مرگ بر هرچه گذشته است

زندان خصوصی مایاکفسکی و منظومه «درباره آن»

1400/03/23

در میان شعرهای مایاکفسکی، مجموعه‌ای خاص و پیچیده هست با عنوانِ «دربارۀ آن» که آن را در سال 1923 در دوره خاصی از زندگی‌ هنری‌اش نوشت. این شعرها همراه پیشینه و زمینه شکل‌گیری منظومه‌ عاشقانه و پر از ارجاعاتِ سیاسی و اجتماعی، در کتابی با ترجمه یولتان سادیکوا منتشر شده است. «دربارۀ آن» نگاهی است به همکاری مایاکُفسکی (1893-1930) و آلِکساندر رُدچِنکو (1891-1956) و همکاری این دو هنرمند که آرزو داشتند روزمرگی را از درون دگرگون کنند و برای آینده و به نام آینده مبارزه می‌کردند. مایاکُفسکی و رُدچِنکو، یکی شاعر فوتوریست انقلابی با سرنوشتی تراژیک و دیگری، نقاش، طراح و عکاس خارق‌العاده که در زیر شیروانی صحنه تئاتر به دنیا آمده بود، در سال 1920 با هم مواجه شدند. یکی از آثار مشترکِ آنان منظومه «دربارۀ آن» است که به‌نوعی خصلتِ اتوبیوگرافیک نیز دارد، چراکه مایاکفسکی در آن تجربیات بخش مهمی از زندگی خود را روایت کرده است. البته روایت چندان سرراست نیست و برای همین، مترجمِ کتاب با گزینش یادداشت‌ها و نامه‌هایی، راهنمایی برای کشف این منظومه تدارک دیده است.

 

 مایاکُفسکی در سال‌های 1920 که با رُدچِنکو آشنا شد، هنوز به قدرت انقلاب و امکانِ ساختن دنیای نو و انسان جدید ایمانی آتشین داشت و هنوز حاضر نبود بپذیرد که شکست خورده و آرزوهای سربه‌فلکش به هیچ رسیده است. رُدچِنکو هم در همین راه مبارزه می‌کرد و از جوانی به جرگۀ معماران فرهنگ جدید پیوسته بود. همکاری این دو با روحیه‌ای مشترک به اوایل دهه بیست برمی‌گردد که در هنر آوانگارد شوروی، پدیده تازه‌ای به نام «کتاب بصری» به وجود آمد و در پی اشتیاق به این پدیده بود که سال 1923 مجموعه «مایاکُفسکی لبخند می‌زند، مایاکُفسکی می‌خندد، مایاکُفسکی سربه‌سر می‌گذارد» با طراحی رُدچِنکو توسط کروگ منتشر شد اما مهم‌ترین ثمره این دوره، خاص‌ترین و پیچیده‌ترین اثر مایاکُفسکی به نامِ «دربارۀ آن» است که چندی بعد از این کتاب به چاپ رسید: «منظومه‌ای راجع به عشق و وفاداری، فروشکستنِ روزمرگی، اما در کل، راجع به شکست انقلاب. طراح این کتاب، آلِکساندر رُدچِنکو بود. رُدچِنکو که هنوز به عکاسی رو نیاورده بود، از آبرام شترنبرگ، عکاس مشهور، کمک گرفت.» رُدچنکو تا آن زمان سه پلاکارد فوتومونتاژ برای فیلم «رزمناو پاتُیمکین» به کارگردانی سِرگِی اِیزنشتِین ساخته بود و با ژیگا وِرتُف نیز همکاری کرده بود. «طبیعی است که مایاکُفسکی، که به هر چیز مدرن علاقه داشت، شیفتۀ عکاسی نیز بود. ارزشی که شاعر برای این هنر قائل بود، از اولین مقالاتش درباره هنر و سینما به‌خوبی پیداست. این است که پیشنهادات رُدچنکو به‌شدت مورد استقبال او قرار گرفت.» یازده فوتومونتاژ رُدچنکو برای «درباره آن»، که هشت تای آن‌ها وارد نسخه نهایی کتاب شده، کاملاً هماهنگ با متن منظومه و سبک مایاکُفسکی هستند.

