خشونت، مرگ و رستگاری

مرگ نویسنده «جایی برای پیرمردها نیست»

1402/03/30

کورمک مک‌کارتی، رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس آمریکایی که به‌خاطر اقتباس‌های سینمایی از آثارش به شهرتی فراگیر دست یافت، چند روز پیش، در 13 ژوئن (23 خرداد ماه) در سن 89 سالگی درگذشت. مک‌کارتی به‌گزارشِ «هالیوود ریپورتر» از بزرگ‌ترین رمان‌نویسانِ آمریکا به شمار می‌رفت که با رمان «جاده» توانست جایزه ادبی معتبر پولیتزر را کسب کند و رمانِ مطرح او «جایی برای پیرمردها نیست» دستمایه ساختِ فیلم سینمایی برادران کوئن در سال 2007 بود که اسکار بهترین فیلم و فیلمنامه اقتباسی را دریافت کرد. مک‌کارتی را راویِ خشونتِ آمریکایی خوانده‌اند، نویسنده‌ای که خشونت، مرگ و رستگاری از مضامینِ محوری آثار او بوده است. 

کورمک مک‌کارتی، با نام اصلی چارلز جوزف مک‌کارتی در بیستم ژوئیه 1933 در رودآیلند ایالات متحده به دنیا آمد اما چندی بعد به دلیل شغل پدرش به تنسی رفتند و سالیانِ بیشتر عمرش را در تنسی در میان خانواده‌ای پرجمعیت و متمول گذراند و یکی از شش فرزند خانواده‌اش بود و پدر او وکیل موفقی بود و کاروبارش در شهر ناکسویل ایالت تنسی سکه بود. از این‌رو کورمک در خانه‌ای بزرگ و  در رفاهی نسبی بزرگ شد. اما از نامش که همان نام پدرش چارلز بود رضایت نداشت و به همین دلیل نام خود را تغییر داد. او درباره دلیل تغییر نام خود می‌گوید: «ما آدم‌های پولداری به حساب می‌آمدیم، چون کم‌کم آدم‌های دور و بر ما در آلونک‌های یک یا دو اتاقه زندگی می‌کردند.» اما نفرت او از عروسکی که هم‌نام او بود موجب شد تا نام خود را نپذیرد. از این‌که نام چارلز مک‌کارتی، عروسک معروف چارلی مک‌کارتی را تداعی می‌کرد، متنفر بود و علی‌رغم ابراز نارضایتی صریح و آشکار پدرش، نام خود را به کورمک مک‌کارتی تغییر داد. 

کورمک مک‌کارتی در سال 1951 وارد دانشگاه شد، اما تحصیلاتش را نیمه‌کاره رها ‌کرد تا به نیروی هوایی ایالات متحده‌ آمریکا بپیوندد. کورمک در حین خدمت در نیروی هوایی دو سال در آلاسکا به‌عنوان مجری یک برنامه رادیویی کار می‌کرد و در عین حال داستان‌ هم می‌نوشت. در واقع اوایل دهه ۱۹۶۰ بود که او نوشتن اولین رمان خود را آغاز کرد. اولین رمان کورمک به نام «نگهبان باغ میوه» در سال ۱۹۶۵ منتشر شد و به‌رغمِ نقد و نظرهای متفاوت توانست جایزه ویلیام فالکنر را برای این رمان دریافت کند. مک‌کارتی در سال 1961 با همسر اولش، لی هالمن، ازدواج کرد و صاحب یک فرزند شد، اما عمر این ازدواج چندان طول نکشید. مدتی بعد مک‌کارتی با بورسیه‌ای از سوی آکادمی هنر و ادبیات آمریکا به اروپا رفت و چند سال در اروپا اقامت کرد. در این سفر بود که با همسر دوم خود ان دولیزله آشنا شد و در سال ۱۹۶۷ با او  ازدواج کرد و زندگی آن‌ها تا سال 1981 ادامه داشت. بعد از آن او با جنیفر وینکلی ازدواج کرد و تا سال 2006 همراه او بود. 

