تراژدی اجتناب‌ناپذیر

کیسینجر و جهان او

باری گوین ترجمه: محمد حسین باقی
1399/12/22

اوایل دهه ۱۹۷۰ دوره‌ای استثنایی در زندگی و زیست کیسینجر و کشور بود. پس از بازگشایی روابط با چین، توافق برای گفت‌وگوی محدودسازی جنگ‌افزار راهبردی (سالت) با اتحاد جماهیر شوروی، و در نهایت خاتمه درگیری آمریکا در جنگ ویتنام که به زودی با دیپلماسی رفت و برگشت احتمالا موفقیت‌آمیز او در خاورمیانه همراه شد، محبوبیت کیسینجر به اوجی باورنکردنی رسید؛ به سطحی که نظرسنجی‌ها هرگز پیش از این ندیده بودند. غرور در دورافتاده‌ترین و بعیدترین گوشه‌های افکار عمومی فوران کرد.

 
تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

در سال ۱۹۷۲، «خرگوش‌های کلوب پلی بوی» [Playboy Club bunnies: نام پیشخدمت‌هایی است که در کلوب پلی‌بوی کار می‌کنند. پیشخدمت‌های این کلوب لباسی را می‌پوشند که از خرگوش تاکسیدوپوش پلی‌بوی (نماد پلی‌بوی) الهام گرفته شده بود. این لباس شامل یک شکم‌بند زنانه، گوش‌های خرگوشی، یک گردن‌بند، دست‌بند و یک دم خرگوشی کرکی بود] به این استاد چاقالوی صورت جُغدی با آن موهای گره‌خورده و رنگ رخ زردرنگش رای دادند و خیلی دوست داشتند که با او قرار ملاقات بگذارند. این یک حس کاملا عجیب‌وغریب نبود. «باربارا والترز» گزارش داد که کیسینجر برای زنانی که با او دیده شدند «کاری دست‌وپا کرده است.» دو سال بعد، شرکت‌کنندگان در مسابقه دختر شایسته جهان خرگوش‌های مذکور از دیگران پیشی جستند و کیسینجر را «بزرگ‌ترین فرد امروز جهان» نامیدند. کتاب‌هایی در مورد او نوشته شد و بدون اغراق‌های آن‌چنانی، در مورد نقش زنان در زندگی او شایعاتی مطرح شد. یکی می‌گفت: «یگان دانش‌آموزی D.C» او را «سریع‌ترین اسلحه شرق» نامید. برای یافتن یک چشم‌انداز، باید به افراد دیگری اندیشید که جایگاه کیسینجر را به‌عنوان مشاور امنیت ملی به دست آوردند: اسلاف نزدیک او یعنی مک جورج باندی سرد و بی‌احساس و «والتر دابلیو. روستو»ی رنگ‌پریده که مقدر نبود هیچ‌کدام به قهرمان فرهنگی یا نماد جنسی تبدیل شوند یا بسیاری از چهره‌های فراموش شده در میان جانشینانش با نام‌هایی مانند آلن، کلارک، مک‌فارلن، لیک و برگر. برنت اسکوکرافت، که دو بار در این پست خدمت کرد، و به شکلی محترمانه در پشت‌صحنه کار می‌کرد، تحسین کسانی که محرم اسرار بودند را به‌عنوان یک خادم عمومی که خود را وقف خدمت کرده به دست آورد اما منش آرام و بی‌سروصدایی که داشت باعث شد که شایستگی‌هایش چندان موردتوجه عموم قرار نگیرد. زبیگنیو برژینسکی، که چهره نسبتا شناخته‌شده‌تری نسبت به اسکوکرافت بود و مشاور امنیت ملی جیمی کارتر بود و متفکری عمومی مانند کیسینجر بود، در همان زمانی که کیسینجر نمی‌توانست از سایه رقبای خود بگریزد، سلسله‌مراتب سیاست خارجی را می‌پیمود. شاید مشهورترین مشاور امنیت ملی که دنباله کننده راه کیسینجر بود کسی نبود جز کاندولیزا رایس، در دولت جورج بوش، اما او به‌اندازه کیسینجر یک دیپلمات یا مبارزی حرفه‌ای نبود. نه هیچ سفر مخفی‌ای به چین وجود نداشت و نه دیپلماسی رفت و برگشتی به خاورمیانه. بی‌تردید، ریچارد نیکسون با دستاوردهای دولت خود کار داشت اما بیشتر مردم آمریکا آن را چنین نمی‌دیدند. یک جوک در آن زمان دست‌به‌دست می‌شد که بهتر است کیسینجر نمیرد زیرا در این صورت نیکسون