اگوست استریندبرگ (یوهان آوگوست استریندبری، 1849-1912) با شخصیتی پیچیده و نامتعارف، امکانِ هرگونه شناختِ سرراست و یکدست از خود و آثارش را ناممکن ساخته است. گرچه این نمایشنامهنویسِ مطرح سوئدی، حدود دَه کتاب شرححال گونه از خود بهجا گذاشته است، آثار او نیز بهنوعی خودزندگینامههایی ادبی و نمایشی هستند، تا حدی که میتوان گفت هر آنچه استریندبرگ نوشته روایتی از سرنوشت خودش بوده یا حتی زندگینامههایی در قالب ادبی. با این حال، شناخت استریندبرگ، کاری بس دشوار است چراکه او شخصیتی چندگانه داشته و برخی شارحان بخشِ زیادی از این روحیه را به تعدد شغلهای او نسبت میدهند. استریندبرگ بهعنوان معلم، بازیگر، نقاش، روزنامهنگار، نویسنده، تلگرافچی، گیاهشناس، جانورشناس، باستانشناس، کیمیاگر، منجم و شیمیدان، تجربیاتی داشته و در قلمرو نویسندگی نیز در فرمها و موضوعات مختلفی نوشته است: از شعر و درام و رمان و داستان کوتاه و زندگینامه تا تاریخ و علوم و فلسفه و سیاست. حتی زمانی میخواسته کتابی درباره آشپزی بنویسد. در عینِ حال در زمینه اعتقادات مذهبی و باورهای سیاسی هم از خداباوری و زاهدپیشگی و بودیسم و کاتولیکگرایی تا نیستانگاری و آنارشیسم و سوسیالیسم، پیش میرود. اما هیچیک از این تناقضاتِ شخصیتی و اعتقادی و کاری، نمیتواند ذهنِ بهشدت خلاق و نبوغ غریبِ استریندبرگ را انکار کند و از اینروست که رقیب قَدَر او، ایبسن، از چشمهای شیطانی او سخن میگوید و بسیاری دیگر از جنونِ استریندبرگ. او سرانجام در ماه می 1912، در حالی که کتاب مقدس را به سینهاش میفشرد، به علت ابتلا به سرطان درگذشت.
«همهکس لیاقت این را ندارد که دیوانه باشد. و اگر کسانی چنان خوشبخت باشند که چنین لیاقتی پیدا کنند، خیلیهاشان جرئت لازم را پیدا نمیکنند.» مواقعی پیش میآمد که اگوست استریندبرگ، اینچنین جنون خود را مایه افتخار میدانست و میگفت یک نویسنده خلاق باید دیوانه باشد. این جنون و حالِ غریب، نهتنها در رفتار و آثار استریندبرگ بلکه در نگاه خیره او نیز پیدا بود. چنانکه روایت میکنند ایبسن، بزرگترین رقیبش تابلویی از او را در اتاق کارش زده بود چراکه مسحور چشمهای شیطانیِ استریندبرگ بوده است. «ایبسن همیشه اشیاء عجیبوغریبی در اتاق کار، روی میزتحریر یا گوشه و کنار خانهاش نگاه میداشت که آنها را الهامبخش خود میدانست یا میپنداشت برایش شگون میآورند -اشیایی مثل گربهها و خرگوشهای مسی، جانوران و هیولاهای لاستیکی با زبانهای سرخ، و حتی جانوران زنده مثل عقرب که بعضی نمادهایی بودند از ترولها، موجودات شریر و غیره. از میان این اشیای عجیب و شیطانی یا شخصیتهای موذی و شریر، پرتره نسبتا بزرگی بود از استریندبرگ که کریستیان کروگ[1]، نقاش نروژی آن را کشیده بود. خود ایبسن در نامهای به تاریخ 12 مارس 1895 به سوزانا خبر میدهد که بهخواست پسرشان سیگورد، تابلوی بسیار نفیسی از آثار کروگ را به قیمت خیلی ارزان 500 کرون خریدند. ایبسن مینویسد: موضوع آن استریندبرگ است. سیگورد اسم آن را گذاشته انقلاب، و من به آن میگویم فوران جنون.» ایبسن تابلوی پرتره استریندبرگ را به دیوار اتاق کارش آویخته بود و نقل میکنند که یک بار ایبسن در سال 1899 به گرهارد گرن[2]گفته بود: «من آن پرتره را آنجا آویزان کردهام اما نه به خاطر اینکه از استریندبرگ خوشم میآید -از او هیچ خوشم نمیآید. نه به خاطر اینکه کریستیان کروگ دوستم است او را خیلی نمیشناسم. اما بدون احساس اینکه آن آدم دیوانه آنجا ایستاده و با چشمهای جنونزدهاش به من زل زده یک سطر هم نمیتوانم بنویسم.» ایبسن در گفتگوی دیگری نیز درباره این پرتره گفته بود: «آن مرد مرا افسون میکند، چون به طرز ظریف و موقرانهای دیوانه است.»