داستان سرایش «دربارۀ آن» در میان لحظات پرفرازونشیب زندگی مایاکفسکی، مشهور است. چراکه این منظومه حاصل دورانی است که شاعر دچار بحرانی درونی شده بود و رابطه‌اش با لیلیا بریک، عشق تمام زندگی‌اش، به نقطه‌ای کور رسیده بود. لیلیا در خاطراتش نوشته: «نمی‌توانم به یاد بیاورم چطور بحث دربارۀ روزمرگی بین ما شروع شده بود. بعد از سال‌های گرسنگی و سرمای اوایل انقلاب و جنگ داخلی، درگیر شدنِ دوباره با عادت‌های روزمره کم‌کم نگران‌مان می‌کرد. به نظر این‌طور می‌آمد که همراه با نان باگت سفید، روال کهنۀ زندگی داشت دوباره برمی‌گشت. ما درباره این قضیه زیاد حرف می‌زدیم، اما به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسیدیم... احساس می‌کردیم داریم هلاک می‌شویم. حس می‌کردیم همه‌چیز تمام شده. به همه‌چیز عادت کرده بودیم -به عشق، به هنر، به انقلاب. به همدیگر عادت کرده بودیم، به اینکه لباس بر تن داریم و کفش به پا و در گرما زندگی می‌کنیم. همش چای می‌خوردیم. داشتیم در روزمرگی غرق می‌شدیم. رسیده بودیم به ته چاه.» این روزمرگی که نیرویی ویران‌کننده و یا به تعبیری مهارکننده است، برای شاعر انقلابی با رکود و سکونی همراه است که دست شاعر را می‌بندد. «این روزمرگی که برای مایاکفسکی در چای خوردن‌های پی‌درپی در پای سماور  بر روی تشک پر غاز تجسم یافته، در طول تمام عمر شاعری او، بزرگ‌ترین دشمنش بود و از درون او را می‌خورد. مایاکفسکی تا آخرین ساعت زندگی خود قهرمانانه با روزمرگی جنگید، چه در اشعارش، چه در نمایش‌نامه‌هایش.» در منظومه «دربارۀ آن»  این جنگ با روزمرگی به اوج می‌رسد و پایان تراژیکِ حیات مایاکفسکی را پیش‌بینی می‌کند. «در سال 1922 وقتی مایاکفسکی از سفری که به برلین داشت بازگشته بود و درباره سفرش در موزه پلی‌تکنیکِ مسکو به سخنرانی پرداخته بود، در آن جلسه لیلیا بریک هم حضور داشت. در آنتراکتِ برنامه، مایاکفسکی و لیلیا با هم شدیداً جروبحث‌شان می‌شود. بعد از این ماجرا، شاعر با لیلیا قرار می‌گذارد که برای دو ماه خود را در اتاقش زندانی کند و از ملاقات با او محروم باشد. در طول مدت این حبسِ خودخواسته که از 28 دسامبر 1922 تا ساعت سه بعدازظهر 28 فوریه 1923 ادامه داشت، شاعر یک منظومه سرود، به قولِ خودش، بر اساس مُتیف‌های شخصی درباره روزمرگیِ مشترک.» عنوان فصل اول منظومه هم به همین تجربه اشاره دارد: «بالادِ زندانِ ردینگ» که کنایه‌ای است به اثر اسکار وایلد. در آن ایام مایاکفسکی در اتاق کوچکی زندگی می‌کرد، در خیابان گذرگاهِ لوبیانسکی، اتاقی که به آن می‌گفت «اتاق-قایق»، به خاطر تنگ بودنش. مایاکفسکی در تنهاییِ مطلق سوار این قایق، به سفری دو ماهه به نام «دربارۀ آن» رفت که او را به گذشته‌ای واقعی (هفت سال پیش) و آینده‌ای تخیلی (بعد از مرگِ شاعر) می‌بُرد. در این منظومه که برخی از منتقدان آن را در ژانر «منظومه-اوهام» تعریف می‌کنند، شاعر سعی می‌کند تا یک کابوس، یک تصویر آخرالزمانی را وصف کند. منظومه-اوهام، همیشه به تجربیات خود شاعر برمی‌گردد و پُر است از نقل‌قول‌هایی از شاعر و اشارات به گذشته و سرنوشتش. این کابوس که حتی نمی‌شود از آن نام برد (آن)، سراغ مایاکفسکی آمده و در طول دو ماه حبس در آن اتاق-قایقِ کذایی روی کاغذ می‌آید: در این مدت «مایاکفسکی که در لبه فروپاشی روانی و انفجار عصبی و حتی در آستانه خودکشی بود، یک دفتر کامل سیاه کرد، دفترچه‌ای که هم‌زمان هم دفتر یادداشت بود، هم نامه به لیلیا بریک. وقتی این نامه‌های غرق در تردید و سرگشته در میان پرسش‌ها را می‌نوشت، از یأس با خودکار کاغذ را پاره می‌کرد و بر روی یادداشت‌های خود اشک می‌ریخت. (هنوز هم لکه‌های جوهر درآمیخته با اشک‌هایش روی چرک‌نویسِ متن دیده می‌شود.) وقتی در 7 فوریه نامه‌ای دریافت کرد که در آن لیلیا پیشنهاد می‌دهد در روز 28 فوریه با هم به پترگراد سفری کنند، امیدی در دل شاعر شعله‌ور شد و به خودش و لیلیا قول داد تا روز میعاد، منظومه‌اش را تمام کند.»

