سفارت آمریکا در تهران چطور سقوط کرد؟

وقایع‌نگاری روز تسخیر سفارت آمریکا از زبان گروگان‌ها

گردآورنده: نت پن
1399/08/18

همهمه‌ای غریب را در فضای بیرون سفارت در گرفته بود، حتی در داخل سفارت. 13 آبان 1358 مصادف با مصادف با ۴ نوامبر ۱۹۷۹ است که یکی از اعضای سفارت ایالات‌متحده با صدای همهمه‌ای بیرون سفارت از پنجره نگاه می‌کند و تحرکاتی را می‌بیند که عادی نیست. مدتی نمی‌گذرد که بی‌سیم‌ها به کار می‌افتند، اطلاعات ردوبدل می‌شود، درهای سفارت بسته می‌شود و اعضای داخل سفارت تا حدی احساس امنیت می‌کنند و منتظر می‌مانند تا طبقِ قواعد بین‌المللی دولت میزبان برای حفاظت از سفارت وارد عمل شود. اما ماجرا از قرار دیگری پیش می‌رود. در ادامه روایتِ روز گروگان‌گیری و تسخیر سفارت آمریکا را از زبان و نگاهِ گروگان‌ها می‌خوانید.

 

نوامبر 2009

 

گروگان‌ها

ویلیام گالگاس - تفنگدار دریایی محافظ سفارت ایالات‌متحده در تهران:

آن روز صبح زود، من مشغول بازرسی‌های امنیتی‌ام در طبقه دوم بودم. از پنجره به بیرون نگاهی کردم و هزاران هزاران نفر را بیرون درب اصلی دیدم. شعار نمی‌دادند، حرکت می‌کردند و با هم حرف می‌زدند، اما می‌شد همهمه‌ای غریب را در فضا حس کرد، حتی در داخل سفارت.

مایکل میترینکو- افسر سیاسی سفارت ایالات‌متحده:

در حالت عادی، برنامه من این بود که هر شب تا ساعت یک یا دو نیمه‌شب بیرون از سفارت بودم (مهمانی‌های خیلی خوبی بود - انقلاب‌ها همیشه به نفع مهمانی‌ها هستند.) یعنی در حالت عادی من هرگز آن زمان در سفارت نبودم. اما آن موقع در سفارت بودم و منتظر دوستان ایرانی‌ام بودند که سر برسند. اوایل نیمه‌شب بود که از پنجره دفترم سروصداها را شنیدم.

راکی سیکمن - تفنگدار دریایی محافظ سفارت ایالات‌متحده در تهران:

یکباره از بی‌سیمم صدا آمد: «جواب بدهید. جواب بدهید!» یعنی فوراً از سفارت گزارش بدهید. من دقیقاً مقابل درب اصلی بودم. و من تا آخر عمر یادم نمی‌رود که دو نگهبان ایرانی که قرار بود از ما محافظت کنند راه خود را در پیش گرفتند و رفتند، انگار نه انگار.

گالگاس:

من گفتم «در را ببندید. دارند از دیوارها بالا می‌آیند.» سفارت درهای فولادی مغناطیسی ضد بمب داشت. وقتی بسته می‌شدند با هیچ‌چیز باز نمی‌شدند. در اینجا راکی (سیکمن) آمد، و درها تقریباً داشتند بسته می‌شدند. دستش را دراز کرد و به داخل کشیدمش.

سیکمن:

سفارت در امنیت بود، درها بسته شد. اکنون مسئولیت با دولت میزبان بود تا برای حفاظت از ما وارد شود.

چارلز جونز - افسر ارتباطات سفارت ایالات‌متحده:

همه به سمت سردابه سفارت رفتیم جایی که اسناد محرمانه انبار می‌شد. پروتکلی وجود دارد مبنی بر اینکه اول از همه مدارک کاملاً محرمانه از بین برود. مشغول به کار شدیم. ما کاغذ خردکن و ماشین زباله‌سوز داشتیم تا مدارک را از بین ببریم.

