خارا؛ صدای خستگی‌ناپذیر

دَنیِل باتری ترجمه‌ی پیمان چهرازی
1400/06/24

مرگِ ویکتور خارا، در 16 سپتامبر 1973، تبلور وحشی‌گریِ حکومتِ نظامیان شیلی به‌فرماندهی ژنرال آگوستُو پینُوشِه بود. خارا، به‌واسطه‌ی موسیقیِ جسورانه و مرگ‌اش، بدل به نمادی برای همه‌ی آن‌هایی شد که در دهه‌های 1970 و 1980 زیر سلطه‌ی حکومت‌های دیکتاتوریِ آمریکای لاتین رنج کشیدند.

 

ویکتور خارا در 28 سپتامبر 1932 در خانواده‌ای روستایی در حومه‌ی شهرِ لُنکِین، نزدیک سانتیاگو، در شیلی به دنیا آمد. پدرش یک رعیت کشاورز، و مادرش، آماندا مارتینِز، خواننده‌ی فُوک (folk)، و نوازنده‌ی خودآموخته‌ی گیتار و پیانو بود؛ او به ویکتور ترانه خواندن یاد داد. پدرش الکلی بود و رفتار خشونت‌آمیزی با خانواده‌اش داشت، و نهایتاً آن‌ها‌ را ترک کرد. ویکتور در فقر بزرگ شد و مادرش او را به یک مدرسه‌‌ی کاتولیک در سانتیاگو فرستاد. در 15 سالگی، و متعاقب مرگ مادرش، مدرسه را ترک کرد تا کشیش شود، ولی تحصیلات دینی را هم رها کرد تا به ارتش بپیوندد، و پس از یک‌سال خدمت در نظام محترمانه اخراج شد. پس از آن در دانشگاه شیلی به تحصیل تئاتر پرداخت. پس از فارغ‌التحصیلی بی‌درنگ به‌عنوان یک کارگردان تئاتر مشغول کار شد؛ حرفه‌ای که او حتی بعد از پیشرفتِ حرفه‌ای در خوانندگی به آن ادامه داد. علاقه‌ی خارا به موسیقیِ فُوک وقتی برانگیخته شد که او در 1957 با ویُولِتا پارّا دیدار کرد، که یکی از بانیانِ جنبش «ترانه‌ی نوین» شیلی بود و مبانیِ موسیقیِ سنتیِ شیلی و کاربرد سازهای آن را با رویکردهای مدرنِ آهنگسازی و ترانه‌‌سُرایی درآمیخته بود. از آن پس بود که خارا به‌طور جدّی به اجرای ترانه‌های فُوک با گرایشات قاطعِ چپ‌گرایانه پرداخت، و در ادامه بدل به یکی از چهره‌های پیشگامِ جنبش «ترانه‌ی نوینِ» شیلی شد. اولین آلبوم ترانه‌های او «مدیحه‌ای برای آدمی»(1966) بود؛ که با آلبوم «به آغوشِ گشوده‌ی تو می‌آویزم ...» (1969)، «حق حیات در صلح» (1971)، و «مردم» (1972) ادامه یافت. خواننده‌ها و ترانه‌سُراهای این جنبشْ سنّت‌های موسیقیِ فوکِ شیلی را در شکلی از موسیقی گُنجاندند که از بستر و بافتِ اجتماعی و کشمکش‌ها و مبارزات معاصر می‌‌گفت.

در 1970، سالوادُور آلِندِه‌ی سوسیالیست، کاندید انتخاباتِ ریاست جمهوری شد. خارا، که در جنبش‌های عدالت‌خواهانه‌ی زیادی فعالیت ‌می‌کرد، و برای معدن‌چیان و کشاورزان ترانه ‌می‌خواند، به حزب کمونیست شیلی پیوست؛ یکی از احزاب «ائتلافِ اتحادِ مردمیِ» آلنده، ائتلافی که به‌دنبال تغییرات دموکراتیکِ عاری از خشونت در عرصه‌ی سیاسیِ شیلی بود. آلنده در انتخابات پیروز شد، و خیلی زود گروهی از نظامیانِ شیلی -با حمایت سازمان اطلاعاتِ مرکزیِ آمریکا- - برنامه‌ی حساب‌شده‌ای را در جهت به هم ریختن اوضاع کشور آغاز کردند. گروه‌هایی از لباس‌شخصی‌ها تشکیل شده بود که، غالباً با حمایت پلیس، به تجمعاتِ هم‌پیمانانِ آلنده یورش می‌بردند. اعتصابِ کارفرمایان خیلی از صنایع را به تعطیلی کشاند، و اقتصاد کشور را فلج کرد. دانشجویان و دیگر داوطلبانِ مردمی برای کمک پا پیش گذاشتند، و تلاش کردند کار وُ بارِ کشور را سرِپا نگه دارند.

