آنتون پاولِویچ چخوف در 29 ژانویهی 1860 در شهر بندریِ تاگانرُوگ (در منتهاالیه شمالیِ دریای سیاه، در حد فاصل اوکراین و روسیه) در استان راستُوف، در جنوب روسیه، به دنیا آمد. او فرزند سوم از شش فرزندِ یِوگِنیا یاکُوْلیِوْنا مارُوزُوف، دخترِ یک تاجر پوشاک، و پایوِل یِگُورِویچ (1898-1825)، یک مغازهدارِ خواروبارفروش بود. خانهی آنها در حال حاضر به موزه بدل شده است. پدربزرگ آنتون رعیّتی روستایی بود که بر روی زمینِ یکی از ملّاکانِ استان وارُونِژ کار میکرد و در 1841 آزادی خود و خانوادهاش را خرید.
آنتون چخوف (1904-1860)، پزشک، خالق مشهورِ داستانهای کوتاه، و نمایشنامهنویس، در دایی وانیا (1899) نوشت:
«... ما باید در فرصت زندگیمان زندگی کنیم. آری، باید زندگی کنیم، دایی وانیا. باید از خلال صفِ طولانیِ روزهای پیش رویمان، و از خلال شبهای طولانی، زندگی کنیم؛ باید صبورانه آزمونی را از سر بگذرانیم که سرنوشت به ما تحمیل میکند؛ باید بیوقفه برای دیگران کار کنیم، چه حالا و چه وقتی که پیر شدهایم؛ و وقتی آخرین ساعت عُمرمان فرا میرسد باید فروتنانه با آن روبهرو شویم، و آنجا، پس از مرگ، به زبان خواهیم آورد که رنج کشیدهایم و اشک ریختهایم، که زندگیِ تلخی داشتهایم، و خدا به ما رحم خواهد آورد. آه، بعد، عزیز، داییِ عزیز، آن زندگیِ روشن و زیبا را نظاره خواهیم کرد؛ شاد خواهیم شد و اندوهِ اینجاییِ خود را بارِ دیگر از نظر خواهیم گذراند؛ یک لبخند مِهرآمیز – و – آرام خواهیم گرفت. من ایمان دارم، دایی، ایمان راسخی با تمام وجود ... آرام خواهیم گرفت. صدای فرشتگان را خواهیم شنید. بهشت را نظاره خواهیم کرد که مثل جواهری میدرخشد. کلّ شرارتها و کلّ دردهایمان را نظاره خواهیم کرد که در همدردیِ عظیمی غرق میشوند که دنیا را فرا خواهد گرفت. زندگی ما مثل ناز وُ نوازشی آرام و پُرمِهر و شیرین خواهد شد. من ایمان دارم؛ ایمان دارم...» - سونیا، پردهی چهارم.
آثار چخوف، که غالباً مبهم و دوپَهلویند، و در لحظات مختلفْ شوخ، خندهدار، بیپرده، آزاردهنده، کنایی، مَتَلوار، گَزنده، غنایی، بیاحساس، غریب، پُرشور و اندوهبارند، در گسترهی کلّی روان آدمی کندوکاو میکنند. او از خلال بهکارگیریِ عناصرِ منحصربهفرد خود، از قبیل مرور و بازبینی ذهنی، جریان سیّال ذهن، اِشراقها و تجلّیات ذهنیِ شخصیتها، و کنار هم نشاندنِ بدبینی و شوخطبعی، ما را در زندگیِ شخصیتهای پیچیدهی خود غرق میکند. او روایتهای کموبیش سنّتیِ حاوی آموزههای اخلاقی را کنار گذاشت که در سبْک وُ سیاق نویسندههایی نظیر فیودور داستایفسکی دیده میشد. او قصد داشت از طریق آثارش سؤالهایی را با خوانندگان در میان بگذارد، نه اینکه جوابهایی را تدارک ببیند. با آنکه او کار خود را با طرحهای کاملاً کمدی و یاوهسُراییهایی (doggerel) شروع کرد که با نامهای مستعاری از قبیل آنتوشا چخونتِه به چاپ میرسید، بعدتر، و در ادامهی کار، داستانهای کوتاهِ زیادی نوشت که از جانب بسیاری از ناقدان بهعنوان نمونههای عالیِ داستان کوتاه مورد استقبال و تحسین قرار گرفتند و امروزه همچنان مورد پژوهش و بررسی قرار میگیرند. حکایت سفر او، در قالبی شبیه خودزندگینامه، با عنوان «اِستِپ»، که از نگاه یک کودک روایت میشود، در سال 1888 جایزهی پوشکین را برایش به ارمغان آورد. آثار او الهامبخش بسیاری از نویسندگان و نمایشنامهنویسان معاصر، از جمله جورج برنارد شاو، جِیمز جویس، ریموند کاروِر، ارنست همینگوِی و ویرجینیا وُولف بوده است. نمایشنامههای او، بعد از آثار شکسپیِر، بیش از هر نمایشنامهنویس دیگری با استقبال مخاطب عام مواجه شدهاند.