مایاکفسکی در آن دوره حبسِ خودخواسته سختی بسیاری کشید. گاهی بی‌تاب می‌شد و زیر پنجره خانه لیلیا می‌رفت تا از دور به او نگاهی بیندازد، و بعد دوباره به سلولش برمی‌گشت و در تنهایی خود رنج می‌کشید و «درباره آن» را می‌نوشت تا زودتر تمام شود و او را به لیلیا برساند. «او این دفتر را با همان دست‌خطِ جهنده دیوانه‌وار با حروفِ کشیده نوشته بود، که هفت سال بعد با آن یادداشت پیش از مرگش را نوشت.» دعوا و جدل با لیلیا در موزه پلی‌تکنیک، آغاز طغیانی عظیم یا کابوسی بی‌انتها بود. «آن، مایاکفسکی را مثل سیل با خود می‌بُرد، از مسکو به پترگراد، به پایتخت سابق روسیه که شاعر روزی آنجا خوشبخت بود.»

لیلیا بریک آن روز عجیب و سرنوشت‌ساز برای مایاکفسکی را این‌طور به خاطر می‌آورد: «یادم نیست چرا زودتر از مایاکفسکی سر از برلین درآورده بودم فقط این یادم هست که آنجا خیلی انتظارش را کشیدم. خیال‌پردازی می‌کردم که عجایب هنر و تکنولوژی را با هم بازدید می‌کنیم... مایاکفسکی چند سخنرانی داشت، و باقی وقت... یک همبازی ورق گیرش آمده بود، یک روس، که صبح و شب با هم در اتاق هتل می‌نشستند و پوکر بازی می‌کردند. گاهی بیرون می‌رفت تا برای من گل سفارش بدهد، سبدهایی به چه بزرگی که به‌سختی از چهارچوب در رد می‌شدند، یا دسته‌های گلی که مایاکفسکی آن‌ها را با همان گلدانی که در ویترین گل‌فروشی بود، می‌خرید... صبح در اتاق خودمان قهوه‌ای می‌خوردیم، و برای ناهار و شام به گران‌ترین رستوران به اسم هُرخِر می‌رفتیم تا شاهانه غذا بخوریم و رفقایی را که گهگاه در برلین پیدا می‌شدند، مهمان می‌کردیم. مایاکفسکی میز همه را حساب می‌کرد و من از این کارش خجالت می‌کشیدم، به نظرم می‌رسید که او با این رفتار شبیه تاجر یا حامی هنر می‌شد... آن موقع مایاکفسکی به دعوت دیاگیلِف به پاریس رفته بود. یک هفته بعد، برگشت و باز همان بساط از سر گرفته شد... دو ماه این‌طور زندگی کردیم.»

