غلامحسین ساعدی در شعری سرود مرگ را «دایرهای بسته» میخواند که «هر لحظه در تمایلِ پاشیدن و رها شدن از وجود مرده خویش است». دایرهای بسته، یک خط بینهایت در خود دویدن است که سرانجام ساعدی در سحرگاهِ دوم آذر 1364 در بیمارستان سنتآنتوان پاریس به آخر این خط رسید. در سالمرگِ ساعدی مروری میکنیم بر شرح حالِ این نویسنده به روایتِ خودش.
«انسان وقتی مینویسد تعمدی ندارد که چگونه و چطور بنویسد، فضایی که بر آدمی حاکم است نویسنده را به دنبال خود میکشد. چیزی که نویسنده را هنگام نوشتن متأثر میکند و آن تأثیر چنان است که تمامی وجود آدم را پر میکند، خودبهخود نوشته میشود. من بلد نیستم از خودم و آثارم حرف بزنم. چون بیشتر گرفتار بیرون و دنیایی هستم که مرا احاطه کرده است.»
شاید از اینروست که غلامحسین ساعدی سراسر شرحِ احوال خود را در پیوندی ناگسستنی با دنیای بیرون مینویسد، تاریخ به دنیا آمدن یا بهقولِ خودش روی خشت افتادنش و دورانِ کودکی و نوجوانی را در دو صفحه خلاصه میکند و میرسد به تابستان و پاییز 1362 که حکایتِ حال است و تبعید خودخواسته و ترک وطن، روایت ریشهکن شدن. «احساس میکنم که از ریشه کنده شدهام. هیچ چیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر میبینم. خیال میکنم که داخل کارتپستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم. و در فاصله چند ساعت خواب، مدام کابوسهای رنگی میبینم. مدام به فکر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام کوچهپسکوچههای شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار میکنم که فراموش نکرده باشم. تمام وقت خواب وطنم را میبینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردم به داخل وطن. دوستانم مانعم شدند. همه چیز را نفی میکنم. از روی لج حاضر نشدم زبان فرانسه یاد بگیرم. و این حالت را یک نوع مکانیسم دفاعی میدانم. حالت آدمی که بیقرار است و هر لحظه ممکن است به خانهاش برگردد.»
از میانِ روایتهایی که به زندگی و روزگار رفته بر ساعدی پرداختهاند، دستکم دو کتاب درخور نوشته شده که یکی شناختنامه ساعدی است که جواد مجابی آن را گردآوری کرده و بهسیاقِ دیگر شناختنامهها شاملِ روند زندگی ساعدی، آثار و کلیات و نظراتِ دیگران درباره این نویسنده و نمایشنامهنویس است. و دیگری روایتِ کورش اسدی از زندگی ساعدی است که گرچه در قالب شناختنامه منتشر شده اما بیش از آن، نقد و تفسیری است بر آثار و نویسندگیِ ساعدی و نسبتش با جریانهای تاریخی و سیاسی و اجتماعی روزگارش، همان سیاستِ ادبی که ساعدی در تمام دوران نوشتن در هر قالب و فرمی، از مقاله و رمان و داستان کوتاه تا نمایشنامه در پی آن بود و در این میان زندگینامه خودنوشتِ ساعدی یِکه است و گرچه تکههای گردآوریشده از شرح حال او به قلمِ خودش است، روایتی خواندنی است که از خلالِ آن میتوان قطعات زندگی ساعدی را در کنار هم چید و پردهای ساخت از آنچه بر او رفته است و آنچه در زندگی به انجام رسانده است. این مجموعه که در چند نسخه بهمناسبتِ یادمان دهمین سالگرد خاموشی ساعدی در پاریس (آبان 1374- نوامبر 1995) منتشر شد، شاملِ نوشتار و گفتارهایی از ساعدی درباره زندگی و روش کار و زمانه خودش است که در مناسبتها و موقعیتهای مختلف نوشته شده. در سال 1355، ساعدی به خواستِ مترجمان انگلیسیِ آثارش متنی مینویسد در شرح حال خود که متفاوت است با دیگر شرح حالهای مرسوم و رَد و نشانی از وقایع آن در آثارش آمده است. این شرح حال با این جملات آغاز میشود:
