سفرنامه همواره از فرمهاي مهمي براي انتقال فرهنگ و تمدن بوده است خاصه در دوراني كه وسايل ارتباط جمعي و رسانهها اينحد وسعت نداشت و ارتباط از طریق نوشته و مكتوب برقرار ميشد. در همان دوران است كه داستايفسكي به فكر سفر به اروپا ميافتد و ماحصلِ افكار و ديدهها و شنيدههايش را در كتابی با عنوانِ «سفرنامهي اروپا» مينويسد. پيداست كه سفرنامه نويسندهاي در قواره داستايفسكي يكي از غولهاي ادبيات جهان تنها سفرنامهاي مرسوم نيست كه به ثبت و ضبطِ مشاهدات بسنده كند، بلكه اين كتاب حاصلِ ايدهها و نظريهپردازيهاي داستايفسكی در دوراني است كه دست به قياس روسيه و اروپا ميزند و به اين نتيجه ميرسد كه اميدي به اروپا نيست چون پيش از اين سفر به اين باور رسيده كه اروپای کاپیتالیستی بهسمت هلاکت میرود. اما روسيه پتانسيل آن را دارد كه منادي پيشرفت باشد. داستايفسكي باور داشت كه روسيه رسالتي دارد و مردماني كه خلوص نيت دارند و آماده كارهاي بزرگاند. كتابِ «سفرنامهي اروپا» با ترجمه یلدا بیدختینژاد اخيرا در نشر برج منتشر شده است.
«خلاصه بگویم، عطش سیریناپذیر دیدن چیزها و جاهای جدید به جانم افتاده بود، عطش ساختن پانوراماهای کلی و ترکیبی، عطش تأثیرگذاری مناظر و چشماندازها. بعد از این اعترافات، چه انتظاری از من دارید؟ چه برایتان تعریف کنم؟ چه تصویری بسازم؟ چه توصیفی بکنم؟ یک نمای پانوراما؟ چیزی که پرنده در پروازش میبیند؟ اما آخر خودتان اولین نفری خواهید بود که به من میگویید: خیلی بلند پریدهای.»
اين عطشِ سيريناپذير كه داستايفسكي را به اروپا ميكشاند تا اين نويسنده بزرگ صريحترين و بيپرواترين نظراتش را درباره جهان و مردمانش ثبت كند. او هيچ پروايي از نوشتن صريح و بيملاحظه نظراتش ندارد و در اين رويكرد تا حدي پيش ميرود كه از فانويزين نقل ميآورد كه «فرانسویها عقل ندارند و اگر هم داشته باشند، آن را بزرگترین بدبختی خود میشمارند.» و مينويسد: «این جمله را فانویزین یک قرن پیش گفته و خدایا! چقدر مایهی خوشحالی است که او چنین چیزی نوشتهاست. شرط میبندم موقع نوشتنش دلش غنج زده. کسی چه میداند، شاید همهی مایی که بعد از او آمدهایم، یعنی سه چهار نسل پشتسرهم، این جمله را با لذت خواندهایم. همهی جملات شبیه این، که خارجیها را از ما جدا و توصیف میکنند، حتی اگر همین الان نوشته شده باشند، باز هم برای ما روسها لذتی مبهم در خود دارند. مسلماً این لذت در خفاست، حتی پنهان از خودمان. انگار آهنگی از انتقام در خود دارد، انتقام از اتفاقی ناخوشایند در گذشته. البته این احساس خوبی نیست، اما من معتقدم که بهنوعی تقریباً در تکتک ما وجود دارد. اگر کسی شک کند که چنین حسی در وجود ما هست، حتماً به او بدوبیراه میگوییم، اما مقاومتی هم نمیکنیم.»
