امیرپرویز پویان از بنیانگذاران و تئوریسینهای نسل اول چریکهای فدایی خلق ایران بود که با نوشتن آثاری، بهخصوص «ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا»، رد مهمی از خود در شکلگیری جنبش مسلحانه در سالهای پیش از انقلاب به جا گذاشت. این متن پویان بهجز اهمیتش در جنبش مسلحانه ایران از متون آموزشی اردوگاههای جبهه خلق برای آزادی فلسطین نیز بود. پویان در سوم خرداد 1350، در خانهای تیمی واقع در خیابان نیروی هوایی تهران به همراه رحمتالله پیرونذیری در محاصره قرار گرفت. آن دو تا آخرین گلوله جنگیدند و با آخرین گلوله خودشان را کشتند تا زنده به دست مأموران ساواک نیافتند. در فروردین 1350 ساواک با انتشار عکسِ نُه نفر از اعضای چریکهای فدایی خلق ایران برای زنده یا مرده آنها صد هزار تومان جایزه تعیین کرد. پویان یکی از آن نُه نفر بود که سرانجام شناسایی شد.
در بخشی از اطلاعیۀ وقتِ سازمان چریکهای فدایی خلق که به مناسبت کشته شدن پویان و رحمت پیرونذیری پخش شده بود آمده است: «رفیق پویان در روز سوم خرداد سال ۵۰ همراه با رفیق پیرونذیری در خانه تیمی نیروی هوایی در محاصره مزدوران شاه قرار میگیرند. پلیس بهاندازه باورنکردنی نیرو پیاده کرده بود. رفقا قهرمانانه مقاومت ورزیده، تا آخرین گلوله جنگیدند آنها آنچه را که نمیبایست به دست دشمن میافتاد از بین بردند و سرانجام برای آنکه خود نیز اسیر دشمن نشوند، به زندگیشان خاتمه دادند».
در میان چریکهای فدایی خلق، امیرپرویز پویان را میتوان «روشنفکر انقلابی» نامید و این، هم بهواسطه آثاری است که از او بهجا مانده و هم به اعتبار نقشی است که در شکلگیری جنبش مسلحانه داشته است. غلامحسین ساعدی، از نویسندگانی بود که با برخی چهرهای اصلی چریکهای فدایی از جمله جزنی و پویان ارتباط داشت و در بخشی از مصاحبه مفصلش در پروژه «تاریخ شفاهی هاروارد» به شرح آشناییاش با پویان پرداخته است. ساعدی، پویان را فردی میداند که میخواسته دست به عملی بزند تا رخنهای در فضای صلب و بسته ایجاد شود:
«پویان یک آدمی بود که اصلا به نشستن و حرف زدن و اینها زیاد اعتقادی نداشت. پویان مدتی در مدرسه تحقیقات علوم اجتماعی کار میکرد. آدمی بود که فکر میکرد که اگر میخواهی دنیا را تغییر بدهی باید تغییر بدهی، نشستن و حرف زدن و اینها کافی نیست. اغلب، خیلی از شبها، مثلا آخر شب ما دور هم جمع میشدیم و بحث بر سر این بود که مثلا چه کاری از ما برمیآید. ولی چیزهایی که پویان همیشه مطرح میکرد، میگفت هیچ راهحلی نیست باید یک سوراخی پیدا کرد، یک سوراخی در این دنیای سربی، یک سوراخی ایجاد کرد و این فضا را ترکاند. بعد بحث کشیده شده بود به بحث قضایای چریکی و اینها روی استنباطات خودشان که داشتند مسئله جنگل را راه انداختند، سیاهکل را. یک شب که در خلوت همدیگر را دیده بودیم، خیابان شانزده آذر فعلی، آخر شبها، او اصرار داشت که من را متقاعد بکند که بابا این درست است. من میگفتم اینجا که ویتنام نیست که همهجا جنگل باشد، یک محدوده هست که ممکن است بهزودی محاصره بشود و از بین برود و تمام بشود. ولی او معتقد بود که خود این یک تلنگری میزند و امکان چیز هست. گاهی اوقات هم مینشستیم کنار خیابان، نصف شب، بحث اینکه چریک دهاتی یا چریک جنگلی کدامیکی خیلی مهم است. البته هیچ نیتی در رفتار پرویز نبود که حالت تروریستی و ارعاب و اینها نبود. او میگفت این رژیم باید از یک جا متلاشی بشود و ما باید این گیره اول را باید پیدا بکنیم و کاراته بزنیم، آره».