آنتون، که در یک خانوادهی طبقهی متوسط در سواحلِ دریای آزُوف و در روسیهی پیش از انقلاب بزرگ شد، بههمراه خواهر و چهار برادرِ خود به ماهیگیری میرفت، تنیس بازی میکرد، و ایّام فراغت را در ییلاق پدربزرگ خود میگذراند. آنتونِ نوجوان، که شدیداً دلبستهی طبیعت بود، جسم و ذهنی قَوی داشت، و مهربانی و شوخطبعی در رفتارش موج میزد. خواهر و برادرها در مغازهی پدرشان کار میکردند (که آن هم در حال حاضر به موزهای بدل شده، با عنوان «مغازهی چخوف») و آنتون بهواسطهی ملاقات با افراد مختلف در آن مغازه خاطرات و ایدههایی را برای داستانهای آیندهاش گِردآوری میکرد. او اوقاتی را به تمرین موسیقی میگذراند، و در کنار آن با اشتیاق سیریناپذیری کتاب میخواند، طوریکه هر روز بعدازظهر را در کتابخانهی مرکزی شهر تاگانرُوگ سپری میکرد (که امروزه نام او را بر آن گذاشتهاند). آنتون برای سالهای متمادی، تا هنگام مرگ خود، کتابهایی را برای این کتابخانه میفرستاد تا به مجموعهی آن اضافه شود. او در آنجا آثار ادبی و آثار کلاسیک یونان از قبیل آثار هُومر، و میگِل دِ سروانتس، ایوان گُنچارُوف، ویلیام شکسپیِر، ایوان تورگنیِف، و کلبهی عمو تُومِ هِریِت بیچِر اِستُو را خواند. در این دوره یک خانم معلمِ سرخانهی فرانسوی به بچههای خانواده زبان میآموخت. دایهی پیرِ بچهها آنها را با قصههای موهومِ شگفتانگیز خود سرگرم میکرد، و همزمان مادر بچهها خاطراتی از سفرهای دُور دنیای خود برایشان میگفت که در دورهی جوانیاش بههمراه پدرشان رفته بود، و اینها تخیّل زندهی آنتون را پُربارتر میکرد. «ما قریحه و استعدادمان را از پدرمان گرفتیم، ولی روح و روانمان را از مادرمان.» [برگرفته از کتاب نامههای آنتون چخوف، ترجمهی کُنستانس کلارا گارنِت]. پدر آنتون، که رعیّتزاده بود، بهشدت شیفتهی موسیقی بود. او یک متدیّنِ سفتوسخت بود ولی آنها خانوادهی درهمتنیدهی یکدستی بودند، که بعد از زمان مدرسه، وقت غروب، مشترکاً آواز میخواندند، ساز میزدند، در گروه کُرِ کلیسا همسُرایی میکردند، و غروبِ هر یکشنبه و صبحِ هر دوشنبه در مراسم عشاء ربّانی حضور مییافتند.
