محافظه‌کار و اصلاح‌طلب نیستم

بازخوانی نامه‌های چخوف در سال‌های موفقیت

1399/11/16

«از من بیوگرافی می‌خواهید؟ این هم بیوگرافی: در سال 1860 در تگانروک به دنیا آمدم. همان‌جا در سال 1879 دبیرستان را تمام کردم. سال 1884 تحصیلاتم را در دانشکده پزشکی دانشگاه مسکو به پایان رساندم. در سال 1888 جایزه پوشکین را دریافت کردم. در سال 1890 از مسیر سیبری سفری به ساخالین کردم و مسیر بازگشتم از راه دریا بود. در سال 1891 سفری را به سرتاسر اروپا شروع کردم...» آنتون پاولوویچ چخوف در فوریه 1892 بیوگرافی خود را خطاب به و. آ. تیخونوف می‌نویسد و به‌رسم متداول از تولد و اتفاقاتِ روتین زندگی‌اش آغاز می‌شود، در جملات آخر این بیوگرافی کوتاه است که چخوف، نویسنده ظریف و طناز سر بر می‌کند: «اما همه این‌ها مهملات است، هرچه دوست داشتید بنویسید، هر جا هم کم آورید، جایش را با شعر پر کنید.» این است که زندگینامه چخوف را باید در منابع دیگری جستجو کرد و از این میان، نامه‌های چخوف مهم‌ترین منبع است. چخوف نامه‌های بسیاری می‌نوشت که در آن‌ها ضمنِ نوشتن از حال و احوالِ خود و زندگی ادبی و هنری‌اش، عقاید خود را درباره قضایای سیاسی و اجتماعی روزگارش بیان می‌کند. با اینکه چخوف در خطوط آخر بیوگرافی‌اش آن را مهملات می‌خواند اما برای رفتن سراغ زندگیِ این نویسنده پرآوازه بیش از همه سال‌های موفقیت او جلب توجه می‌کند. از این‌روست که در این متن سال‌های 1885 تا 1890 را از خلالِ نامه‌های چخوف بازخوانی می‌کنیم.

 

چخوف در بیوگرافیِ مختصرش به درخواست و. آ. تیخونوف[1] اشاره می‌کند که برای اولین بار در سال 1879 در اشترکوزا شروع به نوشتن می‌کند و خودش در نوشتنِ عنوان داستان‌هایش تنها به چند تا از آن‌ها اشاره می‌کند: «مجموعه‌ داستان‌هایم عبارتند از: داستان‌های رنگارنگ، در سپیده‌دم، داستان‌ها، آدم‌های عبوس، و رمان کوتاه دوئل. در زمینه نوشتن نمایشنامه خبط کرده‌ام، آن‌هم چند تا. به همه زبان‌ها ترجمه شده‌ام. مگر زبان‌های خارجی. در ضمن آلمانی‌ها مدت‌هاست که آثارم را ترجمه کرده‌اند. صرب‌ها و چک‌ها نیز نظر خوبی به من دارند. فرانسوی‌ها هم از انتقال آثارم بدشان نمی‌آید.» بعد چخوف سراغِ مسائل خصوصیِ زندگی‌اش می‌رود: «اولین بار وقتی سیزده سالم بود، وارد رمز و راز دلباختگی شدم. با همکارانم -چه پزشک‌ها و چه اهل ادب- روابطم فوق‌العاده خوب است. عزبم و دوست دارم از حقوق بازنشستگی بهره‌مند شوم. طبابت می‌کنم، تا آن حد که در تابستان گاه کالبدشکافی‌های پزشک قانونی را هم به عهده می‌گیرم، کاری که از دو سه سال پیش رها کرده‌ام. از نویسنده‌ها تولستوی را بر دیگران ترجیح می‌دهم و میان پزشکان زاخارین را.»