بروس لینگین- کاردار و سرپرست سفارت:

آن روز صبح ما با وزیر خارجه ایران در آن سوی شهر قرار ملاقات داشتم. مایکل هالند، معاون و افسر امنیتی‌ام همراه من بود. ما سعی کردیم به سفارت بازگردیم اما جمعیت اشغال‌کننده چنان زیاد بود که ناچار شدیم به وزارت خارجه بازگردیم.

پل لوییس - تفنگدار دریایی محافظ سفارت ایالات‌متحده در تهران:

از طریق رادیو، صدای بیلی (ویلیام) گالگاس را می‌شنیدیم. قفل پله‌های اضطراری را شکسته بودند. زیرزمین سفارت مملو از ایرانی‌ها بود.

گالگاس:

خاطرم است که زنانی بودند و زیر چادر تفنگ جنگی داشتند. می‌شد دید که تفنگ‌هایشان آن زیر تکان می‌خورد. تفنگم را آماده کردم، آن‌ها ایستادند و برگشتند.

مترینکو:

به یکی از دوستانم که قرار بود صبح ببینمش زنگ زدم. آدم بانفوذی بود -رئیس گروه مهمی از انقلابی‌ها. محافظش جواب داد. بهش گفتم: «می‌خواهم با دوستم صحبت کنم.» جواب داد: «باهات صحبت نمی‌کند مایکل». دقیقاً همین‌طوری گفت. «باهات صحبت نمی‌کند». ازش پرسیدم: «می‌دونی چی شده؟» گفت: «آره می‌دونیم. شخصاً واقعاً متاسفم.» و گوشی را قطع کرد. آن موقع بود که فهمیدم دوستانم برنامه چیده بودند تا اطمینان خاطر داشته باشند در هنگام اشغال سفارت من داخل باشم.

گالگاس

دوباره نزدیک شدند. آماده شلیک شدم، تفنگ روی شانه‌ام بود. و ناگهان صدا آمد: «شلیک نکن. شلیک نکن.» صدای آل گولاکینسکی بود.

آل گولاکینسکی- فرمانده امنیتی سفارت ایالات‌متحده:

قوانین درگیری ما می‌گوید که حق استفاده از نیروی مرگبار را نداریم. من توانستم رهبرشان را به بیرون جمعیت بکشم. انگلیسی بلد بود. گفت: «می‌خواهیم با سفیر صحبت کنیم.» گفتم: «بگذار ببینم چه می‌کنم.» اوضاع را باید این‌طور پیش برد. باید وارد دیالوگ شوی، سردر بیاری چه می‌خواهند، اجازه دهی حفظ آبرو کنند.

مایک هالند - افسر امنیتی سفارت ایالات‌متحده:

من و سفیر نمی‌توانستیم وارد محوطه شویم، افرادی هم که داخل سفارت مسئول بودند واقعاً برای تصمیم‌گیری‌های شبیه به این آموزش ندیده بودند. آل با بی‌سیم من تماس گرفت و گفت می‌خواهد بیرون برود و با بچه‌ها صحبت کند. من به‌شدت مخالفت کردم. تا اینجا، همه افراد ما هنوز جایشان امن است. به آل گفتم درخواستش را به سفیر منتقل خواهم کرد. اما پیش از آنکه این کار را بکنم او تصمیم می‌گیرد به خارج از سفارت برود. وقتی فهمیدم خیلی ناراحت شدم.

گولاکینسکی:

خروج از سفارت تقریباً تمام تلاش‌های تاکتیکی را که دیگران داشتند انجام می‌دادند نقض کرد. اما فکر نمی‌کنم چیزی تغییر می‌کرد. من بیرون رفتم و تفنگم را تحویل دادم. سعی می‌کردم مسئله را حل کنم. بعد اوضاع به هم ریخت. آمدند و من را جلوی سفارت گرفتند، بستند و با فریاد از افرادی که داخل سفارت بودند خواستند تا بیرون بیایند. تفنگ را پر کردند، از حالت ضامن خارج کردند و آن را روی سرم گذاشتند.

