«شاید رؤیاست، همهاش یک رؤیا، رؤیایی که غافلگیرم خواهد کرد، بیدار خواهم شد، در سکوت، و دیگر هرگز نخواهم خوابید، خودم تنها، یا رؤیا، باز هم رؤیا، رؤیای یک سکوت، سکوتی رؤیایی، پر از زمزمهها، نمیدانم، همهاش کلمات، بیداری هرگز، فقط کلمات، چیز دیگری نیست، باید ادامه دهی، همین و بس... باید ادامه دهی، نمیتوانم ادامه دهم، ادامه خواهم داد.» در تکگوییِ «نامناپذیر» بکت بیش از هر متن دیگرش شاید به خودش نزدیک میشود. ساموئل بکت در این اثر، تمایز میان خود و راوی را بهعمد از میان برمیدارد و کتاب در حالی تمام میشود که راوی هنوز بیقرار و مردد و محکوم به سخن گفتن و بیان کردن است، درست مانندِ خود بکت که هرچه در نوشتن پیش میرود و مشهورتر میشود آثارش به سکوت نزدیکتر میشوند. آثار متأخر بکت با توجه به این واقعیت که او هنوز به نوشتن ادامه میدهد، معرف حد نهایی نزدیکی انسان به قلمرو سکوت است. در سالمرگِ یکی از مشهورترین نویسندگان معاصر جهان مروری میکنیم بر زندگی ادبی او.
هنگامی که «در انتظار گودو» مطرحترین اثرِ بکت برای نخستین بار به سال 1953 در پاریس روی صحنه رفت، ساموئل بکت در آستانه پنجاهسالگی بود و جالب آنکه هنوز چندان شناختهشده نبود. هرچند قریب به ربع قرن بود که آثارش را منتشر میکرد، اما در کارنامهاش چند کتابی بیشتر نداشت. در 1929 برای مجموعهای بهافتخار جیمز جویس مطلب نوشته بود، این مجموعه که محفل مریدان جویس تحت عنوان خیالاتآزمایی ما حول و حوش واقعیتورزی او برای شیرازهکَنی اثر ناتمام منتشر کردند، یکی از آن کتابهایی بود که سرنوشتشان حتی از همان بدو کار معلوم است و گویی مقرر است که جزو کلکسیون کتاببازان درآیند. طی دهه 1930، بکت جستهوگریخته آثاری منتشر کرد که نوشتههای غامض و مغلق بودند و ازجمله تفسیری بود بر پروست و مجموعه اشعار و چند داستان کوتاه و یک رمان کمیک به نام «مورفی» که همه این آثار تقریبا بدون اینکه ردی بر جا بگذارند از یاد رفتند، و جز در تحقیقات و پژوهشها درباره بکت چندان مورد توجه قرار نگرفتند و به فراموشخانه سپرده شدند. اما داستانِ بکت همینجا خاتمه نیافت و او در دهه پنجاه با آثاری همچون «مولوی»، «مالون میمیرد»، «نامناپذیر» و «در انتظار گودو» در پاریس آوازهای پیدا کرد. این آثار همگی برای بار نخست به زبان فرانسوی نوشته شدند و در فاصله 1951 تا 1953 به چاپ رسیدند. این آوازه البته در میان اهالی فرهنگ خاصه طرفداران ادبیات آوانگارد مشهور بود و بکت همچنان نامی در سایه بود تا آنکه شانزده سال بعد از اجرای نخستِ «در انتظار گودو» جایزه نوبل ادبی را دریافت کرد و شهرتی جهانی یافت. «اکنون بکت چهرهای جهانی، صاحبنظر و مرجعی شناختهشده و نویسندهای با شهرتی عالمگیر بود.»