«من در ماه اول زمستان 1314 روی خشت افتادم. بچه دوم پدر و مادرم بودم. بچه اولی که دختر بود در یازدهماهگی مرده بود. و از همان روزی که دست در دست پدر راه قبرستان را شناختیم همیشه سر خاک خواهرم میرفتم که قبر کوچکی داشت. پوشیده با اجرهای ظریف و مرتب. و من در خیال همیشه او را داخل گور توی گهوارهای در حال تاب خوردن میدیدم. هرچند که نه من و نه برادرم که بعد از من آمده و نه خواهرم که آخرین بچه خانواده بود گهواره نداشتیم. گهواره ما پاهای مادر یا مادربزرگم بود. در منزل درندشت و گلوگشادی زندگی فقیرانهای داشتیم. پدرم کارمند ساده دولت بود با مختصر حقوق بخورونمیر، هرچند که خود را از خانواده اسمورسمدار ساعدالممالک بیرون آمده بود که منشیگری گردنکلفتهای قاجار را میکردند اما پدرش که زنباره غریبی بود و در تجدیدفراش مهارتهای کافی و وافی داشت، او را از خانه رانده بود تا خود شکم خود را سیر کند، و پدرم از شاگرد خیاطی شروع کرده بود و بعد دکهای ترتیب داده بود و آخرسر شریک پدربزرگ مادریام شده بود. بالاخره تنها بچه او را که دختر جوان و خوشگلی بود به زنی گرفته بود و شده بود داماد سرخانه. مدتها بعد دری به تخته خورده بود و با چندرغاز تن به کارمندی دولت داده بود. مادرم پانزده شانزده سالی با من تفاوت داشت و همیشه او را خواهر خود میدانستم، درست تا لحظهای که مادربزرگم با رنج فراوان زندگی کوفتی و آلوده به فقر را ترک کرد، با اولین مرگ در فضای پر عشق خانواده دل همه را به آتش کشید. برادرم چهارده ماه بعد از من به دنیا آمد. ما دو تا همبازی رفیق و همدم بودیم. که گاهگداری به جان هم میافتادیم و من هنوز مزه مشتهای کوچولوی او را به یاد دارم و اکنون با چه حسرتی میتوانم آن روزها را آرزو کنم. حیف... پدر بود که عصرها خواندن و نوشتن یادمان میداد. دنیای بیرون خانه چه رمز و راز غریبی برای ما داشت. از صدای پاها همسایهها را میشناختیم. حاج عباس همیشه سلانهسلانه راه میرفت و بچههای مشد جعفر آهنگر بجای راه رفتن میدویدند. و من هنوز هم صدای قدم زدنهای خفیف عدهای را در یک سحرگاه بهاری بیاد دارم و پدربزرگ و مادربزرگ را که نجواکنان از در بیرون میرفتند. بندانداز پیری در آخر کوچه مرده بود و کلمه مرگ درست از همان روز همچون جا زخم عمیقی بر ذهن مینشست. نهتنها نام این عفریت کثیف، بدنهاد، که خودش چهل سال تمام با من بوده است، چه مرگها که ندیدهام و چه عزیزانی را که به خاک سیاه نسپردهام. سایه این شبح لعنتی همیشه قدم به قدم با من بوده است.»
چند سطر بعد، ساعدی یکباره روایتِ خطی روزگارش را رها میکند و مینویسد: «و از اینجا به بعد داستان من حادثه زیاد دارد. و من یکی اعتقاد دارم که داستان پرحادثه فضای غریبی لازم دارد که سر هم کردن آنها با جمله چه فایده؟ اگر میشد با آمار و مدار تغییر تحول روحی یک انسان را نشان داد چه فوقالعاده بود. یک طبیب که در سربازخانه، سرباز صفر شده است و مدتی سرگردانی کشیده و آخرسر رو به روانپزشکی آورده. و بعد سالی نبود که یک یا دو ضربت جانانه روحی و جسمی نخورده باشد، و بقیه خواندن و نوشتن. حال احساس میکنم تمام این انبوه نوشتههایم پرت و عوضی بوده، شتابزده نوشته شده، شتابزده چاپ شده.» و از نظر ساعدی این تواضع یا تعارف نیست، که او نه آدمی خجول است و نه درویش. در آستانه چهلسالگی است او فکر میکند میداند چطور باید بنویسد تا بهتعبیرِ خودش تنها فریاد نزده باشد که تأثیرش تنها صدا باشد و بس. «من اگر عمری باشد، که مطمئنم طولانی نخواهد بود، از حالا به بعد خواهم نوشت. بله، از حالا به بعد که میدانم در کدام گوشه بنشینم تا بر تمام صحنه مسلط باشم. نوشتن که دستکمی از کشتیگیری ندارد، فن کشتی گرفتن را خیال میکنم اندکی یاد گرفته باشم. چه در زندگی، و جسارت بکنم و بگویم، مختصری هم در نوشتن.»