خارا در طول فعالیت‌‌ِ انتخاباتیِ آلنده با ترانه‌هایش الهام‌بخش مردم بود. در مراحل بعد، وقتی صنایع به تعطیلی کشیده شد، به داوطلبان ملحق شد و برایشان ترانه خواند. فیل اُوکْس، خواننده‌ی فُوک و فعال اجتماعیِ آمریکایی، به شیلی سفر کرد و در اجرای ترانه‌هایی از قبیل «اگه یه چکش داشتم»ِ پیت سیگِر برای معدن‌چیان با خارا همکاری کرد. خارا به یکی از چهره‌های شناخته‌شده‌ی ملی بدل شد، و از‌آن‌پس بارها مورد تعقیب و تهدید لباس‌شخصی‌ها قرار گرفت.

در 11 سپتامبر 1973، نظامیان شیلی دست به کودتایی خشونت‌بار زدند. هواپیماهای جنگنده کاخ ریاست جمهوری را بمباران کردند و آلنده در این یورشِ ضربتی کُشته شد. خارا آن‌روز زودتر از معمول از همسرش، جوآن، جدا شده بود که به دانشگاهی برود که جزو کادر آموزشی‌اش بود. نظامیان دانشگاه را با تانک محاصره کرده بودند، و همه‌ی دانشجویان و کادر آموزشی را داخل آن گیر انداخته بودند. خارا برای روحیه‌ دادن به آدم‌های داخلِ دانشگاه برایشان ترانه خواند. فردای آن‌روز نیروهای ارتش وارد دانشگاه شدند و همه را بازداشت کردند.

جوآن خارا از بازداشت‌ها خبردار شد و به تکاپو ‌افتاد که ویکتور را پیدا کند. چند روز بعد، جوآن ردّ ویکتور را در استادیوم شیلی دنبال کرد که حدود 5000 نفر در آن جمع شده بودند، ولی سربازان ارتش استادیوم را محاصره کرده بودند و عملاً کسی اجازه‌ی ورود به آن را نداشت. در هفتمین روز کودتا، فرد ناشناسی، که خود را از دوستان ویکتور معرفی کرد، جوآن را به سردخانه‌ی شهر ‌برد. او در آن‌جا صدها جنازه دید که مثل توده‌ی هیزم بر هم تلنبار شده بودند. خیلی از آن جنازه‌ها هرگز شناسایی نشدند و در گورهای دسته‌جمعی خاک شدند. ولی یکی از کارگران سردخانه چهره‌ی ویکتور را شناسایی کرده بود، و به این ترتیب جوآن جنازه‌ی ویکتور را پیدا کرد و آن را تحویل گرفت که بدن‌اش از زخم‌های عمیق گلوله‌های مسلسل سوراخ‌سوراخ شده بود، سرش جراحاتی داشت و مُچ دست‌هایش کاملاً شکسته شده بود. جوآن و آن دوست جنازه‌ی ویکتور را در یک گاریِ دستی گذاشتند و آن را از سردخانه بیرون کشیدند تا به‌سرعت به خاک‌اش بسپارند پیش از آن‌که نظامیان آن را معدوم کنند.

طی سال‌های بعد، جوآن خارا حکایت آن‌چه بر همسرش گذشته بود را گِردآوری کرد. او با بازماندگانِ واقعه‌ی محاصره‌ی دانشگاه و استادیوم مصاحبه کرد و به این موضوع پِی برد که شکنجه‌گران در همان لحظه‌ی ورودشان به استادیوم ویکتور را شناسایی کرده و برای جلب‌توجه از میان جمعیت بیرون کشیده‌اند. آن مجموعه‌‌ی ورزشیِ سرپوشیده امروز استادیوم ویکتور خارا نام دارد. خارا، که یکی از نوازندگانِ سرآمدِ فُوک بود، بارهای بار در این استادیوم ترانه اجرا کرده بود. آن‌ها او، و در ادامه اکثر دیگر بازداشتی‌ها را به بادِ فحش و کتکِ شدید گرفته‌اند. بعد از سه‌روز بدون غذا، بدون پتو، با خونریزی و استخوان‌های شکسته، خارا، در حالی که با یکی از دوستانِ هم‌دانشگاهی‌اش لابه‌لای صندلی‌های استادیوم کِز کرده بود، آخرین شعرش را با قلم و کاغذِ عاریتی نوشت که در ادامه پاره‌هایی از آن را مرور می‌کنیم:

[...]  

