باقر پرهام، مترجم و از روشنفکران موثر و نامدار معاصر، هفتم خرداد در دیار غربت و در آستانۀ 88 سالگی چشم از جهان فروبست. باقر پرهام تفکرات چپ داشت اما همواره بر استقلال رأی خود و تلقی خاصی که از مارکسیسم داشت و گاه از جریان چپ مسلط فاصله میگرفت، اصرار میورزید. او مترجم و پژوهشگری تماموقت و پرکار بود و آثار مبنایی و ارزشمندی در طول عمر خود به یادگار گذاشت. آثار مهمی از کارل مارکس مانندِ ترجمه «گروندریسه» (مبانی نقد اقتصاد سیاسی) همراه با احمد تدین، «نبردهای طبقاتی در فرانسه از ۱۸۴۸ تا ۱۸۵۰»، «هیجدهم برومر لوئی بناپارت»، آثاری از هگل با عنوانِ «استقرار شریعت در مذهب مسیح» و «پدیدارشناسی جان»، همچنین کتابهایی از امیل دورکیم، ریچارد سنت، لئو اشتراوس، میشل فوکو، روژه گارودی و ریمون آرون از آثار مهمِ بهجامانده از او است. پرهام دانشآموخته دکترای جامعهشناسی از فرانسه بود و نیز، از اعضای موثر کانون نویسندگان ایران بود که در دورانِ طلاییِ کانون نقشی عمده و محوری داشت و در سال ۱۳۵۸، همراهِ احمد شاملو، محسن یلفانی، غلامحسین ساعدی و اسماعیل خویی، از اعضای هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران بودند. او یکی از سخنرانان اصلی ده شب گوته نیز بود که در تاریخ ادبیات و روشنفکری معاصر بهعنوان مهمترین رویداد انقلابیِ ادبی از آن یاد میکنند.
باقر پرهام تا هشت سالگی درس و مشق نیاموخت و تازه در این سن بود که آموختن را در مکتبی با ترکه و ارعاب آغاز کرد. به روایت خود او، پرهام طبق شناسنامه، متولد نهم تيرماه ١٣١٤ است و البته خودش میگوید سه چهار ماه پیشتر از این تاریخ در زمستان ١٣١٣ متولد شده است. پرهام روایت میکند که قبل از روي كار آمدن رضاشاه در ايران اداره ثبت احوالي وجود نداشت. پس از كودتاي ١٢٩٩ در سال ١٣٠٤، برای اولين بار مقدمات تأسيس اداره ثبت آمار و احوال فراهم ميشود و از آن به بعد دستور صادر میشود که همه ايرانيان بايد صاحب شناسنامه باشند. «چون تعداد كارمندان اندك و امکانات ناچیز و قلیل بود، كارمندي كه در فرمانداري بهعنوان مأمور ثبت احوال خدمت ميكرد، بهخصوص در شهرهاي دورافتاده و نقاط روستایی، از اشخاص باسواد محل كمك ميگرفت. در روستاي خودمان رودبار كه من در آنجا به دنيا آمدم، ملایي بود (ملا به معنای آدم باسواد) به نام ملا مختار كه با فرمانداري و مأمور ثبت احوال آنجا در تماس بود و هر اتفاق زاد و ولد و مرگ و مير را به اطلاع آنها ميرساند. خیلی از اوقات هم تاریخی که اعلام میشد، چندان دقیق نبود. در مورد من هم تاريخ تولدم از آنچه در شناسنامه آمده احتمالاً سه چهار ماه عقبتر است. یعنی در زمستان ١٣١٣ متولد شدهام، ولي در شناسنامه ٩ تيرماه رقم خورده است.»
