ژیل دُلوز؛ شورشیِ خاموش

به مناسبت مرگ خودخواسته ژیل دلوز

ریچارد وُولین ترجمه‌ی پیمان چهرازی
1400/08/12

ژیل دُلوز، فیلسوف و نویسنده‌ی فرانسوی، که رویکردی در ضدّیت با عقل‌باوری مرسومِ آکادمیک داشت، یکی از تأثیرگذارترین فلاسفه‌ی فرانسویِ نیمه‌ی دوم قرن بیستم بود. او در 18 ژانویه‌ی 1925 در خانوده‌ای سنّتی از طبقه‌ی متوسط در پاریس به دنیا آمد و بخش اعظم عُمرش را در همین شهر گذراند. او طیّ جنگ جهانی دوم تحصیلاتِ ابتدایی را گذراند و به دبیرستان کارنُو رفت. در زمان اشغال فرانسه خانواده‌ی دُلوز در تعطیلات در ناحیه‌ی دوویل در نُورماندی بودند، و او یک‌سال را در آن‌‌جا به مدرسه رفت. دُلوز گرایش خود به ادبیات و فلسفه را به ملاقات با معلمی در آن‌جا به‌نام پیِر آلبواک (پسر مُوریس آلبواکِ جامعه‌شناس) مربوط می‌دانست، که او را با نویسندگانی نظیر ژید و بودلر آشنا کرد. او ذکر کرده که مفاهیم فلسفی، به‌خاطر برخورداری از خودآیینی و سبْک منحصربه‌فرد خود، با همان نیروی شخصیت‌های ادبی او را درگیرِ خود می‌کردند. در دوره‌ی اِشغال فرانسه به‌دست نازی‌ها، برادر بزرگ‌تر او به‌جُرم عضویت در نهضت مقاومتِ فرانسه دستگیر شد و در راه انتقال به اردوگاه آشویتس از دنیا رفت. دُلوز بعد از آزادسازیِ فرانسه به پاریس برگشت.

دُلوز دوره‌ی پیش‌دانشگاهی را در دبیرستان معروف آنری چهارم گذراند و پس از آن هم در 1944 به تحصیل تاریخ فلسفه در سُوربُن پرداخت که اساتیدی از قبیل ژُرژ کانْگیلِم (95-1904)، ژان ایپُولیت (68-1907)، فِردیناند اَلْکی (85-1906) و مُوریس دو گانْدیاک در آن تدریس می‌کردند. دلبستگیِ مادام‌العُمر دُلوز به چهره‌های اصیلِ فلسفه‌ی مدرن تا حدّ زیادی وام‌دارِ این اساتید بود. او به‌مانند بسیاری از همتایانِ هم‌نسل خود از آثار سارتر هم تأثیر گرفت.

مطالعات فلسفیِ تاریخ‌محور‌ او در سُوربُن او را به نگارش اولین کتاب‌اش، در قالب تحقیقی درباره‌ی دیوید هیوم، «تجربه‌گرایی و سوبژِکتیویته» (1953)، کشاند. در دوره‌ای که همتایان او، از قبیل فوکو و دِریدا، بر هگل و هوسِرل و هایدگر متمرکز شده بودند، تصمیم دُلوز بر نوشتن کتابی درباره‌ی تجربه‌گرایی و هیوم پیشاپیش در آن فضا در نقش رفتاری تحریک‌آمیز ظاهر شد که نمایان‌گر اولین گرایشاتِ عیان ارتدادی در رویکرد فکری او بود. او این رساله‌ی تحقیقی را، که در اصل تِزِ دوره‌ی فوق‌لیسانس‌ او، و مربوط به 1947 بود، با راهنماییِ ژان ایپُولیت و ژُرژ کانْگیلِم نگاشته بود. او در 1948 از رشته‌ی فلسفه فارغ‌‌التحصیل شد و تا 1957 در دبیرستان‌های مختلفی تدریس کرد. او در این سال به‌عضویت هیئت علمیِ دانشگاه سُوربُن درآمد و در ادامه در دانشگاه‌های لیُون (از 1964 تا 1969)  و پاریس 8 به تدریس پرداخت و از سخنرانان پُرطرفدار بود. او، از 1953 تا 1962، دوره‌ای که او بعدها تحت‌عنوان «خلئی در زندگی‌ام» از آن یاد کرد، چیز کمی به چاپ رساند، و در چرخش میان موقعیت‌های مختلف تدریس در پاریس و حومه بود.  او در همین دوره دچار بیماری مُزمن تنفّسی شد که تا آخر زندگی آزارش داد. از 1960 تا 1964 او عُهده‌دار سِمَتی در «مرکزِ ملّی پژوهش‌های علمی فرانسه» بود و طیّ این دوره رساله‌ی دُوران‌سازِ «نیچه و فلسفه» (1962) را به چاپ رساند، و دوستیِ نزدیکی با میشل فوکو برقرار کرد. «نیچه و فلسفه» با استقبال چشمگيری مواجه شد و باعث شهرت دُلوز در محافل دانشگاهی گردید. دو اثر اول او؛ «دیوید هیوم» و «نیچه و فلسفه»، پژوهش‌هایی تاریخی درباره‌ی متفکرینی بودند که، هرچند به دو شیوه‌ی متفاوت، بر محدودیّت قدرتِ عقل آدمی تأکید داشتند و ادّعاهای فلسفه‌ی سنّتی در فهمِ سرشتِ بنیادیِ واقعیت را به ریشخند گرفتند.

او موفقیت آغازینِ خود را با «فلسفه‌ی نقّادی کانت» (1963)، «پروست و نشانه‌ها» (1964) و «بِرگْسُونیسم» (1966) ادامه داد. در 1968 او «تفاوت و تکرار» را، که تزِ اول او برای پایان‌نامه‌ی دکترایش بود، به‌همراه «اِسپینوزا و معضلّ بیان»، به‌عنوان تزِ دوم دکترای خود، به چاپ رساند. او در «تفاوت و تکرار» بحثی را علیه تضعیفِ مقوله‌ی «تفاوت» در متافیزیکِ غربی مطرح کرد و تلاش کرد نشان بدهد تفاوت در ذاتِ تکرار وجود دارد. مسئله‌ی مرکزیِ مورد نقد در آثار این دوره‌ی دُلوز چیزی است که خودِ او «گرایش ایلیایی-افلاطونی»ِ متافیزیک غربی می‌نامید – به‌عبارتی، اولویّت وحدت بر کثرت (اولویّت «اَحَد» بر «بسیاران»)، و اولویّت «شباهت» بر «تفاوت»، که برآمده از نحله‌ی فلاسفه‌ی ایلیاییِ پیشاسقراطی و فلسفه‌ی افلاطون بود، که متعاقب آن پا به عرصه گذاشته بود. به‌زعم دُلوز، این گرایش، که شاخصه‌اش کاوش فلسفی در پِیِ «جوهر» انتزاعیِ پدیده‌ها بوده، ماهیّت تجربه را تحریف می‌کند، که مشتمل بر کثرت‌ است و نه وحدت‌. در نتیجه، برای برقراری عدالت در قبال واقعیت به‌مثابه کثرت، به مجموعه‌ی کاملاً تازه‌ای از مفاهیمِ فلسفی نیاز است. دُلوز در عین حال ماهیّت شجره‌ای یا درخت‌وارِ متافیزیک سنّتی را مورد انتقاد قرار داد – یعنی فهم واقعیت در چارچوب سلسله‌مراتب، ترتیب، و نظام خطّیِ تَک‌بُعدی – و ایده‌ی خود را، برخلاف آن، به ساختارِ یک ریزُوم تشبیه کرد؛ گونه‌‌ای ساقه‌ی رُستنیِ زیرزمینی که رشدش تابع هیچ هدف و قاعده‌ای نیست. او فلسفه را حاصل مفاهیم می‌دانست و در «تفاوت و تکرار» تلاش کرد تا متافیزیکی متناسب با ریاضیات و علوم معاصر عرضه کند، متافیزیکی که در آن مفهوم «کثرت» به‌جای «جوهر» بنشیند، «رخداد» جای «ذات» را بگیرد، و «واقعیت» جایگزین «امکان» شود. او زمانی در مصاحبه‌ای درباره‌ی خود چنین گفته: «خودم فکر می‌کنم یک متافیزیک‌دانِ محض هستم ... بِرگسُون گفته که علم جدید متافیزیکِ خود را پیدا نکرده، متافیزیکی که به آن نیاز دارد. این متافیزیک چیزی است که مرا جذب کرده» (ویلّانی، 1999). او، در عین حال، مفهومِ هایدگریِ «پایان متافیزیک» را مردود می‌شمارد.

به‌دنبال خیزش مِی 1968 دانشجویان در پاریس، ایده‌های دُلوز پیوند بیشتری با سیاست یافت. او در جریان این خیزش رساله‌های‌ خود را در میان تظاهرکنندگان توزیع می‌کرد [«تفاوت و تکرار» (با راهنمایی گانْدیاک) و «اسپینُوزا؛ اِکسپِرسیونیسم در فلسفه» (با راهنمایی اَلْکی) دو عنوان از این رساله‌ها بودند که بعدتر در قالب کتاب به چاپ رسیدند]. سال بعد، 1969، برای دُلوز سال مهمی بود؛ اول آن‌که او موقعیت تدریس ثابتی در پاریس پیدا کرد، در کَمپ آزمایشیِ دانشگاه پاریس 8، در وَنسِن سَن دُونی (که بعدتر به شکل فعلیِ این دانشگاه در سَن دِنیس درآمد)؛ مدرسه‌ای که برای اجرای آزمایشیِ اِصلاحات آموزشی تأسیس شده بود. این دانشگاه جدید شماری از چهره‌های مطرح دانشگاهی، از جمله میشل فوکو (که گویا بانیِ استخدام دُلوز بود) و فِلیکس گُوتاریِ روانکاو را جذب کرد. دُلوز تا 1987، که از تدریس کناره گرفت، در پاریس 8 درس می‌داد و در این مؤسسه نشست‌های هفتگی داشت. دوم؛ او متن مهمِ دیگری را تحت‌عنوان «منطقِ معنا» با نام خود به چاپ رساند، و از آن مهم‌تر؛ او بعد از چاپ این کتاب فِلیکس گُوتاری را ملاقات کرد، روانکاو رادیکال و فعّال سیاسی، که به همکاری طولانی‌مدت آن‌دو انجامید. اولین اثر مشترک آن‌ها، «ضدّ اُودیپ» (1972)، به کتاب‌ پرفروشی بدل شد، یک موفقیت جنجالیِ تمام‌معنا، که دُلوز را در مقام یک روشنفکر عرصه‌ی عمومی در مرکزِ توجهات قرار داد. «ضدّ اُودیپ»، که اولین جلد از یک اثر دوجلدی (سرمایه‌داری و شیزُوفِرنی) بود، حمله‌ی پُردامنه‌ای علیه روانکاویِ سنّتی و مفهوم عُقده‌ی اُدیپ است، که به‌باور این دو نویسنده در خدمتِ سرکوبِ مِیل در راستای به‌هَنجارسازی و کنترل بوده است. این کتاب با تأییدِ کمابیش خام‌دستانه‌ی شیزُوفِرنی، به‌مثابه تجلّی قهرمانانه‌ی ناهم‌خوانیِ اجتماعی، خاتمه می‌یابد. آن‌دو کار خود را با «کافکا: به‌سوی ادبیات اقلیّت» (1975)، و «هزار فلات» (1980) (جلد دوم کتاب «ضدّ اُودیپ»)، ادامه دادند؛ کتابی که، دست‌کم در نگاه برخی، در مقام یک شاهکار، با «تفاوت و تکرار» برابری می‌کند. در «هِزار فلات»، در قالب تحقیقی پیرامون «کوچ‌گرایی» و «قلمروزُدایی» (اولی به سبْک زندگیِ ایلیاتیِ قبایل صحرانشین اشاره دارد و دومی به یک وضعیتِ فراگیرِ تحوّل و تحرّک)، دُلوز و گُوتاری همه‌ی گونه‌های متافیزیکِ عقل‌باور را تحت‌عنوان «فلسفه‌ی رسمی» مردود می‌شمارند.

دُلوز در دهه‌ی 1980 : «فرانسیس بِیکِن: منطقِ احساس» (1981)، «سینما 1: حرکت-تصویر» (1983)؛ «سینما 2: زمان-تصویر» (1985)؛ «فوکو» (1986)، و در ادامه، آخرین کار مشترک‌ خود با گُوتاری را به چاپ رساند؛ «فلسفه چیست؟» (1991). سال‌های آخر زندگیِ دُلوز در درد و ناخوشیِ شدید گذشت، با این حال او، تا پیش از خودکشی، تعداد زیادی از مقالات کوتاه خود را در مجموعه‌ای با ‌عنوان «درون‌ماندگاری: یک زندگی» در 1995 برای چاپ آماده کرده بود. دُلوز قبل از مرگ‌اش اعلام کرده بود قصد نوشتن کتابی با نام «عظمت مارکس» را دارد، و دو فصل از طرحِ ناتمامی با نام «وحدت و کثرت» را آماده کرده بود که بعدتر در قالب دو جُستار جدا به چاپ رسیدند.         

نگاه دُلوز به زندگی در همدلی با ایده‌های متعالی بود، اخلاق مبتنی بر «طبیعت به‌مثابه خدا»، و تلقّی زندگی در مقام تجربه‌‌ای وحدت‌یابنده. ایده‌ی ابداعیِ خودِ او که «تکثّرگرایی معادل وحدت‌‌گرایی‌ است»، و مفاهیمِ «بودن» (Being) و «وحدت ‌معنایی»، از ایده‌های اصلیِ مورد تأیید او بودند که برایش الهام‌بخش بودند. تفکرات او با تمایلات و گرایشاتِ اسپینوزایی شکل گرفته بود؛ به‌زعم دُلوز، اسپینوزا «سَروَر»، یا حتی «مسیح»ِ فلاسفه است.

او در 1956 با دِنیس پُل (فانی) گِران‌ژوان، مترجم فرانسوی آثار دی. اِچ لاورنس، ازدواج کرد که ثمره‌ی آن دو فرزند بود. او به‌ندرت در سخنرانی‌ها و نشست‌های دانشگاهی حضور می‌یافت و بر این نکته تأکید داشت که فعالیت فکری پیش از هرجا در نوشتن حضور دارد، و نه در گفت‌وگو و بحث. به‌گفته‌ی جِیمز میلِر؛ «دُلوز تمایل نیمه‌پیدایی به انجام کارهای مخاطره‌آمیزی داشت که با شوروشُوقِ تمام در رساله‌ها و آثار خود تجسّم بخشیده بود؛ ولی در عمل به آن‌ها پُشتِ پا زد.» او که متأهل بود و دو فرزند داشت، در ظاهرِ امر به‌سیاق یک استاد دانشگاهِ متعارف فرانسوی زندگی کرد.

وقتی یک‌بار از او خواستند درباره‌ی زندگی‌اش حرف بزند، جواب داد: «زندگی دانشگاهی‌ها به‌ندرت چیز جالبی دارد» و این‌گونه ادامه داد:

«بر فرض که من به حریم خصوصی باور داشته باشم، چه چیزی قرار است از من بدانید؟ ... من هم، با آن‌که از جایم تکان نمی‌خورم، و به این‌وَر و آن‌وَر سفر نمی‌کنم، مثل هرکس دیگری سفرهای درونیِ خودم را ترتیب می‌دهم که ارزش‌‌شان فقط با عواطف من قابل‌اندازه‌گیری‌ است، و به‌شکل خیلی باواسطه و غیرمستقیم در آن‌چه می‌نویسم به بیان درمی‌آیند... بحث‌هایی که درباره‌ی تجربه‌های خصوصیِ یک نفر درمی‌گیرد بحث‌های بد و واپس‌گرایی‌اند.»

