مَجال کوتاهِ جاودانگی

نگاهی به زندگی و آثار آنتون چخوف

س. د. مِریمَن ترجمه‌ی پیمان چهرازی
1400/05/02

آنتون پاولِویچ چخوف در 29 ژانویه‌ی 1860 در شهر بندریِ تاگانرُوگ (در منتهاالیه شمالیِ دریای سیاه، در حد فاصل اوکراین و روسیه) در استان راستُوف، در جنوب روسیه، به دنیا آمد. او فرزند سوم از شش فرزندِ یِوگِنیا یاکُوْلیِوْنا مارُوزُوف، دخترِ یک تاجر پوشاک، و پایوِل یِگُورِویچ (1898-1825)، یک مغازه‌دارِ خواروبارفروش بود. خانه‌ی آن‌ها در حال حاضر به موزه بدل شده است. پدربزرگ آنتون رعیّتی روستایی بود که بر روی زمینِ یکی از ملّاکانِ استان وارُونِژ کار می‌کرد و در 1841 آزادی خود و خانواده‌اش را خرید.

 

آنتون چخوف (1904-1860)، پزشک، خالق مشهورِ داستان‌های کوتاه، و نمایش‌نامه‌نویس، در دایی وانیا (1899) نوشت:

«... ما باید در فرصت زندگی‌مان زندگی کنیم. آری، باید زندگی کنیم، دایی وانیا. باید از خلال صفِ طولانیِ روزهای پیش روی‌‌مان، و از خلال شب‌های طولانی، زندگی کنیم؛ باید صبورانه آزمونی را از سر بگذرانیم که سرنوشت به ما تحمیل می‌کند؛ باید بی‌وقفه برای دیگران کار کنیم، چه حالا و چه وقتی که پیر شده‌ایم؛ و وقتی آخرین ساعت عُمرمان فرا می‌رسد باید فروتنانه با آن روبه‌رو شویم، و آن‌جا، پس از مرگ، به زبان خواهیم آورد که رنج کشیده‌ایم و اشک ریخته‌ایم، که زندگیِ تلخی داشته‌ایم، و خدا به ما رحم خواهد آورد. آه، بعد، عزیز، داییِ عزیز، آن زندگیِ روشن و زیبا را نظاره خواهیم کرد؛ شاد خواهیم شد و اندوهِ این‌جاییِ خود را بارِ دیگر از نظر خواهیم گذراند؛ یک لبخند مِهرآمیز – و – آرام خواهیم گرفت. من ایمان دارم، دایی، ایمان راسخی با تمام وجود ... آرام خواهیم گرفت. صدای فرشتگان را خواهیم شنید. بهشت را نظاره خواهیم کرد که مثل جواهری می‌درخشد. کلّ شرارت‌ها و کلّ دردهایمان را نظاره خواهیم کرد که در همدردیِ عظیمی غرق می‌شوند که دنیا را فرا خواهد گرفت. زندگی ما مثل ناز وُ نوازشی آرام و پُرمِهر و شیرین خواهد شد. من ایمان دارم؛ ایمان دارم...» - سونیا، پرده‌ی چهارم.