مک‌کارتی در سال 1985 کتاب «نصف‌النهار خون» را منتشر کرد که داستانی خشونت‌بار از کشتار بومیان آمریکایی بود و از گروهی از شکارچیان که در مرز میان مکزیک و تگزاس به خون‌ریزی و قتل و غارت مشغول‌ بودند. رمان مطرحِ «همه‌ اسب‌های زیبا» نیز که جلد نخست از سه‌گانه مرزی او است در سال 1992 به چاپ رسید. جان و لیسی، شخصیت‌های نوجوان این کتاب هستند که برای رسیدن به آرزوهایشان در آمریکای بعد از جنگ جهانی دوم، تگزاس را ترک می‌کنند تا به مکزیک بروند. بعد از آن، مک‌کارتی رمان «گذرگاه» را در سال 1994 منتشر کرد که داستان پسری به نام بیلی پرهم است که در سفری طولانی برای رساندن یک گرگ ماده از آمریکا به مکزیک ماجراهای بسیاری را از سر می‌گذراند. به این ترتیب، مک‌کارتی در حدود یک دهه، سه‌گانه معروف خود («نصف‌النهار خون»، «همه‌ اسب‌های زیبا» و «گذرگاه») را می‌نویسد و بعد از آن نوبت به معروف‌ترین رمانش، «جایی برای پیرمردها نیست» می‌رسد که آن را در سال 2005 منتشر می‌کند. در این رمان، سرنوشت مردی روایت می‌شود که در سفری با یک درگیری خونین مواجه می‌شود و پولی به جیب می‌زند، غافل از اینکه گروه بزرگی از قاچاقچیان مواد مخدر به دنبال او هستند. و اما، رمان «جاده» که تنها یک سال بعد، یعنی در سال 2006 منتشر شد. این رمان، داستانی آخرالزمانی از پدر و پسری است که بعد از یک فاجعه‌ اتمی، با یک گاری و یک هفت‌تیر و مقداری نان خشک از شرق به جنوب غربی آمریکا می‌روند تا مکان مناسبی برای زندگی کردن پیدا کنند. 

شهرتِ مک‌کارتی به اقتباس‌های سینمایی از آثار او نیز برمی‌گردد. تابه‌حال از بسیاری از رمان‌های این نویسنده اقتباس‌های سینمایی شده است. بیلی باب تورنتون در سال 2000 فیلمی با اقتباس از رمان «همه‌ اسب‌های زیبا» ساخت. هنرمندانی مانند مت دیمون، پنه لوپه کروز و سم شپرد در این فیلم به ایفای نقش پرداختند. این فیلم موفق شد تا جایزه‌ هیئت ملی بازبینی فیلم را برای فیلمنامه از آن خود کند. برادران کوئن در سال 2007 فیلمی با اقتباس از کتاب «جایی برای پیرمردها نیست» ساختند. خاویر باردم، تامی لی جونز و جاش برولین از هنرمندانی بودند که در این فیلم بازی کردند. جان هیلکات در سال 2009 فیلمی بر اساسِ «جاده» ساخت. این فیلم با بازی ویگو مورتنسن و شارلیز ترون به روی پرده رفت. این فیلم برای جوایز بسیاری نامزد شده بود و از میان آن‌ها توانست جایزه‌ انجمن منتقدان فیلم یوتا و جایزه‌ انجمن منتقدان فیلم سن‌دیگو را دریافت کند. «قطار سانست لیمیتد» نمایشنامه‌ای بود که در سال 2006 منتشر شد. این نمایشنامه بارها روی صحنه رفت و اجراهای موفقی داشت. تامی لی جونز در سال 2011 از این نمایشنامه‌ برای ساختن فیلمی به همین نام اقتباس کرد و خودش نیز در این فیلم بازی کرد. ساموئل ال. جکسون نیز در این فیلم به ایفای نقش پرداخته بود. 

