سنتِ نوشتن خاطرات در میانِ نویسندگان ایرانی، شاید کمتر از نویسندگانِ دیگر کشورها رواج دارد. اینکه نوشتن از خود و سرنوشتِ خودْ نزدِ روشنفکر و نویسندۀ ایرانی کارِ دشواری است، نیاز به تحلیل و تحقیقِ دقیق دارد. اما در میانِ نویسندگان ما بودهاند کسانی که از این مرز نامرئی گذر کردند و دست به نوشتن خاطرات خود زدهاند. کسانی همچون جلال آلاحمد که در کتاب «سنگی بر گوری» از ممنوعهای به نامِ عقیم بودن خود نوشت؛ از تَن و محرومیتی که میتوانست جنبۀ شخصی داشته باشد، اما او آن را به یک مفهومِ جمعی بدل کرد. در این میان، اگر جنسیت را یکی دیگر از عواملِ این سکوتِ ناخواسته بدانیم، بیشک غزاله علیزاده نخستین نویسندهای است که جدای از آثارش، در نوشتن از «خود»، جسارتی بیبدیل داشت. از غزاله علیزاده دستنوشتههایی شاملِ نامهها و خاطرات بر جای مانده است و اگر تمامِ این نامهها در دسترس بود، به قولِ مادرش، کتابی میشد که ارزشی تاریخی پیدا میکرد. غزاله علیزاده در ۲۱ اردیبهشت ۱۳۷۵ دست به خودکشی زد و جهانِ زندگان را ترک کرد. در سالمرگِ او به بازخوانی خاطرات و نامههایی از او میپردازیم.
اگر نامههای غزاله علیزاده گموگور نمیشد و فرصتِ خوانده شدن پیدا میکرد، حتما روایتی از سیمای زنی در میان جمع به دست میداد که تابوها و ممنوعههای عرف و سنت را کنار میزد و درونِ ذهن و ضمیر زنِ روشنفکرِ نویسندۀ ایرانی را آشکار میکرد. اما بهروایتِ مادرش، انبوه این نامهها که بهامانت پیش دوستی در فرانسه بود، گم میشود و تنها تعدادی نامه و خاطره از او برجا میمانَد:
«نامههای متعددی در همه عمر از غزاله داشتهام که مقداری از این نامهها شاید کتاب کوچکی میشد، به امانت پیش یکی از دوستان که در فرانسه بود دادم و گفتم هر وقت به ایران آمدی نامهها را با خود بیاور، چون در آن موقع فوریتی مرا برای رفتن مجبور میکرد، وقت اینگونه جمعوجورها را نداشتم. او که به ایران آمد نامهها را خواستم. متأسفانه گفت نامهها گم شده و نامههای دیگر او نیز در دستم نیست. فقط نوشتهای که در پشتِ کتاب خانه ادریسیها دارم که کم گو و گزیده گو!».
غزاله در بیشتر نوشتههایش از خستگی مینویسد، از بیحوصلگی و دلمردگی که درست نمیدانَد از کجا ریشه گرفته است. او در یکی از خاطراتِ او با عنوانِ «خاطره بهمن»، درست وقتی یکی از کتابهایش منتشر شده است، از حقارتی مینویسد که انگار یقۀ همه را گرفته است:
«بهمن مرا به یاد گذشت سالی دیگر میاندازد. ماه تولدم است. یکی از کتابهایم، پانزده روزی میشود که پخش شده است. این قضیه برای من اصلا هیجانی نداشت. اگر این دلمردگی در من هست در دیگران چرا نباشد، انگار گردی از فراموشی روی شهر تهران پاشیدهاند. صبح و عصر، در راه اداره مردم را میبینم. همه با صبوری عجیبی ساعتها در راهبندان میمانیم. بین دود و مه به سرفه میافتیم. بیشتر مناظر به رؤیا میماند. کجدار و مریض کار میکنیم. کارهای مطلقا پوچ، حرفهای تباه. گرایشی شیطانی انگار ما را از این تباهی بنیادی خشنود میکند. درون هر یک از ما ساختاری خودویرانگرانه مدام در بنیاد هستی ما ملت بر نفرت استوار است. هر زیستن انگیزههایی برای خود دارد. ما از میان انگیزهها نفرت را برگزیدهایم. در دور باطل نفرت سرگردانیم. حاصل دیدنها و شنیدنهای ما نفرت است. حاصل تحمل حقیرانه نفرت، باز نفرتی مضاعف است، الیآخر.»