آثار چخوف، که غالباً مبهم و دوپَهلویند، و در لحظات مختلفْ شوخ‌، خنده‌دار، بی‌پرده، آزاردهنده، کنایی، مَتَل‌وار، گَزنده، غنایی، بی‌احساس، غریب، پُرشور و اندوه‌بارند، در گستره‌ی کلّی روان آدمی کند‌وکاو می‌کنند. او از خلال به‌کارگیریِ عناصرِ منحصر‌به‌فرد خود، از قبیل مرور و بازبینی ذهنی، جریان سیّال ذهن، اِشراق‌ها و تجلّیات ذهنیِ شخصیت‌ها، و کنار هم نشاندنِ بدبینی و شوخ‌طبعی، ما را در زندگیِ شخصیت‌های پیچیده‌ی خود غرق می‌کند. او روایت‌های کم‌وبیش سنّتیِ‌ حاوی آموزه‌های اخلاقی را کنار ‌گذاشت که در سبْک‌ وُ سیاق نویسنده‌‌هایی نظیر فیودور داستایفسکی دیده می‌شد. او قصد داشت از طریق آثارش سؤال‌هایی را با خوانندگان در میان بگذارد، نه این‌که جواب‌هایی را تدارک ببیند. با آن‌که او کار خود را با طرح‌های کاملاً کمدی‌ و یاوه‌سُرایی‌هایی (doggerel) شروع کرد که با نام‌های مستعاری از قبیل آنتوشا چخونتِه به چاپ می‌رسید، بعدتر، و در ادامه‌ی کار، داستان‌های کوتاهِ زیادی نوشت که از جانب بسیاری از ناقدان به‌عنوان نمونه‌های عالیِ داستان کوتاه مورد استقبال و تحسین قرار گرفتند و امروزه همچنان مورد پژوهش و بررسی قرار می‌گیرند. حکایت سفر او، در قالبی شبیه خودزندگی‌نامه‌، با عنوان «اِستِپ»، که از نگاه یک کودک روایت می‌شود، در سال 1888 جایزه‌ی پوشکین را برایش به ارمغان آورد. آثار او الهام‌بخش بسیاری از نویسندگان و نمایش‌نامه‌نویسان معاصر، از جمله جورج برنارد شاو، جِیمز جویس، ریموند کاروِر، ارنست همینگوِی و ویرجینیا وُولف بوده است. نمایش‌نامه‌های او، بعد از آثار شکسپیِر، بیش از هر نمایش‌نامه‌نویس دیگری با استقبال مخاطب عام مواجه شده‌اند.

آنتون، که در یک خانواده‌ی طبقه‌ی متوسط در سواحلِ دریای آزُوف و در روسیه‌ی پیش از انقلاب بزرگ شد، به‌همراه خواهر و چهار برادرِ خود به ماهیگیری می‌رفت، تنیس بازی می‌کرد، و ایّام فراغت را در ییلاق پدربزرگ خود می‌گذراند. آنتونِ نوجوان، که شدیداً دلبسته‌ی طبیعت بود، جسم و ذهنی قَوی داشت، و مهربانی و شوخ‌طبعی در رفتارش موج می‌زد. خواهر و برادرها در مغازه‌ی پدرشان کار می‌کردند (که آن هم در حال حاضر به موزه‌ای بدل شده، با عنوان «مغازه‌ی چخوف») و آنتون به‌واسطه‌ی ملاقات با افراد مختلف در آن‌ مغازه خاطرات و ایده‌هایی را برای داستان‌های آینده‌اش گِرد‌آوری می‌کرد. او اوقاتی را به تمرین موسیقی می‌گذراند، و در کنار آن با اشتیاق سیری‌ناپذیری کتاب می‌خواند، طوری‌که هر روز بعدازظهر را در کتابخانه‌ی مرکزی شهر تاگانرُوگ سپری می‌کرد (که امروزه نام او را بر آن گذاشته‌اند). آنتون برای سال‌های متمادی، تا هنگام مرگ خود، کتاب‌هایی را برای این کتابخانه می‌فرستاد تا به مجموعه‌‌ی آن‌ اضافه شود. او در آن‌جا آثار ادبی و آثار کلاسیک یونان از قبیل آثار هُومر، و میگِل دِ سروانتس، ایوان گُنچارُوف، ویلیام شکسپیِر، ایوان تورگنیِف، و کلبه‌ی عمو تُومِ هِریِت بیچِر اِستُو را خواند. در این دوره یک خانم معلمِ سرخانه‌ی فرانسوی به بچه‌های خانواده زبان می‌آموخت. دایه‌ی پیرِ بچه‌ها آن‌ها را با قصه‌‌های موهومِ شگفت‌انگیز خود سرگرم می‌کرد، و هم‌زمان مادر بچه‌ها خاطراتی از سفرهای دُور دنیای خود برایشان می‌گفت که در دوره‌ی جوانی‌اش به‌همراه پدرشان رفته بود، و این‌ها تخیّل زنده‌ی آنتون را پُربارتر می‌کرد. «ما قریحه و استعدادمان را از پدرمان گرفتیم، ولی روح و روان‌مان را از مادرمان.» [برگرفته از کتاب نامه‌های آنتون چخوف، ترجمه‌ی کُنستانس کلارا گارنِت]. پدر آنتون، که رعیّت‌زاده بود، به‌شدت شیفته‌ی موسیقی بود. او یک متدیّنِ سفت‌وسخت بود ولی آن‌ها خانواده‌ی درهم‌تنیده‌‌‌ی یکدستی بودند، که بعد از زمان مدرسه، وقت غروب‌، مشترکاً آواز می‌خواندند، ساز می‌زدند، در گروه کُرِ کلیسا هم‌سُرایی می‌کردند، و غروبِ هر یکشنبه و صبحِ هر دوشنبه در مراسم عشاء ربّانی حضور می‌یافتند.