مک‌کارتی برای نوشتن، چنان ارزشی قائل بود که مدت‌ها با فقر دست‌وپنجه نرم کرد. او مدتی در محله فرانسوی‌ها در نیواورلئان زندگی می‌کرد، از یک اتاق چهل دلاری در ماه به دلیل ناتوانی در پرداخت اجاره‌خانه‌اش اخراج شد. با این اوصاف، معروف است که مک‌کارتی همیشه در سفرهایش یک لامپ صد واتی همراه خود می‌برد تا بتواند شب‌ها بخواند و بنویسد. مک‌کارتی در یکی از معدود مصاحبه‌هایش می‌گوید فقط نویسندگانی نزد او احترام دارند که به زندگی و مرگ می‌پردازند و از این‌رو هنری جیمز و مارسل پروس را درک نمی‌کند: «برای من این ادبیات نیست. من بسیاری از این نویسندگان را که نویسنده خوب به شمار می‌آیند، عجیب می‌دانم!» مک‌کارتی از «موبی‌دیک» به‌عنوان رمان محبوب خود نام می‌برد و «برادران کارامازوف»، «اولیس» و «خشم و هیاهو» را «رمان‌های بزرگ» می‌خواند. او بیش از ادبیات به علم علاقه داشت و گاه از اظهار نظراتش چنین برمی‌آمد که از برخی نویسندگان بیزار است و همراهی با دانشمندان و اهلِ علم را ترجیح می‌داد. مک‌کارتی به پیشرفت‌های علمی توجه داشت و درباره پیشرفت فیزیک در قرن بیستم معتقد بود: «آنچه فیزیک‌دانان در قرن بیستم انجام دادند، یکی از شکوفایی‌های خارق‌العاده‌ در تاریخ بشر بوده است.» 

جز موضوع خشونت در آثار مک‌کارتی، قانون و خشونت ناشی از آن نیز مدنظر او است. افسران فاسد پلیس، صاحبان قدرت و مجریان قانونی که از اجرای آن ناتوان‌اند، از رمان‌های مک‌کارتی آثاری تلخ ساخته و به او لقبِ «نویسنده بدبین ادبیات آمریکا» داده است. مک‌کارتی افکار سیاسی خود را به‌طور علنی آشکار نکرد اما برخی از منتقدان آثارش، مک‌کارتی را لیبرال یا محافظه‌کار خوانده‌اند. کورمک‌کارتی در شش دهه نخست زندگی‌اش چندان شناخته‌شده نبود اما نقد و نظرهایی که در تفسیر رمانِ «همه اسب‌های زیبا» (از سه‌گانه مرزی) در سال ۱۹۹۲ نوشته شد، سرنوشت آثار او را به‌کلی تغییر داد و بعدها دیگر رمان‌هایش، «جایی برای پیرمردها نیست» و «جاده» نیز همین سرنوشت خوش را پیدا کردند. مک‌کارتی از زبانِ یکی از شخصیت‌های آثارش می‌گوید: «حقیقت دنیا این است که هر چیزی در آن امکان‌پذیر است.» او در رمان‌هایش این ایده خود را روایت کرده است. در آثار مک‌کارتی همه‌چیز ممکن است، هر نوع خشونت و فاجعه در روند امور عادی زندگی. 


کورمک مک‌کارتی

دیگر مطالب زندگی دیگران

چگونه سوسیالیست شدم

هلن کلر در سال 1880 در خانواده‌‌ای متوسط در آمریکا متولد شد. در حالی که هنوز چند ماه بیشتر از عمرش نگذشته بود به علت بیماری مهلکی که می‌رفت تا جانش را بگیرد، بینایی و شنوایی‌اش را از دست داد. یکی از نقاط عطف زندگی هلن کلر، زمانی است که آن سولیوان، معلم و مددکار اجتماعی، کار تعلیم و تربیت او را به عهده می‌گیرد. الکساندر گراهام بل این معلم را معرفی و پیشنهاد کرده بود. آن سولیوان روش‌های نوینی برای آموزش هلن کلر به کار برد و او به مرور توانایی‌های خود را در عرصه‌های مختلفی چون ادبیات و شعر نشان داد. این سبب شد که کلر مورد توجه زیادی قرار بگیرد و حکایت‌های او و معلم‌اش به داستانی قابل توجه در سطحی عام بدل شود. اما زندگی کلر وجهی دیگر هم داشت که کمتر مورد توجه قرار گرفته است. مبارزات انقلابی کارگران علیه سرمایه‌داری و آرمان سوسیالیسم کلر را هم با خود همراه کرد. به این ترتیب هلن کلر به چهره‌ای مهم در جنبش‌ سیاسی چپ در امریکا و همچنین مبارزات زنان در آن دوران بدل شد. 