پرهام به روایت خودش در خانوادهای فقیر و دهقانی با پنج فرزند بزرگ شد و او فرزند ارشد این خانواده بود. تا هشت سالگی او را به مدرسه نفرستاده بودند و هشت ساله بود که به مدت دو سه سال او را به مكتب ملا مختارِ مرحوم در مسجد محله فرستادند. دو سه تا دختر و هفت هشت پسر شاگردان مکتب بودند و باقر پرهام از آن روزها ترکه بلند ملا را خب به یاد میآورد. پرهام معتقد است آن دوران مدرسه رفتن چندان مسئله خانوادهها نبود، یا به دلیل اینکه علاقه به تحصیل در بین مردم رواج پیدا نکرده بود یا به دلیل اینکه خانوادهها چندان استطاعت مالی نداشتند. اما بالاخره در پاییز سال ١٣٢٤، پدرش او را به مدرسه میفرستد. «مدرسهاي به نام سیروس در پشت فرمانداري در بالا بازار رودبار. در هنگام ثبت نام، چون متوجه شدند كه خواندن و نوشتن بلدم، از من امتحاني گرفتند و مرا در كلاس دوم دبستان نشاندند. تا کلاس پنجم را در همان مدرسه سيروس به پايان بردم و سه ماهه اول سال ششم را هم در همين دبستان خواندم تا آنكه پدرم به رشت منتقل شد. در رشت، كلاس ششم ابتدایي را به معرفي اداره فرهنگ آن زمان، در دبستان مژدهي ثبت نام كردم. دبستان بسيار مرتب و منظمی بود. از آنجا تصديق ششم ابتدایی را گرفتم.»
در آن زمان براي دوره دبيرستان، پنج سال اول را عمومي و تنها سال آخر را به رشتههای تخصصی ادبی، رياضي و علوم اختصاص داده بودند. پرهام سال ششم ادبي را در دبيرستان نوربخش رشت میگذراند که رییس آن، آقای صالح يكي از دبیران مشهور و از چهرههای ادبی رشت بود كه در وزارت فرهنگ و هنر زمان آقاي پهلبد، شغلي گرفت و به آنجا منتقل شد. پرهام در چنین فضایی ششم ادبی را در سال ١٣٣٥ به پايان میرساند و پس از آن به تهران میرود تا خود را براي شركت در انتخابات ورودی دانشسراي عالی آماده کند. «دانشسراي عالي براي اولين بار از دانشكده ادبيات جدا و مستقل شده بود. تصمیم داشتم که دبير شوم. هم در مسابقۀ ورودي دانشسراي عالي ثبت نام کردم و هم خود را به نظام وظيفه عمومي معرفي کردم تا اگر موفق به ورود به دانشسرا نشدم، به خدمت نظام اعزام شوم. در آن سال به من و تمام همسالان من (متولدين ١٣١٤) در نظام وظيفه، معافيت از خدمت دادند.»
اینک برای ما عجیب نیست که باقر پرهام در دو رشته زبان فرانسه و فلسفه و علوم تربیتی پذیرفته شود و البته باز میتوان حدس زد که از میان این رشتهها، او فلسفه را انتخاب میکند. «سالهاي ١٣٣٥ تا پایيز ١٣٣٨، در دانشسراي عالي به تحصيل پرداختم و شاگرد اول شدم ولي امتيازات مربوط به احراز مقام اولي كه منجر به دريافت بورس تحصيلي و استفاده از آن در فرانسه ميشد را به دست نیاوردم یا به قولی از دریافت این بورس محروم شدم و کس دیگری را به جای من به خارج فرستادند، که او مرد این میدان نبود و پس از چند ماه به ایران برگشت و در وزارت فرهنگ و هنر پست مهمی گرفت و به کار مشغول شد.»
زندگی سیاسی باقر پرهام به سال 1328 و دوران کودتا برمیگردد که به رشت نقل مکان کرده بودند و سال ١٣٢٨ تا ١٣٣١، که جريان های پرشور مجلس، همه خبرها را تحت الشعاع خود قرار داده بود. «مسئله نفت و روي كار آمدن دكتر مصدق، روي كار آمدن قوام در تيرماه سال ١٣٣١ و بعد صدارت دوبارۀ دكتر مصدق. من در كلاس هشتم یا نهم بود كه به احزاب سياسي توجه پیدا کردم. با وجودی که حزب توده در رشت قويترين حزب سياسي بود، ولي باشگاه نداشت. در مقابل، حزب ايران در شهر کلوب و باشگاه، جلسات هفتگي سخنراني، نمايش و تئاتر داشت. من به كلوب حزب ايران پيوستم و جزو اعضاي جوان آن حزب شدم. چون از خود استعداد نشان دادم، بخشی از کار تبليغات حزب را به من واگذار كردند. براي تبليغ، بلندگویي را درگوشهای از سقف مغازهای در سر کوچه که به خيابان پهلوی باز میشد و با سیم به کلوپ حزب وصل بود قرار ميدادند و مردم را به شركت در جلسات سخنراني دعوت میکردند. تبليغات از طريق بلندگو به عهدۀ من بود. در تیر ماه ٣١ كه قوام بر سر كار آمد و مصدق سقوط كرد، همه ارگانهاي سياسي، از جمله جبهه ملي ميتينگ برگزار كردند. به خوبي به ياد دارم كه با حزب ايران كه برعكس حزب توده در بازار نفوذ چشمگيري داشت، به همراه يك جمعيت چند هزار نفري از بازار رشت راه افتادیم تا عليه قوامالسلطنه تظاهرات برپا كنيم. در دهنۀ ورود از بازار به میدان شهرداری و استانداری رشت، برخوردیم به صف سربازان تیپ رشت که سرنیزههایشان را به سر تفنگهایشان زده بودند و صف تظاهرکنندگان در برخورد به این سرنیزهها متوقف شده بود. من یادم است که در ردیف نخست صف بودم... ما در سر جای خودمان با جمعیت انبوهی که پشت سرمان بود آنقدر فریاد یا مرگ یا مصدق کشان ایستادیم که نزدیک ساعت پنج یا شش بعد از ظهر خبر برکناری قوام و روی کار آمدن دوبارۀ مصدق از طریق رادیو رسید و سربازان به دستور فرماندهشان جمع شدند و محل را ترک گفتند و ما شادیکنان به میدان شهرداری رسیدیم و میتینگ برگزار شد.»