تاگانرُوگ تا قبل از احداث راه‌آهن بندری شلوغ و شهری تجاری بود. در حوالی سال 1867پایوِل با ورشکستگی مالی مواجه شد. او مغازه را تعطیل کرد، خانه و تمام اسباب وُ اثاثیه‌شان را حراج کرد، و خانواده به مسکو نقل‌مکان کرد تا شروعی دوباره را تجربه کند. آنتون در تاگانرُوگ ماند تا تحصیلات دبیرستان را ادامه بدهد، و در این بِین به‌عنوان معلم سَرخانه کسب درآمد می‌کرد. او در 1879 به خانواده‌اش در مسکو ملحق شد و برای تحصیل پزشکی وارد دانشگاه مسکو شد. در 1884 فارغ‌التحصیل شد و در باقی عُمر خود به طبابت مشغول بود. خانواده‌ی او پس از آن در شهر وُوسکْریسیِنْسْک، در حومه‌ی مسکو، ساکن شدند. آنتون به آن‌ها ملحق شد ولی خیلی زود، بعد از ملاقات با یکی از هم‌قطارانِ دانشگاهی خود، دکتر اوپیِنْسْکی، به شهری در همان نزدیکی به‌نام زینیگِراد نقل‌مکان کرد و در آن‌جا به طبابت مشغول شد. تنگناهای مالیِ خانواده ادامه داشت تا آن‌که آنتون، که به‌عنوان پزشک و نویسنده‌ی آزاد مشغول به کار بود، با تواضعِ تمام حمایت مالیِ خانواده‌اش را به عهده گرفت. «طبابت همسر قانونی من است و ادبیات معشوق‌ام. وقتی از یکی خسته می‌شوم شب را با دیگری سَر می‌کنم.» (نامه به آلکسی سووارین، 11 سپتامبر 1888).