چشم‌انداز انقلابی رهایی زنان

کلارا آیسنر، یا آن‌گونه که مشهور است کلارا زتکین، در پنجم ژوئیه 1857 در آلمان متولد شد و در بیستم ژوئن 1933 در هفتادوشش سالگی در مسکو درگذشت. او اصلی‌ترین کسی است که روز 8 مارس را به عنوان روز جهانی زن پیشنهاد داد و اگرچه این مهمترین دلیل شهرتش به شمار می‌رود، اما نگاهی به زندگی‌ زتکین نشان می‌دهد که او در تمام عمرش برای آزادی و زندگی بهتر زنان و کارگران مبارزه کرد و با تلاش‌ها و نظریات او اتصال سوسیالیسم و فمینیسم محکم‌تر و قوام‌یافته‌تر شد. زتکین از نظریه‌پردزان، سازمان‌دهندگان و رهبران جنبش بین‌المللی زنان و جنبش کمونیستی بود که اگرچه در ایران کمتر مورد توجه بوده، اما آثاری از او و درباره‌اش در سال‌های مختلف به فارسی ترجمه شده‌اند و نگاهی به این آثار نشان می‌دهد که نوشته‌ها و گفته‌های او هنوز حایز اهمیت‌اند و به کار امروز می‌آیند. نقل شده که در مراسم خاکسپاری کلارا زتکین در مسکو بیش از ۶۰۰ هزار نفر شرکت کردند و خاکستر جسدش در دیوار کرملین به خاک سپرده شد. 


چپ ملی

فریبرز رئیس‌دانا در اسفند 1377 در مقاله‌ای نوشته بود که گویا این تقدیر ماست که پیش از نوروز و آغاز سال جدید حوادثی ناگوار «خُلق ما را تنگ و روحمان را چنان اندوهگین سازد» که دیگر شوقی برای برگزاری عید نباشد یا اگر بنا باشد «عیدانه‌ای تقدیم کنیم ناگزیر باشیم پیش از آن در رثای از دست رفتگان پیش‌گفتاری بیاوریم.» تقدیر چنین بود که خود او نیز تنها چند روز پیش از نوروز در شمار «از دست رفتگان» قرار بگیرد. مرگ رئیس‌دانا در روزهای پایانی اسفند 1398 و آن هم به دلیل کرونا دشوارتر و تلخ‌تر بود. فریبرز رئیس‌دانا شمایل دقیق یک روشنفکر متعهد بود: اقتصاددان دردمند، شاعر و منتقد، فعال سیاسی چپ، پژوهشگر علوم اجتماعی و عضو برجسته کانون نویسندگان ایران. رئیس‌دانا در دی‌ماه 1323 در روستای ابراهیم‌آباد قزوین متولد شده بود و در 26 اسفند 1398 در تهران درگذشت. از او کارنامه‌ای پربار باقی مانده است و می‌توان او را نماد چپی که گرایش‌های عمیق ملی داشت در نظر گرفت.


سرنوشت روشنفکران ژیواگو

تا پیش از آنکه پاسترناک رمان دوران‌سازِ «دکتر ژیواگو» را بنویسد و سرسختانه تصمیم به انتشار آن بگیرد، کسی در شوروی او را به‌عنوان یک «مخالف» نمی‌شناخت. اما تصمیم قاطع او به انتشار رمانش در ایتالیا سرآغاز رسم و روال ادبی تازه‌ای در روسیه پس از استالین شد. پاسترناک تحت فشار حزب کمونیست و مخالفت کانون نویسندگان شوروی جایزه نوبل 1958 را نپذیرفت. برای نخستین بار بعد از جنگ جهانی دوم، سانسور بدخیم اتحاد شوروی را شکست و پاسترناک توانست روایت هولناک خود را از سرنوشت روشنفکران شوروی منتشر کند، روایتی که از پسِ سالیان دورودراز همچنان برای درکِ موقعیت نسلی از روشنفکران روسیه که در دوران استالین و انقلاب بلشویکی زیستند، معتبر است. رمان «دکتر ژیواگو» شصت‌وشش سال پیش در چنین روزهایی در خارج از شوروی منتشر شد و انقلابی ادبی در دوران بعد از استالین بود که به دوره «آب شدن یخ‌ها» موسوم است.