هالند:

از رادیو صدایش را می‌شنیدم. آل از ترس جانش فریاد می‌زد: «اگر در را باز نکنید من را می‌کشند.» من بهشان گفتم: «به خاطر خدا در را باز نکنید!»

لینگین:

تا همین امروز نظر من این است که آن‌ها (دانشجویان ایرانی) اصلاً قصدی برای تیراندازی نداشتند.

گولاکینسکی:

ناگهان حرارت شدیدی کنار صورتم احساس کردم. روزنامه‌ای را آتش زده بودند تا گاز اشک‌آور را خنثی کنند، ولی آن موقع فکر میکردم میخواهند من را شکنجه دهند. یادم است فریاد زدم: «به من شلیک کنید. من را نسوزانید!»

جان لیمبرت- افسر سیاسی سفارت ایالات‌متحده:

عاقبت من از سفارت خارج شدم، در آن لحظه هیچ‌کس ایده بهتری نداشت. من فارسی بلدم. در ایران درس داده‌ام. ژست متکبرانه یک استاد دانشگاه را به خود گرفتم: «این دیگر چه کاری است؟ دارید خودتان را بی‌آبرو می‌کنید.» روی سر من هم تفنگی گذاشتند.

گالگاس:

چیز دیگری که شنیدم این بود که بچه‌های ما می‌گفتند: «سفیر دستور داده تفنگداران دریایی از آماده‌باش خارج شوند.»

لینگین:

با توجه به چیزهایی که در آن زمان از طریق صحبت با بی‌سیم و تلفن از سطح شهر، می‌فهمیدم به نظرم امیدی نبود که بتوانیم یک‌جور عملیات «آخرین دفاع کوستر» (اشاره به یکی از نبردهای مشهور داخلی آمریکا در قرن نوزدهم؛ به این صورت که نیروهای امنیتی با صف‌آرایی جمعی در مقابل درب سفارت از ورود سیل جمعیت به داخل ممانعت کنند.) رقم بزنیم. فکر می‌کردم خیلی خطرناک خواهد بود.

لیمبرت:

آن‌ها در را باز کردند. سفارت سقوط کرد.

گالگاس:

ما را بستند. چشم‌بند زدند و بیرون کشیدند. خاطرم است که می‌لرزیدم، و این‌طور بودم که چرا دارم می‌لرزم. و بعد دیدم من نیستم که می‌لرزم. دو نفری می‌لرزیدند که من را گرفته بودند.

لیمبرت:

روزی سرد و بارانی بود. راجع به دو چیز حس خوبی داشتم؛ یکی این بود که وارد هوای آزاد بشویم چراکه داخل سفارت را دود و گاز اشک‌آور فرا گرفته بود. دیگری اینکه هنوز زنده بودم.

گالگاس:

جمعیت اطرافم بلند می‌گفتند: «سی آی اِی».

کاترین کوب - مدیر جامعه ایران/آمریکا در سفارت ایالات‌متحده:

جواهراتم را از من گرفتند. ارزش زیادی نداشتند، دیدم دارند پیچ و تابش می‌دهند - اطمینان داشتند یک نوع ابزار جاسوسی مخفی است. فکر می‌کردند همه ما جیمز باند هستیم.

گولاکینسکی:

شروع کردند به گفتن اینکه «تو جاسوس هستی، می‌خواهیم محاکمه و اعدامت کنیم.» بعد سعی کردند اعتراف بگیرند.

جوزف هال- وابسته نظامی سفارت ایالات‌متحده:

آن‌ها ایالات‌متحده را متهم می‌کردند که باعث برخی ناکامی‌ها در محصولات کشاورزی ایران شده است. من به کنایه گفته بله قطعاً، من عامل کپک گندم بودم. دانشجویان ایرانی یک روز و نیم روی این ماجرا کار کردند.