آه خدا، آیا این دنیایی‌ست که آفریدی،

در آن هفت روزِ اعجاز و کارِ خود؟

درونِ این چاردیواری‌ تنها یک شماره می‌زیَد

که هیچ تحرکی ندارد،

که آرام‌آرام هرچه‌بیشتر طالب مرگ می‌شود.

[...]

چه سخت است خواندن

وقتی باید از وحشت بخوانم.

وحشتی که در آن می‌زیَم،

وحشتی که در آن می‌میرم.

تا خود را دریابم در میانِ بسیاران

و لحظه‌‌های بی‌شمارِ ابدی

که در آن‌ها سکوت و فریاد

پایان ترانه‌ی من‌اند.

آن‌چه را می‌بینم، هرگز ندیده‌ام

آن‌چه حس کرده‌ا‌م و حس می‌کنم

این لحظه را می‌زاید...

این شعر ناتمام ماند، چراکه خارا آن را درست جلوی چشم مأمور سادیستی سرود که با دیدن این صحنه عصبی‌ شد و دستور داد خارا را از بقیه جدا کنند. پاسدارها آمدند و او را، که همچنان داشت می‌نوشت، بردند. این متنْ پنهانی در جوراب یکی از استادان دانشگاه جا داده شد. خارا را به گوشه‌ای بردند، او را شکنجه کردند و در نهایت، با صورتِ کوفته‌ی خون‌آلود، دنده‌های خُردشده و دست‌های شکسته‌ای که دیگر هیچ‌ گیتاری به خود نمی‌دیدند، به گلوله بستند. جسد او به‌همراه پنج جسدِ دیگر، در گورستانی انداخته شد؛ خدمه‌ی گورستان آن‌ها را پیدا می‌کنند و به سردخانه می‌برند. بعد از آن‌که آگهی کوتاهی درباره‌ی مرگِ خارا در یکی از رونامه‌ها منتشر شد، فرماندهان نظامی دستوری صادر کردند که هیچ رسانه‌ای حق ندارد نامی از خارا ببرد. البته گروهی خطر کردند و، به احترام‌ او، قسمت‌هایی از یکی از ترانه‌هایش را از یک ایستگاه تلویزیونی پخش کردند.

مرگِ ویکتور خارا، در 16 سپتامبر 1973، تبلور وحشی‌گریِ حکومتِ نظامیان شیلی به‌فرماندهی ژنرال آگوستُو پینُوشِه بود. خارا، به‌واسطه‌ی موسیقیِ جسورانه و مرگ‌اش، بدل به نمادی برای همه‌ی آن‌هایی شد که در دهه‌های 1970 و 1980 زیر سلطه‌ی حکومت‌های دیکتاتوریِ آمریکای لاتین رنج کشیدند. نوازندگان و خوانندگانِ فُوکِ سراسر دنیا، از جمله جوآن بائِز، پیت سیگِر، فیل اُکْس، و آرلُو گاتْری برای او ترانه خواندند. بعضی گروه‌های راک، از جمله کِلَش و یوتو (U2)، حکایتِ خارا را بازگو کردند.

ایده‌ی دولتِ اتحاد مردمیِ مد نظر آلنده مغلوب شد، ولی نابود نشد. این ایده در قالب یک مبارزه‌ی انتخاباتیِ عاری از ‌خشونت احیا شد که نهایتاً به سقوط دیکتاتوریِ پینوشه در 1990 انجامید. بعدها، در سال 2006، میچِلِه باچِلِت، سوسیالیستی از جنس آلنده، طیّ یک انتخابات دموکراتیک به ریاست جمهوری شیلی رسید؛ پدر او در دوره‌ی کودتای 1973 تا سرحد مرگ شکنجه شده بود؛ او و مادرش هم در اردوگاهِ زندانیانِ «ویلا گِریمالدی» تحت بازداشت و شکنجه بودند.