بکت اما بعد از این شهرت نیز همچنان شخصیتی گوشهگیر و منحصربهفرد بود تا جایی که او را قربانی شرم خویش میدانند. دست بر قضا آثار بکت بعد از مشهور شدنش، سردتر و دیریابتر شدند، چه آنکه او از دادن هرگونه امتیازی به مخاطبش سر باز میزد. «در محافل و مجامع، طبع خجالتیاش خاموشی عذابآوری را به او تحمیل میکند؛ از زمانی که به شهرت رسیده، حجب و حیا و سکوت او بیشتر شده است. او از برابر تبلیغات با همان شدت و حدتی میگریزد که باستر کیتون در یگانه فیلم ساخته بکت -به نام فیلم- از برابر دوربین فیلمبرداری میگریخت. این اثر خود تمثیلی از شرم است که کلام مشهور اسقف برکلی، بودن همان ادراک شدن است، را به زبان نمایش ترجمه میکند، تو گویی ادراک شدن خود بدترین عذاب است. از اینروست که بکت خود برای مصاحبه پیشقدم نمیشود، هرگز در محافل ادبی حضور ندارد و پا از حلقه کوچک دوستان صمیمیاش بیرون نمیگذارد.» به این دلیل است که شرحِ احوال و دسترسی به اطلاعات جزئی زندگی بکت، کاری بس دشوار است. تا آنجا که نقل میکنند وقتی خبر جایزه نوبل ادبی شایع شد، تلاش برای تماس با بکت به جایی نرسید، و او را در هیچیک از اقامتگاههای خود یعنی آپارتمانش در پاریس یا کلبه ییلاقیاش (گِل مارن) نیافتند. سرانجام بکت در هتلی در تونس به دام افتاد. «ارتش کوچکی از خبرنگاران بینالمللی بکت را محاصره کردند، ولی این تلاش نیز ناکام ماند. هرچند خبرنگاران روزها انتظار کشیدند ولی چشمشان به جمال بکت روشن نشد. نیازی به گفتن نیست که بکت برای دریافت جایزه به استکهلم نرفت.» سرپیچی بکت از رفتن به استکهلم و حضور در مراسم اهدای جایزه نوبل ادبی به این معنا نیست که او میخواسته نقش نویسنده مرموز را بازی کند. اشاره به خجالتی بودنِ بکت نیز تا حد بسیاری توضیح عوامانه برای این خودداری است. «حتی یک کامپیوتر هم نمیتواند پس از نوشتن آخرین صفحات تریلوژی، چمدانش را ببندد و برای گرفتن جایزه راهی سوئد شود».
در پایتخت ادبی
«کل فرهنگ مابعد آشویتس ازجمله نقد فوری و فوتی آن، چیزی نیست مگر آشغال... هر که از حفظ این فرهنگِ عمیقا تقصیرکار و نخنما دفاع کند، کارگزار و همدست آن میشود، و آنکه به فرهنگ پشت میکند، مستقیما در جهت پیشبرد همان توحشی عمل میکند که فرهنگ ما چهره واقعی خود را در هیئت آن برملا ساخت.«
تئودور آدورنو، وقتی این جملات را مینوشت انگار نظری بر بکت و سیاستِ ادبی او داشت. ساموئل بکت نیز در تنها مصاحبه خود با ژرژ دو تویی، که آن را «بیانیه فلسفی» بکت خواندهاند، به این گفته آدورنو بس نزدیک است: «این بیان که دیگر هیچ چیزی برای بیان کردن وجود ندارد، هیچ چیزی که با آن بتوان بیان کرد، هیچ چیزی که از آن بتوان بیان کرد، هیچ قدرتی برای بیان کردن، هیچ میلی به بیان کردن، همراه با اجبار به بیان کردن.» این پاراگراف از مصاحبه، بهمثابه مانیفستِ بکت در ادبیات است. اجبار به بیان کردن همزمان با نبود میلی برای بیان کردن. بکت این راه و اجبار به بیان کردن را با نوشتن درباره جیمز جویس و نوعی ادای دین به او و راهی که آغازگرش بود شروع کرد. «در شکلگیری فضای ادبی ایرلند، گسستی که جویس ایجاد کرد قدم آخر بود. با بهرهگیری از تمام طرحها، آزمایشها، و نزاعهای ادبی اواخر قرن نوزدهم -یعنی از کل سرمایهای که دیگران قبل از او انباشت کرده بودند- جویس استقلالی قرین به مطلق اختراع و اعلام کرد.» برونمرزی کردن ادبیات بهتعبیرِ کازانووا، کاری بود که با جویس آغاز شد و با بکت ادامه یافت. او نهتنها فضای ادبی ایرلند را به شکل معاصر خود درآورد، بلکه افزون بر آن ارتباط آن را با پاریس برقرار کرد، و در نتیجه راهحلی یافت برای همه کسانی که با دوشقی استعماری مواجه بودند: یا عقبنشینی به دوبلین یا مهاجرت به لندن. با جویس، ادبیات ایرلند بر اساس مثلثی مرکب از پایتختها -پایتختهای لندن، دوبلین، پاریس- شکل گرفت، مثلثی