گئورگ ویلهِلم فِرِدریش هِگِل (متولد 27 آوگوست 1770 در اِشتوتگارت، مرگ 14 نوامبر 1831 در برلین)، فیلسوف آلمانی که نظامی دیالِکتیکی خلق کرد که بر پیشرفت تاریخ تأکید داشت، و بر پیشرفت ایدهها، که از قالب تِز به آنتیتِز و سپس به سَنتِز تحول مییابند.
هگل آخرین فیلسوفِ نظامسازِ دوران مدرن با یک نظامِ عظیمِ فلسفی بود. آثار او، در ادامهی کار ایمانُوئِل کانْت، یوهان گُوتْلیب فیخْتِه، و فِرِدریش شِلینگ، نقطهی اوجِ فلسفهی کلاسیکِ آلمانی است. هگل، در مقام یک ایدهآلیستِ محض، از بصیرتهای مسیحی الهام گرفت و آنها را در استحکام مجموعهی شگفتی به کار گرفت که در قالب یک طرح دیالکتیکی درباب شناخت انضمامی خلق کرد؛ طرحی که در چرخشِ مدام از تِز به آنتیتِز و بازگشت به یک سَنتِزِ رفیعتر و غنیتر بود، و بهاینترتیب او فضایی یافت که همهی مقولات – منطقی، طبیعی، انسانی، و الهی – را دربرمیگرفت. آثار او از طرفی واکنشهایی منفی برانگیخت - در کیِر کهگارد (1855-1813)، فیلسوف اِگزیستانسیالیست دانمارکی، در مارکسیستها، که به کنشِ اجتماعی گرویدند؛ در اهالیِ پُوزیتیویسم منطقی؛ و در جِ. اِ. مُور (1958-1873) و بِرتْراند راسِل (1970-1872)، که هردو از چهرههای پیشگامِ فلسفهی تحلیلیِ بریتانیایی بودند – و از طرف دیگر تأثیرات مثبتی به جا نهاد، که جملگی نمایانگر تأثیرِ پُردامنهای او بر فلاسفهی بعدی است.
هگل پسر یک مأمور مالیاتی بود. زمانی که به مدرسهی زبانِ اِشتوتگارت رفت، پیشاپیش مبانیِ زبان لاتین را از مادرش یاد گرفته بود. او تا 18 سالگی در آن مدرسه آموزش دید. در 1788 برای ادامهی تحصیل، و بهمنظور درآمدن به کِسوتِ کشیشان، بهخواست والدیناش، به دانشگاه شهر توبینْگِن رفت. او در آنجا بهمدت دو سال فلسفه و آثار کلاسیک خواند و در 1790 فارغالتحصیل شد. و با آنکه در ادامه همان مسیر الهیّات را ادامه داد، قادر به تحملِ راستکیشی اساتیدِ خود نبود؛ در مَدرَکی که در 1793 به او داده شد قِید شده بود که؛ او خود را بهطور جدّی وقف فلسفه کرده، ولی جدّوجهد او در الهیات فراز و نَشیب داشته است. در عین حال گفتهاند که او ضعفهایی در بیان شفاهی داشته؛ نقطهضعفی که تا آخر زندگی او را رها نکرد. دوستان اصلیِ او در این دوره یکی فِرِدریش هُولدِرلین، شاعرِ وحدت وجودی بود، همسنّوسال خود او، و دیگری فِرِدریش شِلینگ، فیلسوف طبیعت، که پنج سال از او کوچکتر بود. آنها بههمراه هم آثار تراژدینویسان یونان را میخواندند و افتخاراتِ انقلاب فرانسه را میستودند.
او پس از ترکِ دانشکده به کِسوت کشیشی درنیامد؛ در عوض، از آنجا که طالب فراغتی برای مطالعهی فلسفه و ادبیات یونانی بود، به تدریس خصوصی روی آورْد. او سه سالِ بعد را در بِرن [در سوئیس] زندگی و تدریس کرد، که وقتاش در اختیارِ خودش بود و کتابخانهی خوبی در اختیار داشت، و در آنجا «تاریخ انحطاط و سقوط امپراتوری روم» [در شِش جلد (1789-1776)]، اثر ادوارد گیبُون، و «روحالقوانینِ» (750)، اثر مونتِسکیو، و آثار کلاسیکِ یونان و روم را خواند. او در کنار اینها فلسفهی انتقادیِ ایمانوئل کانت را مطالعه کرد، و مقالهی کانت درباب دین او را برانگیخت تا مقالاتی دراینباره بنویسد؛ مقالاتی که اهمیتشان فقط وقتی کشف شد که، بیش از یک قرن بعد، در کتاب «آثار الهیاتیِ متقدّم»ِ (1907) هگل به چاپ رسیدند.
هگل در بِرن تنها بود و در پایان سال 1796 ، در کمال خرسندی، به فرانکفورت نقلمکان کرد، که هُولدِرلین آنجا برایش امکان تدریس خصوصی فراهم آورده بود. با این حال، آرزوی او در مصاحبت و معاشرتِ بیشتر با هُولدِرلین، ناکام ماند: هُولدِرلین در یک ماجرای عشقیِ نامشروع غرق شده بود و خیلی زود مَشاعر خود را از دست داد. هگل از افسردگی (melancholia) رنج میبُرد و برای بهبود خود، سفتوسختتر از همیشه به کار مشغول شد، بهخصوص بر روی فلسفهی یونان، و تاریخ و سیاست مدرن. حال هگل میتوانست خود را از سیطرهی تأثیرات کانت رها سازد و با نگاه تازهای معضلّ خاستگاههای مسیحیت را وارسی کند.
او طرحی از مبانی یهودیّت به دست داد، که نگاه بدبینانهای بر آن حاکم بود؛ یهودیان بردهی قوانین موسی بودند، که در قیاس با یونانیان باستان زندگانیِ بیروحی را میگذراندند، و به ارضای نیازهای مادی در سرزمینی جوشان از شیر و عسل رضایت داده بودند. در حالی که آموزهی مسیح چیز کاملاً متفاوتی بود؛ بنا نبوده آدمیان بردهی فرامینِ بیرونی (objective) باشند: قانون برای آنها ساخته شده. آنها باید جایگاهی فراتر از تَنِشهای تجربهی اخلاقی میان تمایلات و تکالیفِ قانونِ عقلانی بیابند، چراکه این قانون قرار است در عشق به خدا «مُحقَّق» شود، جایی که تمام تَنِشها رفع میشود و فردِ مؤمن صمیمانه و قاطعانه مشیّتِ خدا را عملی میکند. اجتماعی از چنین مؤمنانی معادل پادشاهیِ خداست.
از بختِ خوش، در این دوره شرایط او تغییر کرد، و او بالاخره توانست بهعنوان مدّرسِ دانشگاه مشغول شود که مدتها آرزویش را داشت. با مرگِ پدرش در 1799 ارثیهای به او تعلّق گرفت – که در واقع ناچیز بود، ولی برای آن کفایت میکرد که او از حقوق ماهیانهی دانشگاهی صرفنظر کند و مخاطرهی مادیِ تدریس مستقلّ بیحقوق (privatdozent) در دانشگاه را بپذیرد. بهاینترتیب، او در ژانویهی 1801 وارد دانشگاه یِنا شد، که شِلینگ از 1798 در آن تدریس میکرد. یِنا، که مأمنِ عرفانِ موهوم و غریبِ برادرانِ شِلِگِل (فِرِدریک و آوگوست) و همقطارانشان، و بههماناندازه کانتگرایی و ایدهآلیسمِ اخلاقیِ فیختِه بود، پیشاپیش دورهی طلاییِ خود را سپری کرده بود، و همهی این محقّقانِ برجسته دانشگاه را ترک کرده بودند. شِلینگ، این فیلسوف پیشرَس، که هنگام ورودِ هگل به یِنا فقط 26 سال داشت، پیشاپیش کتابهای متعدّدی با نام خود به چاپ رسانده بود. با این حال، شوروشوق رُمانتیکِ شِلینگ بیش از آن بود که مورد علاقهی هگل واقع شود، و تمام آنچه هگل، آنهم برای دورهای کوتاه، از شلینگ برداشت کرد دایرهای از واژگان بود.
هگل هم، بهمانند گوته، وقتی ناپلئون در 1806 یِنا را فتح کرد به غضب میهنپرستانه نیافتاد: او در پِروس جز بوروکراسیِ فاسدِ ازخودراضی نمیدید. او در نامهای که یک روز قبل از جنگ به دوستی نوشت، با شگفتی و شَعَف از «روحِ جهان» و شخصِ امپراتور حرف میزند، و رضایتِ خود از سرنگونیِ احتمالیِ دولتِ پِروس را اِبراز میکند.