غلامحسین ساعدی، معروف به گوهرمراد، نویسنده و نمایشنامهنویسِ مطرح ما است که تجربیاتی جدی در فعالیت سیاسی داشته و روانپزشک و روزنامهنگار نیز بوده است. ساعدی در شانزدهسالگی فعالیت سیاسیاش را آغاز کرد و به نوشتن و روزنامهنگاری کشانده شد. در هفدهسالگی پیش از آنکه دیپلم بگیرد در سه روزنامه وابسته به حزب توده مینوشت و داستان و مقاله چاپ میکرد. و در دورهای هم بهعنوان سردبیر، نشریه جوانان آذربایجان را میگرداند. نوجوانی او مقارن شد با ملی شدن نفت و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲. در همین سالها او برای بار نخست به اتهامِ همکاری با سازمان جوانان فرقه دموکرات پیشهوری به زندان میافتد. پس از کودتا ساعدی در دانشگاه تبریز پزشکی میخواند و در رشته روانپزشکی دکترا میگیرد. سربازیاش را در پادگان سلطنتآباد تهران بهعنوانِ طبیب میگذراند و در همین سالها نمایشنامهها و داستانهایش را در نشریه «سخن» چاپ میکند. اوایلِ دهه 40 مطب خود را باز میکند و همزمان که درگیر طبابتِ فقراست به کارهای ادبی و سیاسی هم میپردازد و در نشریات ادبی نیز حضوری چشمگیر دارد. سالهای نخستِ دهه 40 به بعد از پربارترین سالهای زندگی ساعدی است که او برای نوشتن تکنگاریهایش به تبریز و بوشهر و جزایر سفر میکند و در همین سالهاست که داستانها و نمایشنامههای درخشانی مینویسد که نامِ او را بهعنوان نویسندهای مهم تثبیت میکند. همکاری با نشریه «الفبا» و نیز نشریه «ایرانشهر» که پیش از انقلاب در لندن منتشر میشد و ساعدی در انتشار آن با شاملو همکاری داشت، از دستاوردهای ساعدی در این دوره است. سال 1353 ساعدی توسطِ ساواک دستگیر میشود و گرچه پیش از این نیز او بارها به زندان افتاده بود، اما این بار به دلیلِ شکنجههای ساواک حکایتِ دیگری دارد که ساعدی خود در میان نوشتههایش به آن اشاره کرده است. او قریب به یک سال در اوین بازجویی و شکنجه میشود چراکه ساواک از او میخواهد مخفیگاه چریکها و اهدافشان را افشا کند. سرانجام ساعدی در سال 1354 از اوین آزاد میشود و به دعوتِ انجمنهای ادبی و دانشگاهی آمریکا به این کشور سفر میکند و بههمراه کنفدراسیون دانشجویان به افشاگری درباره ساواک و شکنجهها و اعترافگیریهایش دست میزند. همزمان با سال 1357 ساعدی به وطن بازمیگردد و چند سال بعد ناگزیر به ترک وطن میشود و این تبعید تأثیر بسزایی در روحیه او برجا میگذرد که بازتاب آن در جایجای شرحِ حال او هست. «دوری از وطن و بیخانمانی تا حدود زیادی کارهای اخیرم را تیزتر کرده است. من نویسنده متوسطی هستم و هیچوقت کار خوب ننوشتهام. ممکن است بعضیها با من همعقیده نباشند ولی مدام، هر شب و روز صدها سوژه ناب مغز مرا پر میکند. فعلا شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده. امیدوارم چنین شود و یکمرتبه موادی بیرون بریزد.»
ساعدی در مقامِ نویسندهای که ازقضا به فرم و ساختِ داستان توجه خاص دارد، خاستگاه نوشتنش را سیاست میداند. او روایت میکند که برای احراز هویت در یک گروه یا حزب سیاسی بایستی خودی نشان میدادند. ازاینرو او نخستین داستانهایش را در نشریاتی با رویکرد حزبی و سیاسی منتشر میکند. «مشکل ما در اینجا بود که شدیدا سیاسی شده بودیم. ما بچههای قبل از 1332 بودیم که پلی را پشت سر گذاشته بودیم، چیزی را تجربه کرده بودیم بنابراین سیاست و ادبیات با هم آمیخته شده بود. این آمیختگی قبل از 1328 و 29 پایه و قوام گرفته بود ولی بعد از کودتای 32 شکل خاصی به خود گرفت. مثلا در مورد شعر، شعری به نام پریا از یک شاعر بدون امضا در مجله امید ایران چاپ شد، این شعر از احمد شاملو بود و کسی نمیدانست. بعد از آن زمستان از اخوان چاپ شد...»