بعد از آن، مایاکفسکی به مسکو برمی‌گردد تا به دو سخنرانی خود برسد. در روز سخنرانی، پلیس سواره‌نظام جلو در ورودی موزه پلی‌تکنیک ایستاده بود. لیلیا روایت می‌کند که مایاکفسکی آن روز زودتر رفته بود به موزه و او درست اول برنامه می‌رسد. «قول داده بود بیاید پایین دنبالم. وقتی رسیدم، دیدم از آقا خبری نیست. فرار کرده بود از دست جماعت انبوهی که بلیط گیرشان نیامده بود، و اصلا جایی نبود برای اینکه بنشینند یا حتی بایستند. برای ورود من از قبل با انتظامات موزه هماهنگ شده بود، اما هیچ نمی‌شد به دکه انتظامات راه پیدا کرد از بس که شلوغ بود. بالاخره یکی مرا با خودش به داخل کشاند. در سالن ازدحام بود. روی هر صندلی دو نفر دو نفر نشسته بودند. روی پله‌های راهرو و روی صحنه با پاهای آویزان. روی صحنه، در عمق و کناره‌های آن، صندلی‌هایی برای آشنایان شاعر گذاشته شده بود. با غرشِ کف‌زدن‌ها، مایاکفسکی آمد و شروع کرد به تعریف کردنِ سفرش به برلین از زبانِ دیگران. من اوایل گوش می‌دادم، با حیرت و تأثر. بعد چند بار حرف‌هایش را قطع کردم، با تذکراتی که گرچه رنجاننده بود اما به نظر خودم بیشتر منصفانه بود. روی صحنه نشسته بودم و از همه طرف فشرده شده بودم. مایاکفسکی با ترس به من چپ‌چپ نگاه می‌کرد. جوانانِ عضو کُمسامُل (سازمان کمونیستی جوانان) پسران و دخترانی که مثل من با پاهای آویزان روی صحنه نشسته بودند با خشم و البته بیهوده تلاش می‌کردند جلو مرا بگیرند. این جوانان داشتند با تمام وجود گوش می‌دادند که نکند یک کلمه از شاعر را از دست بدهند... در آنتراکت مایاکفسکی هیچی به من نگفت. اما دالیدزه که برگزارکننده این سخنرانی‌ها بود، در طول آنتراکت به من التماس می‌کرد جار و جنجال راه نیندازم و بعد از آنتراکت نگذاشت از اتاق گریم بروم بیرون. خودم هم دیگر تمایلی نداشتم به سالن برگردم. به خانه که برگشتم، از زورِ ناراحتی اصلا نمی‌توانستم بخوابم. یک عالم وِرُنال خوردم و تا ظهرِ فرداش خوابیدم.»