پرهام از سالهای بعد از کودتای 28 مرداد سخن میگوید که در زندگی او و البته سرنوشت ایران تأثیر بسزایی داشت. او میگوید بعد از جریان کودتا، اعضای حزب ایران بهخصوص جوانترها به این فکر افتادند که محفلهای مخفیانه ترتیب دهند تا ارتباطشان را حفظ کنند. پرهام به یاد میآورد که از کودتا بسیار ناراحت شده به قول خودش به او برخورده بود، در نتیجه یک مجله خطی درمیآورد که در آن مقاله و شعر مینوشت که دست به دست میشدند و میخواندند. او تعریف میکند که گهگاه هم از تهران اعلامیههایی میرسید که آنان پخش میکردند و شبها هم میرفتند در کوچهها و خیابانهای شهر شعار مینوشتند. «آن سالهای کودتا جوانی 18-19 ساله بودم و سر کلاس هم انشا میخواندیم، انشاهای بودار میخواندیم. اما علت گرفتن ما هم این شد که یک آدمی که تودهای بود و ما بعدها فهمیدیم که با پلیس همکاری میکرد، میرفت و گزارش میداد. آن موقع هنوز ساواک درست نشده و امور به دست شهربانی بود...».
این همکلاسی گزارش را تماموکمال از جلسات و انشاهای پرشور پرهام را به تیم سه نفرهای از مأموران ادارۀ آگاهی شهربانی رشت میداد که ریاست آن با استواری به نام تقی فطرتی بود. «این همشاگردی من چپي بود (بعدها اين خبر را پليسها به من دادند). چون تودهاي بود، مأموران شهرباني او را تحت فشار گذاشته، مجبور به خبرچيني كرده بودند. به دنبال وقایع و حوادث پیش آمده، در شهرباني رشت تیمی براي دستگيري و مجازات تودهايها و مصدقیها تشكيل شده بود. این تیم متشكل بود از: استوار فطرتي، مامور آگاهي. عباس عاقليپور (یا عاقلي) كه اصولاً فردي لات و بيسر و پا بود، كلاهش را مثل جاهلها بر سر ميگذاشت، و اعتیادش از سر و رویش میبارید. و نفر ديگر را كه اسمش را به خاطر نميآورم، با چشمان آبي که یک چشمش هم چپ بود. اين تيم سه نفره، در لباس شخصی، مأمور شكار و دستگيري مخالفان بهخصوص تودهايها بودند. آنها يكي دو روز مرا و رفتوآمدهايم را زير نظر گرفته بودند و يك روز به مجرد خروج از منزل، دستگیرم کرده، به كلانتري محلۀ ساغریسازان در رشت بردند.»