غزاله علیزاده، نویسندهای است که بیاعتنا به محافل و نهادهای ادبی و رسم و رسوماتِ اینچنینی، فقط و فقط به فکر نوشتن است و به قولِ خودش برای دوستداشتن مینویسد؛ چیزی که انگار از پسِ نفرت قرار است روزی بروز کند. او در ادامۀ همان «خاطره بهمن» مینویسد:
«امروز که از اداره آمدم، نظام گفت حسن گفته است، چیزی برای غزاله ننوشتند. بهتر است خودمان بنویسیم، گویا آشنایی در کیهان دارد. از این قضیه مهی از حقارت روی سرم نشست، پشتم تیر کشید، انگار به پوست یک خزنده دست کشیدم. گفتم که فکر میکنم این نوعی افتخار است برای من که در این مملکت دو کتاب منتشر کردم و یک کلمه هم دربارهاش ننوشتند. معادلهای است که دو صورت دارد. یک اجتماع با فرهنگ و متعالی در قبال یک اثر بد سکوت میکند و برعکس یک کار خوب در یک اجتماع بیفرهنگ با سکوت روبهرو میشود. به هر حال باید فهمید جامعه ما کدامیک از این دو صفت را دارد. در این صورت تکلیف کار من هم روشن میشود. از پیشترش هم هیچ رؤیایی نداشتم. یکجوری انگار در خلأ مینویسم. قلم را که روی کاغذ میگردانم، این کلمات هیچ مخاطبی ندارد. در ذهنم حتی تصویر یک خواننده هم نیست. هر کاری را بهتر از این بلد بودم بیمعطلی میکردم. ولی این تنها کاری است که بلدم. در تمام وجوه دیگر زندگی برای سرپوش گذاشتن بر این بیگانگی نقش بازی میکنم... ولی خود من، خود اصلی من، همان خود داستانسراست... . از ازل تنهایی و اضطراب در جهان ستمگر آنقدر بود که برای ادامه بقا باید خودم داستانهای تسلاگر میگفتم و این عادت در من مانده است، برای ادامه بقا.»
غزاله کاری به جایگاهِ نویسنده زن در ایران ندارد، از جنسیتِ خود و محرومیتهای تاریخیاش، نَه دستاویزی میسازد برای آنکه راهی به محافل ادبی پیدا کند و بیشتر دیده شود، و نَه قهرمانی میسازد که ارتباطی با واقعیتِ جایگاه زن در جامعهاش نداشته باشد. زنانِ علیزاده، چه خود او و چه در داستانهایش، مخصوصا شاهکار او؛ رمان «خانه ادریسیها»، از طرفی تسلیمِ جامعه مردسالار و قربانیِ تاریخ مذکرند و از طرف دیگر با آن درمیافتند و به انفعال تَن در نمیدهند. مهمتر از همه آنکه، زنانِ علیزاده برخلافِ زنْ در داستانهای ایرانی بهخصوص در داستانِ نویسندگانِ زن، در یک واگویۀ درونی گرفتار نیستند و ازقضا از حوزه خصوصی به حوزه عمومی فراخوانده میشوند. مسائلِ زنان در داستانهای غزاله، بُعد اجتماعی-سیاسی پیدا میکند و همین امر است که ادبیاتِ او و حتی زندگیاش را بحرانی جلوه میدهد. وضعیتِ بحرانیای که علیزاده در داستانها و چهبسا در خاطراتش از آن میگوید، بههیچوجه، منحصر به یک زن خاص یا زنی از یک طبقه اجتماعی نیست، بلکه بحران چنان پیشروی میکند که جامعه را بحرانی سازد و از زن، سوژهای بسازد که توانِ تغییر یا دستکم علنی کردنِ بحران را دارد. همین موقعیت است که غزاله علیزاده را از اغلبِ داستاننویسان زن ایرانی جدا میکند که با رویکردهای بهظاهر فمینیستی و البته خیرخواهانه، چیزی جز «ادبیاتِ آشپزخانهای» یا « ادبیات گلخانهای» تولید نکردند و روایتگر زنانی شدند که همچنان توانِ بیرون آمدن از آشپزخانه بهعنوان مأمنِ خود را ندارند. گذشته از داستانهای غزاله علیزاده، این دیدگاه را میتوان در نامهها و خاطراتش نیز دید. آنچه ممکن است دیگران را سرگرم خود کند، برای او پشیزی ارزش ندارد. او اقلیتی بودنِ زن ایرانی را پناهگاه خود قرار نمیدهد، بلکه با افشای واقعیتِ درونی خود، سعی دارد یک موقعیت تاریخی-اجتماعی را به نقد بکشد و از تصویر «زن بهمثابه دیگری» عبور کند؛ تصویری که ازقضا نظرگاه غالبِ مردانه، آن را شکل داده است. به همین دلیل او، پای سیاست را به کارهایش میکشانَد. از مصدق و نفت و مسائل جهانی مینویسد و شخصیتهایی خلق میکند که توانِ اندیشیدن خارج از چارچوبِ خانه دارند. داستانهای او پُر است از این صحنههای سیاسی، برای نمونه داستانِ کوتاه «دادرسی»، هجویهای میسازد از دادگاه نظامی مصدق. این شیفتگی به مصدق، آنطور که در خاطرات مادر غزاله هم آمده، از دورانِ کودکی، از همان روزهای «انقلاب نفت»، در او جوانه میزند و بعدها، به بیشتر داستانهایش سرایت میکند:
«فصل انقلاب نفت بود و مصدق را بچه و بزرگ دوست داشتند. شعرها و سرودهای میهنی و سخنانی که رسانههای بارور شعور و حضور باور مردم بود زیاد شنیده میشد. غزاله بهار سال سوم دبستان را میگذراند. اطراف میدان مجسمه و خیابانهای اطراف از جمعیت انبوه برای شنیدن سخنرانیها پر بود. درست یادم است او را تشویق میکردم این شعر سایه را بخواند. آشنایان او را بر بام کوتاهی مشرف به میدان گذاشتند. او تمام شعر را که اینک یک خط آن به یادم مانده خواند: انگلستان و انگلستانی خوب داند که دیگر ایرانی نرود زیر بار استعمار. او بسیار مورد تشویق قرار گرفت و برایش دست زدند و ما زود اطراف گرفته به خانهاش بردیم.»