فردای آن روز آن دو سر ناهار روبرو می‌شوند، مایاکفسکی که به روایتِ لیلیا پریشان‌حال و عبوس بود، از او می‌پرسد: فردا، شبِ شعر من می‌آیی؟ و او در پاسخ گفته بود: البته که نه! صبح روز بعد، دوستان و آشنایان با لیلیا تماس می‌گیرند تا احوال‌پرسی کنند و بپرسند چرا او به مجلس شب شعر نرفته است و توضیح داده بودند که نتوانستند از ولادیمیر ولادیمیرویچ چیزی بیرون بکشند، و او بسیار عبوس بوده و گفته بودند حیف شد که تشریف نیاوردید، گویا شب شعر بسیار خوب و موفقیت‌آمیزی برگزار شده بود. لیلیا در ادامه خاطراتش می‌نویسد: «بحث کردیم، بحث مفصل، سنگین و پرحرارت مثل جوان‌ها. هردوی‌مان گریه می‌کردیم. احساس می‌کردیم داریم هلاک می‌شویم. احساس می‌کردیم همه‌چیز تمام شده. به همه‌چیز عادت کرده بودیم... داشتیم در روزمرگی غرق می‌شدیم. رسیده بودی به ته چاه. مایاکفسکی دیگر هرگز هیچ‌چیزِ واقعی نخواهد نوشت...». لیلیا البته در خاطراتش اشاره می‌کند که این اولین بحثِ سخت میان آن دو نبوده است و آن اواخر چنین بحث‌هایی بسیار بین‌شان در می‌گرفته، بحث‌های طولانی و بی‌نتیجه‌ای که به قول او به هیچ می‌رسید. «اما آن بار، حتی شب قبلش من تصمیم گرفته بودم که جدا شویم، لااقل برای دو ماه. هر کس با خودش فکر کند که چطور از این به بعد زندگی کنیم. مایاکفسکی انگار حتی خوشحال شده بود از این راه چاره برای این وضعیت چار‌ه‌ناپذیر. گفت: امروز بیست‌وهشتم دسامبر است. یعنی در بیست‌وهشتم فوریه همدیگر را می‌بینیم. و رفت.»   

لیلیا از روزهایی هم می‌نویسد که مایاکفسکی خود را در اتاقش حبس کرده و به تعبیر او، دو ماه تمام را در زندانِ خودخواسته‌اش گذراند. «دو ماه از روی وجدان زندانی بود، هیچ‌چیز را به خود نمی‌بخشید و هیچ دروغی به خود نمی‌گفت و خود را فریب نمی‌داد. زیر پنجره‌های خانه من راه می‌رفت. به‌وسیله خدمتکارم آنوشکا، نامه‌هایی، یادداشت‌هایی و طرح‌های کوچکی به دستم می‌رساند. این تنها چیزی بود که به خودش اجازه آن را می‌داد: چند حرفِ غم‌انگیز یا طنزآمیز مثل به‌سوی آزادی، اما حتی برای این کار هم بهانه می‌آورد. او برای من، نامه‌ها، یادداشت‌ها، طرح‌ها و چرندگانی در قفس می‌فرستاد که مثل خودش اسیر بودند.»