رئیس‌جمهور می‌شود. درحالی‌که کیسینجر بذله‌گو و جذاب بود، بر مخاطبان و حتی رسانه‌های خسته با نوازشی استادانه فائق می‌آمد و حمایت آنها را به دست می‌آورد اما نیکسون جدی و سخت و ناآرام از تمام فریبندگی‌های یک لاستیک پهن برخوردار بود. هر دو متقلبانی فریبکار بودند اما کیسینجر در اغواگری‌هایش موفق بود؛ درحالی‌که حیله‌گری در تمام خط و خطوط چهره نیکسون به‌وضوح حک شده، در زبان پرطمطراقش نمایان و در بازوان وی (V) شکلش به نشانه پیروزی به شکل ناجور و بالا رفته‌ای نمایش داده می‌شود. میلیون‌ها آمریکایی او را دارای «دافعه» می‌دانستند و غیر از این هم به چیزی فکر نمی‌کردند هرچند او کار خود را عالی انجام‌دهد (یا یک آژانس محافظت از محیط‌زیست برای تصفیه آب دایر کرده باشد). این مرد با فهرستی از دشمنان آن‌قدر دشمن داشت که دیگر نامش در هیچ لیستی گنجانده نشود. وقتی نیکسون و تقریبا هر کس که اطراف او بود در رسوایی واترگیت غرق شدند، کیسینجر تنها مرد غیر‌قابل تعویضی بود که ایستاده بود؛ او تنها منبع تداوم در روزگار مملو از اضطراب و هیاهو و عدم‌اطمینان بود و به یک صخره و یک لنگرگاه می‌مانست. دولت‌های خارجی فهمیده بودند که آن زمان چقدر خطرناک بود؛ حتی روس‌ها و چینی‌ها هم از اقدامات تحریک‌برانگیز خودداری می‌کردند؛ اقداماتی که ممکن بود موجب تقابل با دولت بی‌ثبات و در حال جنگ نیکسون شود و به‌این‌ترتیب، ممکن بود تضعیف کیسینجر را به دنبال داشته باشد. در ایالات متحده کیسینجر به یک پدری تبدیل شد که به کودک ترسیده و وحشت‌زده‌اش اطمینان و دلداری می‌داد. یک گوینده خبر به نام «تد کاپل» می‌گفت که [وجود] او [کیسینجر] «بهترین چیزی است که در این روزگار بر ما ارزانی شده است.» او به یک «افسانه» تبدیل شده بود. او «نابغه ساکن در کاخ سفید» بود. یکی از نمایندگان کنگره اصلاحیه قانون اساسی را پیشنهاد کرد تا کیسینجر خارجی‌تبار بتواند نامزد ریاست‌جمهوری ایالات متحده شود. در سال ۱۹۷۳، او در زمره تحسین‌شده‌ترین آمریکایی‌ها قرار گرفت - جلوتر از بیلی گراهام - و در ژانویه ۱۹۷۴ زمانی که نرخ محبوبیت نیکسون زیر ۳۰ درصد سقوط کرد، نرخ محبوبیت کیسینجر به ۸۵ درصد حیرت‌انگیز افزایش یافت. کیسینجر احتمالا در ماه‌های اول ۱۹۷۴ به اوج محبوبیت خود رسید، زمانی که او به شکل موفقیت‌آمیزی ارتش‌های خاورمیانه‌ای را از هم می‌گسیخت. کیسینجر خودش قطعا چنین می‌اندیشید و از جلد نیوزویک یادداشت‌برداری می‌کرد که او را در پوشش سوپرمن نشان داده بود. اما حتی سوپرمن هم فاقد آن نوع عزت دیوانه‌وار بلندپروازی بود که کیسینجر از آن برخوردار بود. آن سوپرمن در شور و نشاط غیرمنطقی‌اش، از تمام ماندگاری و «جنون گل لاله» [Tulip Mania: به دوره‌ای در عصر طلایی هلند (بین سال‌های ۱۶۳۴ تا سال ۱۶۳۷ میلادی) گفته می‌شود که قیمت برای پیاز تازه معرفی شده گل لاله به سطح فوق‌العاده بالا ترقی کرد و سپس به‌طور ناگهانی سقوط کرد. جنون گل لاله اولین حادثه حباب اقتصادی و یکی از سه حباب اقتصادی بزرگ در تاریخ معاصر اروپا به‌شمار می‌آید] یا دیگر حباب‌های مالی برخوردار بود. همان ملتی که از او به شکلی احساسی استقبال کرد، به‌زودی از صبحی سرد از خواب برخاست و او را به‌عنوان مماشات کننده یا فردی بی‌کفایت یا شرور یا جنایتکار جنگی رد کردند و دست رد به سینه‌اش زدند.