این روزهایی بود که محمد مصدق به لاهه میرفت، و هر ایرانیِ وطندوست و آزادیخواه و عدالتطلبی طرفدار او و ملی شدن نفت بود. مادر غزاله، در خاطره دیگری روایت میکند: «دایی کوچکش کلاس 12 دبیرستان بود و گاهی در تئاتر و سخنرانیها که اقلا پانصد تن از شاگردان در آن سالن جمع بودند، غزاله در پیشپرده اشعاری میخواند. او صدایی لطیف اما رسا داشت. یادم است یکی دو بار این شعر انوری را خواند: آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی/ گفت کاین والی شهر ما گدایی بیحیاست/ گفت، چون باشد گدا آن، کز کلاهش تکمهای/ صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست. و او با دست زدنهای پی در پی بار دیگر شعر را خواند. او در بیان اشعار و کلمات و جملهها اشتباه نمیکرد. گفتاری جذاب داشت که از دل برمیخاست و بر دل مینشست. در آن سن کودکانه مصدق را دوست داشت و از پول جیبش قرضههای ملی خرید و خرید قرضههایش از سایر اهل خانواده بیشتر بود و کلیه اهل خانه مصدق را دوست داشتند چه که آنها استقلال، آزادی و عدالت را دوست داشتند.»
غزاله با نوشتن «داستانهای تسلاگر»، از معدود نویسندگان زنی است که توانست نویسندۀ زن ایرانی را در جایگاهی بنشاند که نشان دهد از سیاست و اجتماع درک درستی دارد. غزاله این شناخت را در همان شروع داستانِ «ادریسیها» بهخوبی بیان میکند: «بروز آشفتگی در هیچ خانهای ناگهانی نیست؛ بین شکاف چوبها، تای ملافهها، درز دریچهها و چین پردهها غبار نرمی مینشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزای پراکندگی را از کمینگاه آزاد کند.»
غزاله علیزاده (فاطمه علیزاده)، نویسندۀ ایرانیِ متولد ۲۷ بهمن ۱۳۲۷ در مشهد، بیش از همه با رمان دوجلدیِ «خانه ادریسیها» شناخته میشود، کتابی که سه سال پس از مرگ نویسندهاش، جایزۀ بیست سال داستاننویسی را از آن خود کرد. غزاله در ساعت یکونیم روز ۲۱ اردیبهشت سال ۱۳۷۵، یادداشتی خطاب به دکتر براهنی، هوشنگ گلشیری و منصور کوشان نوشت و در آن رسیدگی به نوشتههای ناتمامش را به آنان واگذار کرد و از دنیا گذشت:
«آقای دکتر براهنی و آقای گلشیری و کوشان عزیز! رسیدگی به نوشتههای ناتمام خودم را به شما عزیزان واگذار میکنم. ساعت یکونیم است. خستهام. باید بروم. لطف کنید و نگذارید گموگور شوند و در صورت امکان چاپشان کنید. نمیگویم بسوزانید. از هیچکس متنفر نیستم. برای دوستداشتن نوشتهام، نمیخواهم، تنها و خستهام برای همین میروم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانهای تاریک. من غلام خانههای روشنم. از خانم دانشور عزیز خداحافظی میکنم. چقدر به همه و به من محبت کرده است. چقدر به او احترام میگذارم. بانوی رمان، بانوی عطوفت و یک هنرمند راست و درست. با شفقت بسیار. خداحافظ دوستان عزیزم».
البته بهقول دکتر براهنی «مرگ را باور نمیکنیم، حتی اگر مرگ غزاله را باور کند، باور نمیکنیم.» او که منتقدی تیزبین بود بهدرستی نوشت که «غزاله مدام معاصرِ روایتهایش میماند. غزاله برمیگردد بهسوی روایتهای چاپشده و چاپنشدهاش، بهسوی دو منظره در خانه ادریسیها، در شبهای تهران راحله گردوشکنان ملک آسیا، غزاله با دستهای پر بهسوی غزاله برمیگردد. تنها ما، ما چه کنیم: گل را به روی گور تو میریزیم. میگرییم/ برمیگردیم/ تنها و دست خالی برمیگردیم.»1
* نقلقولهای متن، از کتابِ «با غزاله تا ناکجا»، انتشارات توس، چاپ اول: 1382، بر گرفته شده است.
1.متن قرائتشدۀ رضا براهنی، بر سر گور غزاله علیزاده در امامزاده طاهر کرج.