آنچه لیلیا بریک درباره مایاکفسکی و حس او می‌نویسد بی‌شباهت به تصاویر «درباره آن» نیست. در فصل دوم منظومه‌ای که در این اوضاع‌واحوال نوشته شد، توده عوام و نیروی قهار روزمرگی، شاعر را تیرباران می‌کنند و او دیگر مقاومت نمی‌کند، زیرا درمی‌یابد که باید به سزای همه اعمالش برسد و تاوانِ شکست رؤیای اتوپیای باشکوه خود را که هرگز به تحقق نپیوسته بود، بپردازد. اینجاست که «شاعر درمی‌یابد تکه‌پاره‌های خونین شاعر، پاره‌های خونینِ انسان، که بالای کرملین در باد در اهتزاز است، همان حکم انقلاب است، سرانجامِ تمامی آرزوهای والا.»  از آنجا که پایانِ هر منظومه-اوهامی زورکی و تحمیل‌شده است، و هیچ کابوسی به خودی خود تمام نمی‌شود، مایاکفسکی منظومه «دربارۀ آن» را با یک «پایانِ پلاکاردی و به دروغ خوش‌بینانه» تمام می‌کند که بعد از آن‌همه درد و اعتراف باورنکردنی است. «این خود سندی است از پذیرش شکست شاعر، سندی بر اینکه او خودش هم باورش را از دست داده بود. زمینه نوشته شدن آن و نیز طرح جلدش که چهره لیلیا بریک است تا مدت‌ها این منظومه را صرفا به یک شعر بلند عاشقانه تقلیل داده بود، «چهره لیلیا بریک در طرح جلد رُدچنکو، مدت‌هاست که تبدیل شده به شمایل کنستروکتیویستی،  امری متناقض که خودش خود را انکار می‌کند، زیرا کنستروکتیویسم، گرایشی بود که در دل جماعت هنری از شعار پرسروصدای «کپی‌کاران را از میدان به در کنیم!» و «مرگ بر هرچه گذشته است!» ریشه گرفته بود. گرایشی کاملا مستقل و خالی از هر نوع تأثیرپذیری از گذشته». با این حال، منتقدان و مفسران بعد از سالیانی که از انتشار منظومه «دربارۀ آن» می‌گذرد، معتقدند هرچه در منظومه بیشتر غرق شویم درمی‌یابیم که «آن»، همه‌چیز است، خودِ زندگی که مایاکفسکی درباره نفرت از آن و خستگی از آن صفحه‌ها سیاه کرده بود.

دربارۀ آن، سرودۀ مایاکُفسکی، با طراحی رُدچِنکو ، گزارش از روسی: یولتان سادیکُوا، نشر گویا و کتاب کنج

 

دیگر مطالب زندگی دیگران

چگونه سوسیالیست شدم

هلن کلر در سال 1880 در خانواده‌‌ای متوسط در آمریکا متولد شد. در حالی که هنوز چند ماه بیشتر از عمرش نگذشته بود به علت بیماری مهلکی که می‌رفت تا جانش را بگیرد، بینایی و شنوایی‌اش را از دست داد. یکی از نقاط عطف زندگی هلن کلر، زمانی است که آن سولیوان، معلم و مددکار اجتماعی، کار تعلیم و تربیت او را به عهده می‌گیرد. الکساندر گراهام بل این معلم را معرفی و پیشنهاد کرده بود. آن سولیوان روش‌های نوینی برای آموزش هلن کلر به کار برد و او به مرور توانایی‌های خود را در عرصه‌های مختلفی چون ادبیات و شعر نشان داد. این سبب شد که کلر مورد توجه زیادی قرار بگیرد و حکایت‌های او و معلم‌اش به داستانی قابل توجه در سطحی عام بدل شود. اما زندگی کلر وجهی دیگر هم داشت که کمتر مورد توجه قرار گرفته است. مبارزات انقلابی کارگران علیه سرمایه‌داری و آرمان سوسیالیسم کلر را هم با خود همراه کرد. به این ترتیب هلن کلر به چهره‌ای مهم در جنبش‌ سیاسی چپ در امریکا و همچنین مبارزات زنان در آن دوران بدل شد. 


چشم‌انداز انقلابی رهایی زنان

کلارا آیسنر، یا آن‌گونه که مشهور است کلارا زتکین، در پنجم ژوئیه 1857 در آلمان متولد شد و در بیستم ژوئن 1933 در هفتادوشش سالگی در مسکو درگذشت. او اصلی‌ترین کسی است که روز 8 مارس را به عنوان روز جهانی زن پیشنهاد داد و اگرچه این مهمترین دلیل شهرتش به شمار می‌رود، اما نگاهی به زندگی‌ زتکین نشان می‌دهد که او در تمام عمرش برای آزادی و زندگی بهتر زنان و کارگران مبارزه کرد و با تلاش‌ها و نظریات او اتصال سوسیالیسم و فمینیسم محکم‌تر و قوام‌یافته‌تر شد. زتکین از نظریه‌پردزان، سازمان‌دهندگان و رهبران جنبش بین‌المللی زنان و جنبش کمونیستی بود که اگرچه در ایران کمتر مورد توجه بوده، اما آثاری از او و درباره‌اش در سال‌های مختلف به فارسی ترجمه شده‌اند و نگاهی به این آثار نشان می‌دهد که نوشته‌ها و گفته‌های او هنوز حایز اهمیت‌اند و به کار امروز می‌آیند. نقل شده که در مراسم خاکسپاری کلارا زتکین در مسکو بیش از ۶۰۰ هزار نفر شرکت کردند و خاکستر جسدش در دیوار کرملین به خاک سپرده شد. 