که نهچندان جغرافیایی بلکه بیشتر زیباییشناختی است و ظرف حدود سی الی چهل سال تجسم و خلق شده بود: ییتس در دوبلین نخستین موضع ادبی ملی را جا انداخت؛ در لندن، شاو موضع رسمی یک ایرلندی تابع با شروط انگلیسیها را گرفت، جویس زیر بار انتخاب هیچ کدام از این دو شهر نرفت و ضمن آشتی دادن عناصر مخالفِ هم توفیق یافت با تثبیت پاریس بهمنزله پایگاه جدیدی برای ایرلندیها هر دو شق موجود را کنار بگذارد، هم دنبالهروی از معیارهای شعر ملی و هم تسلیم شدن به هنجارهای ادبی انگلیسیها.» اینگونه بود که طرح ساختار ادبی کل تاریخ ادبیات ایرلند از دل این سه شهر درآمد. «در فضای ادبی ایرلند و فرآیند را رهایی آن، ساموئل بکت پس از جویس، به شکلی نقطه اوج میتواند به شمار آید. در سیر فعالیت حرفهای او کل تاریخ این جهان ادبی ملی هم انعکاس دارد و هم انکار میشود؛ اما این را فقط وقتی میتوانیم درک کنیم که دقیق تشخیص دهیم او برای آنکه خود را از چنگ خطر ریشههای ملی، زبانی، سیاسی و زیباییشناختی رها بکند ناگزیر چه کارهایی کرد. به سخن دیگر، درک ماهیت محض آثار بکت، بریدن و جدایی روزافزون او از هرگونه ملاک و تعریف بیرونی، استقلال عملا مطلق او، واجب است از نو مسیری را که او برای رسیدن به آزادی سبکی و شکلی طی کرده است بررسی کنیم - مسیری که غیرقابل تفکیک است از عوامل تصادفی و خارجی که سبب شدند تا او از دوبلین به پاریس برسد.» کازانووا، بکت را «وارث آرایش سهقطبی فضای ادبی ایرلند» میداند. جابهجایی بکت بین دوبلین و لندن و پاریس کوششهایی زیباییشناختی بود تا او بتواند جایگاه خود را در فضای ادبی ملی و هم بینالمللی کشف کند. بکت در سال ۱۹۳۴ در مقالهای که با عنوان «شعر اخیر ایرلند» و با نام مستعار نوشت، تکلیف خود را با محیط ادبی و سنت روزگارش یکسره کرد. او به نقد تمامعیار «جنبش فولکلور سلتی» پرداخت و سنت ملی را که با ییتس آغاز شده و به روشنفکران کاتولیک رسیده بود، به سخره گرفت: «شاعران معاصر ایرلند را میتوان به دو دسته تقسیم کرد، شاعران اهل شعر قدیم و دیگران، دسته اول اکثریت است، دسته دوم مورد توجه لطفآمیز آقای و. ب. ییتس هم قرار گرفته است ولی بهمثابه ماهیهایی که در ساحل به نفسنفس افتادهاند». کازانووا، بکت را از «شاعران تبعید» میخواند، که میخواهند با مراجع ادبی ملی خود قطع رابطه کنند و در عین حال اکراه دارند از تعلق ناخواستهشان به فضای ادبی بومی دست بردارند. «نویسندگانی که تاریخچه خود را و محیط ادبی اصلی خود را طرد میکنند ولی هیچگاه از آن رها نمیشوند» اما سرانجام به «جمهوری جهانی ادبیات» میپیوندند و از خلق «جهان ادبی» سهیم میبرند. شاپور اعتماد، مترجمِ «جمهوری جهانی ادبیات» میگوید با خواندن جمهوری جهانی ادبیات به این حس دچار میشویم که کشورهای حاشیهای میتوانند با ادبیات خود جهانی باشند. بخشهای زیادی از کتاب کازانووا مطالعه موردی چنین سازوکاری است. بکت و جویس از ایرلندی ظهور میکنند که نه زبان رسمی دارد و نه استقلال سیاسی، کار بزرگ این نویسندگان نیز در همین مسئله نهفته است: آنان با پذیرش زبان انگلیسی (زبان فاتحان) و قرار دادن آن در معرض ترجمه، ایرلند ادبی را خلق میکنند و بیراه نیست که ایرلند را به خاطرِ داشتن چنین نویسندگانی (جویس و بکت) از نخستین کشورهایی دانستند که از سلطه درآمد. ایرلندیها نخستین مردمانی بودند که در قرن بیستم توانستند از یوغ استعمار درآیند و به جمهوری جهانی ادبیات پیوندند. و در این میانه، بکت از درخشانترین چهرههایی است که به ایرلند ادبی معنا داد.
منابع:
- بکت، آ. آلوارز، ترجمه مراد فرهادپور، نشر طرح نو.
- جمهوری جهانی ادبیات، پاسکال کازانووا، ترجمه شاپور اعتماد، نشر مرکز.
- زبان ما تسخیر شده است، گفتوگو با شاپور اعتماد، روزنامه شرق شماره ۲۰۲۵، دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳.