احمد کسروی، تاریخنگاری که بیش از همه با تاریخ مشروطه به یاد آورده میشود، در روز هشتم مهرماه 1269 برابر با 30 سپتامبر 1890 در محله حکماوار یا حکمآباد تبریز در خانوادهای مذهبی متولد شد. کسروی نوجوان بود که انقلاب مشروطه آغاز شد و او نیز با آن همراه شد. مشروطهخواهی کسروی سبب شد که او نخست از روحانیون مخالف جنبش مشروطه و سپس از مذهب فاصله بگیرد و سرگذشتش به گونهای متفاوت از آنچه خانوادهاش میخواستند رقم بخورد. کسروی آثار متعددی نوشته و در میان آنها زندگینامه خودنوشت با عنوان «زندگانی من» نیز دیده میشود که اثری خواندنی است که هم شرح سرگذشت کسروی تا سیسالگیاش است و هم تصویری از زمانهای که او در آن رشد کرده بود.
«من هرگز دوست نداشته بودم که مردی شناخته گردم و نامم بر زبانها افتد. ولی چون خواه و ناخواه افتاده، بسیار بجا میبود که تاریخ زندگانیم را خودم بنویسم که نیاز نباشد دیگران بپرسند و بجویند و چیزهایی از راست و دروغ، بدست آورند».
این مهمترین دلیلی است که احمد کسروی برای نوشتن زندگینامهاش ذکر کرده است. او میگوید عدهای دوست و هواخواه و عدهای دیگر هم دشمن و بدخواه شدهاند و این دو دسته گاهی از زندگی او حرف میزنند که سخن هر دو دسته دور از راستی است. او به نمونههایی هم اشاره میکند: «در چند سال پیش در یکی از روزنامههای مصر ستایشهایی از من کرده و دانشهای بسیاری را که من نمیدانم، بنامم نوشته. از جمله مرا داننده بیش از ده زبان شناسانیده بود در حالی که چنان نیست و من جز چند زبان ترکی و فارسی و عربی و انگلیسی و ارمنی را نمیدانم. وانگاه دانش من زبانشناسی بوده نه زباندانی.»
کسروی به شرحی ناراست از زندگیاش که توسط مخالفان ارایه میشده هم اشاره کرده: «از آنسو بارها دیده شده دشمنان ما داستان بیرون آمدن مرا از عدلیه (که نتیجه رایهای آزادانهای میبود که میدادم و یکبار نیز دربار را محکوم گردانیدم که کاسه بر سر آن شکست) دستاویز کردهاند و بداستان رنگهای نچسبنده شگفتی دادهاند».
کسروی میگوید به این دلیل به جا بوده که خودش زندگینامهاش را بنویسد و در زمانی که «هزاران کسان از زندگان» میتوانند گواه راستیاش باشند آن را به چاپ برساند. اما در این میان نکته این است که کسروی در کتاب «زندگانی من» تنها تا شرح زندگیاش تا سیسالگی را نوشته و بعد از آن را برای کتابی دیگر گذاشته است چرا که به گفته خودش دوره دوازده سالهای که او در عدلیه حضور داشته دورهای برجسته و مفصل است و ضمنا میخواسته نه فقط درباره خودش بلکه درباره عدلیه نیز بنویسد و از اینرو این بخش را در این کتاب جای نداده است.
کسروی نوشتن زندگینامهاش را با پرداختن به خانوادهاش آغاز کرده است و درباره پدر و اجدادش نوشته است. اجداد کسروی از علما بودند اما پدر او راه بازرگانی در پیش میگیرد و این چنین «مسجد و محکمه موروثی تهی میماند». از اینرو بوده که پدر کسروی، حاجی میرقاسم، آرزوی پسری را داشته تا جانشین پدرش، میراحمد، شود و به این خاطر هر کدام از پسرهایش را به یاد پدرش میراحمد مینامیده است. اما از بخت بد این پسرها یکی از پس از دیگری از دنیا میروند تا اینکه احمد کسروی متولد میشود و درواقع او میراحمد چهارم خانواده بوده است: «من میراحمد چهارم بودم که چون روز چهارشنبه هشتم مهر هزارودویستوشصتونه (14 صفر 1308) زاییده شدهام مرا نیز به آن جانشینی نامزد گردانیده و این است با ارجمندیای که کمتر فرزندی را تولد بود بزرگم میگردانیدهاند. عمههایم مرا جانشین پدرشان دانسته رفتار بسیار پاسدارانه میکردهاند. مادرم مرا از رفتن به کوچه و درآمیختن به بچهگان دیگر بلکه از پرداختن به بازی هم بازمیداشته».