پرتره آگوست استریندبرگ اثر کریستیان کروگ (1893)؛ تابلویی که ایبسن به دیوار اتاق کارش آویخته بود.
شخصیتِ پارانوییک و ذهن خیالپرداز استریندبرگ، او را برای هرگونه خرافهپرستی و تمایل به علوم خفیه و موهومات آماده کرده بود. خودش در این باره مینویسد: «پس از خواندن کتابهایی درباره علوم خفیه خود را در چنگ ارواح خبیثه و نیروهای طبیعت تصور کردم، در چنگ هیولاها و عفریتهایی که میخواستند با تمام نیرو مرا از دستیابی به محصول عظیم کیمیاگریام بازدارند.» استریندبرگ، چنان در این باور فرو رفته بود که برای مقابله با این نیروها و اهریمنان، خنجری برای خود گرفت و مجهز برای دفاع شد. با اینهمه، استریندبرگ خود از نخستین کسانی بود که درباره ناخوشی احوال روحیاش به شک افتاد. تردیدهای استریندبرگ را میتوان در خاطرات و نامههایش سراغ گرفت: جنون استریندبرگ مثل جنون نیچه نبود که به جنونی گواهیشده توسط پزشکان پایان یابد. هرچند که بارها به چنان اوجی نزدیک شد. نامهنگاری بین او و نیچه در 1888، کمی پیش از دیوانگی مطلق نیچه، حکایتی است تراژدی-کمدی:
از استریندبرگ به نیچه: من تمام نامههای خودم به دوستانم را با این جمله تمام میکنم -«نیچه بخوانید!» عبارتِ «کارتاژ باید نابود شودِ»[3] من این است.
از استریندبرگ به نیچه (درباره ترجمه آثار نیچه): در ارتباط با انگلستان من حرفی ندارم بزنم، چون ما با یک کشور پوریتنی طرف هستیم که به دست زنها افتاده است -که معنایش این است که کارش به انحطاط مطلق کشیده.
از نیچه به استریندبرگ: آقای عزیز... من فرمان یک تعطیلات سلطنتی در رم را دادهام -چون قیصر جوان را با تیر خواهم زد. تا دیدار دوبارهمان! چون حتما دوباره همدیگر را میبینیم. فقط به یک شرط! که با هم متارکه کنیم...
سزار نیچه
استریندبرگ بیتوجه به اینکه نیچه در حال زوال عقل است، حرفهای پرت او را نوعی شوخی تلقی میکند و در جواب مینویسد:
دکتر بسیار عزیز... من حتما، حتما، حتما دیوانه خواهم شد. نامه شما را بیهیچ دغدغهای دریافت کردم و برای آن سپاسگزارم... فعلا بدرود و به خاطرتان بماند.
از نیچه به استریندبرگ: آقای استریندبرگ اِی وای! دیگر بس است. متارکه!
آنکه مصلوب شده.
از شواهد برمیآید استریندبرگ میدانسته در شرفِ دیوانگی است که خود نزدِ نیچه به آن اعتراف میکند و مینویسد: «من حتما، حتما، حتما دیوانه خواهم شد!» با این حال، او در برابر دیگرانی که به خود جرئت میدادند و در این باره ابراز نگرانی میکردند، بهشدت خشمگین میشد و به انکار برمیخاست و فراتر از آن گاه جنون را لازمه یک ذهنِ خلاق میدانست و نوعی موهبت برای نویسندگی. «هنگامی که نخستین همسرش، سیری فون اسن، با شواهد کافی در این باره با دکتری مشورت کرد، استریندبرگ با تصور کردن کاریکاتوروار او در نمایشنامه پدر از سیری فون اسن انتقام گرفت -با ترسیم شخصیت نفرتانگیز لائورا، بهعنوان زنی که آگاهانه شوهرش را به دیوانگی میکشاند، به دکتر معالجش رشوه میدهد، و سرانجام جلیقه دیوانگان را به تن قربانیاش میکند.» علاوه بر این، استریندبرگ در سال 1888 هم رمانی نوشت با عنوان «دفاع یک ابله» که آن را به زبان فرانسوی منتشر کرد و در آن، از نخستین ازدواجش شرحی نفرتانگیز میدهد، این کتاب نیز بهنوعی دفاعیهای است از طرف کسی که به دیوانگی متهم شده است: «همسرم وانمود میکند که من دیوانهام. حالا به دفاع این بهاصطلاح دیوانه گوش کنید!» آنطور که از بررسی زندگی استریندبرگ برمیآید، ظاهرا جنون او تا حدی ارثی بوده است. خواهر او الیزابت نیز جنون داشته و گهگاه دچار حملات صرع شده و جز این، در مادر و برادرش آکسل هم رگههایی از جنون دیده شده است.