به‌نظر ژان فرانسوا لیوتار، که از هم‌دوره‌ای‌های دُلوز بوده، او «کتابخانه‌‌ی بابِل» بود. دامنه‌ی تأثیرِ دُلوز به گستره‌ای فراتر از فلسفه کشیده می‌شود؛ آثار او مورد توجهِ جدّیِ اهالی معماری، مطالعات شهری، جغرافیا، مطالعات سینمایی، مردم‌شناسی، پژوهش‌های جنسی، مطالعات ادبی و موسیقی‌دانان بوده. با این حال، سوای آثاری که او در حیطه‌ی مطالعات تاریخی نوشته، سبْک نوشتاریِ دشوارِ آثار اصلیِ او یکی از موانع اقبال بیشتر او در میان اهالیِ عامّ فلسفه بوده. نثر او گاه به‌شدت تلویحی (سرشار از تلمیح اشاره) است، و پُر از واژه‌های ابداعی. این واژه‌های ابداعی، به‌منظور هرچه پیچیده‌تر کردنِ موضوعات، از اثری به اثرِ دیگر امتداد می‌یابند. دُلوز به این ایراد که او عامدانه در آثار خود ایجاد ابهام می‌کند وَقعی نمی‌نهاد، و می‌خواست سبْک‌اش خواننده را آماده و گوش‌به‌زنگ نگه دارد، یا چه‌بسا او را وادار کند مفروضاتِ فلسفیِ خود را مورد بازاندیشی قرار دهد.

دُلوز از جوانی از بیماریِ مُزمنِ تنفّسی در رنج بود؛ در 1968 علائم سِل در او آشکار شد و متعاقباً تَن به عمل جرّاحی ریه داد. او تا آخر زندگی‌اش از عوارض تنفسیِ طاقت‌فرسایی که دائماً تشدید می‌شدند در آزار بود. در سال‌های آخرِ زندگی‌اش، انجام کارهای عادیِ ساده‌ای از قبیل نوشتن برایش بدل به تلاشی طاقت‌فرسا شده بود. او، افسرده از بیماریِ مُزمِن و افول کلی سلامتی‌اش، در 4 نوامبر 1995، در سن 70 سالگی، در پاریس، با بیرون پریدن از پنجره‌ی آپارتمان‌اش، اقدام به خودکشی کرد. او در گورستان روستای سَن لیُونارد دو نُوبْلا به خاک سپرده شد.

منبع:

www.britannica.com


ژیل دُلوز فیلسوف فرانسوی

دیگر مطالب زندگی دیگران

چگونه سوسیالیست شدم

هلن کلر در سال 1880 در خانواده‌‌ای متوسط در آمریکا متولد شد. در حالی که هنوز چند ماه بیشتر از عمرش نگذشته بود به علت بیماری مهلکی که می‌رفت تا جانش را بگیرد، بینایی و شنوایی‌اش را از دست داد. یکی از نقاط عطف زندگی هلن کلر، زمانی است که آن سولیوان، معلم و مددکار اجتماعی، کار تعلیم و تربیت او را به عهده می‌گیرد. الکساندر گراهام بل این معلم را معرفی و پیشنهاد کرده بود. آن سولیوان روش‌های نوینی برای آموزش هلن کلر به کار برد و او به مرور توانایی‌های خود را در عرصه‌های مختلفی چون ادبیات و شعر نشان داد. این سبب شد که کلر مورد توجه زیادی قرار بگیرد و حکایت‌های او و معلم‌اش به داستانی قابل توجه در سطحی عام بدل شود. اما زندگی کلر وجهی دیگر هم داشت که کمتر مورد توجه قرار گرفته است. مبارزات انقلابی کارگران علیه سرمایه‌داری و آرمان سوسیالیسم کلر را هم با خود همراه کرد. به این ترتیب هلن کلر به چهره‌ای مهم در جنبش‌ سیاسی چپ در امریکا و همچنین مبارزات زنان در آن دوران بدل شد. 