جدا از نکاتی که ساعدی درباره پویان و جنبش مسلحانه مطرح میکند، شاید آنچه امروز بیشتر جلبتوجه میکند اشاره ساعدی به «نیتِ» پویان است. در سالهای اخیر برخی که خواستهاند تاریخ را بار دیگر برای فاتحان بنویسند، بارها نوشته و گفتهاند که جنبش مسلحانه عملیاتی، ماجراجویانه و تروریستی بوده که به خشونت کور دامن زده است. اینکه به جنبش مسلحانه نقد وارد است، همانطور که هر امر دیگری را هم میتوان نقد کرد، مقولهای جدا از این است که این جنبش را عملیاتی تروریستی بنامیم. انگار سالها پیش از این ساعدی آگاهانه روبروی روایت فاتحان ایستاده و میگوید: «هیچ نیتی در رفتار پرویز نبود که حالت تروریستی و ارعاب و اینها داشته باشد.»
برای یافتن وجوه دیگری از چهره پویان، میتوان به سراغ روایت کسی رفت که از قضا او هم با عملیات چریکی موافق نبوده، اما روایتی همراستا با روایت فاتحان به دست نداده است: باقر پرهام.
پرهام در گفتوگویی به شرح آشناییاش با پویان پرداخته و دریافتش از او و نظریاتش را شرح داده است. باقر پرهام در اردیبهشتماه 1350 با گروهی از پژوهشگران موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران بازداشت میشود. یعنی زمانی که ساواک به دنبال دستگیری پویان بود و برای سَر او جایزه تعیین کرده بود. پرهام را در خانهاش بازداشت میکنند و در میانه جلسه بازجویی، به او میگویند پشت سرش را نگاه کند. او برمیگردد و چارتی میبیند با عکسهایی از نُه نفر از چریکها: «عکسهایشان را زده بودند به دیوار. گفت: کدامشان را میشناسی؟ من هم برگشتم و گفتم: آنکه در گوشه دست راست بالا است، امیرپرویز پویان، او را میشناسم. گفت: خب، چه جوری با هم آشنا شدید؟ چه جوری میشناسیاش؟ من هم خیلی طبیعی ماجرای دوستیمان را برای او گفتم.»
پرهام میگوید اولین بار پویان را در رستورانی میبیند و آنجا با هم آشنا میشوند. اسماعیل خویی در آن رستوران پویان را به پرهام معرفی میکند. آنها بار دیگر در موسسه یکدیگر را میبینند:
«فکر میکنم اردیبهشت 1349 بود. فریدون تنکابنی را گرفته بودند و کانون نویسندگان در دفاع از او اعتراضنامهای نوشته بود که قرار بود با امضای اعضای کانون منتشر شود. امیرپرویز پویان و ناصر رحمانینژاد و سعید سلطانپور با هم به موسسه آمدند تا متن اعتراضنامه را امضا کنم، که کردم.» پرهام میگوید سالها از آن دوره گذشته و همه خاطرات را به یاد ندارد اما میگوید «یکی دیگر از کسانی که دور و بر پویان بود، مرحوم محمد مختاری بود» که در گپوگفتهایشان حضور داشته است.
بهمرور ارتباط پویان و پرهام بیشتر میشود و پرهام میگوید او گاهی تنهایی به موسسه میآمده و با هم صحبت میکردهاند: «من احساس میکردم این آدم خیلی چپ است، مارکسیست است و علاقهمند به مسائل امریکای لاتین، چهگوارا و فیدل کاسترو».