لیمبرت:

دانشجویان مدعی بودند که نقشه‌شان، اگر اصلاً نقشه‌ای داشتند، این بوده که حداکثر یک روز سفارت را تسخیر کنند، بیانیه‌ای بدهند و بعد به سمت بیرون تظاهرات کنند.

لینگین:

نظر غالب این بود که آیت‌الله خمینی در بیرون آماده است که ما را آزاد کند. اما پسر آیت‌الله خمینی شبانه به سفارت آمد و به پدر اطلاع داد که موقعیت بسیار خطرناک و جالبی است، دانشجویان از نیروی سیاسی برخوردار بودند که آیت‌الله نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد.

مترینکو:

با دستیابی به برخی از اسناد سفارت، (بعدها) توانستند یک پاکسازی واقعی در داخل حاکمیت به راه بیندازند، دنبال افراد زیادی رفتند که به نظرشان ضد انقلاب بودند.

بری روزن - وابسته مطبوعاتی سفارت ایالات‌متحده:

سرآخر، ما را داخل اتاق‌هایی انداختند. بیست‌وچهارساعته نگهبان داشتیم. اجازه نداشتیم با یکدیگر صحبت کنیم. بسته شده بودیم. هم دست‌هایمان و هم پاها. احساس می‌کردی یک تکه گوشت هستی.

گولاکینسکی:

بدترین بخش ماجرا تحقیر بود. نمی‌توانی دستشویی بروی تا وقتی اجازه رفتن به دستشویی صادر شود. نمی‌توانی غذا بخوری تا وقتی کسی تصمیم بگیرد به تو غذا دهد.

هال:

من مدام فکر می‌کردم. سواره‌نظام برای نجات ما می‌آید. همه‌چیز تمام می‌شود. و برای عید شکرگزاری در خانه هستم.

روزن:

با نیروی شدید فشار فیزیکی به ما می‌آورند و بعد می‌پرسیدند: «وقتی این ماجراها تمام شود، می‌تونیم ویزا بگیریم؟» در فرهنگ ایرانی می‌توانند بین مسائل تفکیک قائل شوند.

گولاکینسکی:

کریسمس نزدیک بود. با خودت فکر می‌کردی، حکومتت قرار نیست برای کریسمس اینجا رهایت کند.

کشیش اِم. ویلیام هاوارد - رئیس سابق شورای ملی کلیساهای ایالات‌متحده آمریکا:

یکشنبه پیش از کریسمس، تلگرافی دریافت کردم که شورای انقلاب خواستار حضور من در ایران برای انجام امور مربوط به کریسمس شده است. ما اولین آمریکایی‌هایی بودیم که می‌توانستیم از سلامت گروگان‌ها گزارش دهیم. در شب کریسمس به ایران رسیدیم، ما را چشم‌بسته در نیمه‌شب به محوطه بردند.

گولاکینسکی:

احساس مبهمی داشتی. چون کشیشی که آنجا نشسته بوده قادر بود از سفارت خارج شود اما تو قرار بود آنجا بمانی. درگوشی بهش گفتم آنچه می‌بینی چیزی نیست که رخ داده، با ما مثل حیوان رفتار شده است. کشیش گفت: «می‌دانم.»

کوین هرمنینگ - تفنگدار دریایی نگهبان سفارت ایالات‌متحده:

احتمالاً (در رسانه‌ها) آن عکس ما که داریم کوکاکولا و شیرینی می‌خوریم را دیده‌اید: ایرانی‌ها به‌طور قطع داشتند از ما استفاده می‌کردند. اما تمام چیزی که من بهش فکر می‌کردم این بود که این مانند یک شانس است برای اینکه خانواده‌ام مرا ببینند. شنیده‌ام که خانواده‌ها می‌گویند چقدر وحشتناک بوده است که نتوانستند در دوران اسارت عزیزشان عکسی از او ببینند.