خشونت، مرگ و رستگاری

کورمک مک‌کارتی، رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس آمریکایی که به‌خاطر اقتباس‌های سینمایی از آثارش به شهرتی فراگیر دست یافت، چند روز پیش، در 13 ژوئن (23 خرداد ماه) در سن 89 سالگی درگذشت. مک‌کارتی به‌گزارشِ «هالیوود ریپورتر» از بزرگ‌ترین رمان‌نویسانِ آمریکا به شمار می‌رفت که با رمان «جاده» توانست جایزه ادبی معتبر پولیتزر را کسب کند و رمانِ مطرح او «جایی برای پیرمردها نیست» دستمایه ساختِ فیلم سینمایی برادران کوئن در سال 2007 بود که اسکار بهترین فیلم و فیلمنامه اقتباسی را دریافت کرد. مک‌کارتی را راویِ خشونتِ آمریکایی خوانده‌اند، نویسنده‌ای که خشونت، مرگ و رستگاری از مضامینِ محوری آثار او بوده است. 


چپ ملی

فریبرز رئیس‌دانا در اسفند 1377 در مقاله‌ای نوشته بود که گویا این تقدیر ماست که پیش از نوروز و آغاز سال جدید حوادثی ناگوار «خُلق ما را تنگ و روحمان را چنان اندوهگین سازد» که دیگر شوقی برای برگزاری عید نباشد یا اگر بنا باشد «عیدانه‌ای تقدیم کنیم ناگزیر باشیم پیش از آن در رثای از دست رفتگان پیش‌گفتاری بیاوریم.» تقدیر چنین بود که خود او نیز تنها چند روز پیش از نوروز در شمار «از دست رفتگان» قرار بگیرد. مرگ رئیس‌دانا در روزهای پایانی اسفند 1398 و آن هم به دلیل کرونا دشوارتر و تلخ‌تر بود. فریبرز رئیس‌دانا شمایل دقیق یک روشنفکر متعهد بود: اقتصاددان دردمند، شاعر و منتقد، فعال سیاسی چپ، پژوهشگر علوم اجتماعی و عضو برجسته کانون نویسندگان ایران. رئیس‌دانا در دی‌ماه 1323 در روستای ابراهیم‌آباد قزوین متولد شده بود و در 26 اسفند 1398 در تهران درگذشت. از او کارنامه‌ای پربار باقی مانده است و می‌توان او را نماد چپی که گرایش‌های عمیق ملی داشت در نظر گرفت.


سرنوشت روشنفکران ژیواگو

تا پیش از آنکه پاسترناک رمان دوران‌سازِ «دکتر ژیواگو» را بنویسد و سرسختانه تصمیم به انتشار آن بگیرد، کسی در شوروی او را به‌عنوان یک «مخالف» نمی‌شناخت. اما تصمیم قاطع او به انتشار رمانش در ایتالیا سرآغاز رسم و روال ادبی تازه‌ای در روسیه پس از استالین شد. پاسترناک تحت فشار حزب کمونیست و مخالفت کانون نویسندگان شوروی جایزه نوبل 1958 را نپذیرفت. برای نخستین بار بعد از جنگ جهانی دوم، سانسور بدخیم اتحاد شوروی را شکست و پاسترناک توانست روایت هولناک خود را از سرنوشت روشنفکران شوروی منتشر کند، روایتی که از پسِ سالیان دورودراز همچنان برای درکِ موقعیت نسلی از روشنفکران روسیه که در دوران استالین و انقلاب بلشویکی زیستند، معتبر است. رمان «دکتر ژیواگو» شصت‌وشش سال پیش در چنین روزهایی در خارج از شوروی منتشر شد و انقلابی ادبی در دوران بعد از استالین بود که به دوره «آب شدن یخ‌ها» موسوم است.


