعد، پاسترناک از مشارکت در فعالیتهای عمومی کنار گذاشته شد.
در 1934، که ماندلشتام تازه بازداشت شده بود، استالین در باب رویکرد شعری او از پاسترناک مشاوره گرفت. پاسترناک نهایت تلاش خود را به کار گرفت تا با استفاده از جایگاه خود به نفع افراد بازداشتشده پادرمیانی کند. او در طول آن دادگاههای نمایشیِ مخوف از امضای ادعانامه و نامه سرگشاده علیه متهمان امتناع کرد، و خطر بزرگی را به جان خرید. با این حال، او تا 1958 از تعقیب و آزاری که شامل حال اکثر نویسندگان شد در امان ماند.
پاسترناک، بعد از تولدی دیگر (32-1931)، برای حدود ده سال هیچ شعری ننوشت و بخش عمده فعالیتش به ترجمه، و بهطور اَخَص آثار شاعران گُرجستان، اختصاص یافت. او در این کار بهلحاظ کِیفی و مالی توفیق یافت، و توانست در دهکده اختصاصیِ نویسندگان در نزدیکی مسکو خانهای بخرد. در 1938، بعد از ترجمه هملتِ شکسپیِر، سرانجام توانست دوباره شعر بنویسد.
در ژوئن 1941، ارتش هیتلر در حال پیشروی به طرف مسکو بود. پاسترناک در طول این دوره شعرهایی با مضامینی مربوط به جنگ نوشت، و رومئو و ژولیت، آنتونی و کلئوپاترا، اُتللُو، و هِنری پنجم را ترجمه کرد. بهدنبال پیروزیِ ارتش شوروی، او اشتیاق شدیدی به نوشتن یک اثر منثورِ عظیم پیدا کرد، که واجد غنا و جذابیتِ توأمان، و دربردارنده ایدههای ابدیِ او در باب زندگی، زیباییِ روشنیبخشِ زندگی روزمره، هنر و زندگینامه، پوشکین، تولستوی، و کتاب مقدس باشد. در طول جنگ او نامههایی از خط مقدم دریافت کرد که نشان میداد آدمهای ناشناسی در دوردستها صدایش را شنیدهاند، و در جلسات شعرخوانیاش در مسکو اگر سطری را فراموش میکرد شنوندگانش آن را به یادِ او میآوردند. او نمیخواست این ارتباط با توده خوانندگانِ مشتاق را از دست بدهد و میخواست مهمترین موضوعاتِ مد نظرِ خود را با آنها مطرح کند. به همین خاطر، از فعالیتهای ادبیِ مرسوم کناره گرفت و بر دکتر ژیواگو متمرکز شد. او میدانست که تمرکز بر رمانی که آزادی و استقلال، و بازگشت به مسیحیت را ستایش میکرد، میتواند عواقب وخیمی برایش در پِی داشته باشد.
در نیمه دوم دهه 1940 برنامهی ایدئولوژیکِ تازهای آغاز شد و خیلی از دوستان پاسترناک بازداشت شدند. در خلال دورهای که او بر روی دکتر ژیواگو کار میکرد اِرعاب ادامه یافت و شدت گرفت. پدرش در 1945 مُرد. در 1946، پاسترناک با اُولگا آیوینسْکایا دیدار کرد و عاشق او شد، که 22 سال از او جوانتر بود. او الهامبخش بسیاری از شعرهای عاشقانه بعدی او، و از جنبههای زیادی الگوی اولیهی لارا در دکتر ژیواگو بود. اُولگا، بعد از خلاصی از یک اردوگاهِ کار اجباری در 1953، در عین زندگی مشترکِ پاسترناک با زیناییدا، تا زمان مرگِ پاسترناک همدم او بود.
با پایان جنگ، پاسترناک چهار بخش از دکتر ژیواگو را، که تایپ و آماده کرده بود، بیواسطه در اختیار اطرافیان خود قرار داد. در 1950، بخشهای پنجم و ششم کتاب آماده شد، و در پاییز 1952، فصلهای مربوط به پارتیزانها به اتمام رسید. در همان سال، حمله قلبیِ شدیدی او را تا آستانه مرگ پیش بُرد.
در نوامبر 1957 دکتر ژیواگو به زبان روسی در ایتالیا به چاپ رسید. در اکتبر 1958، جایزه نوبل ادبیات به او تعلق گرفت، که نشان از ارزش و اهمیت دکتر ژیواگو داشت، و با آنکه او از پذیرش این جایزه امتناع کرد، بلافاصله در اتحاد شوروی حذفِ او رسماً در دستور کار قرار گرفت. او تبعید یا بازداشت نشد، ولی انتشار کلّیهی ترجمههایش متوقف، و راههای امرار معاشش مسدود شد. با این حال، این فشارْ روال کار او را مختل نکرد. او آخرین کتاب تکمیلشدهاش، وقتی هوا صاف میشود (1959)، را نوشت، و در تابستان 1959 نگارش نمایشنامهی زیباییِ کور را آغاز کرد؛ دربارهی هنرمندی که در طول حاکمیتِ نظام ارباب و رعیتی (serfdom) در روسیه به بردگی کشیده میشود.
در اوایل سال 1960، او از ابتلای خود به سرطان ریه آگاه شد. با شدت گرفتنِ بیماری، او بهناگزیر بستری شد، و زیباییِ کور را ناتمام گذاشت. او در غروب 30 مِی1960 از دنیا رفت. مقامات تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا مرگ او را کماهمیت جلوه بدهند، ولی هزاران نفر از مردم خود را از مسکو به تشییعجنازه او در دهکده محل سکونتش رساندند.
منبع:
Boris Pasternak