از دیگر اتفاقات جالبی که باقر پرهام از نخستین بازداشت خود تعریف میکند این است که به محضِ ورود به کلانتری، با رئيس كلانتري مواجه میشود که از قضا معلم كلاس ششم ابتدایي او در دبستان مژدهی بود و با پدرش نيز آشنایی داشت. منتها پس از مدتي مدرسه و تدريس را رها كرده و به دانشكدۀ پليس رفته و اينك رئيس كلانتري ساغریسازان در رشت شده بود. «به محض ورود و پيش از آنكه با من گفتگویی كند، یا از چندوچون قضیه بپرسد، يك سيلي محكم به من زد. پس از بررسي پرونده و قرائت چند انشاء از دفترچۀ انشای من که آن روز با من بود و توسری و مشتها و لگدهای عباس عاقلیپور، همراه با فحشهای رکیک، تصمیم گرفتند که به خانۀ ما بروند برای بازرسی بیشتر. من را در کلانتری به دست مراقبت استواری که پست روزانهاش را تحویل گرفته بود... و یک پاسان سپردند و رفتند... رئیس کلانتری و آن سه ماموری که دستگیرم کرده و حالا برای بازرسی بیشتر به خانهمان رفته بودند، پس از ساعتی در حالی که یک بستۀ کوچک چند نسخه از یک اعلامیۀ سیاسی را -که گویا یکی از اعضای دانشجوی پر جوش و حرارت حزب ایران به اسم یک سازمان ارتشی که وجود خارجی نداشت و فقط تبلیغات بود، نوشته و چاپ کرده بود- که یکی از اعضای بازاری حزب ایران رشت روز قبلش به من داده بود که مثلاً پخش کنم، و من پس از خواندن آن، اعلامیهها را لوله کرده و نخی به دورش بسته بودم و آن را در طاقچهای که چند کتاب و دفتر من بود گذاشته بودم که سر فرصت فکر کنم چه کار میشود با آنها کرد، پیدا کرده بودند، به کلانتری برگشتند. دوباره، همان عباس عاقلی شروع کرد به توسری و مشت و لگد زدن به من... و پرسیدن از من که این اعلامیهها را چه کسی به تو داده است... رئیس کلانتری هم با زبان نصیحتگرانهتری تکرار میکرد که بله، حق با این مأموران است . اینها باید کارشان را تمام کنند تا ما پرونده را به شهربانی بفرستیم، به صلاح خودت است که این کار انجام بگیرد... نام آن عضو بازاری حزب ایران را که اعلامیهها را به من داده بود، گفتم. آن سه تن رفتند برای پیدا کردن و دستگیری او. رئیس کلانتری، پروندۀ من را بست و مرا همراه پاسبانی به شهربانی بردند و تحویل دادند. در شهربانی به بندي بردندم كه سياسي نبود، ولي بند و حیاط مجاور آن، که با دری به بند غیرسیاسیها راه داشت، پر بود از اعضاي حزب توده. پنج شش روزي در آنجا بودم.»
اما پرهام به قول خودش «هنوز متنبه نشده بود» و به رفتوآمدهای دوستانه با برخی از آشنایانش در حزب ایران ادامه میدهد. در این مدت، دادگاه بدوي و سپس تجديدنظر در تیپ رشت تشکیل میشود و هر دو دادگاه او را بيگناه تشخيص داده و حکم به تبرئه او میدهند و پرونده را به تهران و دادرسي ارتش میفرستند تا نهایی شود.
سال 1333، پیش از رأی نهاییِ دادگاه، پرهام هنوز دبیرستان را تمام نکرده بود از اینرو با خودش فکر میکند که اینگونه آلودگیهای سیاسی از سر جوانی و احساسات، نه از لحاظ وضع معیشت خود و خانوادهاش، نه از حیث علاقۀ شخصی به ادامۀ تحصیل و یافتن شغل مناسبی به درد او نمیخورد. «دریافتم که من مرد بهاصطلاح مبارزۀ سیاسی و درگیری با پلیس، آنهم از این قماشی که من با آن آشناسی پیدا کرده بودم نیستم و بهتر است که اینگونه بازیها را بهکلی کنار بگذارم و دنبال تحصیلم باشم. همین کار را هم کردم، و از همان تاریخ دیگر به کار فرهنگی روی آوردم.»
اما این فکر و خیالِ پرهام عملی نشد و دیری نگذشت که پای او باز به بساط سیاست کشانده شد. سال دوم دانشسرای عالی بود که به او خبر دادند باید خود را به پادگان قصر و دادسرای ارتش در تیپ زرهی تهران معرفی کند. «در آنجا معلوم شد كه پيش از اين جناب سرهنگي كه با تيمسار قره ني (در رشت) اختلاف داشته، اينك در تهران و در دادسراي ارتش زير نظر تيمسار آزموده مشغول به كار است، هر آنچه را كه از رشت ارسال ميشود، بيچونوچرا درخواست فرجام يا تجديدنظر ميكند. پرونده من هم از آن جمله بود.»
