ناصرالدینشاه قاجار در ششم صفر سال 1247 در اطراف تبریز متولد شد. وقایع آن دوره به گونهای پیش رفت که او خیلی زود و در حالی که هنوز خردسال بود به مقام ولیعهدی رسید اما خود این موضوع مناقشهای جدی در سالهای کودکی ناصرالدین میرزا بود که احتمالا تاثیری بلندمدت در آینده او و شخصیتش گذاشت. کودکی ناصرالدین میرزا دورانی تلخ بود و او تا سالها ارتباطی با جهان خارج نداشت و گزارشهای موجود نشان میدهند که او کودکی غمگینی را پشت سر گذاشت و مجبور بود از خردسالی همانند شاه رفتار کند.
ناصرالدین میرزا، نخستین فرزند باقیمانده محمدمیرزا و ملکجهان، در روز ششم صفر سال 1247 در دهکده کهنمیر، حدودا در 25 کیلومتری تبریز، متولد شد. شاید تولد او در قریهای دورافتاده این سوال را مطرح کند که چرا این نوزاد در آنجا و نه در خود تبریز متولد شد. عباس امانت در پاسخ این سوال نوشته است: «شاید ملکجهانِ آبستن را به این روستای ییلاقی برده بودند تا از شر گرما و یا شاید ابتلا به وبای شایع در شهر تبریز برحذر بماند. خاندان سلطنتی قاجار در آن زمان هنوز عادت داشت هفتهها، حتی ماهها، بیرون شهر در دشت و روستا به سر برد».
نام این فرزند برخلاف اسامی اجدادی خاندان قاجار، ناصرالدین به معنای یاریدهنده دین گذاشته شد. دلیل آن هم شاید به واقعهای در زمان تولد او برگردد. در آن دوره محمدمیرزا همراه پدرش عباسمیرزا ولیعهد درگیر پیکار با ایلات سرکش شمال شرقی خراسان بود و شاید نام ناصرالدین هم به امید و آرزوی پیروزی پدر بر ایلات سنی ترکمن به فرزند داده شد. در وقایع آن نبرد اتفاقاتی رخ داد که با تولد فرزند تازهرسیده پیوند خورد: «لشکر قاجار متجاوز از بیست هزار اسیر شیعه را آزاد ساخت و مانع از فروش آنها در بازارهای بردهفروشی آسیای میانه شد، و این عمل خیرخواهانه مسلما مایه تفاخر رزمی محمدمیرزا گردید. جد بزرگ ناصرالدین میرزا، فتحعلیشاه، که در همین هنگام، سرگرم سان دیدن از قشون در اردویی در مرکز ایران بود به گفته هدایت، وقایعنگار دربار، تولد جدید را بر سبزه زمردفام با شرابی چون لعل مذاب جشن گرفت.»
ناصرالدین میرزا دوران کودکی تلخی داشت. اطلاعاتی نهچندان زیاد از دوران طفولیت او در تبریز به دست داده شده و این هم به خاطر نامزدی او به ولایتعهدی در 1251 هجری قمری است. سالی قبل از آن و هنگام جلوس محمدشاه بر تخت، اختلافات قابل پیشبینی بر سر جانشینی، ناصرالدین را که هنوز کودکی بیش نبود، برای اولینبار در کانون مناقشهای دیرپا قرار داد. برادران تنی شاه که از حمایت مادر شاه و تمامی طایفه دولو برخوردار بودند، چنین استدلال میکردند که:
«طفل سه ساله که هنوز در خور مهد است لایق نیست که در دول خارجه به ولایت عهد نامبردار شود».
اما با وجود این اختلافات ناصرالدین میرزای کمسال به ولیعهدی منصوب میشود تا دست شاه در مقابل خانواده سلطنتی قاجار قویتر شود. فرمان نامزدی در تبریز یعنی در محل اقامت شاهزاده در مجمعی از امرای لشکر و مقامات ایالتی خوانده میشود و در این مراسم، «زیور و نشانهای تشریفاتی ولایتعهدی، که همه به خاطر عباسمیرزا در زمان پادشاهیِ فتحعلیشاه احیا شده بود، یعنی قبای کیانی مکلل به جواهر و خنجر و بازوبند، و نشان شیر و خورشید، که اکنون علامت رسمی دولت ایران بود، به شاهزاده خردسال اهدا گردید».
