ساموئل بکت، فرزند یک ارزیاب ساختمان؛ کوچکترین پسر می و بیل بکت، در سال آوریل 1906 در شهر دوبلین ایرلند به دنیا آمد. او از آن گروه ایرلندیهای پروتستانِ متعلق به طبقه متوسط بود که رفتهرفته از این رسته بُرید و در ایمانش به شک و تردید افتاد. برخی معتقدند این خاستگاه بکت است که به شکلِ اضطرابِ وجودی در آثار او بهخصوص «در انتظار گودو» بازتاب یافته است. در زندگیِ ادبی بکت، بیشک جیمز جویس، هموطنِ او تأثیر بسزایی داشته است. درواقع شکلگیری فضای ادبی ایرلند وامدارِ جویس بود که قدم آخر را در مسیر گسست از سنتهای ادبیِ ایرلند برداشت و بدون تردید، بکت مهمترین وارثِ جویس در این مسیر است. از اینروست که بازخوانیِ رابطه بکت با جویس -که بخشِ مهم و نقطه عطفِ زندگی بکت بوده- در زادروزش، خالی از لطف نیست.
تاریخ ادبیات ایرلند با جیمز جویس به نوعی آغاز شد؛ او با برونمرزی کردن فعالیت ادبی خود نهتنها فضای ادبیِ ایرلند را معاصر کرد بلکه با پاریس بهعنوان شهر مهم ادبی در آن دوران ارتباط برقرار کرد. در همین فضای ادبی بود که دو نابغه ادبی، بکت و جویس یکدیگر را پیدا کردند. «در فضای ادبی ایرلند و فرآیند رهایی آن، ساموئل بکت، پس از جویس، به شکلی نقطه اوج میتواند به شمار آید. در سیر فعالیت حرفهای او کل تاریخ این جهان ادبی ملی هم انعکاس دارد و هم انکار میشود؛ درک ماهیت محض آثار بکت، بریدن و جدایی روزافزون او از هرگونه ملاک و تعریف بیرونی، استقلال عملا مطلق او، واجب است از نو مسیری را که او برای رسیدن به آزادی سبکی و شکلی طی کرده است بررسی کنیم - مسیری که غیرقابل تفکیک است از عوامل تصادفی و خارجی که سبب شدند تا او از دوبلین به پاریس بیاید.» («جمهوری جهانی ادبیات»، پاسکال کازانووا، ترجمه شاپور اعتماد).
بکت بعد از آنکه در 1923 پورتو را ترک کرد به کالج ترینیتی دوبلین رفت و آنجا زبان فرانسه و ایتالیایی آموخت و بعد که فارغالتحصیل شد، از امتیازات دانشگاهی او این بود که در معاوضه سنتی استادان به دانشگاه معروفِ اکول نورمالِ سوپریوِر پاریس معرفی شد و به این ترتیب، برای یک دوره دو ساله بهعنوانِ استاد زبان لاتین در این دانشگاه ماند. این آغاز پیوندِ همیشگی بکت با پاریس بود و در همین شهر که آن دوران به تعبیرِ پاسکال کازانووا «پایتخت ادبی» مهمی در جهان بود، با جیمز جویس آشنا شد. او مسیر جویس را انتخاب کرد، چون درست در همان موقعیتی قرار گرفته بود که جویس بیست سال پیش از او تجربه کرده بود: مسیری که کوشش برای دستیابی به نوعی از زیباییشناسی بود که جای خود را در فضای ادبی طوری تعریف کند که هم ملی باشد و هم بینالمللی. از همینرو بکت به ستایش از جویس پرداخت و خیلی زود به یکی از اعضای حلقه او بدل شد. در بیستوسه سالگی، مقالهای درخشان و غریب نوشت که در مجموعه دوازده مقاله از دوازده طرفدار جویس در تفسیر کار او منتشر شد. خودِ بکت درباره دیدار و آشناییاش با جویس مینویسد: «نخستین بار كه جویس را ملاقات كردم، قصد نداشتم نویسنده شوم. بعدها كه فهمیدم استعدادی در معلمی ندارم به نویسندگی روی آوردم. اما به خاطر دارم كه دستاوردهای جویس را میستودم و شخصیت او بسیار برای من احترامبرانگیز بود. دستاورد او قهرمانانه و حماسی بود. و من بهخوبی میدانستم كه همچون او نخواهم بود.» («بكت به یاد میآورد»، گفتوگوی جیمز نولسون با ساموئل بكت، سایت مد و مه). بکت البته مسیر پیروی از جویس و شیوه ادبیاش از او فراتر رفت؛ به این معنا که از استقلال جویس سود جسته، در عین حال، سراغ کل میراثِ سنت ادبی ایرلند رفت تا با انضمام آنها به نوآوریهای جویس، سبک ادبی خود را پیدا کند. «اگر نسبت بکت با جویس به منزله امری منحصربهفرد تصور بشود، طبعا باید این امر را دلیل استقلال هنری شاگرد از استاد قلمداد کرد. اما با آنکه میدانیم جویس در آثار متأخر بکت به هیچ وجه حضور ندارد، معذلک او در موضع و انتخابهای زیباشناختی بکت نقش محوری خود را حفظ کرد: بکت وارثِ اختراع جویس بود -وارثی قطعا خلاف انتظار و بهرغم برخی انکارها- ولی با این حال وارث واقعی اختراع جویس بود.» («جمهوری جهانی ادبیات»، پاسکال کازانووا، ترجمه شاپور اعتماد).
