«آثار من، خود اتوبیوگرافی کاملی است. من به این حقیقت معتقدم که شعر، برداشتهایی از زندگی نیست؛ بلکه یکسره خود زندگی است.» این چند جمله را شاید بتوان مانیفستِ یکی از بزرگترین شاعران معاصر ما، احمد شاملو دانست. بهراستی شعرها، مقالات، ترجمهها و فعالیت روزنامهنگاری و هر آنچه شاملو در زندگیاش نوشت و گفت، شمایی از زندگی این شاعر/روشنفکر دارد. شاعری که در شنبه ۲۱ آذرماه ۱۳۰۴ در یک شب سنگین برفی بیامان در خانه شماره ۱۳۴ خیابان صفیعلیشاه تهران به دنیا آمد. و اینک در فاصله نُه دهه و نیم از برآمدنِ این شاعر مطرح، از میان آثار و گفتههایش مروری کوتاه کنیم بر زندگی و روزگار «شاعر».
احمد شاملو این باور خود را که شعر همان زندگی است، در شعری با نامِ «شعری که زندگیست» نوشت و از شاعر امروز سخن گفت که تفاوت داشت با «شاعر پیشین» که موضوع شعرش زندگی نبود و «در آسمان خشک خیالش او / جز با شراب و یار نمیکرد گفتوگو» و «او در خیال بود شب و روز/ در دام گیس مضحک معشوقه پایبند...». اما شاعر امروز نوع شاعری دیگری داشت: «الگوی شعر شاعر امروز/ گفتیم/ زندگیست./ از روی زندگیست که شاعر/ با آب و رنگ شعر/ نقشی به روی نقشه دگر/ تصویر میکند./ او شعر مینویسد،/یعنی/ او دست مینهد به جراحات شهر پیر./ یعنی/ او قصه میکند/ به شب/ از صبح دلپذیر./ او شعر مینویسد/ یعنی/ او دردهای شهر و دیارش را/ فریاد میکند./ یعنی/ او با سرود خویش/ روانهای خسته را/ آباد میکند./ او شعر مینویسد/ یعنی/ او قلبهای سرد تهیمانده را/ ز شوق/ سرشار میکند./ یعنی/ او رو به صبح طالع، چشمان خفته را/ بیدار میکند./ او شعر مینویسد/ یعنی/ او افتخارنامه انسان عصر را/ تفسیر میکند./ یعنی/ او فتحنامههای زمانش را تقریر میکند./ این بحث خشک معنی الفاظ خاص نیز/ در کار شعر نیست.../ اگر شعر زندگیست/ ما در تکسیاهترین آیههای آن/ گرمای آفتابی عشق و امید را/احساس میکنیم./ کیوان/ سرود زندگیاش را/ در خون سروده است/ وارتان/ غریو زندگیاش را/ در قالب سکوت./ اما اگرچه قافیه زندگی/ در آن/ چیزی به غیر ضربه کشدار مرگ نیست،/ در هر دو شعر/ معنی هر مرگ/ زندگیست!» شاملو در شعرهایش در برابر فشار واقعیت زمانهاش میایستد و همچنان شعرهایش بیانگر وضعیت موجود ما است. شاعری که با این مقاومت به شخصیتی سیاسی بدل شد، او که میخواست از واقعیت گذر کند و «بامدادی دیگر» باشد از تخیل در شعرش معنا ساخت اما در نسبت با زندگی و مرگ. از همینروست که شاملو در گفتگویی با شماره دوم «اندیشه هنر» در سال 1343، میگوید: «من اصولا مشغله ذهنی برای شعر ندارم، هیچوقت - هیچوقت. شعر همیشه برای من یه زندگییِ آنی و فوریه.» «خواننده یک شعر صادقانه در شعری که میخواند، خواهوناخواه جز با صحنههایی از زندگی شاعر و سطوحی از افکار و عقاید او روبرو نمیشود.» بعد شاملو درباره آنچه زمینه اصلی شعرش را میسازد میگوید: «از دیرباز سراسر زندگی من در نگرانی و دلهره خلاصه میشود. مشاهده تنگدستی و بیعدالتی و بیفرهنگی در همه عمر بختک رؤیاهایی بوده است که در بیداری بر من گذشته است. جز این هیچ ندارم که بگویم. دیگر چیزها فرعیات است و در حاشیه قرار میگیرد. عدالت دغدغه همیشگی من بوده و شاید از همینروست که بیعدالتی همیشه دست در کار است تا بهنوعی از من انتقام بستاند: این حیوان خوفانگیزی که دور من راه میرود و با رد قدمهایش طلسمی به گرداگردم میکشد تا هیچگاه حضورش را از یاد نبرم...» اینجاست که شاملو به گذشته برمیگردد و نقب میزد به روابطی که از رابطه پدر و مادرش تا روابط آنها با خودش و خواهرانش و روابط او و فرزندانش و روابط او با آنها که دوست یا دشمنش میدارند و روابطش با جامعه... و دورتر: «هنگامی که ایستادن را نوعی بیعدالتی بیابید در حق خود و رفتن را نوعی بیعدالتی بیابی در حق دیگران... و در زمینه همه اینها، خوشرقصیهای تنگدستی - این بیعدالتی بزرگ و بیرحم و مردافکن اجتماعی که تن دادن به همه شکنجهها را با کلمه خررنگکن وظیفه توجیه میکند... بله، کلمه وظیفه.» شاملو هرگز از مبارزه با فقر کنار نکشید، او در سخنرانی خود در «اینترلیت» که به دعوت اجلاس بینالمللی نویسندگان در ارلانگن آلمان غربی آنجا حضور یافت، از «جهان سوم، جهان ما» سخن گفت: «بهجای چیزی به نام جهان سوم پارهای از جهان یگانه ما پدیدار است که نظام نارسا و سراسر تضاد موجود، بخش کوچکی از آن را در مدار توسعه وابسته به مراکز تراکم سرمایه قرار میدهد و بخشهایی از آن را به زبالهدان جهان پیشرفته مبدل میکند و انبوهی از مردم سیاره را در برهوت عقبماندگی به حال خود میگذرد... دریغا که فقر/ چه بهآسانی احتضار فضیلت است!»