تاگانرُوگ تا قبل از احداث راهآهن بندری شلوغ و شهری تجاری بود. در حوالی سال 1867پایوِل با ورشکستگی مالی مواجه شد. او مغازه را تعطیل کرد، خانه و تمام اسباب وُ اثاثیهشان را حراج کرد، و خانواده به مسکو نقلمکان کرد تا شروعی دوباره را تجربه کند. آنتون در تاگانرُوگ ماند تا تحصیلات دبیرستان را ادامه بدهد، و در این بِین بهعنوان معلم سَرخانه کسب درآمد میکرد. او در 1879 به خانوادهاش در مسکو ملحق شد و برای تحصیل پزشکی وارد دانشگاه مسکو شد. در 1884 فارغالتحصیل شد و در باقی عُمر خود به طبابت مشغول بود. خانوادهی او پس از آن در شهر وُوسکْریسیِنْسْک، در حومهی مسکو، ساکن شدند. آنتون به آنها ملحق شد ولی خیلی زود، بعد از ملاقات با یکی از همقطارانِ دانشگاهی خود، دکتر اوپیِنْسْکی، به شهری در همان نزدیکی بهنام زینیگِراد نقلمکان کرد و در آنجا به طبابت مشغول شد. تنگناهای مالیِ خانواده ادامه داشت تا آنکه آنتون، که بهعنوان پزشک و نویسندهی آزاد مشغول به کار بود، با تواضعِ تمام حمایت مالیِ خانوادهاش را به عهده گرفت. «طبابت همسر قانونی من است و ادبیات معشوقام. وقتی از یکی خسته میشوم شب را با دیگری سَر میکنم.» (نامه به آلکسی سووارین، 11 سپتامبر 1888).
این سالهای زندگی در حومه بارِ دیگر برای چخوف بدل به سالهای پُرباری شد: او زمان مشخصی را به کار نوشتن اختصاص داد و زمانی را به معاشرتهای اجتماعی؛ او با تعداد بیشماری از چهرههای ادبی و هنریِ آنزمان، از جمله لئو تولستوی، آلکساندر ایوانِویچ کوپْرین و ماکسیم گُورکی آشنا شد. در این دوره او داستانهای زیادی نوشت و اولین نمایشنامهی خود، ایوانُف (1887)، را طیّ دو هفته به رشتهی تحریر درآورد. حضور در کنار خانواده و دوستان، و گذراندن اوقاتی در بیرون خانه، که به قایقرانی، ماهیگیری، باغبانی و گَپوُگفت دربارهی ادبیات میگذشت، مایهی نشاطِ همیشگی او در آن حومه بود. این دوره شدیداً به کارِ قوهی تخیّل او آمد و در عین حال به او کمک کرد بر کار نوشتن متمرکز شود. ولی او، گذشته از رفتار سرخوشانه و بُرونگرایَش، از درد و فشارِ بیماری سِل در رنج بود. با این حال این بیماری هم مانع از سفر او به سراسرِ اروپا و روسیه نشد؛ از جمله سفری به جزیرهی ساخالین، برای تحقیق در باب تبعیدگاه تزار در آنجا، و شرایط ظالمانهای که به 000/10 زندانی تحمیل شده بود. گزارش او از سفر به سیبری و تحقیق و سرشماریِ جامعِ سهماههای در باب مردم این جزیره؛ کاری «که برای سه رسالهی دانشگاهی کفایت میکرد» (نامه به آلکسی سووارین، 27 سپتامبر 1890) با عنوان جزیرهی ساخالین در 1890 به چاپ رسید. آنتون در یکی از داستانهای خود، در تبعید (1892)، به شکل دیگری از این تجربه الهام گرفت. او بهدفعات، برای دیدار دوستان و نظارت بر اجرای نمایشنامههایش، به مسکو و سَنت پترزبورگ سفر کرد. مرگ برادرش، نیکُولای، که تحت مراقبت او بود و از بیماری سِل از دنیا رفت، الهامبخش او در نگارش داستان بلند «سرگذشت ملالانگیز» (1889) بود.