برنامه‌ریزان و مدیرانِ شکنجه و کشتار در آن استادیوم هرگز به محاکمه کشید نشدند. ژنرال پینوشه اولین کسی بود که با حُکم «حوزه‌ی قضاییِ بین‌المللی» بازداشت شد که مقرّر می‌کند عاملین جنایاتِ حقوق بشریِ معیّنی را می‌توان در هر زمان و هر کشوری بازداشت کرد. پینوشه در انگلستان و به‌دستور یک قاضی اسپانیایی بازداشت شد. او به شیلی بازگردانده شد. با این حال، او در زمان بازداشتِ خانگی، و پیش از محاکمه به‌خاطر جنایات گسترده‌ای که تحت حکومتِ خودکامه‌‌اش صورت گرفته بود، به‌دلیل افولِ سلامتی‌اش مُرد.

ویکتور خارا به مرگی وحشیانه، و تحت‌ حکومتی وحشیانه‌ از دنیا رفت، ولی ترانه‌هایش فقط به دِهشَتی نمی‌پردازند که او شاهدش بود. ترانه‌های او در عین حال به امید‌ها و رشادت‌های مردمی می‌پردازند که در مقابلِ کسانی به پا می‌خیزند که برای تداومِ بی‌عدالتی به خشونت متوسّل می‌شوند. به‌گفته‌ی او؛ ترانه مثل آبی‌ست که سنگ‌ها را می‌شویَد، بادی که ما را پاکیزه می‌سازد، آتشی که ما را به هم پیوند می‌دهد و در درون ما به حیات خود ادامه می‌دهد تا ما را به آدم‌های بهتری بدل کند.

یکی از آخرین ترانه‌هایی که خارا نوشت «دَمِ برخاسته از مردمان» بود، که ترجیع‌بندش مدت‌ها پس از مرگ‌ِ او در ذهن طنین‌انداز است:

دَمِ برخاسته‌ از مردمان مرا فرا می‌خوانَد، دَمِ برخاسته از مردمان مرا با خود می‌برَد، آن‌ها قلب‌ام را برمی‌آشوبند و با گلویم می‌غُرّند.

پس صدای این شاعران شنیده خواهد شد

مادامی‌که قلب‌ام در راهِ مردمان می‌تپد، هم‌اینک و هماره.

پرونده‌ی قتل ویکتور خارا در سال 2008 به جریان افتاد و نهایتاً در 2018، نُه مأمور نظامیِ سابق به‌‌اتهام مشارکت در قتل ویکتور خارا و دیگر بازداشت‌شدگان سیاسی در جریان کودتای پینوشه محکوم شدند.                   

  

https://globalpeacewarriors.org


ویکتور خارا آگوستُو پینُوشِه سالوادُور آلِندِ

دیگر مطالب تاریخ شفاهی

پیام و پیمان

از غیاب شاعر معاصر مطرح، امیرهوشنگ ابتهاج معروف به هوشنگ ابتهاج با تخلصِ «ه. ا. سایه»، یک سال گذشت. سایه، غزل‌سرایی که به سرودن شعر نو نیز می‌پرداخت و همزمان به شعر قدیم و جدید ایران، به شعر نوِ نیما و غزل شهریار ارادت داشت، به دلیل فعالیت‌های سیاسی‌اش چهره‌ای شناخته‌شده بود. درباره ادوار مختلفِ شاعری‌ و سیاست شعری او نظرات مختلف و نقدهای تند و تیزی وجود دارد و البته خودِ هوشنگ ابتهاج نیز در کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» که گفت‌وگوی شش‌ساله با میلاد عظیمی و عاطفه طیه است از خاطرات نُه دهه زندگی پرفراز و نشیب خود سخن گفته است و به زبانی صریح و بی‌پرده درباره چهره‌های مختلف فرهنگی و سیاسی معاصر اظهارنظر کرده است. درباره مواضع سیاسی ابتهاج تردیدی نیست که او به حزب توده نزدیک بوده است اما ارتباط سایه با حزب توده فراز و نشیب‌هایی داشته که خود او نیز در معدود مصاحبه‌هایش به آن پرداخته است. به مناسبت سالمرگ سایه در 19 مرداد سال گذشته به ارتباط او با حزب توده و فعالیت‌های سیاسی شاعر، از قول خودش و از منظر همفکرانش نگاهی انداخته‌ایم. 