هگل در این دوره اولین اثر عظیم خود، «پدیدارشناسیِ ذهن» (1807)، را به چاپ سپرد. این کتاب را میتوان درخشانترین و دشوارترین اثرِ هگل دانست که به تشریحِ این میپردازد که ذهنِ آدمی چگونه از آگاهیِ محض برآمده، و از خلال خودآگاهی، عقل، روح، و دین، تا رسیدن به مرحلهی شناختِ مطلق پیش رفته است.
هگل در 1811 با ماری فُون توچِر، از اهالی نورنبِرگ، که 22 سال از خودش جوانتر بود، ازدواج کرد. آنها زندگیِ خیلی شادی داشتند و صاحب دو پسر شدند؛ کارل، که مورّخ برجستهای شد، و ایمانوئل، که جذب الهیّات شد. در ادامه پسرِ دیگری، لودویگ، به این جمع اضافه شد که در یِنا به دنیا آمد.
هگل در 1812 در نورنبِرگ، «منطق اُبژکتیو» را به چاپ رساند، اولین بخش از اثری با عنوان «عِلمِ منطق»، که در 1816 با بخش دوم، «منطقِ سوبژکتیو»، تکمیل شد. او در این اثر برای اولینبار نظامِ خود را، در قالبی که اساساً شکلِ غاییِ آن بود، طرحریزی کرد؛ و از این رهگذر، پیشنهاداتی برای تدریس در دانشگاههای اِرلانْگِن، برلین، و هایدِلبِرگ دریافت کرد. او کُرسیِ دانشگاه هایدِلبِرگ را پذیرفت و بهمنظور تدقیق مباحث کلاسهای خود، کتاب «دایرهالمعارف کلیّات بنیانیِ علومِ فلسفی» (1817) را، بهعنوان شرحی بر کلیّتِ نظام خود، در آنجا به چاپ رساند. این دایرهالمعارف، که چکیدهای از نظامِ هگل را عرضه میکند، سه گستره را دربرمیگیرد: منطق، طبیعت، و ذهن. اسلوبِ تفسیریِ هگل دیالکتیکی است؛ اغلب در بحث دو نفر که در آغاز دو دیدگاه کاملاً متضاد را عرضه میکنند پیش میآید که در نهایت محدودیت نگاهِ خود را بپذیرند و آن را کنار بگذارند و بر سرِ نگاهِ تازهی وسیعتری توافق کنند که جوهرهی نگاهِ هردوشان را دربرمیگیرد. هگل بر این باور بود که تفکّر همواره از این الگو پیروی میکند: تفکر با فرضِ یک تِز [برنهاد] آغاز میشود که بلافاصله با آنتیتِزِ [برابرنهاد] خود نفی میشود؛ و در ادامه، فکرْ سنتز [همنهاد] را خلق میکند. ولی این روال مرتباً آنتیتِزی تولید میکند، و همین فرآیند بارِ دیگر از سر گرفته میشود. بااینوصف، این فرآیند فرآیندی دُوری است: تفکر نهایتاً به سَنتِزی میانجامد که در نقشِ نقطهی شروع ظاهر میشود، با این تفاوت که تمامِ آنچه در آنجا پوشیده بوده، اکنون آشکار شده است. بهاینترتیب، نفْسِ تفکر، بهمثابه یک فرآیند، واجد وَجهی منفی [یا منفیّتی] است که یکی از مؤلفههای برسازندهی آن است، و امرِ متناهی، در مقام تجلّیِ خداوند، بخش و پارهای از خودِ امرِ نامتناهی است. و نظام هگل در صدد است تا شرحی از این فرآیند دیالکتیکی، در سه مرحلهی مذکور، به دست بدهد.
در 1818 هگل با پیشنهاد مجددِ کُرسیِ فلسفه در دانشگاه برلین موافقت کرد، که از زمان مرگِ فیختِه خالی مانده بود. او در برلین تأثیر فوقالعادهای بر شاگردان خود گذاشت، و در آنجا کتاب «فلسفهی حق» (1821) را به چاپ رساند.