این سال‌های زندگی در حومه بارِ دیگر برای چخوف بدل به سال‌های پُرباری شد: او زمان مشخصی را به کار نوشتن اختصاص داد و زمانی را به معاشرت‌های اجتماعی؛ او با تعداد بی‌شماری از چهره‌های ادبی و هنریِ آن‌زمان، از جمله لئو تولستوی، آلکساندر ایوانِویچ کوپْرین و ماکسیم گُورکی آشنا شد. در این دوره او داستان‌های زیادی نوشت و اولین نمایش‌نامه‌ی خود، ایوانُف (1887)، را طیّ دو هفته به رشته‌ی تحریر درآورد. حضور در کنار خانواده و دوستان، و گذراندن اوقاتی در بیرون خانه، که به قایق‌رانی، ماهی‌گیری، باغبانی و گَپ‌وُگفت درباره‌ی ادبیات می‌گذشت، مایه‌ی نشاطِ همیشگی‌ او در آن حومه بود. این دوره شدیداً به کارِ قوه‌ی تخیّل او آمد و در عین حال به او کمک کرد بر کار نوشتن متمرکز شود. ولی او، گذشته از رفتار سرخوشانه و بُرون‌گرایَش، از درد و فشارِ بیماری سِل در رنج بود. با این حال این بیماری هم مانع از سفر او به سراسرِ اروپا و روسیه نشد؛ از جمله سفری به جزیره‌ی ساخالین، برای تحقیق در باب تبعیدگاه تزار در آن‌جا، و شرایط ظالمانه‌ای که به 000/10  زندانی تحمیل شده بود. گزارش او از سفر به سیبری و تحقیق و سرشماریِ جامعِ سه‌ماهه‌ای در باب مردم این جزیره؛ کاری «که برای سه رساله‌ی دانشگاهی کفایت می‌کرد» (نامه به آلکسی سووارین، 27 سپتامبر 1890) با عنوان جزیره‌ی ساخالین در 1890 به چاپ رسید. آنتون در یکی از داستان‌های خود، در تبعید (1892)، به شکل دیگری از این تجربه الهام گرفت. او به‌دفعات، برای دیدار دوستان و نظارت بر اجرای نمایش‌نامه‌هایش، به مسکو و سَنت پترزبورگ سفر کرد. مرگ برادرش، نیکُولای، که تحت مراقبت او بود و از بیماری سِل از دنیا رفت، الهام‌بخش او در نگارش داستان بلند «سرگذشت ملال‌انگیز» (1889) بود.

در اواخر دهه‌ی 1880 چخوف مِلک ییلاقیِ شخصیِ خود را در ناحیه‌ی مِلیکاوا بنا کرد و بقیه‌ی افراد خانواده‌اش هم به او ملحق شدند (این خانه هم در حال حاضر به یک موزه بدل شده). او هم‌زمان برای کمک به مردم آن نواحی در مقابله با شیوع وبا، در عین تشدید بیماریِ خود، به طبابت مشغول شد. خانه‌ی چخوف همیشه پُر از بیمارانی بود که او بی‌اعتنا به بیماریِ خود آن‌ها را می‌پذیرفت. او با نیرو و اشتیاق وصف‌ناپذیری، که به نظر بی‌ا‌نتها می‌رسید، پروژه‌های نوع‌دوستانه‌ی متعدّدی را دنبال می‌کرد، و در کنار آن نگارش نمایش‌نامه‌هایش را پیش می‌بُرد، که خیلی از آن‌ها در سالن تئاتر هُنریِ مسکو به اجرا درآمد. در 25 مِی 1901 با اُولگا کِنیپِر (1959-1868) ازدواج کرد؛ هنرپیشه‌ای که در اجرای صحنه‌ایِ خیلی از نمایش‌نامه‌های او بازیگر نقش اصلی بود. آن‌ها در مِلکِ جدید چخوف در ناحیه‌ی اوتکا، واقع در شهر یالتا، اقامت گُزیدند. چخوف، با تشدید بیماری خود، ناگزیر از سفر برای یافتن شرایط اقلیمیِ سالم‌تر بود. با این‌ حال، او در نهایت پس از زندگیِ کوتاهی که با از خودگذشتگی وقف دیگران شده بود، در حالی‌ که در چشمه‌ی آب‌گرمِ منطقه‌ی کوهستانیِ جنگلِ سیاه، در ناحیه‌ی بادِن‌وایلِرِ آلمان، اقامت داشت، در 2 ژولای 1904، در سنّ چهل‌وچهار سالگی از دنیا رفت. او در گورستان نُووادیویچیِ مسکو، در قطعه‌ی خانواده‌ی خود در مجاورت صومعه‌ی نُووادیویچی، به خاک سپرده شد؛ گورستانی که بسیاری از مشاهیر روسیه از جمله سِرگِئی پِراکُوفیِفِ آهنگ‌ساز، ولادیمیر مایاکوفسکیِ شاعر، و نویسندگانی چون میخائیل بولگاکُف و نیکُولای واسیلیویچ گُوگُول در آن به خاک سپرده شده‌اند. در 1954، نام شهر لاپاسْنی (در کنار رودخانه‌ا‌ی به همین نام) به احترام چخوف، به چخوف تغییر یافت. شهر چخوف، که ناحیه‌ی مراکز اداریِ آن چخوفسکی نام دارد، در استان مسکو واقع است. بناهای یادبود‌ی در نقاط مختلف دنیا به‌منظور بزرگداشت چخوف ساخته شده، که معروف‌ترینِ آن‌ها مجسمه‌ی بُرنزیِ باشکوه چخوف است که در میدان چخوفِ شهر تاگانرُوگ استقرار یافته است.