پرهام اینگونه پویان را توصیف میکند:
«بسیار آدم باهوشی بود. بسیار آدم تیزی بود، برخلاف جوانهای همسنوسالش. انگلیسیاش بد نبود. میتوانست مطبوعات خارجی را بخواند و از همان مطبوعات خارجی هم اغلب داستانها یا نقدهای ادبی مربوط به امریکای لاتین و انقلاب کوبا را ترجمه میکرد و در همان نشریات ادواری منتشر میکرد. قد متوسط نسبتا کوتاهی داشت. صورت روشن با عینک ذرهبینی. بسیار تیزهوش و زیرک و آگاه به نظر من میرسد. خیلی هم به من علاقه پیدا کرده بود و به من احترام میگذاشت. و چون به مارکسیسم هم علاقهمند بود، گاهی اوقات میآمد و نوشتهای به من میداد و میگفت این را بخوانید و نظرتان را به من بگویید، رفیقی از آذربایجان آن را نوشته است.»
پرهام میگوید در گفتوگوهایشان درباره مفهوم طبقه و جامعه طبقاتی در مارکسیسم و نظریه دولت در مارکسیسم صحبت میکردهاند و گاهی بحثهایشان به مسائل سیاسی روز هم میکشیده است و با این حال میگوید: «من از او هیچ حرکتی ندیدم که دلالت بر این بکند که علاوه بر علاقه شخصی به مسائل نظری، عضو یک گروه سیاسی باشد یا که بخواهد دست به اقدامی بزند یا مثلا حرکتی میخواهد بکند. هرگز با من در این زمینهها مسئلهای مطرح نمیکرد.» او میگوید پویان «جوانی جدی» بود، جوانی که به مسائل انقلابها و مارکسیسم و لنینیسم و اینجور چیزها علاقه داشته و میخواست بداند و یاد بگیرد. پرهام سطح رابطهاش با پویان را رابطهای روشنفکری مینامد. در این رابطه پویان هیچگاه بروز نمیداده که «سرش به جایی بند است»: «پرویز فهمیده بود که نمیتواند مسائل مربوط به مبارزه مسلحانه و اینجور چیزها را با من مطرح کند. تشخیص داده بود که من یک عنصر فرهنگی هستم و علاقهای به سیاست ندارم.» پرهام میگوید در این میان چند ماهی از پویان بیخبر میماند و حتی نمیداند او کجاست. یکبار هم نیروهای امنیتی با برادر پویان، که دستگیرش کرده بودند، به موسسه میآیند و برادر پویان به پرهام میگوید من و خانواده پویان نگرانش هستیم و از او بیخبریم. از پویان خبر میگیرد و مأموران او را مجبور میکنند طوری وانمود کند که انگار آنها هم خانوادهاش هستند. پرهام با خونسردی میگوید امیرپرویز را میشناسد اما چند ماهی است از او بیخبر است. پرهام متوجه نمیشود که آن دو نفر نیروی امنیتی هستند اما پاسخ راست او آنها را قانع میکند که پرهام بیخبر از پویان است و آنها میروند.
چند روز پس از این ماجرا، یعنی حدودا در بهمن یا اسفند 1349، پویان برای بار آخر به دیدار پرهام میرود. دیداری کوتاه که حرف چندانی هم در آن ردوبدل نمیشود. پرهام آخرین دیدارشان را اینگونه شرح میدهد:
«نشسته بودم پشت میز خودم در همان گروه شهری. یکدفعه دیدم پرویز وارد شد. یکراست هم آمد به طرف میز من. با همان حالت طبیعیای که با برادرش و مأمورین برخورد کرده بودم، گفتم: "اوهووو! مرد حسابی، کجا هستی؟ چند ماه است که من از تو خبر ندارم. خانوادهات را هم نگران کردهای. دو سه نفرشان آمده بودند اینجا سراغت را از من میگرفتند! برادرت بود و دو نفر دیگر. کجا بودی اینهمه مدت؟ چرا گم شدی یکدفعه! تو یکدفعه غیبت زد و من فکر کردم نکند تو هم رفتی هواپیماربایی!" یادآوری کنم که همان وقتها، مجاهدین خلق هواپیمایی را که بر فراز خلیج پرواز میکرد ربوده بودند. جملۀ آخر و هواپیماربایی را با حالت شوخی و خنده گفتم و با صدای بلند. پرویز آنا متوجه قضیه شد. آدم بسیار باهوشی بود! تا گفتم برادرت آمده بود اینجا و نگرانت بودند، فهمید که مأمورین امنیتی رابطهاش را با من پیدا کردهاند. بلافاصله آمد جلو و گفت: "پول داری؟" من از جا بلند شدم و دست کردم توی جیب شلوارم. ۳ تا اسکناس ۱۰۰ تومانی توی جیبم بود. آنها را درآوردم و گرفتم پیش رویش. دو تا از اسکناسها را برداشت و گفت: "بعداً میبینمت." تا آمد خداحافظی کند، گفتم: "وایستا اینجا، ببینم! یک نامه هم از طرفهای آذربایجان و تبریز برایت آمده. مدتها است پیش من است. این را هم بگیر." و دست کردم توی کشوی میزم و نامه را درآوردم. نامه را گرفت. بند نشد دیگر. مثل برق رفت. این آخرین دیدار من با پرویز پویان بود».