چشم‌انداز انقلابی رهایی زنان

کلارا آیسنر، یا آن‌گونه که مشهور است کلارا زتکین، در پنجم ژوئیه 1857 در آلمان متولد شد و در بیستم ژوئن 1933 در هفتادوشش سالگی در مسکو درگذشت. او اصلی‌ترین کسی است که روز 8 مارس را به عنوان روز جهانی زن پیشنهاد داد و اگرچه این مهمترین دلیل شهرتش به شمار می‌رود، اما نگاهی به زندگی‌ زتکین نشان می‌دهد که او در تمام عمرش برای آزادی و زندگی بهتر زنان و کارگران مبارزه کرد و با تلاش‌ها و نظریات او اتصال سوسیالیسم و فمینیسم محکم‌تر و قوام‌یافته‌تر شد. زتکین از نظریه‌پردزان، سازمان‌دهندگان و رهبران جنبش بین‌المللی زنان و جنبش کمونیستی بود که اگرچه در ایران کمتر مورد توجه بوده، اما آثاری از او و درباره‌اش در سال‌های مختلف به فارسی ترجمه شده‌اند و نگاهی به این آثار نشان می‌دهد که نوشته‌ها و گفته‌های او هنوز حایز اهمیت‌اند و به کار امروز می‌آیند. نقل شده که در مراسم خاکسپاری کلارا زتکین در مسکو بیش از ۶۰۰ هزار نفر شرکت کردند و خاکستر جسدش در دیوار کرملین به خاک سپرده شد. 


خشونت، مرگ و رستگاری

کورمک مک‌کارتی، رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس آمریکایی که به‌خاطر اقتباس‌های سینمایی از آثارش به شهرتی فراگیر دست یافت، چند روز پیش، در 13 ژوئن (23 خرداد ماه) در سن 89 سالگی درگذشت. مک‌کارتی به‌گزارشِ «هالیوود ریپورتر» از بزرگ‌ترین رمان‌نویسانِ آمریکا به شمار می‌رفت که با رمان «جاده» توانست جایزه ادبی معتبر پولیتزر را کسب کند و رمانِ مطرح او «جایی برای پیرمردها نیست» دستمایه ساختِ فیلم سینمایی برادران کوئن در سال 2007 بود که اسکار بهترین فیلم و فیلمنامه اقتباسی را دریافت کرد. مک‌کارتی را راویِ خشونتِ آمریکایی خوانده‌اند، نویسنده‌ای که خشونت، مرگ و رستگاری از مضامینِ محوری آثار او بوده است. 


چپ ملی

فریبرز رئیس‌دانا در اسفند 1377 در مقاله‌ای نوشته بود که گویا این تقدیر ماست که پیش از نوروز و آغاز سال جدید حوادثی ناگوار «خُلق ما را تنگ و روحمان را چنان اندوهگین سازد» که دیگر شوقی برای برگزاری عید نباشد یا اگر بنا باشد «عیدانه‌ای تقدیم کنیم ناگزیر باشیم پیش از آن در رثای از دست رفتگان پیش‌گفتاری بیاوریم.» تقدیر چنین بود که خود او نیز تنها چند روز پیش از نوروز در شمار «از دست رفتگان» قرار بگیرد. مرگ رئیس‌دانا در روزهای پایانی اسفند 1398 و آن هم به دلیل کرونا دشوارتر و تلخ‌تر بود. فریبرز رئیس‌دانا شمایل دقیق یک روشنفکر متعهد بود: اقتصاددان دردمند، شاعر و منتقد، فعال سیاسی چپ، پژوهشگر علوم اجتماعی و عضو برجسته کانون نویسندگان ایران. رئیس‌دانا در دی‌ماه 1323 در روستای ابراهیم‌آباد قزوین متولد شده بود و در 26 اسفند 1398 در تهران درگذشت. از او کارنامه‌ای پربار باقی مانده است و می‌توان او را نماد چپی که گرایش‌های عمیق ملی داشت در نظر گرفت.