داستايفسكي در فصلي با عنوانِ «تأملات زمستانی بر تأثرات تابستانی» خطاب به دوستانش كه از سفر او به اروپا ميپرسند، از دشواری نوشتن درباره اروپا ميگويد و تناقضي كه روسها با آن دست به گريباناند چراكه بهقول داستايفسكي روسها اروپا را دو برابر بهتر از وطنشان ميشناسند و اين مطايبه در جاي جاي سفرنامه داستايفسكي وجود دارد و ميتوان گفت اين اثرِ طنازانه را داستايفسكي خلاق و آزادانه نوشته و دربند چارچوبهاي رماننويسي و رئاليسم و ايسمهاي ديگري نبوده و از اينروست كه به فرمِ «اِسه» (يا اِسي) هم شباهت دارد. فرم نوشتار آزادي كه هيچ قاعده و قانوني برنميدارد و نويسنده در آن به هر ترتيب و آدابي از تأملات و ايدههاي خود مينويسد، بدون آنكه نياز به استدلال و به كرسي نشاندن حرف خود داشته باشد. اما برگرديم به پاسخ داستايفسكي به دوستان كه مينويسد:
«دوستان من! چندین ماه است که مدام به من میگویید هرچه زودتر برایتان بنویسم در سفرم به خارج از کشور چه بر من گذشته، اما هیچ فکرش را هم نمیکنید که با این درخواست دارید من را در چه بنبستی میاندازید. چه برایتان بنویسم؟ چهچیز جدید و جالبی تعریف کنم که کسی نمیداند یا قبلاً نگفتهاند؟ کدامیک از ما روسها (البته منظورم کسانی است که حداقل مجله میخوانند) را سراغ دارید که اروپا را دوبرابر بهتر از وطنش نشناسد؟ البته من از سر ادب گفتم، وگرنه که احتمالاً دهبرابر بهتر میشناسد. علاوه بر این بهجز یک مشت اطلاعات کلی، خودتان خوب میدانید که چیز خاصی برای گفتن ندارم و ضمناً چیزی ندارم که با رعایت ترتیب و نظم برایتان بنویسم، چون خودم هیچجا را با ترتیب ندیدم و اگر هم دیدم، نرسیدم درست و دقیق تماشا کنم. من برلین، درسدن، ویسبادن، بادن-بادن، کلن، پاریس، لندن، لوتسرن، ژنو، جنوآ، فلورانس، میلان، ونیز و وین بودهام، حتی بعضی از این شهرها را دو بار دیدهام و تمام این سفرها طی دوماهونیم انجام شده! مگر میشود در این وقت کم، چیز خوب و جالبی دید؟ آنهم با اینهمه راهی که طی کردهای؟ خاطرتان هست که من مسیر سفرم را از قبل، وقتی هنوز در پتربورگ بودم، برای خودم مشخص کردم.»
داستايفسكي در ادامه از آرزوي كودكيهايش ميگويد كه دوست داشته به خارج برود و براي همين ساعتها در شبهاي طولانی زمستان مینشسته پاي حرفهای دیگران درباره خارج و با گوش سپردن به اين خاطرات قلبش از شوق و هراس به تپش ميافتاده و بعد هم كه پدر و مادرش قبل از خواب برایش رمانهای رادکلیف را میخواندند، شبها خواب پريشان ميبيند و به هذيان ميافتد. تا اينكه در چهل سالگي خود را به خارج ميرساند و سفر به اروپا را آغاز ميكند:
«بالاخره خودم را در سن چهلسالگی رساندم خارج و مسلماً دلم میخواست بهرغم فرصت محدودم، نه فقط تا جایی که میشود، بیشتر ببینم، بلکه حتی همهچیز را ببینم، و هیچ توجهی هم به زمان نداشتم. علاوه بر این اصلاً نمیتوانستم با دلی آرام یک جا را برای دیدن انتخاب کنم. آه، خدایا! چقدر از خودم در این سفر توقع داشتم! با خودم فکر کردم: عیبی ندارد که چیزی را با دقت و جزئیات ندیدم، عوضش همه را دیدم و همهجا رفتم. درعوض میتوانم از تمام آنچه دیدم، یک تصویر پانورامای کلی و کامل بسازم. تمام سرزمین معجزات مقدس را یکجا پیش چشم بیاورم و از نظرگاه یک پرنده تماشا کنم، یعنی همان طوری که چشمانداز زمین از بلندی قلهی یک کوه به نظر میرسد. در یک کلام، احساسی جدید و عجیب و نیرومند را تجربه کردم. حالا که در خانه نشستهام و سفرم تمام شده، میدانید وقتی یاد خاطرات سفر تابستانیام میکنم، از چهچیزی بیش از همه ناراحت میشوم؟ از این تأسف نمیخورم که چیزی را با دقت و جزئیات ندیدم، بلکه از این ناراحتم که همهجا رفتم و مثلاً رم نرفتم. اگر میرفتم، ممکن بود از کنار پاپ رد شوم...».
بعد فشرده از دليل سفرش ميگويد كه همان عطش ديدن مكانها و چيزهاي جديد بوده است و ساختن تصاويري از اين مشاهدات: «خلاصه بگویم، عطش سیریناپذیر دیدن چیزها و جاهای جدید به جانم افتاده بود، عطش ساختن پانوراماهای کلی و ترکیبی، عطش تأثیرگذاری مناظر و چشماندازها. بعد از این اعترافات، چه انتظاری از من دارید؟ چه برایتان تعریف کنم؟ چه تصویری بسازم؟ چه توصیفی بکنم؟ یک نمای پانوراما؟ چیزی که پرنده در پروازش میبیند؟ اما آخر خودتان اولین نفری خواهید بود که به من میگویید: خیلی بلند پریدهای. علاوه بر این من خودم را آدم باوجدانی میدانم و هیچ دلم نمیخواهد دروغ بگویم، حتی در کسوت یک جهانگرد. اما اگر شروع به توصیف کنم و بخواهم حتی یکی از آن تصاویر پانوراما را برایتان شرح بدهم، بیشک دروغ در کار خواهد بود و حتی دلیلش هم این نیست که من اینجا در کسوت یک جهانگردم، بلکه فقط به این خاطر است که کسی در شرایط من نمیتواند دروغ نگوید. خودتان قضاوت کنید...».
منبع: «سفرنامهی اروپا»، فیودور داستایفسکی، ترجمه یلدا بیدختینژاد، نشر برج