علاوه بر نامه‌های متعدّدی که چخوف به دوستان و افراد خانواده‌ی خود نوشت، و چهار نمایش‌نامه‌ی پرطرفدار او؛ مرغ دریایی (1894)، دایی وانیا (1899)، سه خواهر (1900) و باغ آلبالو (1903)، برخی از دیگر آثار نمایشی و داستانیِ او عبارتند از:

پِلاتُونُف (1878)؛ خرس (1881)؛ درباب مَضرّات تنباکو (1886)؛ آواز قو (1887)؛ ایوانُف (1887)؛ پیشنهاد ازدواج (1888)؛ عروسی (1889)؛ وحشی (1889)؛ یک قهرمان تراژیکِ ناراضی (1889)؛ جشن (1891)؛ دهقانان (1897)؛ و انگور فرنگی (1898).

 

منبع:

http://www.online-literature.com/anton_chekhov/


آنتون پاولِویچ چخوف زندگی و آثار آنتون چخوف

دیگر مطالب زندگی دیگران

چگونه سوسیالیست شدم

هلن کلر در سال 1880 در خانواده‌‌ای متوسط در آمریکا متولد شد. در حالی که هنوز چند ماه بیشتر از عمرش نگذشته بود به علت بیماری مهلکی که می‌رفت تا جانش را بگیرد، بینایی و شنوایی‌اش را از دست داد. یکی از نقاط عطف زندگی هلن کلر، زمانی است که آن سولیوان، معلم و مددکار اجتماعی، کار تعلیم و تربیت او را به عهده می‌گیرد. الکساندر گراهام بل این معلم را معرفی و پیشنهاد کرده بود. آن سولیوان روش‌های نوینی برای آموزش هلن کلر به کار برد و او به مرور توانایی‌های خود را در عرصه‌های مختلفی چون ادبیات و شعر نشان داد. این سبب شد که کلر مورد توجه زیادی قرار بگیرد و حکایت‌های او و معلم‌اش به داستانی قابل توجه در سطحی عام بدل شود. اما زندگی کلر وجهی دیگر هم داشت که کمتر مورد توجه قرار گرفته است. مبارزات انقلابی کارگران علیه سرمایه‌داری و آرمان سوسیالیسم کلر را هم با خود همراه کرد. به این ترتیب هلن کلر به چهره‌ای مهم در جنبش‌ سیاسی چپ در امریکا و همچنین مبارزات زنان در آن دوران بدل شد. 