بکت چنانکه ریچارد اِلمَن، زندگینامهنویسِ جویس مینویسد در مراسم بزرگداشت جویس در 27 ژوئن 1939 در هتل لئوپولد، بکت در کنار دیگر بزرگان ادبیات همچون پل والری، فیلیپ سوپو، ژول رومَن، لئون پُل فارگ و بسیاری از افراد سرشناس، از مهمانان این مراسم بوده است. در راه بازگشت از این مراسم است که بکت با خواهش از جویس برای توقف اتوبوس و ادامه شادخواری در کافههای کنار جاده موجبات خشم پل والری را فراهم میآورد. بهرغمِ رفتارها و روحیات غریب بکت، این دوستی ادامه یافت و روز به روز نزدیکتر هم شد. «بکت برای دوست تازهاش، جیمز جویس، دست به تلاش شجاعانهای زد و آن اقدام به ترجمه آنالیویا پلورابل - قسمتی از اثر ناتمام- به فرانسه بود. اما این کار، که آلفرد پرون هم در آن به بکت کمک میکرد، در 1930 بهناچار نیمهکاره رها شد (بعدها جویس، سوپو و چند نفر دیگر آن را تمام کردند) چون بکت باید به دوبلین برمیگشت تا در سمت استادیار در درسهای زبانهای رومیایی در کالج ترینیتی به کار بپردازد.» (James Jouce, Richard Elman).
بکت هر وقت گذرش به پاریس میافتاد به دیدار جویس میرفت و به قولِ ریچارد اِلمَن: «بکت به سکوت معتاد بود، جویس هم همینطور. آنها به گفتوگوهایی میپرداختند که بیشتر ردوبدل کردن سکوت بود. هر دو غرق در اندوه، بکت بیشتر به خاطر دنیا و جویس بیشتر به خاطر خودش. جویس به شکل همیشگیاش مینشست، پاها روی هم، پنجه پای رویی زیر پاشنه پای زیری. بکتِ باریک و بلند هم همان شکل را به خود میگرفت. جویس ناگهان چنین سوالی میکرد: هیومِ ایدئالیست چطور توانست شرح حال بنویسد؟ و بکت جواب میداد: شرح حال بازنمود.» (همان). بین جویس و بکت، جز سکوت چیزهای دیگری هم ردوبدل میشد ازجمله خواندنِ آثارشان برای هم، بهخصوص زمانی که جویس بیناییاش روز به روز ضعیفتر میشد، یکی دو بار بخشهایی از کتاب «شبزندهداری فینگانها» را برای بکت خواند یا به تعبیر دقیقتر، به بکت دیکته کرد و شاید از همینروست که برخی بکت را در دورهای منشیِ جویس دانستهاند، در حالی که بکت هرگز منشی جویس نبود و درواقع این پل لئون بود که کارهای جویس را در سمت منشی انجام میداد. حکایتِ دوستی بکت و جویس به همین سادگیها نیست. «جویس دوست داشت بکت در کنارش باشد، در عین حال از او فاصله میگرفت. جویس یکبار صریحا گفت: "من هیچکس را دوست ندارم جز اعضای خانوادهام". اما لحنش جوری بود که انگار میگفت: "من هیچکس را دوست ندارم حتا اعضای خانوادهام".» («تئاتر ابسورد»، مارتین اسلین، ترجمه مهتاب کلانتری و منصوره وفایی). البته بکت در ادامه این دوستی با خانواده جویس هم نزدیک شد، تا حدی که روایتهایی از دلباختگی دختر افسرده جویس، «لوسیا» به بکت نقل شده است. بکت گاهی لوسیای حساس را برای رفتن به تئاتر همراهی میکرد و گاه او را به رستوران میبرد. «لوسیا کمکم خویشتنداریاش را از دست داد و دیگر تلاش نکرد دلبستگی به بکت را پنهان کند و بالاخره احساساتش آنقدر علنی شد که بکت صریحا به او گفت که فقط برای دیدن پدرش به خانه آنها میآید. بکت بعدها احساس میکرد که رفتارش ظالمانه بوده است و به پگی گوگنهایم گفت که آنقتها مثل مردهها بوده و اصلا احساسات انسانی نداشته و به همین خاطر نمیتوانسته درگیر عشق شود.» (همان). از نظر پگی، که علاقهمندان به هنر و کلکسیونر نقاشی مدرن بود، بکت مردی جذاب اما مبتلا به نوعی دلمردگی بود، «حالتی که گاه باعث میشد تا عصر در رختخواب بماند؛ مردی که مشکل میشد با او گفتوگو کرد؛ آدمی که هیچوقت چندان سرزنده نبود و ساعتها وقت و مقدار زیادی الکل صرف میکرد تا خود را گرم کند و بالاخره به حرف بیاید.» (همان). و البته که این حرفها به روایت اِلمن بیش از همه شبیه سکوتهای کشدار بود که آنهم در انزوای خودخواسته بکت یا در محضر تنی چند از دوستان نزدیکش همچون جویس به ردوبدل شدن جملاتی کوتاه و ضربدار میکشید و بَس.
منابع:
- «تئاتر ابسورد»، مارتین اسلین، ترجمه مهتاب کلانتری و منصوره وفایی، نشر کتاب آمه.
- «جمهوری جهانی ادبیات»، پاسکال کازانووا، ترجمه شاپور اعتماد، نشر مرکز.
- «بكت به یاد میآورد»، گفتوگوی جیمز نولسون با ساموئل بكت، سایت مد و مه.
- James Jouce, Richard Elman, Oxford University Press. 1959.