انقلاب اکتبر 1917روسیه، مهمترین بخش تاریخ سوسیالیستهای انقلابی است و در منظری عام یکی از مهمترین نقاط تاریخ معاصر جهان. انقلاب اکتبر و حکومت برآمده از آن را میتوان پرمناقشهترین اتفاق قرن بیستم هم دانست.
جدلهای پیرامون انقلاب اکتبر 1917 روسیه، تنها مختص به مخالفان مارکسیسم نیست و از دههها پیش این جدلها میان جریانهای چپ هم همواره وجود داشته است. برای جهان سرمایهداری، سرانجام انقلاب اکتبر مهمترین دستاویز برای نفی اندیشه مارکس و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به معنای پایان همیشگی مارکسیسم است. در سوی دیگر، در میان مارکسیستها نیز اختلاف زیادی درباره معنا و ماهیت انقلاب اکتبر وجود داشته است. نقد چپ به پروژه شوروی عمدتا متأثر از تصوری است که بنابر آن، ساختن سوسیالیسمی از پایین را در مقابل گرایش اقتدارگرای دمودستگاه حزبی بلشویکها، امکانپذیر میداند، اگرچه بسیاری نیز این تصور را نااستوار و تردیدبرانگیز دانستهاند. در این میان توجه به این نکته ضروری است که تاریخ انقلاب و نظام برآمده از آن شامل جریانهای منقطعی است که گرچه شاید بتوان در برخی رویکردهای کلان نظری آنها را در یک دسته جای داد اما بههیچوجه عملکردی یکسانی نداشتهاند. همچنین در مواجهه با انقلاب اکتبر و حکومت شوروی باید این نکته را هم در نظر داشت که ما با تجربه تاریخی روبرو هستیم و نه یک تجربه نظری.
الکس کالینیکوس، از مارکسیستهای معاصر که در ایران هم بهواسطه ترجمه برخی آثارش شناخته شده است، یکی از بهترین تعبیرها را درباره انقلاب روسیه به کار برده و آن را «انقلاب یتیم» نامیده است. کالینیکوس میگوید بسیاری از انقلابهای عصر مدرن همچنان جشن گرفته میشوند و به انقلابهای امریکا و فرانسه و خیزش عید پاک ایرلندیها یا انقلاب چین 1949 اشاره میکند. در مقابل، او میگوید که انقلاب اکتبر 1917 روسیه یتیم و بیصاحب است. کالینیکوس میگوید امروز در عرصه آکادمیک، کوششهای برخاسته از رادیکالیزه شدن دهههای 1960 و 1970 برای گسترش یک روایت اجتماعی از انقلاب، تا حد زیادی از بین رفته است. همرأیی آکادمیک، اکتبر 1917 را همچون کودتای واپسگرایانه تصویر میکند که هرجومرج و تمامیتگرایی را برای روسیه به ارمغان آورد
[1]. امروز حتی برخی چهرههای چپ انقلاب اکتبر را با استالینیسم یکسان میدانند اما در مقابل چهرههایی مثل کالینیکوس با رد این یکسانانگاری، دگردیسی اتحاد جماهیر شوروی در اواخر دهه 1920 و اوایل 1930 را تثبیت یک ضدانقلاب مینامند. در نتیجه در مقابل آن نگاهی که انقلاب 1917 را به شکل یک کودتا ترسیم میکند، نگاه دیگری هم وجود دارد که آن را یک انقلاب کارگری اصیل میداند.
یوگنی کاساکف در مقالهای به اسطورهشناسی جدلهای چپ درباره انقلاب 1917 روسیه پرداخته و جدلهای چپ پیرامون انقلاب روسیه را پیرو و پیآمد دو پارادایم رقیب دانسته است. پارادایم اول عمدتا بر اوضاعواحوال دشواری تأکید دارد که تجربههای سوسیالیستی با آن درگیر بود. اینجا، سیاست بلشویکها در نخستین گام بهمثابه واکنش نسبت به اوضاعواحوال ناسازگار، به عقبماندگی امپراتوری روسیه، به فضای دشمنانه و به زیرساختی ناتوان که جنگ سببساز آن بود، ارزیابی میشود. پارادایم دوم به این روایت بدبین است و آن را همچون توجیه غیرمستقیم موازین دیکتاتورمابانه بلشویکها میداند و تأکیدش در عوض عمدتا بر نبرد بین حزب بلشویک بهمثابه پیشگام خودخوانده در یکسو و جنبش از پایین در سوی دیگر است. پارادایم اول کمتوسعهیافتگی صنعتی روسیه را معضلی بنیادین برای سوسیالیسم تلقی میکند، پارادایم دوم آن را نشانی از شدت مقاومت در برابر مدرنیزه شدن سرمایهدارانه میداند. پارادایم نخست وارث مارکسیستها، بلشویکها و منشویکها، است، پارادایم دوم وارث نارودنیکها و پیروانشان
[2].