دنیای اقتصاد


دنیای اقتصاد کیسینجر

دیگر مطالب بازنشر

اسرار «گاو»

دومین تجربه فیلمسازی داریوش مهرجویی، کارگردان جوان سینما پس از «الماس ۳۳» با این شرط توانست روی پرده سینما بیاید که اول فیلم بنویسند: «داستانی که در این فیلم از نظر تماشاچیان محترم می‌گذرد، مربوط به چهل سال قبل می‌باشد.» نمایش روستایی فقیر ۶ سال پس از اصلاحات ارضی، باب میل رژیم پهلوی نبود که ادعا می‌کرد ایران را به کشوری مدرن تبدیل کرده است. قراردادی در ۱۴ خرداد ۱۳۴۷ بین اداره کل امور سینمایی کشور و غلامحسین ساعدی و داریوش مهرجویی برای ساخت فیلم «گاو» امضا شد که حق‌الزحمه کارگردانی و تنظیم سناریو، دکوپاژ، امتیاز کتاب و دستمزد هنرپیشگان و یک فیلمبردار مقطوعا به مبلغ ۱.۴۵۰.۰۰۰ ریال بود.


بن‌بستِ جهان‌پهلوان

از مرگ تلخ جهان‌پهلوان غلامرضا تختی پنجاه‌وسه سال می‌گذرد، از 17 دی 1346 همواره روایت‌های مختلفی از مرگِ او وجود داشته است. شبهات درباره خودکشی خودخواسته یا قتل توسط ساواک و نیز دلیلِ آن، در میان همگان، از دوست و آشنا و نزدیکانش تا مردم کوچه و بازار و در تاریخ‌نگاری‌ها دیده می‌شود. تا اینکه سال گذشته پسرش، بابک تختی به این شک و تردیدها پایان داد و مرگ تختی را خودکشی خودخواسته‌ای دانست که به خاطر باور تختی به مردم، وضعیت نابسامان سیاسی آن دوران و ناتوانی تختی از تغییر این وضعیت اتفاق افتاد. به قتل رسیدن تختی توسط ساواک یا خودکشی او به خاطر اختلافات با همسرش، ازجمله شایعاتی بود که بر سر زبان‌ها افتاد. بابک تختی این شایعات را رد می‌کند و مرگِ پدرش را خودکشی می‌داند. به مناسبت سالگرد درگذشت جهان‌پهلوان تختی مروری می‌کنیم بر روایت‌های مختلف از مرگ او که دستمایه فیلمِ یکی از مشهورترین فیلمسازان سینمای ایران، علی حاتمی هم قرار گرفت، گرچه اجل به او مهلت نداد تا روایت خود را از مرگ جهان‌پهلوان روی پرده سینما نمایش دهد.