تبعیدی‌ها

پابلو نرودا، شاعر و مبارز مطرح آمریکای لاتین، هم‌رزم آلنده و برنده نوبلِ ادبیات در سال 1971 است. نفتالی ریکاردو ری‌یس باسو آلتو، معروف به پابلو نرودا زندگی ادبی و سیاسیِ پرفراز و نشیبی داشت. او از تبار شاعرانی بود که مبارزه را سرشته در هنر می‌دانست و کنشگری و شعر را هم‌پای هم مهم می‌شمارد. نرودا در 12 ژوئیه سال 1904 در خطه پارال کشور شیلی به دنیا آمد. او هنوز چهارده سال نداشت که نخستین مقاله‌ خود را در نشریه‌ای محلی به چاپ رساند و چند سال بعد، هنوز به بیست‌سالگی نرسیده بود که سیزده قطعه شعر در مجله‌ای منتشر کرد. از آن بعد تمام اشعار نرودا رنگی سیاسی دارد و همین امر آوازه او را از شیلی به آمریکای لاتین فراتر می‌برد. او دیگر شاعری برای تمام امریکای لاتین است که از رنج‌ها و خشم‌ها مردمان این خطه می‌سراید. از مهم‌ترین بزنگاه‌های زندگی نرودا ایراد خطابه «من متهم می‌کنم» در ششم ژانویه 1948 در مجلس سنا بود که منجر به صدور حکمِ عزل او از سناتوری مجلس توسط دیوان عالی شیلی شد و البته دیوان به همین حکم بسنده نمی‌کند و قصد بازداشت او را دارد. این اتفاق در سراسر امریکای لاتین بازتابی گسترده پیدا می‌کند و بسیاری به هواداری از او برمی‌خیزند و سرانجام نرودا ناگزیر به ترک وطن می‌شود. در زادروز نرودا، بخشی از خاطراتِ این شاعر چپ‌گرا از سفرش به شوروی را مرور می‌کنیم که در آنجا با شاعرانی همفکر خودش دیدار می‌کند، شاعرانی تبعیدی‌ که برای گرامی‌داشتِ پوشکین گرد هم آمده‌اند.


در سایه جنوب

ویلیام فاکنر از مهم‌ترین داستان‌نویسان جهان است که در ایران هم به خوبی شناخته می‌شود و بسیاری از آثار او توسط مترجمان مختلف به فارسی منتشر شده است. او را نویسنده جنوب نامیده‌اند و این جنوب هم جغرافیایی است و هم ادبی. او با با سبک خاص داستان‌نویسی‌اش و نیز تصویر درخشانی که از زندگی مردمان جنوب امریکا به دست داده در تاریخ داستان‌نویسی جاودانه شده است. فاکنر در زمان حیاتش برنده نوبل ادبیات شد و آثارش تا امروز همواره مورد توجه بوده و از زوایای مختلف بررسی شده است. فاکنر علاقه‌ای به صحبت کردن درباره زندگی شخصی‌اش نداشت و به‌خصوص از سال‌های کودکی او اطلاعات زیادی در دست نیست با این‌ حال، زندگی‌نامه‌نویسان متعددی به سراغش رفته‌اند و دوره‌های مختلف زندگی او را تصویر کرده‌اند. فاکنر در 25 سپتامبر 1897 متولد شد و در سال 1962 درگذشت.