از منظری دیگر، مهمترین نظرات درباره ماهیت اجتماعی حکومت شوروی را میتوان در چند گروه دستهبندی کرد. یک دیدگاه، اتحاد جماهير شوروی را جامعهاي غيراستثماری و سوسياليستی میداند و معتقد است جوهر سوسياليسم، مالکيت دولتی وسايل توليد همراه با برنامهريزی اقتصادی است. اين ديدگاه بر دستاوردهای مثبت اقتصادي اتحاد شوروی از قبيل نرخ رشد بالا، تأمين خدمات گسترده اجتماعی و عدم بيکاری تأکيد دارد. همچنين معتقد است که طبقه کارگر به برابری کامل دست يافته و قدرت سياسی را از طريق پيشينه عمدتا پرولتری حکومت و عناصر حزبی و از راه مشارکت تودهای کارگران در تصميمگيریهای محلی تسخير کرده است. در عرصه بينالمللی نیز، خصلت سوسياليستی اتحاد شوروی در حمايت از جنبشهای آزادیبخش ملی بر عليه امپرياليسم ایالاتمتحده بروز مییابد و مشکلات موجود سوسياليسم به کارشکنيهای امپرياليسم برمیگردد. تفوق اين ديدگاه را بهویژه در دهه 1930 يعني دوران زمامداری استالين ميتوان بهوضوح مشاهده کرد. قدرت حاکم و مأموران آن اعتقاد راسخ داشتند که اگر امور، آنطور که بايد و شايد پيش نميروند علت نه در نظام اقتصادي و نه در سياست خود آنها، بلکه در فعاليت تخريبی خرابکاران و امپرياليسم نهفته است. بدينترتيب، توده عظيمی از دشمنان و توطئهگران ظاهر شدند که سرنوشتی جز مرگ، زندان و اردوگاههای کار اجباری در انتظارشان نبود. بتلهايم از اين منطق بهعنوان «شبح توطئه» ياد میکند که جزئی تفکيکناپذير از ايدئولوژی عملی استالينيسم محسوب ميشد. اما آنچه که در دوره استالينيسم کمتر مورد بررسی قرار گرفته است، نخستين برنامههاي اقتصاد سياسی سوسياليسم است.
ديدگاه دوم، اتحاد شوروی را جامعهای غيراستثماری و در حال گذار میداند. منظور از در حال گذار اين است که دولت برآمده از انقلاب نه سرمایهداری است و نه سوسياليستی. پرولتاريا روابط مالکيت را با انقلاب اکتبر عملا در اختيار دارد ولی در عین حال فاقد حقوق سياسی و قدرت تصميمگيری است. در حوزه بينالملل نيز موضع شوروی نسبت به جنبشهای رهايیبخش ملی، يکسان نیست و بسته به منافع مورد نظرش يا از آنها حمايت میکند يا آنها را ناديده میگيرد يا آگاهانه تضعيف میکند. طرفداران اين ديدگاه را تروتسکيستها تشکيل میدانند که از چهرههای سرشناس آنها میتوان به ارنست مندل، تونی کليف و نيز آيزاک دويچر اشاره کرد.
ديدگاه سوم معتقد است که جامعه شوروي شکل جديد و متمايزی است که نه سرمايهداری است و نه سوسياليستی. نقش دولت و بوروکراسی خصيصه عمده جامعه شوروی است. این دیدگاه میگوید وجه دموکراتيک سوسياليسم در اتحاد شوروی ناديده گرفته شده و معتقد است که اتحاد شوروی جامعهای استثماری مبتنی بر حکومت قشر يا طبقهای بوروکرات بر کارگران است. اين ديدگاه با بازنگری در آموزههاي مارکسيسم-لنينيسم در خصوص امکان سوسياليستی بودن جامعه بعد از انقلاب معتقد است که يک انقلاب پرولتری ميتواند به يک جامعه غير سوسياليستی هم بيانجامد. سرشناسترين داعيان اين ديدگاه در ایالاتمتحده پل سوئيزی، سردبير مانتلي ريويو، و ماکس شاختمن هستند. در يک بيان کلی مدافعان ديدگاه مذکور نتيجه ميگيرند که اتحاد شوروی شکل جديدی از جامعه است، که غالبا آن را مرحله عالیتر از سرمايهداری ولی پایينتر از سوسياليسم ميدانند.
ديدگاه چهارم اتحاد جماهير شوروی را جامعهاي سرمايهداری میداند و میگوید اين جامعه مبتنی بر سرمايهداری دولتی است. مفهوم سرمايهداری دولتی مشخصکننده سيستمی از روابط توليد سرمايهداری است که در چارچوب مالکيت دولتی قرار دارد. سرمايهداری دولتی میتواند خود را بازتوليد کند و ساير روابط را تحت سلطه خود درآورد. سرمايهداری شوروی مبتنی است بر جدايی کارگران از اِعمال کنترل بر وسايل توليد، به عبارتی کارگران همچنان در وضعيت ازخودبیگانگی به سر میبرند. معتقدان به اين مکتب فکری، اصلاحات اقتصادی دهه 1960 را اغلب نشانههايی از نقش روزافزون توليد کالايی، پول و سود در اقتصاد شوروی تلقی میکنند. بر اين اساس سياست خارجی شوروی مبين نفعطلبی اقتصادی است و انگيزههای امپرياليستی دارد. بر اساس اين رويکرد در اتحاد شوروی، به دليل انحطاط ديکتاتوری پرولتاريا و زوال اشکال مالکيت شوروی، سرمايهداری دولتی نقش غالب و مسلطی را ايفا میکند. آثار شارل بتلهايم و تونی کلیف را میتوان در این دسته جای داد.
1. کالینیکوس، ترجمه بهرنگ نجمی، نقد اقتصاد سیاسی.
2. کاساکف، ترجمه کمال خسروی، نقد اقتصاد سیاسی.