توماس گامبلتون - اسقف دوم آمریکا، اسقف اعظم دیترویت:

 در ایالات‌متحده، هر روز در اخبار گروگان‌ها را می‌دیدیم. اما آن‌ها اصلاً این را نمی‌دانستند. آن‌ها احساس می‌کردند که انگار به حال خود رها شده‌اند.

موردهد کندی - افسر اقتصادی و تجاری سفارت ایالات‌متحده:

تا اواخر ژانویه اجازه صحبت کردن نداشتیم. پچ‌پچ می‌کردیم، اما مکالمه عادی نداشتیم. یک روز آمدند و با یک غروری گفتند: «حالا می‌توانید صحبت کنید.»

مترینکو

هرچه دستم می‌آمد می‌خواندم. مهم‌ترین چیزی که خواندم کتاب «مجمع‌الجزایر گولاگ» نوشته (الکساندر) سولژنیتسین بود. او هم درباره تجربه مشابهی نوشته بود و اینکه با چه چیزهایی باید کنار می‌آمده - درباره اینکه برای مثال، زندانی‌ها چطور، فارغ از اینکه چقدر باهوش هستند، فقط قادر هستند به این فکر کنند که ناهار یا شام چه خواهد بود. هشیاری ذهنی خود را از دست می‌دهی. فکر می‌کردم دارم وا می‌دهم چون تمام چیزی که بهش فکر می‌کردم غذا بود، اما فهمیدم که کاملاً نرمال است.

منبع: جی‌کیو


سفارت آمریکا تسخیر سفارت 13 آبان گروگانگیری سفارت ایالات متحده

دیگر مطالب تاریخ شفاهی

نبرد با سیاست

 باقر پرهام، مترجم و از روشنفکران موثر و نامدار معاصر، هفتم خرداد در دیار غربت و در آستانۀ 88  سالگی چشم از جهان فروبست. باقر پرهام تفکرات چپ داشت اما همواره بر استقلال رأی خود و تلقی خاصی که از مارکسیسم داشت و گاه از جریان چپ مسلط فاصله می‌گرفت، اصرار می‌ورزید. او مترجم و پژوهشگری تمام‌وقت و پرکار بود و آثار مبنایی و ارزشمندی در طول عمر خود به یادگار گذاشت. آثار مهمی از کارل مارکس مانندِ ترجمه «گروندریسه» (مبانی نقد اقتصاد سیاسی) همراه با احمد تدین، «نبردهای طبقاتی در فرانسه از ۱۸۴۸ تا ۱۸۵۰»، «هیجدهم برومر لوئی بناپارت»، آثاری از هگل با عنوانِ «استقرار شریعت در مذهب مسیح» و «پدیدارشناسی جان»، هم‌چنین کتاب‌هایی از امیل دورکیم، ریچارد سنت، لئو اشتراوس، میشل فوکو، روژه گارودی و ریمون آرون از آثار مهمِ به‌جامانده از او است. پرهام دانش‌آموخته دکترای جامعه‌شناسی از فرانسه بود و نیز، از اعضای موثر کانون نویسندگان ایران بود که در دورانِ طلاییِ کانون نقشی عمده و محوری داشت و در سال ۱۳۵۸، همراهِ احمد شاملو، محسن یلفانی، غلامحسین ساعدی و اسماعیل خویی، از اعضای هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران بودند. او یکی از سخنرانان اصلی ده شب گوته نیز بود که در تاریخ ادبیات و روشنفکری معاصر به‌عنوان مهم‌ترین رویداد انقلابیِ ادبی از آن یاد می‌کنند.