۲۸ مرداد در خانه مصدق چه گذشت؟

دکتر مصدق اصرارش این بود. می‌گفت «شما بروید و من می‌مانم.» ما می‌گفتیم «نخیر، اگر که شما نیایید ما هم نمی‌رویم.» بالاخره در نتیجه اینکه دید این‌طور است گفت: «خب پس من هم می‌آیم.»


اصغر فرهادی: از تصویر و تصور واقعیت تا تثبیت و تکریم ارزش‌ها

در بررسی سینمای «فرهادی»، امری که اغلب از آن غفلت شده، تحلیل و کنکاش در سازوکار تصویرسازی اوست؛ سازوکاری که موجب دستیابی‌اش به‌گونه‌ای واقع‌نمایی به‌شدت ساختارمند شده است که از منظری جامعه شناختی-انتقادی می‌تواند دربردارنده سویه‌ای ایدئولوژیک باشد.

 


درباره حبیب لاجوردی

صدابردار تاریخ در سکوت رفت. قهرمان مبارزه با فراموشی، مقهور فراموشی شد. ۶ سال پس از تحمل آلزایمر، در ۸۳ سالگی در واشنگتن. حبیب لاجوردی (۴ فروردین ۱۳۱۷ - ۳ مرداد ۱۴۰۰)، بنیانگذار و مدیر برنامه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد که نگذاشت صداهای تاریخ معاصر به خاموشی و نام‌های تاریخ‌ساز به فراموشی روند، شکارچی شاهزادگان و شاهزدگان، غربت‌نشینان و عزلت‌گزینان، در کنج غربت شکار مرگ شد؛ با گنجینه‌ای از صداها که اگر همت او پس از سال ۱۳۶۰ نبود، هرگز نه ضبط و نه متنشان ثبت می‌شد.


باطل‌السحر شاعر

«عیب شعر همین است شاید. نمی‌شود چیزی را همان‌طور گفت که هست... سایه‌ای دارد هر کلمه».


کلاف سردرگم تجدد و مواجهه ما با غرب

با وقوع انقلاب مشروطه در سال ۱۲۸۵، درگیری منورالفکران با دنیای غرب و مفهوم «تجدد» بیش‌از‌پیش پررنگ شد. اگرچه پیش از انقلاب مشروطه نیز به‌ویژه پس از جنگ‌های ایران و روسیه، توجه منورالفکران و نخبگان دولتی به غرب و هرآنچه به تمدن غربی مربوط بود؛ از عقلانیت مدرن و مؤلفه دنیای جدید تا مفاهیمی مانند قانون، آزادی و دموکراسی غربی معطوف شده بود اما با روی‌کار‌آمدن رضاشاه و تولد دولت پهلوی پس از یک دوره هرج‌ومرج سیاسی و اجتماعی، مدرنیزاسیون آمرانه رضاشاهی جامعه به‌اصطلاح «سنتی» و «عقب‌افتاده» آن روز ایران را با تغییرات ماهوی گسترده‌ای مواجه کرد؛ تغییراتی که خواست بسیاری از منورالفکرانی بود که تصور می‌کردند جامعه ایران برای دستیابی به پیشرفت، آبادانی و ترقی، مسیری جز آنچه را در غرب پیموده شده است، پیش‌روی خود ندارد. در‌واقع جامعه ایران که از قافله تمدن عقب افتاده بود، نیاز به یک دولت مقتدر ملی به رهبری یک «مستبد منورالفکر» داشت تا هم بتواند نظم سیاسی و سرزمینی را که پس از مشروطه با تهدید مواجه شده بود، در ایران برقرار کند و هم با پیاده‌سازی پروگرام مدرنیزاسیون، جامعه ایران را به یک جامعه پیشرفته مطابق با آنچه در دنیای جدید مرسوم بود، تبدیل کند.