آخرین سالهای عمر استریندبرگ به انزوا و در تنهایی سپری شد اما همچنان پربار بود و او در کنار آثاری با مایههای فلسفی به نوشتن نمایشنامه نیز ادامه داد. یک نویسنده سوئدی به نام نکسو، از آخرین روزهای زندگی استریندبرگ در سال 1911 یعنی یک سال پیش از مرگ او که از دوستانش هم دوری میکرد، شرحی نوشته است:
«به دیدارش رفتم. خانه هیچ پلاکی نداشت و زنگ آن هم برداشته شده بود. سه بار بر دیوار کنار چهارچوب کوبیدم، گویی که قرارمان مثلا همین بوده، و منتظر شدم. کمی بعد دریچه داخلی صندوق پست، که کمتر از یک متر با زمین فاصله داشت، با انگشتی آبیرنگ بالا رفت و چشمی با ابروی خاکستری به بیرون نگاه کرد. گفتم، اکنون از کمر به بزرگترین انسان سوئدی تعظیم میکنم[4] و کارت ویزیتم را از شکاف صندوق به داخل هل دادم. باز هم مدتی منتظر ماندم. پشت در سکوت مرگ بود. من همینطور ساکت منتظر شدم. میدیدم که شاعرِ تنها در آنسوی در ایستاده و این پا آن پا میکند... سرانجام در بهآرامی باز و استریندبرگ ظاهر شد. گفت: من مریضم. از این گذشته کسی را نمیپذیرم.» پیش از نکسو هم، دکتر ک. ل. شلیش، از دوستان قدیمی استریندبرگ شرح مشابهی از همین نگاه کردنِ او از شکاف صندوق پست نوشته بود. شرح دیگری هم هست که از جلسه مصاحبهای در 1908 با حضور جورج برنارد شاو روایت میکند: «پس از مقداری گفت و شنید، عمدتا همراه با سکوتهای طولانی و یکی دو لبخند بیرمق از سوی جورج برنارد شاو، و جاری شدن عباراتی گرم بهصورت خوشوبشی محتاطانه، نیمی به آلمانی نیمی فرانسوی، اگوست استریندبرگ ساعت بغلیاش را درآورد و به آلمانی گفت: من ساعت دو حالم بد میشود! و دیدارکنندهها به همین صمیمیت ظریف راضی شدند و زحمت را کم کردند.»
اگوست استریندبرگ، که 16 می 1912 از دنیا رفت، آخرین نمایشنامهاش به نام «بزرگراه» را با این نیایش به پایان رساند:
این بنده را بیامرز که عمیقترین رنج او،
عمیقترین رنج انسانیاش، این بود که،
نتوانست چنان باشد که آرزویش را داشت.
* نقلقولهای متن از کتابِ «ایبسن و استریندبرگ» تألیفِ مصطفی اسلامیه، نشر کتابسرای نیک، برگرفته شده است. این کتاب که از معدود آثار تألیفی در زمینه زندگینامۀ نویسندگان خارجی است، علاوه بر شرحِ مفصل از زندگی و آثار اگوست استریندبرگ، بهخوبی رَد جنونِ او را در زندگی و آثارش پی گرفته است.
1.Christian Krohg کریستیان کروگ (اوت ۱۸۵۲ - اکتبر ۱۹۲۵)، نقاش، تصویرگر، نویسنده و روزنامهنگار اهل نروژ بود که آثارش از جنبش هنری واقعگرایی الهام گرفته شده است.
2.Gerhard Gran گرهارد گرن، از نخستین شرححال نویسان و از دوستان نزدیک هنریک ایبسن، شاعر و نمایشنامهنویسِ نروژی است.
3.اشاره استریندبرگ به این عبارت لاتینی است که مارکوس پورکیوس کاتو (149-234 پیش از میلاد)، در پایان تمام سخنرانیهایش در سنای روم، بیتوجه به آنکه ارتباطی به بحث او داشته باشد یا نه، به کار میبرد.
4.اشاره به داستان قرن چهاردهمی هرولف کراکی که در آن شاه هرولف به آتیلس، پادشاه سوئد میگوید: «اکنون پشتم را مثل خوک برای والاترین سوئدی خم کردهام.»