از زندان به گورستان

سازمان فداییان خلق ایران در آغاز چهار نظریه‌پرداز داشت که هریک در متونی جداگانه به استدلال درباره مبارزه مسلحانه پرداخته‌اند. یکی از این‌ها، حسن ضیاءظریفی است که به همراه بیژن جزنی به نسل اول روشنفکران انقلابی مارکسیستی تعلق دارد که رویکرد مبارزه مسلحانه را در مبارزه با استبداد شاه برگزیدند. پژوهش‌های تازه می‌گویند نویسنده جزوه‌ای که با عنوان «تز گروه جزنی» در سال 1351 منتشر شد ضیاءظریفی بوده است. او و دیگر روشنفکران انقلابی هم‌عصرش، به نسلی تعلق دارند که در بستر اجتماعی و سیاسی پس از کودتای 28 مرداد 32 به عرصه رسیدند و شاهد و درگیر شکست‌ها و بن‌بست‌های مبارزه مدنی و سیاسی از طریق حزب توده و جبهه ملی بودند. حسن ضیاءظریفی ده سال از عمر کوتاه سی و شش ساله‌اش را در زندان‌های شاه گذراند و در نهایت در روز 29 فروردین 1354 در یکی از هولناک‌ترین جنایات حکومت شاه چشم و دست بسته به همراه تعداد دیگری از زندانیان بی‌دفاع در تپه‌های اوین تیرباران شد.


من یک معلمم

اردیبهشت را می‌توان ماه معلمان نامید چرا که این ماه با نام سه چهره درخشان آموزش نوین در ایران و همچنین مبارزات معلمان در ایران معاصر پیوند خورده است. یازدهم اردیبهشت سالروز درگذشت محمد بهمن‌بیگی، بنیان‌گذار آموزش عشایری و برنده جایزه یونسکو برای فعالیت‌هایش در این زمینه است، دوازدهم اردیبهشت سالروز کشته شدن ابوالحسن خانعلی در تجمع اعتراضی معلمان مقابل مجلس در سال 1340 است و نوزدهم اردیبهشت نیز زادروز جبار باغچه‌بان است که اگرچه بیشتر با آموزش ناشنوایان به یاد آورده می‌شود اما او همچنین معلمی پیشرو در جهت حمایت از حقوق معلمان هم بود. آموزش ناشنوایان در ایران در سال 1305 شمسی توسط جبار باغچه‌بان پایه‌گذاری شد. جبار باغچه‌بان با نام اصلی جبار عسگرزاده در نوزدهم اردیبهشت سال 1264 شمسی در ایروان متولد شد و در آذر 1345 از دنیا رفت. او در طول عمرش کارهای مهم و مختلفی انجام داد اما در وهله اول معلم بود، معلمی که همواره برای عقایدش مبارزه کرد و چهره‌ای جاودان در تاریخ معاصر ایران شد.


مخالفت با وضع موجود

«اگر حدود صد سال پیش که نجف دریابندری هنوز به ‌دنیا نیامده بود، پدر بوشهری‌اش در بصره پیشنهاد انگلیسی‌ها برای گرفتن تابعیت عراق را می‌پذیرفت و همان‌جا می‌ماند و به کار راهنمایی کشتی‌هایی خارجی و به آبادان نمی‌رفت، شاید هرگز خبر درگذشت پسرِ آن پدر که بعدها در آبادان به‌دنیا آمد، هیچ اهمیتی نمی‌داشت. اما ناخدا خلف بوشهری پس از چندین سال کار در بصره به آبادان می‌رود و پسرش چشم می‌گشاید و سی ‌چهل سال بعد می‌شود نجف دریابندریِ مترجم که ‌هنگام مرگ در نود سالگی آوازه ادبی و فراملی داشت.» نجف دی یا بهمن ۱۳۰۹ در آبادان متولد شد. پدرش شناسنامه‌اش را یک سال جلوتر گرفت تا او را زودتر به مدرسه بفرستد. در آن زمان کشتی‌های نفتکش اروپایی بین آبادان و کلکته در رفت‌وآمد بودند. آبادان بندر شده بود و چند نفر پایلوت کشتی‌ها بودند. پدر نجف یکی از آن پایلوت‌ها بود که در اصل از اهالی بوشهر بود. نجف دریابندری بی‌شک از مطرح‌ترین مترجمان ایرانی و از نسل مترجمان جریان‌سازی است ک طی حدود شش دهه در عرضه ترجمه و نقد حضوری چشمگیر و تأثیرگذار داشته است. او ۱۵ اردیبهشت 1399 در اوج روزهای همه‌گیری کرونا بر اثر بیماری و کهولت از دنیا رفت.