با فرازونشیبهایی سرانجام نامزدی ناصرالدین میرزا توسط نمایندگان کشورهای خارجی هم پذیرفته میشود. کمی پس از آن که نامزدی او رسمیت پیدا میکند، کاپیتان استوارت، دبیر سفارت بریتانیا، به دیدن شاهزاده جوان در تبریز میرود و گفته او نشان میدهد که دیگر هیچ تردید و مناقشهای در ولیعهدی ناصرالدین میرزا وجود نداشته است. او به گونهای مبالغهآمیز درباره شاهزاده کمسال نوشته: «من در عمرم بچهای به این زیبایی ندیدهام، چهرهاش حالتی غمگین دارد و طفلک ظاهرا خجالتی است».
یک سال پس از این استوارت دوباره به آذربایجان میرود و اینبار با همان چهره زیبا ولی غمگین روبرو میشود و البته اینبار شاهزاده را «بیاندازه بیحوصله» میبیند. امانت درباره سیمای غمگین ناصرالدین میرزا در دوران کودکیاش نوشته: «حالت اندوهناک سیمای ناصرالدین میرزا شاید ناشی از ضعف جسمی او بوده است. نیکلای اول تزار روسیه که در اکتبر 1838 شاهزاده ایرانی را در ایروان دید نتوانست از اظهارنظر در خصوص قیافه بیرمق او خودداری کند. وقایعنگاران قاجار نگرانی تزار را از مزاج نحیف و بنیه ضعیف ولیعهد ابراز کردهاند. در این زمینه هیچگونه بیماری یا ناتوانی خاصی گزارش نشده است، ولی دشوار بتوان این ضعف بنیه ناصرالدین را از کمبودهای عاطفی دوران کودکیاش مجزا پنداشت».
بر اساس گزارشهای موجود ناصرالدین میرزا در دوران کودکی آموزش دقیق و کاملی، آنطور که مثلا پدرش تربیت شده بود، کسب نکرد. او تا مدتها ارتباط چندانی با دنیای خارج از خانه نداشت و اغلب در اندرونی به سر میبرد: «او منزوی از دنیای خارج، تا شش یا هفت سالگی در چهار دیواری اندرون مادرش محبوس بود، جایی که انبوهی از خواجگان، خدمتکاران و همبازیان کمبود چشمگیر حضور والدینش را جبران میکردند. بشیرخان، غلامی حبشی که زرخرید ملکجهان بود، مامور نظارت بر امور شاهزاده بود. رفتار با بشیر، همانند رفتار با سایر خواجگان سیاه در حرمسرای قاجار، آمیزهای شگفت از انس و هراس بود. بشیرخان مدیری با کفایت بود و سختگیریهایش با خلق و خوی احساساتی و گاه بچهگانهاش درمیآمیخت. بعدها، وقتی خواجهباشیِ شاه گردید، بشیر به خود میبالید که سالهای سال خادم شخصی ناصرالدین بوده و حتی قنداق او را شسته است. در مقابل رفتار ناصرالدین با خواجهاش مخلوط پرتردیدی بود از حقشناسی و ترحم و دقدلیهای دیرین.» بشیر دستآخر در سال 1276 و در یکی از طغیانهای غضب ملوکانه به دستور شاه کشته میشود.
عباس امانت نوشته است که خدمتکاران و نوکران بودند که اولینبار ناصرالدینمیرزا را با دنیای خارج آشنا کردند. او درواقع خیلی زود کودکیاش را از دست داد و از خردسالی مجبور بود مانند ولیعدی رفتار کند که در آیندهای نه چندان دور به مقام سلطنت خواهد رسید: «نزدیکی ناصرالدین میرزا با خدمتکاران، نوکران، و فرزندان آنان، که اغلب همبازیاش بودند، شاید بیانگر اتکای دربست وی در سالهای بعدی زندگی به طبقه خدمتکار باشد. این طبقه بود که ابتدا دنیای خارج را به او معرفی کرد و ارزش دوستی و وفاداری را به او آموخت. در جامعهای که عادت داشت با خردسالان همانند بزرگسالانی کوچکاندام رفتار کند، شاهزادگان حتی بیشتر از دیگر کودکان به پشتگرمی روحی نیازمند بودند تا از پیچ و خم دشوار نوجوانی بگذرند. صرف انتظارات سیاسی از ناصرالدین میرزا که شاهانه رفتار کند، خاصه هنگامی که ولیعهدیاش پیوسته مورد پرسش بود، اقتضا میکرد که وی نقابی از متانت و وقار بر چهره زند، که تنها در جمع خصوصی ملازمانش به کنار زده میشد».
قبله عالم، ناصرالدین شاه قاجار و پادشاهی ایران، عباس امانت، ترجمه حسن کامشاد، نشر کارنامه.