چشم‌انداز انقلابی رهایی زنان

کلارا آیسنر، یا آن‌گونه که مشهور است کلارا زتکین، در پنجم ژوئیه 1857 در آلمان متولد شد و در بیستم ژوئن 1933 در هفتادوشش سالگی در مسکو درگذشت. او اصلی‌ترین کسی است که روز 8 مارس را به عنوان روز جهانی زن پیشنهاد داد و اگرچه این مهمترین دلیل شهرتش به شمار می‌رود، اما نگاهی به زندگی‌ زتکین نشان می‌دهد که او در تمام عمرش برای آزادی و زندگی بهتر زنان و کارگران مبارزه کرد و با تلاش‌ها و نظریات او اتصال سوسیالیسم و فمینیسم محکم‌تر و قوام‌یافته‌تر شد. زتکین از نظریه‌پردزان، سازمان‌دهندگان و رهبران جنبش بین‌المللی زنان و جنبش کمونیستی بود که اگرچه در ایران کمتر مورد توجه بوده، اما آثاری از او و درباره‌اش در سال‌های مختلف به فارسی ترجمه شده‌اند و نگاهی به این آثار نشان می‌دهد که نوشته‌ها و گفته‌های او هنوز حایز اهمیت‌اند و به کار امروز می‌آیند. نقل شده که در مراسم خاکسپاری کلارا زتکین در مسکو بیش از ۶۰۰ هزار نفر شرکت کردند و خاکستر جسدش در دیوار کرملین به خاک سپرده شد. 


خشونت، مرگ و رستگاری

کورمک مک‌کارتی، رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس آمریکایی که به‌خاطر اقتباس‌های سینمایی از آثارش به شهرتی فراگیر دست یافت، چند روز پیش، در 13 ژوئن (23 خرداد ماه) در سن 89 سالگی درگذشت. مک‌کارتی به‌گزارشِ «هالیوود ریپورتر» از بزرگ‌ترین رمان‌نویسانِ آمریکا به شمار می‌رفت که با رمان «جاده» توانست جایزه ادبی معتبر پولیتزر را کسب کند و رمانِ مطرح او «جایی برای پیرمردها نیست» دستمایه ساختِ فیلم سینمایی برادران کوئن در سال 2007 بود که اسکار بهترین فیلم و فیلمنامه اقتباسی را دریافت کرد. مک‌کارتی را راویِ خشونتِ آمریکایی خوانده‌اند، نویسنده‌ای که خشونت، مرگ و رستگاری از مضامینِ محوری آثار او بوده است. 


چپ ملی

فریبرز رئیس‌دانا در اسفند 1377 در مقاله‌ای نوشته بود که گویا این تقدیر ماست که پیش از نوروز و آغاز سال جدید حوادثی ناگوار «خُلق ما را تنگ و روحمان را چنان اندوهگین سازد» که دیگر شوقی برای برگزاری عید نباشد یا اگر بنا باشد «عیدانه‌ای تقدیم کنیم ناگزیر باشیم پیش از آن در رثای از دست رفتگان پیش‌گفتاری بیاوریم.» تقدیر چنین بود که خود او نیز تنها چند روز پیش از نوروز در شمار «از دست رفتگان» قرار بگیرد. مرگ رئیس‌دانا در روزهای پایانی اسفند 1398 و آن هم به دلیل کرونا دشوارتر و تلخ‌تر بود. فریبرز رئیس‌دانا شمایل دقیق یک روشنفکر متعهد بود: اقتصاددان دردمند، شاعر و منتقد، فعال سیاسی چپ، پژوهشگر علوم اجتماعی و عضو برجسته کانون نویسندگان ایران. رئیس‌دانا در دی‌ماه 1323 در روستای ابراهیم‌آباد قزوین متولد شده بود و در 26 اسفند 1398 در تهران درگذشت. از او کارنامه‌ای پربار باقی مانده است و می‌توان او را نماد چپی که گرایش‌های عمیق ملی داشت در نظر گرفت.


سرنوشت روشنفکران ژیواگو

تا پیش از آنکه پاسترناک رمان دوران‌سازِ «دکتر ژیواگو» را بنویسد و سرسختانه تصمیم به انتشار آن بگیرد، کسی در شوروی او را به‌عنوان یک «مخالف» نمی‌شناخت. اما تصمیم قاطع او به انتشار رمانش در ایتالیا سرآغاز رسم و روال ادبی تازه‌ای در روسیه پس از استالین شد. پاسترناک تحت فشار حزب کمونیست و مخالفت کانون نویسندگان شوروی جایزه نوبل 1958 را نپذیرفت. برای نخستین بار بعد از جنگ جهانی دوم، سانسور بدخیم اتحاد شوروی را شکست و پاسترناک توانست روایت هولناک خود را از سرنوشت روشنفکران شوروی منتشر کند، روایتی که از پسِ سالیان دورودراز همچنان برای درکِ موقعیت نسلی از روشنفکران روسیه که در دوران استالین و انقلاب بلشویکی زیستند، معتبر است. رمان «دکتر ژیواگو» شصت‌وشش سال پیش در چنین روزهایی در خارج از شوروی منتشر شد و انقلابی ادبی در دوران بعد از استالین بود که به دوره «آب شدن یخ‌ها» موسوم است.