ساعدی درباره پدیده سانسور هم نظرِ منحصربهفردی دارد. او که به دلیلِ سالیانی فعالیت سیاسی امید و خلقِ توان را آموخته است، از جنبه خلاقهای میگوید که نویسندگان در تقابل با سانسور بهناگزیر به کار گرفتند: «سانسور در رژیم قبل به ما یک کمکی کرد. او چون صراحت را میچسبید، لذا ما به تمثیل پناه بردیم. به نظر من یکی از جنبههای قوی ادبیات ما در تمثیل است مثلا شعر حافظ به همین دلیل به اعتبار باقی مانده. ما چارهای نداشتیم جز آنکه به زبان تمثیل حرف بزنیم.»
شرح حال ساعدی که تمام میشود، نوبت به مصاحبههای خواندنی با او میرسد. مصاحبه با «آدینه» در سال 1359. پاسخهای مکتوبِ ساعدی به پرسشهایی درباره زندگی در تبعید و چرایی آمدنش به پاریس که پاییز 1365 در «الفبا» به چاپ میرسد و چند مصاحبه دیگر مربوط به سالهایی که ساعدی در پاریس گذراند. حجمِ بیشتر این مصاحبهها با فعالیتها و خاطراتِ سیاسی ساعدی ارتباط دارد. ازجمله این خاطراتِ خواندنی روایت ساعدی از نسبتش با چریکهای فدایی خلق است که فکر میکرده خط مشی این سازمان با افکار او سازگاری بیشتر دارد: «فکر میکردم ته وجودم یک نوع آدم سوسیالیستی هستم و فکر میکردم راهی که اینها میروند درست است.» ساعدی میگوید با چریکهای فدایی رابطه داشته و رابطه خوبی هم داشته است: «من اصلا با همه رابطه داشتم و بدون رابطه نمیتوانم زندگی بکنم.» خاطرات و نقلهایی در افواهِ اهل ادبیات و روشنفکران هست از رابطه عمیق ساعدی با سازمان که گاه تا رابطهای افسانهای پیش میرود و اینکه ساعدی تمامِ درآمد خود از مطبش را صرفِ سازمان و فعالیتهای چریکی میکرده و از این دست، اما ساعدی در این روایتِ خود تکلیف را یکسره میکند و به این خاطرات واقعیت میبخشد: «من با چریکهای فدایی خلق رابطه داشتم و هر کاری که از من برمیآمد میکردم. از زندان که بیرون آمدم، درست در شرایط فوقالعاده بد که مأمورین ساواک دنبالم بودند، توی مطب تقریبا برای آنها کار میکردم. مینشستم حتی قصه بر و بچههایی را که کشته شده بودند بهصورت داستان مینوشتم و چاپ میکردم... توی آن شرایط منهای این کارها، یک کار دیگر هم میکردم: من اگر دو هزار تومان توی جیبم بود فکر میکردم که صد تومنش مال من و هزار و نهصد تومنش مال آنها، یعنی اینجوری فکر میکردم... رابطه من بیشتر رابطه فرهنگی بود. آنها هم احتیاط میکردند که نه آنها گیر بیفتند و نه من گیر بیفتم. خیلی مخفی با هم رابطه داشتیم تا زمان انقلاب ...»
«ساعدی به روایت ساعدی» با اینکه بیشتر بر فعالیتهای سیاسی و تفکراتِ اجتماعی ساعدی تمرکز دارد، رد و نشانِ آدمهای بازی و داستانهای او را نیز به دست میدهد. مخلوقان ساعدی همه از واقعیت سر برآوردهاند، از واهمههای بینامونشانی که بر زندگی و روزگارِ آدمهای دورانِ او سایه انداخته است و سراسر «ساعدی به روایت ساعدی» سر برمیآورند، با این حال او خود معتقد است که نتوانسته یکهزارم کابوسها و اوهامی را که در زندگی داشته، بنویسد.