سال‌های موفقیتِ چخوف که در مسکو و پترزبورگ سپری شد دورانی است که روسیه او را به‌عنوانِ «استعداد اصیل و بالاتر از نویسندگان نسل جدید» می‌شناسد. اما خودِ چخوف چندان هم از این شهرت و جایگاه خشنود نیست و نظر دیگری دارد: «ضمنا نویسنده بزرگی بودن باعث شادمانی چندانی نیست. نخست آنکه زندگی توأم با غم و  اندوه است... از صبح تا شب کار، و حاصلش اندک... - پول فوق‌العاده کم... نمی‌دانم زولا و شچدرین با آن چطور کنار آمدند، اما برای من نوشتن به کافه‌های سرد و دودگرفته می‌مانَد... مثل گذشته تنها در روزهای تعطیل به من سیگار می‌دهند. سیگارهای گند! پرشده با تنباکو، مرطوب، به شکل سوسیس. قبل از اینکه با کبریت روشن‌شان کنم، چراغ را روشن می‌کنم، سیگار را رویش می‌گیرم تا خشک شود و بعد آن را می‌کشم. در حین این کار چراغ دود می‌کند و دوده سیاهی پس می‌دهد، صدای خش‌خش از سیگار بلند می‌شود و من انگشتم را می‌سوزانم... آدم دوست دارد با گلوله‌ای کار خودش را تمام کند!»

چخوف این نامه را در 21 سپتامبر 1886 درست در اوجِ شهرت می‌نویسد و با وجود شرایط سخت دست از نوشتن  نمی‌کشد که هیچ، به قول خودش وحشتناک کار می‌کند، تا حرفش را بیان کند: «قول شرف می‌دهم! زیاد و برای مدت طولانی می‌نویسم، اما مثل جنون‌زده‌ها مدام عجله دارم: بدون این‌که کارهای گذشته را به پایان برسانم، کاری نو را شروع می‌کنم... تابلو پزشکی را تاکنون نصب نکرده‌ام، اما با وجود این به مداوای بیماران می‌پردازم!»  

چخوف در همان سال‌های شهرت هم در یکی از نامه‌هایش اشاره می‌کند که از داستان‌هایش راضی نیست و فراتر از این معتقد است به‌قدر کافی در داستان‌نویسی جدیت نداشته است: «در کارهای ادبی‌ام فوق‌العاده سبکسر، بی‌خیال و نسنجیده رفتار کرده‌ام. هیچ‌کدام از داستان‌هایم را به یاد ندارم که بیش از بیست‌وچهار  ساعت برای نوشتن آن ‌وقت گذاشته باشم، شکارچی را در حمام نوشته‌ام! مثل گزارشگرها که خبرهایشان را سر سانحه می‌نویسند، من هم داستان‌هایم را این‌گونه می‌نویسم... از کتابم اصلا خوشم نمی‌آید. به ملغمه و انبوه نامرتبی از کارهای دانشجویی شباهت دارد و اداره سانسور و ویراستاران مجلات فکاهی هم حسابی پر و بالش را کنده‌اند.»

چخوف به اعتبار شهرتی که در روسیه داشت و به بیرون از مرزهای وطنش هم رسیده بود و همچنین، به دلیلِ موضع‌گیری‌هایش به‌عنوان یک پزشک و نویسنده در قبال مسائل سیاسی و اجتماعی دورانش، همواره مورد توجه بوده است. معاصرانش از او برداشت‌های مختلف و حتی متضادی داشتند. برخی او را لیبرال یا محافظه‌کار می‌خوانند و برخی دیگر بی‌اعتنا و خنثی. چخوف اما این برچسب‌ها و قضاوت‌ها را در مورد خودش نمی‌پذیرد و در نامه‌ای خطاب به دوستش در 4 اکتبر 1888 این عناوین و نسبتش با خود را انکار می‌کند: «هر وقت داستان‌هایم را خواندید برایم بنویسید. از آن‌ها خوش‌تان نخواهد آمد اما من ترسی ندارم. از کسانی ترس دارم که لابه‌لای نوشته‌هایم دنبال سمت‌وسویی می‌گردند و اصرار دارند که مرا لیبرال یا محافظه‌کار ببینند. من لیبرال نیستم، محافظه‌کار، اصلاح‌طلب، راهب، خنثی و بی‌تفاوت نیستم. دوست دارم هنرمندی آزاده باشم، چیزی بیش‌تر از این نمی‌خواهم... از دروغ و زور در تمام شکل‌های بروزش متنفرم، و از همایش کاردینال‌ها به همان اندازه منزجرم که از زهدفروشی. بلاهت و زورگویی تنها در منازل بازرگانان و زندان‌ها حاکم نیست؛ من آن‌ها را در علم، ادبیات، میان جوانان... هم می‌بینم... به همین دلیل هم به فضلا، نویسندگان و جوانان همان‌قدر بی‌علاقه‌ام که به ژاندارم‌ها و قصاب‌ها. در نظر گرفتن عناوین و برچسب‌ها به‌گمان من پیش‌داوری است. برای من مقدس‌ترین چیزها تن آدمی، تندرستی، خرد، قریحه، شور و وجد، عشق و آزادی مطلق است، آزادی از زور و دروغ.»  

با این حال، برخی از منتقدان چخوف و حتی دوستان نزدیک او بر او می‌تازند و خُرده می‌گیرند که در آثارش هیچ نشانی از اعتراض و انتقاد اجتماعی و سیاسی نیست و هیچ سمت‌وسویی قابل تشخیص نیست. چخوف تنها چند روز بعد از نامه قبلی یعنی در 10 اکتبر 1888 نامه دیگری به پلشچیف[2] می‌نویسد که سرشار از حیرت و حسرت از این نقد و نظرها است: «به من گفتید داستان‌هایم فاقد عنصر اعتراض است، در آن‌ها نه همدلی می‌توان یافت و نه انزجار... اما مگر من از ابتدا تا انتهای داستان‌هایم به دروغ نمی‌تازم؟ این سمت‌وسویی نیست؟ نه؟ خب، پس در این صورت زبان گزنده‌ای ندارم، یا این‌که شپشی بیش نیستم...»

چخوف در تمام دوران نویسندگی‌اش و چنان‌که پیداست در دوره‌ای که شهرت و موفقیت بسیاری هم داشته است از شَر نقدها و بی‌انصافی‌ها و بدفهمی‌ها و زخم‌زبان‌ها در امان نبوده است. از این‌روست شاید که او در نامه‌های همین دوران اوج نیز مدام گله می‌کند که آثارش را درک نکرده‌اند و برداشتی اشتباه از او و دیدگاه‌هایش دارند. حتی در اوجِ این موفقیت وقتی خبر می‌رسد که او برنده جایزه معتبر پوشکین از فرهنگستان علوم شده است، در نامه‌ای با ابراز نوعی خوشحالی از این موفقیت می‌نویسد: «خبر جایزه تأثیری عظیم داشت. همچون غرش تندرآسای زئوسِ فناناپذیر در منزلم و سرتاسر مسکو منتشر شد. در تمام این روزها سر و وضع دلباخته‌ها را پیدا کرده‌ام؛ مادر و پدر حسابی به مهمل‌گویی افتاده‌اند و بدجوری شادند، خواهرم که با دقت و خرده‌بینی یک زن درباری مراقب شهرت‌مان است، جاه‌طلبانه و عصبی به‌سوی دوستانش می‌شتابد و این خبر را جار می‌زند. ایوان شچگلف حرف از خصومت‌های ادبی می‌زند و از پانصد دشمنی که با این پانصد روبل برای خودم خواهم تراشید...» در این میان چخوف چندان به تأثیر داستان‌هایش و ماندگاری آن‌ها باور ندارد و شاید حق داشته باشد که چنین خطای تاریخی مرتکب شود، وقتی در دورانی می‌نوشته که گرفتن جایزه‌ ادبی مهم به خصومت ادبی منجر می‌شده تا حدی که نویسنده به‌جای شادمانی از آن بایستی به شماره خصومت‌ها می‌پرداخته است. چخوف اما سخت در اشتباه بود و شاید اگر آن‌همه کین‌توزی و خصومت و حسادت و کوته‌بینی در اطرافش نبود، می‌توانست تحولی را که در ادبیات به‌ویژه در داستان کوتاه و نیز در نمایشنامه‌نویسی پدید آورد و وسعت تأثیرش را در سطح تاریخ و جغرافیا را ببیند و پیش‌بینی کند. اما آن‌طور که از نامه‌هایش برمی‌آید روسیه آن دوران سخت مه‌آلود بوده است و کسی به فراستِ چخوف هم نمی‌توانسته از میان این آن آینده را بنگرد. از همین روست که او چندان به ادامه حیاتِ داستان‌هایش باور ندارد و در ادامه نامه‌اش می‌نویسد: «نویسندگان درجه دو و سه روزنامه باید برایم بنای یادبودی درست کنند یا حداقل جلد سیگار نقره‌ای تقدیمم کنند؛ برای این‌که راه‌شان را به مجلات وزین، شهرت و به قلب‌های انسان‌های شریف هموار کرده‌ام. این فعلا تنها دستاورد من است، همه آن‌چه را نوشته‌ام و اکنون برایشان به من جایزه می‌دهند، حتی ده سال دیگر هم در حافظه آدم‌ها باقی نخواهد ماند.»

تاریخ اما نشان داد که نفرت از دروغ و بیزاری از زور و تزویر، راه خود را به حافظه و خاطره مردمان باز می‌کند. چخوف به‌جای تاختن به مراجع ستم به‌طور مستقیم به زندگی مردم جامعه سرک می‌کشید و تباهی و ستم را از جزئیات روابط آن‌ها بیرون می‌کشید و می‌نوشت. همان‌طور که با صراحت و جرئت بسیار از «تنبلی خرده‌پاهای روسی » می‌نوشت. نگاهِ انتقادی چخوف چنان جاندار و بی‌رحم بود که هرگز از نارضایتی از خودش نیز دست برنداشت و مدام به محکوم کردن خودش می‌پرداخت که دقیق و با سخت‌کوشی لازم کار نکرده است. او در یکی از نامه‌هایش در 1889 همان سال‌های موفقیت می‌نویسد: «طرح‌ها، پاورقی‌ها، حماقت‌ها، واریته‌ها، داستان‌های کسالت‌آور، یک دنیا معایب و چیزهای ضد و نقیض، یک خروار کاغذ نوشته‌شده، جایزه فرهنگستان... در همه این‌ها حتی یک سطر نیست که در چشمان من اهمیت جدی ادبی داشته باشد. انبوهی کار در شرایط غیرعادی، اما کاری که برای لحظه‌ای جدی باشد، میان‌شان وجود ندارد... خیلی دوست دارم به مدت پنج سال به گوشه‌ای بخزم و روی اثری پرزحمت و جدی کار کنم. باید بیاموزم، باید همه‌چیز را کاملا از نو شروع کنم، چراکه در مقام یک نویسنده بی‌اندازه نادانم؛ باید با وجدان بنویسم، با احساس، با فهم و شعور، نباید پنج برگ در یک ماه بنویسم، بلکه باید یک برگ را طی پنج ماه بنگارم... باید دور خیلی چیزها خط بکشم، اما در من بیش از آن‌که جربزه باشد تنبلی خرده‌پاهای روسی نهفته است.» این‌طور که معلوم است چخوف از شتابِ نوشتن و انبوه کاغذی که سایه می‌کرده و از حجمِ داستان‌هایی که به‌سرعت می‌نوشته، رضایت ندارد. این شاید در سرزمینِ رمان‌نویسان بزرگ، تولستوی و داستایفسکی و دیگران کمی بعید به نظر می‌رسیده اما همین خصیصه چخوف، همین پرتابِ ایده‌های داستانی‌اش روی کاغذ و شتاب در طرح یک قصه و مدام نوشتن، خواسته ناخواسته از او یکی از مطرح‌ترین نویسندگان داستان کوتاه را ساخت که ازقضا در حافظه ادبیات جهان ماندگار شد، مرزهای روسیه را درنوردید و بارها و بارها به تقریبا تمام زبان‌های دنیا ترجمه و خوانده شد.

 

1.ولادیمیر آلکسیوویچ تیخونف 1857-1914، نویسنده، روزنامه‌نگار و نمایشنامه‌نویسی که با نام مستعار موردوین می‌نوشت و سردبیر مجلات ادبی «نیوا» و «سِور» نیز بود.  

2.آلکسی نیکولایوویچ پلشچیف 1825-1893، شاعر، مترجم و سردبیر ادبی مجله «پیک شمال» بود که چخوف در آن داستان «استپ» را چاپ کرد.

 

منابع:

«چخوف در قاب تصویر»، پتر اوربان، ترجمه سهراب برازش، نشر نی

«یادداشت‌های آنتون چخوف»، ترجمه نیلوفر آقاابراهیمی، نشر علم

«چخوف»، هانری تروایا، ترجمه علی بهبهانی، نشر ناهید


آنتون پاولوویچ چخوف چخوف زندگینامه

دیگر مطالب زندگی دیگران

چگونه سوسیالیست شدم

هلن کلر در سال 1880 در خانواده‌‌ای متوسط در آمریکا متولد شد. در حالی که هنوز چند ماه بیشتر از عمرش نگذشته بود به علت بیماری مهلکی که می‌رفت تا جانش را بگیرد، بینایی و شنوایی‌اش را از دست داد. یکی از نقاط عطف زندگی هلن کلر، زمانی است که آن سولیوان، معلم و مددکار اجتماعی، کار تعلیم و تربیت او را به عهده می‌گیرد. الکساندر گراهام بل این معلم را معرفی و پیشنهاد کرده بود. آن سولیوان روش‌های نوینی برای آموزش هلن کلر به کار برد و او به مرور توانایی‌های خود را در عرصه‌های مختلفی چون ادبیات و شعر نشان داد. این سبب شد که کلر مورد توجه زیادی قرار بگیرد و حکایت‌های او و معلم‌اش به داستانی قابل توجه در سطحی عام بدل شود. اما زندگی کلر وجهی دیگر هم داشت که کمتر مورد توجه قرار گرفته است. مبارزات انقلابی کارگران علیه سرمایه‌داری و آرمان سوسیالیسم کلر را هم با خود همراه کرد. به این ترتیب هلن کلر به چهره‌ای مهم در جنبش‌ سیاسی چپ در امریکا و همچنین مبارزات زنان در آن دوران بدل شد. 


چشم‌انداز انقلابی رهایی زنان

کلارا آیسنر، یا آن‌گونه که مشهور است کلارا زتکین، در پنجم ژوئیه 1857 در آلمان متولد شد و در بیستم ژوئن 1933 در هفتادوشش سالگی در مسکو درگذشت. او اصلی‌ترین کسی است که روز 8 مارس را به عنوان روز جهانی زن پیشنهاد داد و اگرچه این مهمترین دلیل شهرتش به شمار می‌رود، اما نگاهی به زندگی‌ زتکین نشان می‌دهد که او در تمام عمرش برای آزادی و زندگی بهتر زنان و کارگران مبارزه کرد و با تلاش‌ها و نظریات او اتصال سوسیالیسم و فمینیسم محکم‌تر و قوام‌یافته‌تر شد. زتکین از نظریه‌پردزان، سازمان‌دهندگان و رهبران جنبش بین‌المللی زنان و جنبش کمونیستی بود که اگرچه در ایران کمتر مورد توجه بوده، اما آثاری از او و درباره‌اش در سال‌های مختلف به فارسی ترجمه شده‌اند و نگاهی به این آثار نشان می‌دهد که نوشته‌ها و گفته‌های او هنوز حایز اهمیت‌اند و به کار امروز می‌آیند. نقل شده که در مراسم خاکسپاری کلارا زتکین در مسکو بیش از ۶۰۰ هزار نفر شرکت کردند و خاکستر جسدش در دیوار کرملین به خاک سپرده شد. 