احمد شاملو جز در آثارش که آینه تمامنمای زندگی و روزگار رفته بر او هستند، در چند مقاله و مصاحبه نیز از خود گفته است و یک بار هم مینشیند به نوشتن بیوگرافی خود که به روایتِ خاطرهای میانجامد و بعدها با عنوانِ «چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ...» در مجله سخن و چند کتاب شاعر به چاپ میرسد و این عنوان هم برگرفته است از شعر «آغاز» که شاملو در فروردین 1340 سرود و در مجموعه شعرِ «آیدا در آینه» به چاپ رسید: «بیگاهان/به غربت/ به زمانی که خود در نرسیده بود ــ چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ،/ و قلبام/ در خلأ/ تپیدن آغاز کرد./ گهواره تکرار را ترک گفتم/ در سرزمینی بیپرنده و بیبهار./ نخستین سفرم بازآمدن بود از چشماندازهای امیدفرسای ماسه و خار،/ بیآنکه با نخستین قدمهای ناآزموده نوپاییِ خویش به راهی دور رفته باشم./ نخستین سفرم/ بازآمدن بود...» در جایی که «سرابی در میانه بود» و «دوردست امیدی نمیآموخت». و اما مطلبی که شاملو بهعنوان بیوگرافی خود و درواقع خاطرهای از گذشته نوشت اینچنین آغاز میشود: «دوست نازنینی مرا سر طاس نشانید و با مخلوطی از تردستی یک مستنطق و یک روانپزشک و اعتماد و محبت یک برادر مرا به تاریکترین زوایای گذشتهام فرستاد. حاصل بازجوییهای مکرر او صفحات بسیاری است که تاکنون سیاه شده است. روایت یک زندگی، مکاشفه محصول امروز کارخانه دیروز بررسی مواد خام که ما را میسازد.» و شاملو از میان انبوه این سیاههها خاطرهای را انتخاب میکند که با دستکاری و بازنویسی یک متن مستقل میشود که به قول خودش یک متن مستقل است و خواندنش بیحاصل نخواهد بود و او را بدهکار مخاطب نخواهد کرد. خاطره او درباره بدهکاری پدرش است، میراثی که از پدرِ نظامیاش به او رسید. پدرِ احمد شاملو، افسر ارتش بود و خانواده را در مأموریتها به همراه میبرد. از اینرو شاملو که دومین فرزند خانواده بود دوره کودکی خود را تا نوجوانی در شهرهای رشت، اصفهان، مشهد، گرگان، ارومیه و نقاط دورافتادهای همچون زاهدان، بیرجند، خاش، طبس، بم، سمیرم، آباده، نَرماشیر، سرباز، خوسف، فورک و درمیان، دَقِ پِترگان و دشتِ ناامید گذراند. خاطره شاملو با عنوان «آن سالها...» که بهجای زندگینامهای سرراست نوشته است، اینطور آغاز میشود: «پولی را که از پدرم رسیده بود باانصافِ تمام میان طلبکارها پخش کردند. چراکه سر تا تهش نود تومان بیشتر نبود. نود تومان به سال 1317، شاید گنجی بهحساب آید اما نه به وقتی که قرض تا خرخره آدم بالا آمده باشد و قرض تا خرخره ما بالا آمده بود...» بعد، شاملو در میانه ذکر این خاطره به یادِ همسایهشان میافتد که یک خانواده متمول ارمنی بودند و دو دختر داشتند که مشق پیانو میکردند و صدای این ساز میپیچد در خاطره شاملو: «چیزهایی مینواختند که چون نقش سنگ در ذهن ناآماده من ماند و بعدها دانستم اتودهای شوپن بوده است. احساس عجیبی که از این تمرینها و بهخصوص از صدای پیانو در من به وجود آمد (که سالهای سال بعد، روزی که این مطلب را با نیما در میان نهاده بودم در تأیید حرف من گفت: پیانو صدای مادرانه همه جهان را منعکس میکند)، مرا یکسره هوایی موسیقی، دیوانه موسیقی کرد. برای اینکه بهتر بشنوم از خراب پشت خانهمان که انبار سوخت نانوایی مجاور بود راهی به پشتبام خانه پیدا کردم و دیگر از آن به بعد کارم درآمد دزدکی به پشتبام میخزیدم پشتِ هره دراز میکشیدم و ساعتها به ریزش رگباری این موسیقی که چیزی یکسره ناشناس