به نظر میرسد او پس از انتشار «فلسفهی حق» خود را بهنوعی تماموکمال وقفِ کلاسهای خود کرد. سالهای 1823 تا 1827 سالهای اوج فعالیت او بود. در سالهای مُنتهی به انقلاب 1830 فرانسه، رویکردی همگانی در گسست از حیات سیاسی رقم خورد، و حوزهی علائق عمومی به سالنهای تئاتر، سالنهای کُنسرت و گالریهای نقاشی معطوف شد. در این میان هگل تماشاگرِ دائمی و حسّاس آثار هنری بود. طیّ گردشهای ایام تعطیل، علاقهی او به هنرهای زیبا کاری میکرد که او بارها، برای تماشای حتی یک تابلوی قدیمی، مسیرش را عوض کند. اینحد از آشنایی و اُنسواُلفت با تولیدات هنری، هرچند نه بهشکلی عمیق و تاریخی، به درسگفتارهای او درباب زیباییشناسی طراوتی بخشید که فعالیت او طیّ سالهای 1820 تا 1829 را، در مجموع، به یکی از موفقترین دورههای فعالیت او بدل کرد.
برخلاف ایراد مطرحشده از جانب برخی ناقدان، هگل بر این باور نبود که تاریخ در زمانهی او به آخر رسیده. او، علیالخصوص، در ضدّیت با کانت، معتقد بود که ریشهکن کردن جنگ ناممکن است؛ هر ملت-دولتی یک فَرد است، و همانطور که تامِس هابْز دربارهی روابطِ بین افراد در وضعیتِ طبیعی گفته بود، پیمانها بدون شمشیر جز حرف نیستند. حُرمتی که هگل برای امرِ واقعی قائل بود مانع از توافق او با ایدهآلیسم کانت شد. در 1830 او رئیس دانشگاه برلین شد و در 1831 از فِرِدریش ویلهِلمِ سوم نشانِ افتخار دریافت کرد. یکی از آخرین سِمَتهای ادبیِ او در مؤسسهی «کتاب سالِ نقد فلسفیِ» برلین بود.
انقلاب 1830 ضربهی بزرگی به هگل بود و دورنمای حکومت اراذلواُوباش بهنوعی باعث ضعف و بیماری او شد. در 1831 وبا در آلمان شیوع یافت. هگل و خانوادهاش آن تابستان را در حومهی شهر اُتراق کرده بودند. او در آنجا بازبینیِ بخش اولِ «عِلم منطق»ِ خود را به اتمام رساند؛ در زمستان به خانه برگشت، و در 14 نوامبر، یکروز پس از درافتادن به بسترِ بیماری، بر اثر وبا چشم از جهان فروبست. او بنا به خواست خودش، در گورستان دُورُوتینْشْتات در برلین، مابِینِ مزارِ فیختِه و کارل سُولگِر (1819-1780)، که مُبدعِ گونهای دیالکتیکِ آیرونیک بود، به خاک سپرده شد.
نظامِ هگل بهوضوح تلاشی برای وحدت اضداد است – طبیعت و روح، خاص و عام، آرمانی و واقعی؛ تلاشی برای رسیدن به سَنتزی که در دلِ آن تمامیِ ایدههای محدود و متضادّ اَسلافِ او بهیکسان مهار میشوند و تعالی مییابند. بهاینترتیب، این نظام همزمان دربردارندهی ایدهآلیسم و رئالیسم است؛ در نتیجه، عجیب نیست که اَخلافِ او در هر دورهای بر سویههای مختلفی از تفکر او تأکید کرده، و تفاسیر مختلفی از آن به دست دادهاند. محافظهکاران و انقلابیون، و مؤمنان و مُلحدان، بهاقرارِ خود، بهیکسان از او الهام گرفتهاند. اسلوب درسگفتارهای او تا سالها پس از مرگاش بر دانشگاههای آلمان حاکم بود و دامنهی آن به فرانسه و ایتالیا هم کشیده شد. در اواسط قرن بیستم، و با رواج اِگزیستانسیالیسم، گرایش به آثار الهیاتیِ اولیهی او، و به فلسفهی پدیدارشناسی افزایش یافت. در همین دوره، متفکرینِ سیاسی به مطالعهی هگل، بالاخص آثار سیاسیِ او، و آثار او درباب منطق، روی آوردند، چراکه مارکس از این آثارِ هگل تأثیر گرفته بود. در حوالی دویستمین سالگرد تولد او در 1970، رُنسانسی هگلی در راه بود.
منابع:
https://www.britannica.com