افسانۀ ملکم خان

در میان مشروطه‌خواهان و روشنفکرانِ موثر در انقلاب مشروطه ایران، میرزا ملکم خان ناظم‌الدوله از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است. ملکم خان (1212-1287) از سرشناس‌ترین روشنفکران سیاسی دورانی است که جنبش مشروطیت در ایران آغاز شد و به ثمر رسید. او هم در دره سلطنت ناصرالدین شاه و هم در دوره مظفرالدین شاه در پیشبرد تفکر قانون‌خواهی و مشروطه‌طلبی تأثیر بسزایی داشت. ملکم خان و طالبوف، از معدود روشنفکران معروف آن دوران بودند که این بخت را داشتند تا انقلاب مشروطه و به ثمر رسیدن مبارزاتِ قانون‌خواهی را تجربه کنند. ملکم خان دو سال بعد از اعلان مشروطیت هم در قید حیات بود و تحولات ایران را از دور می‌دید. درباره ملکم خان، شیوه تفکر و زندگی سیاسی او و مهم‌تر از همه، نقشی که در تحولات فکری دوران مشروطه داشت، تاکنون نقد و نظرات مخالف و موافق بسیاری مطرح شده است که یکی از آنان، کتاب «مشروطه ایرانی» دکتر ماشاالله آجودانی است که فصلی از آن را به شخصیت سیاسی ملکم اختصاص داده و سعی داشته تا تصویر واقعی‌تری از این روشنفکر مطرح مشروطه ترسیم کند. 


جوی خون و جدایی دربار از ملت

وضعیت آشفته اقتصادی از یک‌سو و رشد آگاهی سیاسی از سوی دیگر باعث شده بود که در سال 1284 زمینه‌های بروز انقلاب سیاسی و اجتماعی بزرگی در ایران فراهم شود. از ماه‌های ابتدایی سال 1284 تا مرداد 1285 که فرمان مشروطیت صادر شد ایران بحران‌ها و وقایع‌ مهمی را پشت سر گذاشت و محرم آن سال نیز تحت تاثیر وضعیت اجتماعی و سیاسی کشور بود. در این بازه زمانی چند موج اعتراضی یکی پس از دیگری سر رسیدند و تشکیل کمیته‌ها و گروه‌هایی که به سازماندهی اعتراضات می‌پرداختند در پیشبرد اعتراضات نقشی محوری داشتند.


کارگران چاپخانه و اولین اعتصاب سراسری تاریخ مطبوعات

در روزهای پایانی تیرماه 1286 و در پی توقیف نشریه «حبل‌المتین»، کارگران چاپخانه در کنار روزنامه‌نگاران و کتابداران اعتصاب کردند. از این اعتصاب سراسری با عنوان اولین اعتصاب سراسری در تاریخ مطبوعات ایران یاد شده است. اعتصابی که حدود یک هفته ادامه داشت و در نهایت با حصول نتیجه به پایان رسید. در پی این اعتصاب سراسری مقامات مجبور به پذیرش خواست اعتصاب کنندگان شدند و از حبل‌المتین رفع توقیف شد. این تنها کنش قابل توجه کارگران چاپخانه در آن دوره نبود. آنها در آن زمان با سازماندهی فعالیت‌هایشان و تشکیل اولین اتحادیه کارگری گامی بلند در تاریخ مبارزات کارگران در ایران برداشتند. سازماندهی کارگران چاپ هم حول امور صنفی بود و هم حول تحولات سیاسی و اجتماعی عصر مشروطه. آنها همچنین نشریه‌ای منتشر کردند که امروز به عنوان سندی کارگری اهمیتی بسیار دارد. 