و بیگانه بود تسلیم میشدم. یکبار همانجا خوابم برده بود و دنیا را دنبالم گشته بودند. کتکی که از این بابت خوردم همچون رنج شهادت اصیل بود و موسیقی را در جان من به تختی بلندتر برنشاند. چیزی که در راه آن میتوان (و باید) رنج برد تا وصل آن قدرت مسیحاییاش را بهتر اعمال کند. معشوقی که در آن فنا باید شد. موسیقی تمام وجودم را تسخیر میکرد.» شاید از همان روزها بود که ریتم در ذهن شاملو شکل گرفت و موسیقی در وجودش نشست تا سالیان بعد در کلمات نواختن بگیرد. «این شوق دیوانهوارِ موسیقی تا چند سال پیش همچنان در من بود. اگر آن زندگی کولیوار خانهبهدوشی نبود و سر و سامان میداشتیم و اگر پس از آنکه به خیال خودم استقلالی یافتم و آن پریشانیهای وحشتزای بعدی (فاجعه زندگی زناشویی) پیش نمیآمد و اگر دوری از مراکز تمدن و شهرنشینی دوران کودکی میگذاشت دریابم که چیزی هم به اسم موسیقی هست که میشود تعلیم گرفت (حتی این را هم نمیدانستم) و اگر پس از همه آن اگرها امکانات مالی و خانوادهای که در لجنزار فقر و نیاز دستوپا میزد و تنها با طلسم جناب سرگرد جناب سرگرد از فرو رفتن کامل خود پیش میگرفت اجازه میداد که تعلیم پیانو یاد بگیرم شک نبود که به دنبال موسیقی میرفتم.» شاملو از این خاطره چنان یاد میکند که پیداست موسیقی هم شوق و هم حسرت او در سراسر زندگیاش بوده و البته، این شوق در شعر او و در موسیقی کلامش کاملا مشهود است و نیز در شعرخوانیِ شاملو که میتوان گفت از ابداعات او است که شاعر شعرهایش را خود بخواند تا آهنگ کلامی که در ذهن دارد به مخاطب نیز القا شود. شاملو خود در گفتگویی با ناصر حریری که در «هنر و ادبیات امروز» چاپ شد، به خواندن شعر اشاره میکند، اینکه چگونه خواندن شعر از اهمیت فوقالعادهای برخوردار است: «همانطور که درک و دریافت هرچه بهتر و عمیقتر موسیقی جز با هرچه درستتر شنیدن آن مقدور نیست، دریافت شعر هم جز از طریق درست شنیدن آن امکان ندارد. گوش باید موسیقی درونی شعر را هرچه عریانتر بشنود. شما تا وقتی درست به موسیقی گوش ندهید و رموز درست شنیدن آن را نیاموزید نمیتوانید تمها را از یکدیگر مشخص کنید و ساختمان آن را تمیز بدهید. شنونده باید بداند که هر ساز چه میگوید، و اگر نتواند در حال شنیدن موسیقی سازها را از هم تفکیک کند تا به بافت قطعه دست یابد از آن چیزی نخواهد فهمید. در مورد شعر هم وضع به همین صورت است. خواندن شعر آسانتر از شنیدن موسیقی نیست.»
از آنجا که شاملو اتوبیوگرافی خود را با نوشتن خاطرهای آغاز میکند و تداعی ذهن، او را میبرد به جهان موسیقی و سازها، ما نیز در روایتی از زندگینامه شاملو این خط را دنبال کردیم که میرسد به رؤیای شاملو، اینکه اگر میتوانست موسیقیدان میشد یا یک آهنگساز. شاملو در جایی میگوید «آنجا که سخن باز میماند موسیقی آغاز میشود. و خوب دیگر شنوندگان هم لابد انگشت حیرت به منقار گزیدهاند.» و سرانجام بامداد، در پاسخ به این پرسش که شاعر را چه میسازد؟ میگوید: «سادهترین جوابی که میتوانم بدهم در یک کلمه خلاصه میشود، نمیدانم... در مورد خودم میتوانم بگویم که شعر در من عقده فروخورده موسیقی است. من میبایست آهنگساز میشدم اما فقر مادی و فرهنگی خانواده به من چنین امکانی نداد.»
منابع:
- شناختنامه احمد شاملو، جواد مجابی، نشر قطره
- احمد شاملو، شاعر شبانهها و عاشقانهها، نشر هیرمند
- مجموعهاشعار احمد شاملو، نشر نگاه
- درباره هنر و ادبیات، گفتوشنودی با احمد شاملو، بهکوشش ناصر حریری، نشر نگاه