تبعیدی‌ها

پابلو نرودا، شاعر و مبارز مطرح آمریکای لاتین، هم‌رزم آلنده و برنده نوبلِ ادبیات در سال 1971 است. نفتالی ریکاردو ری‌یس باسو آلتو، معروف به پابلو نرودا زندگی ادبی و سیاسیِ پرفراز و نشیبی داشت. او از تبار شاعرانی بود که مبارزه را سرشته در هنر می‌دانست و کنشگری و شعر را هم‌پای هم مهم می‌شمارد. نرودا در 12 ژوئیه سال 1904 در خطه پارال کشور شیلی به دنیا آمد. او هنوز چهارده سال نداشت که نخستین مقاله‌ خود را در نشریه‌ای محلی به چاپ رساند و چند سال بعد، هنوز به بیست‌سالگی نرسیده بود که سیزده قطعه شعر در مجله‌ای منتشر کرد. از آن بعد تمام اشعار نرودا رنگی سیاسی دارد و همین امر آوازه او را از شیلی به آمریکای لاتین فراتر می‌برد. او دیگر شاعری برای تمام امریکای لاتین است که از رنج‌ها و خشم‌ها مردمان این خطه می‌سراید. از مهم‌ترین بزنگاه‌های زندگی نرودا ایراد خطابه «من متهم می‌کنم» در ششم ژانویه 1948 در مجلس سنا بود که منجر به صدور حکمِ عزل او از سناتوری مجلس توسط دیوان عالی شیلی شد و البته دیوان به همین حکم بسنده نمی‌کند و قصد بازداشت او را دارد. این اتفاق در سراسر امریکای لاتین بازتابی گسترده پیدا می‌کند و بسیاری به هواداری از او برمی‌خیزند و سرانجام نرودا ناگزیر به ترک وطن می‌شود. در زادروز نرودا، بخشی از خاطراتِ این شاعر چپ‌گرا از سفرش به شوروی را مرور می‌کنیم که در آنجا با شاعرانی همفکر خودش دیدار می‌کند، شاعرانی تبعیدی‌ که برای گرامی‌داشتِ پوشکین گرد هم آمده‌اند.


در سایه جنوب

ویلیام فاکنر از مهم‌ترین داستان‌نویسان جهان است که در ایران هم به خوبی شناخته می‌شود و بسیاری از آثار او توسط مترجمان مختلف به فارسی منتشر شده است. او را نویسنده جنوب نامیده‌اند و این جنوب هم جغرافیایی است و هم ادبی. او با با سبک خاص داستان‌نویسی‌اش و نیز تصویر درخشانی که از زندگی مردمان جنوب امریکا به دست داده در تاریخ داستان‌نویسی جاودانه شده است. فاکنر در زمان حیاتش برنده نوبل ادبیات شد و آثارش تا امروز همواره مورد توجه بوده و از زوایای مختلف بررسی شده است. فاکنر علاقه‌ای به صحبت کردن درباره زندگی شخصی‌اش نداشت و به‌خصوص از سال‌های کودکی او اطلاعات زیادی در دست نیست با این‌ حال، زندگی‌نامه‌نویسان متعددی به سراغش رفته‌اند و دوره‌های مختلف زندگی او را تصویر کرده‌اند. فاکنر در 25 سپتامبر 1897 متولد شد و در سال 1962 درگذشت.


مایه عذاب تمدن

ژان ژاک روسو در 28 ژوئن سال 1712 در ژنو سوئیس متولد شد. او از مهم‌ترین چهره‌های اندیشه غربی و معاصر فیلسوفانی چون کانت و هیوم بود. روسو و عقایدش تن واحدی بودند و او معتقد بود که باید سرشت حقیقی خود را جست‌وجو کنیم. عصر روسو، یعنی سال‌های آغازین قرن هجدهم، عصر انقلاب علمی و جنبش روشنگری است و روسو در میانه پیشرفتی نوین بر شناخت و تجربه خود حقیقی تاکید داشت. برخی منتقدان و زندگی‌نامه‌نویسان، روسو را غیرعقلانی‌‌ترین نمونه در میان همه فیلسوفان بزرگ دانسته‌اند و دلیلش هم این است که در آثار او به دفعات احساس بر استدلال عقلانی چیره می‌شود. زندگی روزمره روسو در اغلب موارد چیزی جز تجربه‌ای عذاب‌آور نبود؛ تجربه‌ای که از لحظه تولد با او زاده شده بود.