یکی از ویژگیهای زندگینامه خودنوشت کسروی، این است که او نه فقط به شرح زندگی خودش پرداخته بلکه هرجا که امکانش بوده به آدابورسوم زمانه و سنتهایی که در جامعه مرسوم بوده نیز اشاره کرده است. مثلا او در شرح دوران کودکیاش، وقتی به این نکته اشاره میکند که او کودکی مهم برای خانوادهاش بوده چرا که تصمیم بر این بوده که او جانشین پدربزرگش شود، به آدابی که در آن زمان برای پسری که گرامیاش میداشتند اشاره کرده و اینکه برایش نذرها میکردند: طوقی سیمین به گردنش میانداختند، در روزهای محرم رخت سفید (حسنی) یا رخت سیاه (حسینی) تنش میکردند، شلهزرد یا حلوا به عنوان نذر پخته و به همسایگان میدادند و غیره. کسروی میگوید که «مرا نیز از این نذرها بوده است».
او میگوید از زمان بچگی تا شش سالگی جز تراشیدن سرش و رنجی که از آن میبرده چیزی به یاد نمیآورد. در اینجا نیز باز نقبی به سنت «سرتراشی» در ایران زده و درباره آن نوشته: «در زمان ساسانیان و در سدههای نخست اسلام در ایران سر نمیتراشیدند. سپس که پارسایان و صوفیان پیدا شدهاند و اینان (راست یا دروغ) از جهان روگردانیده و از خوشیها و آرایشهای آن دوری میجستهاند، از جمله سرهای خود میتراشیدند. این سر تراشیدن برای بدنما گردانیدن خودشان میبوده. ولی کمکم نشانه پارسایی شمرده شده و به مردم خوشنما افتاده. کسی که میخواسته توبه کند و به پارسایی گراید پیش از همه موهای سر خود میتراشیده.»
کسروی در ادامه میگوید این سرتراشی رواج پیدا میکند و همه آنان که دیندار و نیکوکار بودند سرشان را میتراشیدند اما بعد صوفیان تغییر ظاهر میدهند و موهایشان را کوتاه نمیکنند و کسروی تعبیری جالب درباره آنها به کار میبرد: «آن روزی که مردم گیس میداشتهاند اینان سر میتراشیدهاند و چون مردم سر تراشیدهاند اینان گیس داشتهاند. دورنگی با مردم را مایه خودنمایی و شناختگی دانستهاند».
کسروی در شرح سر تراشیدنهای دوران کودکیاش، به سنتی میپردازد که ریشه در گذشتهای دور داشته است و سپس تصویری از دوران خودش هم به دست میدهد و میگوید در زمان ما در آذربایجان ملایان و سیدان و بازرگانان و بیشتر بازاریان و کشاورزان سر میتراشیدند و آن را برای خود واجب میدانستند.
شیوهای که کسروی برای نوشتن زندگینامهاش برگزیده و در آن فقط به شرح سرگذشت خودش اکتفا نکرده بلکه تصویری از زمینه و زمانهاش هم به دست داده اثرش را خواندنیتر کرده است. امروز به واسطه زندگینامه خودنوشت کسروی هم میتوان با سرگذشت او آشنا شد و هم با بستر اجتماعی که او در آن رشد کرده است.