اما نباید ناامید بود

دکتر غلامحسین صدیقی را پدر علم جامعه‌شناسی در ایران نامیده‌اند و از این نظر نام او در حوزه علوم اجتماعی در ایران جاودانه شده است. به جز فعالیت‌های علمی، صدیقی در سیاست هم حضوری پررنگ داشت و به عنوان وزیر پست، تلگراف و تلفن در دولت اول و وزیر کشور در دولت دوم محمد مصدق حضور داشت. پس از کودتای 28 مرداد 1332 او نیز دستگیر و محاکمه شد و به زندان افتاد. او بعدها وقایع روز 28 مرداد را شرح داد که روایتی خواندنی و از نزدیک از روز کودتا است. صدیقی از بنیانگذاران کنگره هزاره ابوعلی سینا بود اما زمانی که کنگره در اردیبهشت ۱۳۳۳ در همدان تشکیل شد خود او در زندان لشکر ۲ زرهی تهران به سر می‌برد. صدیقی در آذر 1284 متولد شد و در نهم اردیبهشت ماه 1370 از دنیا رفت.


دق‌مرگی

در زمانه‌ای بحرانی و پرتلاطم عجیب‌ترین و مهم‌ترین خبرها هم تنها چند ساعت یا نهایتا یکی دو روز مورد توجه قرار می‌گیرند و در سیر بی‌پایان اخبار زود به حاشیه رفته و فراموش می‌شوند. این خبر که کیومرث پوراحمد دیگر فیلمی نخواهد ساخت یکی از خبرهای نه چندان مهم چند ماه پیش بود که توجه زیادی هم به خود جلب نکرد. پوراحمد اگرچه در نشست پرسش و پاسخ آخرین فیلم‌اش، «پرونده باز است»، غایب بود اما در همین نشست اعلام شد که او به عوامل این آخرین فیلمش گفته که دیگر چیزی نخواهد ساخت. در آن برهه شرکت نکردن پوراحمد در جشنواره فیلم فجر بیشتر از خداحافظی‌اش از سینما مورد توجه قرار گرفت. شاید تصور این بود که کارگردان 73 ساله در شرایطی خاص حرفی زده و پس از مدتی حرفش را پس می‌گیرد و باز به سینما بازمی‌گردد. زمان زیادی لازم نبود تا مشخص شود وضعیت برای پوراحمد به حدی وخیم بوده که او نه فقط نمی‌خواهد فیلم دیگری بسازد بلکه اساسا دیگر نمی‌خواهد به زندگی ادامه دهد.


شاعر حماسه‌های شکست

مهدی اخوان ثالث، شاعر قطعه مشهور «زمستان» از مهم‌ترین شاعرانِ مدرن ایران است که او را شاعر حماسه‌های شکست هم خوانده‌اند. اخوان دهم اسفند 1307 در توسِ خراسان به دنیا آمد و در همان‌جا هم برای همیشه آرام گرفت. به‌رغم اینکه شعرهایش رنگ‌وبوی سیاسی داشت و مهم‌ترین شعرهایش پیرامون وقایع سیاسی بود، خودش را سیاسی یا دقیق‌تر «سیاسی‌نویس» نمی‌دانست اما او شاعرِ «زمستان» و «آخر شاهنامه» و «قصه شهر سنگستان» است که مایه سیاسی دارد و البته اخوان ثالث تعریف دیگری از سیاست دارد.