سرنوشت روشنفکران ژیواگو

تا پیش از آنکه پاسترناک رمان دوران‌سازِ «دکتر ژیواگو» را بنویسد و سرسختانه تصمیم به انتشار آن بگیرد، کسی در شوروی او را به‌عنوان یک «مخالف» نمی‌شناخت. اما تصمیم قاطع او به انتشار رمانش در ایتالیا سرآغاز رسم و روال ادبی تازه‌ای در روسیه پس از استالین شد. پاسترناک تحت فشار حزب کمونیست و مخالفت کانون نویسندگان شوروی جایزه نوبل 1958 را نپذیرفت. برای نخستین بار بعد از جنگ جهانی دوم، سانسور بدخیم اتحاد شوروی را شکست و پاسترناک توانست روایت هولناک خود را از سرنوشت روشنفکران شوروی منتشر کند، روایتی که از پسِ سالیان دورودراز همچنان برای درکِ موقعیت نسلی از روشنفکران روسیه که در دوران استالین و انقلاب بلشویکی زیستند، معتبر است. رمان «دکتر ژیواگو» شصت‌وشش سال پیش در چنین روزهایی در خارج از شوروی منتشر شد و انقلابی ادبی در دوران بعد از استالین بود که به دوره «آب شدن یخ‌ها» موسوم است.


تبعیدی‌ها

پابلو نرودا، شاعر و مبارز مطرح آمریکای لاتین، هم‌رزم آلنده و برنده نوبلِ ادبیات در سال 1971 است. نفتالی ریکاردو ری‌یس باسو آلتو، معروف به پابلو نرودا زندگی ادبی و سیاسیِ پرفراز و نشیبی داشت. او از تبار شاعرانی بود که مبارزه را سرشته در هنر می‌دانست و کنشگری و شعر را هم‌پای هم مهم می‌شمارد. نرودا در 12 ژوئیه سال 1904 در خطه پارال کشور شیلی به دنیا آمد. او هنوز چهارده سال نداشت که نخستین مقاله‌ خود را در نشریه‌ای محلی به چاپ رساند و چند سال بعد، هنوز به بیست‌سالگی نرسیده بود که سیزده قطعه شعر در مجله‌ای منتشر کرد. از آن بعد تمام اشعار نرودا رنگی سیاسی دارد و همین امر آوازه او را از شیلی به آمریکای لاتین فراتر می‌برد. او دیگر شاعری برای تمام امریکای لاتین است که از رنج‌ها و خشم‌ها مردمان این خطه می‌سراید. از مهم‌ترین بزنگاه‌های زندگی نرودا ایراد خطابه «من متهم می‌کنم» در ششم ژانویه 1948 در مجلس سنا بود که منجر به صدور حکمِ عزل او از سناتوری مجلس توسط دیوان عالی شیلی شد و البته دیوان به همین حکم بسنده نمی‌کند و قصد بازداشت او را دارد. این اتفاق در سراسر امریکای لاتین بازتابی گسترده پیدا می‌کند و بسیاری به هواداری از او برمی‌خیزند و سرانجام نرودا ناگزیر به ترک وطن می‌شود. در زادروز نرودا، بخشی از خاطراتِ این شاعر چپ‌گرا از سفرش به شوروی را مرور می‌کنیم که در آنجا با شاعرانی همفکر خودش دیدار می‌کند، شاعرانی تبعیدی‌ که برای گرامی‌داشتِ پوشکین گرد هم آمده‌اند.


در سایه جنوب

ویلیام فاکنر از مهم‌ترین داستان‌نویسان جهان است که در ایران هم به خوبی شناخته می‌شود و بسیاری از آثار او توسط مترجمان مختلف به فارسی منتشر شده است. او را نویسنده جنوب نامیده‌اند و این جنوب هم جغرافیایی است و هم ادبی. او با با سبک خاص داستان‌نویسی‌اش و نیز تصویر درخشانی که از زندگی مردمان جنوب امریکا به دست داده در تاریخ داستان‌نویسی جاودانه شده است. فاکنر در زمان حیاتش برنده نوبل ادبیات شد و آثارش تا امروز همواره مورد توجه بوده و از زوایای مختلف بررسی شده است. فاکنر علاقه‌ای به صحبت کردن درباره زندگی شخصی‌اش نداشت و به‌خصوص از سال‌های کودکی او اطلاعات زیادی در دست نیست با این‌ حال، زندگی‌نامه‌نویسان متعددی به سراغش رفته‌اند و دوره‌های مختلف زندگی او را تصویر کرده‌اند. فاکنر در 25 سپتامبر 1897 متولد شد و در سال 1962 درگذشت.