خشونت، مرگ و رستگاری

کورمک مک‌کارتی، رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس آمریکایی که به‌خاطر اقتباس‌های سینمایی از آثارش به شهرتی فراگیر دست یافت، چند روز پیش، در 13 ژوئن (23 خرداد ماه) در سن 89 سالگی درگذشت. مک‌کارتی به‌گزارشِ «هالیوود ریپورتر» از بزرگ‌ترین رمان‌نویسانِ آمریکا به شمار می‌رفت که با رمان «جاده» توانست جایزه ادبی معتبر پولیتزر را کسب کند و رمانِ مطرح او «جایی برای پیرمردها نیست» دستمایه ساختِ فیلم سینمایی برادران کوئن در سال 2007 بود که اسکار بهترین فیلم و فیلمنامه اقتباسی را دریافت کرد. مک‌کارتی را راویِ خشونتِ آمریکایی خوانده‌اند، نویسنده‌ای که خشونت، مرگ و رستگاری از مضامینِ محوری آثار او بوده است. 


چپ ملی

فریبرز رئیس‌دانا در اسفند 1377 در مقاله‌ای نوشته بود که گویا این تقدیر ماست که پیش از نوروز و آغاز سال جدید حوادثی ناگوار «خُلق ما را تنگ و روحمان را چنان اندوهگین سازد» که دیگر شوقی برای برگزاری عید نباشد یا اگر بنا باشد «عیدانه‌ای تقدیم کنیم ناگزیر باشیم پیش از آن در رثای از دست رفتگان پیش‌گفتاری بیاوریم.» تقدیر چنین بود که خود او نیز تنها چند روز پیش از نوروز در شمار «از دست رفتگان» قرار بگیرد. مرگ رئیس‌دانا در روزهای پایانی اسفند 1398 و آن هم به دلیل کرونا دشوارتر و تلخ‌تر بود. فریبرز رئیس‌دانا شمایل دقیق یک روشنفکر متعهد بود: اقتصاددان دردمند، شاعر و منتقد، فعال سیاسی چپ، پژوهشگر علوم اجتماعی و عضو برجسته کانون نویسندگان ایران. رئیس‌دانا در دی‌ماه 1323 در روستای ابراهیم‌آباد قزوین متولد شده بود و در 26 اسفند 1398 در تهران درگذشت. از او کارنامه‌ای پربار باقی مانده است و می‌توان او را نماد چپی که گرایش‌های عمیق ملی داشت در نظر گرفت.


سرنوشت روشنفکران ژیواگو

تا پیش از آنکه پاسترناک رمان دوران‌سازِ «دکتر ژیواگو» را بنویسد و سرسختانه تصمیم به انتشار آن بگیرد، کسی در شوروی او را به‌عنوان یک «مخالف» نمی‌شناخت. اما تصمیم قاطع او به انتشار رمانش در ایتالیا سرآغاز رسم و روال ادبی تازه‌ای در روسیه پس از استالین شد. پاسترناک تحت فشار حزب کمونیست و مخالفت کانون نویسندگان شوروی جایزه نوبل 1958 را نپذیرفت. برای نخستین بار بعد از جنگ جهانی دوم، سانسور بدخیم اتحاد شوروی را شکست و پاسترناک توانست روایت هولناک خود را از سرنوشت روشنفکران شوروی منتشر کند، روایتی که از پسِ سالیان دورودراز همچنان برای درکِ موقعیت نسلی از روشنفکران روسیه که در دوران استالین و انقلاب بلشویکی زیستند، معتبر است. رمان «دکتر ژیواگو» شصت‌وشش سال پیش در چنین روزهایی در خارج از شوروی منتشر شد و انقلابی ادبی در دوران بعد از استالین بود که به دوره «آب شدن یخ‌ها» موسوم است.