پویان پیش از آنکه در تهران در پی شکلدهی به جنبش مسلحانه باشد، در مشهد ارتباطاتی داشته و یکی از کسانی که روایتی از آن دوران به دست داده، محمدتقی سیداحمدی است که بعدها در مصاحبهای روایتش را شرح داده است. محمدتقی سیداحمدی، که مبارزه را در سالهایی ابتدایی دهه چهل از محفلهای مذهبی و نهضت آزادی ایران در مشهد آغاز میکند، در همان محافل با پویان آشنا میشود و بهواسطه او در جریان آغاز جنبش مسلحانه ایران و تأسیس چریکهای فدایی خلق ایران قرار میگیرد. او درواقع کارگری بوده که در یکی از کارگاههای وزارت راه بهعنوان جوشکار کار میکرده است و بهواسطه آشناییاش با پویان به جنبش مسلحانه میپیوندد و این نشان میدهد که دامنه ارتباطی پویان بههیچوجه محدود به محافل روشنفکری نبوده است. سیداحمدی در روایتش میگوید که پس از دستگیریاش، برای فرار از فشارهای بیشتر نیروهای امنیتی تقصیرها را گردن پویان میاندازد چون مطمئن بوده که او تحت تعقیب است و تأثیری در حالش ندارد. البته این ماجرا به دلیل دیگری هیچ تأثیری در وضعیت پویان نداشته چراکه درواقع آن موقع پویان کشته شده بوده و سیداحمدی بیخبر بوده است:
«من را شهربانی بازداشت کرد، بردند به شهربانی و بلافاصله بستند به تخت و شکنجه شروع شد. حرف من هم این بود که من کاسبی بودم خارج از محدوده و درآمدی نداشتم، پویان هم با من آشنا بود و از این طریق اینها آمدند و پول خوبی به من میدادند، من هم برای اینها میخ و پلاک میساختم. از اول توی شهربانی حرفم این بود و تا آخر هم همین ماند. شهربانی این حرفها را باور کرده بود. بهویژه با توجه به سنم که از همه آنها بیشتر بود. مثلا ده سال از پویان بزرگتر بودم و فقط هم پویان را میشناختم... بههرحال کلی من را شکنجه دادند و پاهایم را حسابی شلوپل کرده بودند. سعید که نبود و پویان هم کشته شده بود البته من خبر نداشتم اما علت اینکه من تقصیرها را انداختم گردن پویان این بود که او به هر حال تحت تعقیب بود... امنترین کسی بود که میتوانستم معرفی کنم تا کمتر شکنجه ببینم. البته کمتر که شکنجه نشدم ولی بههرحال من روی حرفم ماندم و آنها هم دیدند که چیز بیشتری به دست نمیآورند.»