در اواخر دههی 1880 چخوف مِلک ییلاقیِ شخصیِ خود را در ناحیهی مِلیکاوا بنا کرد و بقیهی افراد خانوادهاش هم به او ملحق شدند (این خانه هم در حال حاضر به یک موزه بدل شده). او همزمان برای کمک به مردم آن نواحی در مقابله با شیوع وبا، در عین تشدید بیماریِ خود، به طبابت مشغول شد. خانهی چخوف همیشه پُر از بیمارانی بود که او بیاعتنا به بیماریِ خود آنها را میپذیرفت. او با نیرو و اشتیاق وصفناپذیری، که به نظر بیانتها میرسید، پروژههای نوعدوستانهی متعدّدی را دنبال میکرد، و در کنار آن نگارش نمایشنامههایش را پیش میبُرد، که خیلی از آنها در سالن تئاتر هُنریِ مسکو به اجرا درآمد. در 25 مِی 1901 با اُولگا کِنیپِر (1959-1868) ازدواج کرد؛ هنرپیشهای که در اجرای صحنهایِ خیلی از نمایشنامههای او بازیگر نقش اصلی بود. آنها در مِلکِ جدید چخوف در ناحیهی اوتکا، واقع در شهر یالتا، اقامت گُزیدند. چخوف، با تشدید بیماری خود، ناگزیر از سفر برای یافتن شرایط اقلیمیِ سالمتر بود. با این حال، او در نهایت پس از زندگیِ کوتاهی که با از خودگذشتگی وقف دیگران شده بود، در حالی که در چشمهی آبگرمِ منطقهی کوهستانیِ جنگلِ سیاه، در ناحیهی بادِنوایلِرِ آلمان، اقامت داشت، در 2 ژولای 1904، در سنّ چهلوچهار سالگی از دنیا رفت. او در گورستان نُووادیویچیِ مسکو، در قطعهی خانوادهی خود در مجاورت صومعهی نُووادیویچی، به خاک سپرده شد؛ گورستانی که بسیاری از مشاهیر روسیه از جمله سِرگِئی پِراکُوفیِفِ آهنگساز، ولادیمیر مایاکوفسکیِ شاعر، و نویسندگانی چون میخائیل بولگاکُف و نیکُولای واسیلیویچ گُوگُول در آن به خاک سپرده شدهاند. در 1954، نام شهر لاپاسْنی (در کنار رودخانهای به همین نام) به احترام چخوف، به چخوف تغییر یافت. شهر چخوف، که ناحیهی مراکز اداریِ آن چخوفسکی نام دارد، در استان مسکو واقع است. بناهای یادبودی در نقاط مختلف دنیا بهمنظور بزرگداشت چخوف ساخته شده، که معروفترینِ آنها مجسمهی بُرنزیِ باشکوه چخوف است که در میدان چخوفِ شهر تاگانرُوگ استقرار یافته است.
علاوه بر نامههای متعدّدی که چخوف به دوستان و افراد خانوادهی خود نوشت، و چهار نمایشنامهی پرطرفدار او؛ مرغ دریایی (1894)، دایی وانیا (1899)، سه خواهر (1900) و باغ آلبالو (1903)، برخی از دیگر آثار نمایشی و داستانیِ او عبارتند از:
پِلاتُونُف (1878)؛ خرس (1881)؛ درباب مَضرّات تنباکو (1886)؛ آواز قو (1887)؛ ایوانُف (1887)؛ پیشنهاد ازدواج (1888)؛ عروسی (1889)؛ وحشی (1889)؛ یک قهرمان تراژیکِ ناراضی (1889)؛ جشن (1891)؛ دهقانان (1897)؛ و انگور فرنگی (1898).
منبع:
http://www.online-literature.com/anton_chekhov/