تبعیدی‌ها

پابلو نرودا، شاعر و مبارز مطرح آمریکای لاتین، هم‌رزم آلنده و برنده نوبلِ ادبیات در سال 1971 است. نفتالی ریکاردو ری‌یس باسو آلتو، معروف به پابلو نرودا زندگی ادبی و سیاسیِ پرفراز و نشیبی داشت. او از تبار شاعرانی بود که مبارزه را سرشته در هنر می‌دانست و کنشگری و شعر را هم‌پای هم مهم می‌شمارد. نرودا در 12 ژوئیه سال 1904 در خطه پارال کشور شیلی به دنیا آمد. او هنوز چهارده سال نداشت که نخستین مقاله‌ خود را در نشریه‌ای محلی به چاپ رساند و چند سال بعد، هنوز به بیست‌سالگی نرسیده بود که سیزده قطعه شعر در مجله‌ای منتشر کرد. از آن بعد تمام اشعار نرودا رنگی سیاسی دارد و همین امر آوازه او را از شیلی به آمریکای لاتین فراتر می‌برد. او دیگر شاعری برای تمام امریکای لاتین است که از رنج‌ها و خشم‌ها مردمان این خطه می‌سراید. از مهم‌ترین بزنگاه‌های زندگی نرودا ایراد خطابه «من متهم می‌کنم» در ششم ژانویه 1948 در مجلس سنا بود که منجر به صدور حکمِ عزل او از سناتوری مجلس توسط دیوان عالی شیلی شد و البته دیوان به همین حکم بسنده نمی‌کند و قصد بازداشت او را دارد. این اتفاق در سراسر امریکای لاتین بازتابی گسترده پیدا می‌کند و بسیاری به هواداری از او برمی‌خیزند و سرانجام نرودا ناگزیر به ترک وطن می‌شود. در زادروز نرودا، بخشی از خاطراتِ این شاعر چپ‌گرا از سفرش به شوروی را مرور می‌کنیم که در آنجا با شاعرانی همفکر خودش دیدار می‌کند، شاعرانی تبعیدی‌ که برای گرامی‌داشتِ پوشکین گرد هم آمده‌اند.


در سایه جنوب

ویلیام فاکنر از مهم‌ترین داستان‌نویسان جهان است که در ایران هم به خوبی شناخته می‌شود و بسیاری از آثار او توسط مترجمان مختلف به فارسی منتشر شده است. او را نویسنده جنوب نامیده‌اند و این جنوب هم جغرافیایی است و هم ادبی. او با با سبک خاص داستان‌نویسی‌اش و نیز تصویر درخشانی که از زندگی مردمان جنوب امریکا به دست داده در تاریخ داستان‌نویسی جاودانه شده است. فاکنر در زمان حیاتش برنده نوبل ادبیات شد و آثارش تا امروز همواره مورد توجه بوده و از زوایای مختلف بررسی شده است. فاکنر علاقه‌ای به صحبت کردن درباره زندگی شخصی‌اش نداشت و به‌خصوص از سال‌های کودکی او اطلاعات زیادی در دست نیست با این‌ حال، زندگی‌نامه‌نویسان متعددی به سراغش رفته‌اند و دوره‌های مختلف زندگی او را تصویر کرده‌اند. فاکنر در 25 سپتامبر 1897 متولد شد و در سال 1962 درگذشت.