سرانجام در کمال ناباوری، باقر پرهام به شش ماه زندان محکوم میشود و او را یکراست به زندان قصر میبرند. در بندی که پرهام در آن روزگار زندان را میگذراند، بازماندگان سیاسی حزب توده حضور داشتند. پرهام را نیز با همه تنفرش از حزب توده به اتهام مرام اشتراکی به زندان انداخته بودند و از اینرو در بند همنشین تودهایها شده بود. او از همبندیهای مشهورش، نجف دریابندری و علی امید را به یاد میآورد. «با نجف که از جمله مترجمان و نویسندگان توانای ماست، بعد از انقلاب بیشتر آشنا و دوست شدم. مدتی با هم، و با همکاری دوستان دیگری چون محسن یلفانی، هوشنگ گلشیری و دکتر محمد رضا باطنی، نشریۀ نقد آگاه را برای انتشارات آگاه درمیآوردیم که تا پنج شماره درآمد و متوقفش کردند. در اتاقهای بند، زندانیان بهصورت کمون همخرج زندگی میکردند. من نیز پس از ورود به بند در یکی از اتاقها جا افتادم.»
باقر پرهام در سال ۱۳۴۶ با بورس دولت فرانسه به مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی، به فرانسه اعزام شد که مصادف با سال 1967 است. آنجا هم سیاست دست از سر پرهام برنداشت و عزیمت او مقارن شد با یکی از مهمترین و بحرانیترین جنبشهای انقلابیِ فرانسه یعنی مه 68.
«در آن زمان بحران دانشجویی در فرانسه آغاز شده و تمام آن کشور را در اعتصابات فرو برده و فلج کرده بود. این بحران از دسامبر ۶۷ تا ماه می ۱۹۶۸ ادامه یافت تا جایی که نزدیک بود فرانسه را به یک انقلاب بکشاند، و ژنرال دوگل رییسجمهور در قبال اعتصابات همگانی و رویارویی گروههای چپ و آنارشیست، پیشبینی میکرد که این روند به یک جنگ داخلی منجر شود. در نتیجه به آلمان رفت تا با کمک واحدهایی از ارتش فرانسه که در آنجا مستقر بودند، بتواند کشور را به آرامش برگرداند. این اقدام دو گل ، ظاهراً موثر افتاد. و شور اعتصابها فروکاست و آرامش برقرار شد، و اندکی بعد نیز، دو گل کناره گرفت و جای خود را به ژرژ پمپیدو داد.»
پرهام در میانه این بحران به ایران بازگشت چراکه به قول خودش، طی چندین ماه اقامتش در فرانسه، جز دردسر، هرجومرج، نگرانی و آشوب چیز دیگری نصیبش نشده بود. این بود که بورس را رها کرد و به ایران بازگشت و دوباره در مؤسسه به کار تحقیق پرداخت، تا سال ۱۳۵۰ که دکتر توفیق به ریاست مؤسسه انتخاب شد و دوباره مسئله ادامه تحصیل را پیش کشید. در آغاز سال تحصیلی ١٣٥٠ عازم پاریس شد و در مدرسۀ عملی مطالعات عالی در پاریس با انتخاب پروفسور آلن تورن بهعنوان راهنما رسالهاش ثبت نام کرد. «کار تحصیلم پس از بیستوشش ماه به نگارش رسالۀ دکترایم در موضوع بازسازی مناطق زلزلهزدۀ فردوس، و دفاع از آن در مقابل هیئت ژوری دانشگاه رنه دکارت در سوربن در تاریخ بیست و نهم ژانویه ١9٧٤که تقریباً اواسط زمستان١٣٥٢ میشد با اخذ درجه بسیار خوب به پایان رسید و به ایران برگشتیم.»
بازگشت او به ایران نیز بیدردسر نبود. او بهعنوان استاد دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، موافقت شورای دانشگاه تهران را کسب میکند اما ساواک او را تأیید نمیکند و با انتصابش به آن سمت مخالفت میکند. پرهام از سال ۲۰۰۰ در کالیفرنیا سکونت داشت و تا آخر عمر نیز در همانجا روزگار سپری کرد.
منابع:
- گفتگو با باقر پرهام، سیفی شرقی، فصلنامه رهآورد، شماره 95، سال 2011.
- مصاحبه با باقر پرهام، ولی نصر، بنیاد مطالعات ایران، نوار اول و دوم، 28 نوامبر 1998.