راهی در ظلمات

احمدرضا احمدی، شاعر نوگرای معاصر بیستم تیر ماه در سنِ 83 سالگی از دنیا رفت. احمدی، شاعر، نویسنده، منتقد هنری، و از اعضای دوران طلاییِ کانون پرورش فکری کودکان ‌و نوجوانان بود و از پیشگامان جریان موج نو که در سال ۱۳۴۳ به همراه با چهره‌های سرشناسی همچون نادر ابراهیمی، اسماعیل نوری علاء، مهرداد صمدی، محمدعلی سپانلو، بهرام بیضایی، اکبر رادی، جعفر کوش‌آبادی، مریم جزایری و جمیله دبیری گروه «طرفه» را تأسیس کرد. عمده اعضای «طرفه» دانشجویانی بودند که سودای انقلاب ادبی در سر داشتند. احمدرضا احمدی از آغاز شعر سرودن در قالب شعر موج نو‌ و سپید خود را به‌عنوان شاعری نوگرا معرفی کرد که در سنت نیمایی شعر می‌سرود. با اینکه احمدی در زمینه‌های مختلف شعر و قصه کودکان و نمایشنامه و حتی رمان فعالیت داشته است بیش از همه به‌واسطه شعرها و نوع نگاهِ متفاوتش به شعر نیمایی شهرت یافت و تا آخر عمر نیز به‌عنوان شاعری که شعرهای ساده و سرراست اما عمیق سرود شناخته می‌شد.   


سفر شاه به آلمان

خرداد 1346 مصادف با اواخر ماه مه و اوایل ماه ژوئن 1967، محمدرضاشاه پهلوی به همراه فرح پهلوی با دعوت رسمی رئیس‌جمهوری وقت آلمان به این کشور رفتند و به بازدید از چندین شهر آلمان پرداختند. سفر آنها اما تبعات زیادی هم برای حکومت شاه و هم برای جامعه آلمان داشت. علی‌رغم تمام فشارهای پلیس آلمان شاه به هر جا که می‌رفت دانشجویان معترض سایه‌به‌سایه‌اش تظاهرات می‌کردند. دوم ژوئن (12 خرداد) و در جریان بازدید شاه از برلین غربی تظاهرات مخالفان به قدری گسترده شد که نیروهای پلیس توان کنترل آن را نداشتند. در این روز یک دانشجوی آلمانی که در تظاهرات ضد شاه شرکت کرده بود کشته شد و این اتفاق به تغییر و تحولات بزرگی در جنبش دانشجویی آلمان منجر شد. رد این اتفاق در جنبش‌های چپ 1968 هم دیده می‌شود. از عکس و فیلم‌هایی که از آن روز منتشر شده، لباس‌شخصی‌ها و چماق‌بدستان طرفدار شاه که همراه با او از ایران به آلمان رفته بودند هم دیده می‌شوند و درواقع نیروهای امنیتی و سرکوبگر سوغاتی شاه در آلمان بودند.


نبرد با سیاست

 باقر پرهام، مترجم و از روشنفکران موثر و نامدار معاصر، هفتم خرداد در دیار غربت و در آستانۀ 88  سالگی چشم از جهان فروبست. باقر پرهام تفکرات چپ داشت اما همواره بر استقلال رأی خود و تلقی خاصی که از مارکسیسم داشت و گاه از جریان چپ مسلط فاصله می‌گرفت، اصرار می‌ورزید. او مترجم و پژوهشگری تمام‌وقت و پرکار بود و آثار مبنایی و ارزشمندی در طول عمر خود به یادگار گذاشت. آثار مهمی از کارل مارکس مانندِ ترجمه «گروندریسه» (مبانی نقد اقتصاد سیاسی) همراه با احمد تدین، «نبردهای طبقاتی در فرانسه از ۱۸۴۸ تا ۱۸۵۰»، «هیجدهم برومر لوئی بناپارت»، آثاری از هگل با عنوانِ «استقرار شریعت در مذهب مسیح» و «پدیدارشناسی جان»، هم‌چنین کتاب‌هایی از امیل دورکیم، ریچارد سنت، لئو اشتراوس، میشل فوکو، روژه گارودی و ریمون آرون از آثار مهمِ به‌جامانده از او است. پرهام دانش‌آموخته دکترای جامعه‌شناسی از فرانسه بود و نیز، از اعضای موثر کانون نویسندگان ایران بود که در دورانِ طلاییِ کانون نقشی عمده و محوری داشت و در سال ۱۳۵۸، همراهِ احمد شاملو، محسن یلفانی، غلامحسین ساعدی و اسماعیل خویی، از اعضای هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران بودند. او یکی از سخنرانان اصلی ده شب گوته نیز بود که در تاریخ ادبیات و روشنفکری معاصر به‌عنوان مهم‌ترین رویداد انقلابیِ ادبی از آن یاد می‌کنند.