برای یافتن وجهی دیگر از چهره پویان، میتوان روایت یکی از نزدیکان و همفکران او را هم مرور کرد. مرگ پویان بهعنوان اتفاقی مهم در جنبش مسلحانه پیش از انقلاب مورد توجه تعداد زیادی از شاعران و نویسندگان و هنرمندان آن دوران قرار گرفت. سعید سلطانپور یکی از آنها است که درباره پویان نوشته بود:
«در زندان بودم که خبر رسید. عکس رفیق با دیگر رفقایش در روزنامه بود. نگاهم روی عکس ماند... پویان... شگفتا... آغاز کردند... پس آن سفرهایش به روستاها، آن دوستیهایش با مردمان جوراجور... آن پیرمرد روستایی در قطار... آن جوان با آن لباس چرب و روغنی در قهوهخانه... آن یادداشتها... آن شیوههای مختلف لباس پوشیدنهایش... شکل مردم بود... مثل مردم حرف میزد... آن کتابها... آن ترجمهها... آن غیبتهای ناگهانی... یک روز در مشهد... یک روز در شهرهای لرستان... یک روز در تبریز... همیشه در میان مردم و بهندرت در میان ما روشنفکران... بهراستی شگفتانگیز بود. و آن روز... کنار چمن دانشگاه... نوشتهای از جُرج حبش ترجمه میکرد. کنارش نشسته بودم، سر برداشت. آن چهره سبز تند. آن چشمهای نافذ مهربان و آن لحن بومی صدایش: نیروهای انقلابی ایران چوب خیانت حزب توده را میخورند. این خیانت تاریخی است، تنها با یک حرکت تاریخی میتوان آن را شست. این دیکتاتوری گندیده است، مردم باید باور کنند. از مارکسیسم حرف زدن بد نیست، به مارکسیسم عمل کردن دشوار است. و بعد... با لحنی ساده پرسید: میتوانی به من گریم یاد بدهی؟ تعجب کردم و بهآرامی گفت: به تئاتر علاقهمندم، شاید بیایم بچهها را گریم کنم... و آن شب... زمستان بود. نفس روی سبیلها یخ میبست. آن جثه مقاوم و چالاک... آن پیکر ریز، اما یکپارچه تحرک و تلاش... میلرزید... با آن پیراهن و ژاکت تازه، با آن کت معمولی... عجیب اصرار داشت سرد نیست... گفت: لباس زیاد، دست و پاگیر است... گفتم: آخر این هم شد لباس. گفت: خیلی هم اشرافیه و دستش را که در جیب داشت از آستر بال کت بیرون [آورد] و با پنجهاش ادا درآورد. خندهام گرفت. خندید: شاید تو هم روزی لازم باشد آستر کتت را پاره کنی. سر در نیاوردم. در آن یخبندان هزاران متر قدم زدیم و او از زندگی کارگران میگفت. از زندگی دهقانها، از سندیکاها، از شرکتهای زراعی... از بانکها... از وامهای مردم تهیدست... و بعد... از روشنفکران بورژوایی میگفت: همه در خلوت و در حرف مبارزند! گفتم: چه میشود کرد؟ خندید. گفت: اگر برایم با دقت بگویی چه نمیشود کرد، به تو خواهم گفت چه میشود کرد. خاموش ماندم. برای آن که حتی بفهمی چه نمیشود کرد، باید کار کنی؛ باید جامعه را بشناسی، به دهات بروی، از کارخانه خبر داشته باشی، باید بدانی زیر این سقفها چه میگذرد و به آلونکهای پشت مجسمه اشاره کرد. از آن شب دیگر او را ندیدم. فکر میکنم آن شب همین که با تکان سر و تندی نگاه به آلونکها اشاره کرد، در میان همان آلونکها از من جدا شد. هر وقت به او فکر میکنم، آلونکها را در آن زمستان سرد میبینم و آن رفیق ریزنقش را که مثل گوزنی سرمازده در لابهلای آلونکها از من دور شد. مبارزی هنرمند بود. گاه شعر میسرود و گاه قصهای مینوشت. در نقد هنر و هنرمند اگرچه بیش از چند نوشته ندارد، بنیانگذار نگرش و شیوهای مارکسیستی در نقد هنر است. آن آخرین شبی که دیدمش از خانه تیمی به تئاتر آمده بود و من نمیدانستم. مثل کودکی روستایی، ساده و مثل توسنی کوهی هوشیار بود. رفیقی ساده و هوشیار، نقاد و مهربان... رفیقی انقلابی که به ما درسها آموخت».
منابع:
-
مصاحبه با غلامحسین ساعدی در پروژه تاریخ شفاهی هاروارد.
-
امیرپرویز پویان از چشم باقر پرهام، گفتگوی ناصر مهاجر با باقر پرهام، ایراننامگ، زمستان 1395.
-
گفتوگو با محمدتقی سیداحمدی، مبارزه مسلحانه دریچهای به دنیای جدید بود، فلاخن 110.