مثلا در نمونهای دیگر، کسروی در شرح دورانی که به مکتب میرفته، به بیسوادی انبوه مردمی اشاره کرده که او در کودکیاش در میان آنها زندگی میکرده است. او همچین تصویری از شیوه آموزش در مکتبخانهها و آنچه تدریس میشده هم به دست داده است و درواقع این اطلاعاتی که او به دست داده منبعی برای شناخت آن دوران هم به شمار میرود. او در توصیف وضعیت آموزش عمومی در دوران کودکیاش و مکتبی که او در آن درس میخوانده نوشته: «این مکتب که مرا سپردند آخوند آن که ملابخشعلی نامیده شدی، تنها قرآن خواندن را یاد دادی. خود او سواد دیگری نمیداشت و از زبان فارسی جز اندکی نمیدانست، و چون دندانهایش افتاده بود گفتههایش با دشواری فهمیده شدی. خطش را هم جز خودش کسی خواندن نتوانستی. چیزی را که نیک توانستی و هنر او شمرده شدی چوب زدن به دستها و پاهای بچگان بودی. مردم نیز بیش از همه، این را خواستندی و فرهیخت (یا تربیت) بچه را جز در سایه چوب خوردن ندانستندی».
کسروی در «تاریخ مشروطه» نیز به مکتبهای آن دوران اشاره کرده اما در زندگینامهاش میگوید بدترین همه مکتبها در تبریز بوده است. او در اینجا نیز توصیفی دقیق از کتابهایی که در مکتبها درس میدادهاند و آداب و رسوم حاکم بر مکتبها نظیر آداب فارغ شدن از درس مکتبخانه به دست داده است.
کسروی در تمام کتاب روایت سرگذشت شخصیاش را در پیوند با وضعیت اجتماعی و تاریخی و بستری که در آن رشد کرده پیش برده و بارها به موضوعی شخصی اشاره میکند و سپس شرحی کلیتر از آن به دست میدهد و در این میان به بسیاری کسان دیگر هم اشاره میکند. کسروی در زندگینامهاش، به بسیاری از جزئیاتی پرداخته که حایز اهمیتاند؛ مثلا او به مشاغل و سطح درآمد مردم و مواردی از این دست اشاره کرده و همه اینها باعث شده تا زندگینامه او به گزارشی اجتماعی و جزیینگرانه بدل شود. مثلا او درباره رواج کارخانههای قالیبافی در زمان کودکیاش نوشته: «در پنجاه سال پیش از این که ما گفتگو از آن میداریم همچون امروز کانون قالیبافی کرمان شمرده میشد. لیکن در آذربایجان نیز رواج بسیار میداشت. من نیک بیاد میدارم که چند کارخانه بزرگی برپا میبود. در آن روزها بیش از همه قالبهای بسیار بزرگ ابریشمی بافته میشد و گاهی بازار آن چندان گرم بودی که بازرگانی به کارخانهها رفتندی و فرشهای نیمهبافته را خریده پولش را از پیش دادندی، و چون یک قالی به پایان رسیدی و برای بردن او آمدندی به استاد آن قالی، و همچنین به استاد کارخانه پاداشهایی دادندی، و آن روز در کارخانه را بسته شاگردان را آزاد گردانیدی. بدینسان فرشبافی یکی از کارهایی بسیار پرسود بشمار رفتی. از آن سوی در حکماوار یکنیم مردم برزگر و یکنیم دیگر کارگر روزمزدی میبودند (و کنون هم میباشند) و این کارگران چون بیمار شدندی و یا مردندی خانوادههایشان بینوا و گرسنه ماندندی، و در این هنگامهها کارخانه قالیبافی یک گشایشی در کار آنها بودی. زیرا بچهها را از ده سالگی به بالا به کارخانه فرستاندی».
کسروی در «زندگانی من» هم به شرح زندگیاش پرداخته و هم مثل ناظری تیزبین اجتماع اطرافش را به تصویر کشیده و از این نظر اثر او امروز اهمیتی بیش از زندگینامهای شخصی دارد.
منابع:
زندگانی من، زندگینامه خودنوشت احمد کسروی، انتشارات بنیاد، چاپ اول ۱۳۲۳
تاریخ مشروطه ایران، احمد کسروی، نشر نگاه، چاپ سیزدهم 1400