تبعیدی‌ها

پابلو نرودا، شاعر و مبارز مطرح آمریکای لاتین، هم‌رزم آلنده و برنده نوبلِ ادبیات در سال 1971 است. نفتالی ریکاردو ری‌یس باسو آلتو، معروف به پابلو نرودا زندگی ادبی و سیاسیِ پرفراز و نشیبی داشت. او از تبار شاعرانی بود که مبارزه را سرشته در هنر می‌دانست و کنشگری و شعر را هم‌پای هم مهم می‌شمارد. نرودا در 12 ژوئیه سال 1904 در خطه پارال کشور شیلی به دنیا آمد. او هنوز چهارده سال نداشت که نخستین مقاله‌ خود را در نشریه‌ای محلی به چاپ رساند و چند سال بعد، هنوز به بیست‌سالگی نرسیده بود که سیزده قطعه شعر در مجله‌ای منتشر کرد. از آن بعد تمام اشعار نرودا رنگی سیاسی دارد و همین امر آوازه او را از شیلی به آمریکای لاتین فراتر می‌برد. او دیگر شاعری برای تمام امریکای لاتین است که از رنج‌ها و خشم‌ها مردمان این خطه می‌سراید. از مهم‌ترین بزنگاه‌های زندگی نرودا ایراد خطابه «من متهم می‌کنم» در ششم ژانویه 1948 در مجلس سنا بود که منجر به صدور حکمِ عزل او از سناتوری مجلس توسط دیوان عالی شیلی شد و البته دیوان به همین حکم بسنده نمی‌کند و قصد بازداشت او را دارد. این اتفاق در سراسر امریکای لاتین بازتابی گسترده پیدا می‌کند و بسیاری به هواداری از او برمی‌خیزند و سرانجام نرودا ناگزیر به ترک وطن می‌شود. در زادروز نرودا، بخشی از خاطراتِ این شاعر چپ‌گرا از سفرش به شوروی را مرور می‌کنیم که در آنجا با شاعرانی همفکر خودش دیدار می‌کند، شاعرانی تبعیدی‌ که برای گرامی‌داشتِ پوشکین گرد هم آمده‌اند.


در سایه جنوب

ویلیام فاکنر از مهم‌ترین داستان‌نویسان جهان است که در ایران هم به خوبی شناخته می‌شود و بسیاری از آثار او توسط مترجمان مختلف به فارسی منتشر شده است. او را نویسنده جنوب نامیده‌اند و این جنوب هم جغرافیایی است و هم ادبی. او با با سبک خاص داستان‌نویسی‌اش و نیز تصویر درخشانی که از زندگی مردمان جنوب امریکا به دست داده در تاریخ داستان‌نویسی جاودانه شده است. فاکنر در زمان حیاتش برنده نوبل ادبیات شد و آثارش تا امروز همواره مورد توجه بوده و از زوایای مختلف بررسی شده است. فاکنر علاقه‌ای به صحبت کردن درباره زندگی شخصی‌اش نداشت و به‌خصوص از سال‌های کودکی او اطلاعات زیادی در دست نیست با این‌ حال، زندگی‌نامه‌نویسان متعددی به سراغش رفته‌اند و دوره‌های مختلف زندگی او را تصویر کرده‌اند. فاکنر در 25 سپتامبر 1897 متولد شد و در سال 1962 درگذشت.