مرگ در میان شیرها و سوسمارها

شبح ضعیف و نحیف اعلیحضرت

1400/05/04

با ورود نیروهای متفقین به ایران در شهریور 1320 در جنگ دوم جهانی و به عبارت بهتر با اشغال ایران، رضاشاه مجبور به استعفا می‌شود و با ورود محمدعلی فروغی روند انتقال سلطنت از رضاشاه به محمدرضا شاه به آرامی اتفاق می‌افتد. انگلستان اصرار دارد که رضاشاه از ایران خارج شود و شاه دیکتاتور و قدرقدرت ایران علی‌رغم میلش چاره‌ای جز تن دادن به اراده انگلستان ندارد. او می‌ترسد اگر تبعید را نپذیرد دستگیر و محاکمه شود و سرنوشتی بدتر نصیبش شود. رضاشاه با کمک نیروهای انگلیسی از راه زمینی به بندرعباس منتقل می‌شود و سرانجام به جزیره موریس تبعید می‌شود. پس از گذشت حدود سه سال از تبعید رضاخان، او در روز چهارم مرداد سال 1323 فوت می‌کند. شاه سابق سکته قلبی کرده بود و وضعیت ایران در آن زمان به گونه‌ای بود که خبر فوت او بازتاب چندانی در ایران نداشت. مرگ رضاشاه اگرچه در آن زمان چندان انعکاسی در ایران نداشت، اما بعدها دست‌کم چندباری جنازه او بدل به مسئله‌ای جنجالی شد. رضاشاه در تبعید و به دور از قدرت مرد. اما تصویری که از روزهای تبعید او در دست است، تصویری روشن‌تر از چهره واقعی او به دست می‌دهد؛ تصویر مستبدی که تا لحظه مرگ نیز همچنان مردم ایران را رعیتی فاقد قدرت تعقل می‌دانست.

 

پس از کنار رفتن رضاشاه از سلطنت، او ابتدا با کشتی به بمبئی در هندوستان منتقل شد و سپس با کشتی اقیانوس‌پیما به جزیره موریس که آن زمان از مستعمرات انگلیس بود تبعید شد. بر اساس اسناد و خاطرات به جا مانده از آن دوران، رضاشاه و اطرافیانش در زمانی که در جزیره موریس به سر می‌بردند، مدام تلاش داشته‌اند از این جزیره رها شوند و به کشوری چون کانادا منتقل شوند. با وخامت حال رضاشاه و شدت گرفتن بیماری و به دلیل کمبود امکانات پزشکی در جزیره موریس و البته با کوشش‌های دولت ایران، سرانجام موافقت می‌شود که او به آفریقای جنوبی، دیگر مستعمره انگلیس، برود.

در این سال‌ها همواره تصویری جعلی از رضاشاه وجود داشته است و آن اینکه او با نگاهی بلندمدت موجب توسعه ایران شد و با برنامه نوسازی‌اش چهره ایران را متحول کرد. نوسازی آمرانه رضاشاه تبعات زیادی داشت و مسائل متعددی به ایران تحمیل کرد که بررسی‌های متعددی درباره آن وجود دارد اما جدا از این، تصویر عامیانه رضاشاه تصویر شاه مقتدری است که در جامعه آشفته ایران نظم به وجود آورد و به امور مختلف سروسامان داد.

اما تصویر واقعی رضاشاه تصویر فردی است که تا لحظه مرگش فردی به شدت مستبد بود و البته تندخویی و استبداد او فقط برای مردم ایران وجود نداشت و حتی در تبعید هم خوی استبدادی او وجود داشته است.

علی ایزدی، آجودان مخصوص رضاشاه و از کارمندان وزارت دربار و منشی مخصوص اشرف پهلوی، در تمام دوران تبعید همراه رضاشاه بوده و از میان مصاحبه‌ها و خاطرات به جامانده از او می‌توان تصویری از دوران تبعید و مرگ رضاشاه به دست آورد. البته توجه به این نکته ضروری است که ایزدی در تمام آنچه درباره رضاشاه و دوران تبعید او گفته و نوشته همواره این قصد را داشته که به تطهیر چهره او بپردازد اما با این‌حال می‌توان از نوشته‌های او به نکات قابل توجهی هم دست یافت.

علی ایزدی در بخشی از مصاحبه‌ای که با پروژه تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد داشته، می‌گوید رضاشاه تبعیدش از ایران را هم از چشم خارجی‌ها می‌دیده و هم از چشم ایرانی‌ها چرا که فکر می‌کرده اگر ایرانی‌ها میل نداشتند، خارجی‌ها نمی‌توانستند این طور وسیله فراهم بکنند که او از ایران خارج شود. او می‌گوید در دورانی که رضاشاه بیرون از ایران بوده همچنان اخبار ایران را هر روز پیگیری می‌کرده: «یکی از کارهایی که اعلیحضرت می‌کردند که شاید کسی باور نکند صبح که ساعت ۹ می‌آمدند در سالن می‌نشستند و رادیو را باز می‌کردند رادیو تهران را که در تهران خبر چیست؟ چه می‌گویند؟ چه نمی‌گویند؟ چه جور می‌گذرد روزگار، و تأسف می‌خوردند به وضع مملکت و اوضاعی که پیش آمده بود و به من می‌گفتند که فلان‌کس اگر من بودم هیچوقت نمی‌گذاشتم این مسائل پیش بیاید و حالا هم مثل اینکه بیشتر از این نباید انتظار داشت از ایرانی‌ها. برای اینکه اگر که علاقه داشتند به اینکه مملکتشان را یک سروصورتی داشته باشد اصرار در رفتن من نمی‌کردند و وضعی پیش نمی‌آوردند که من ناچار بشوم مملکت را ترک کنم».

رضاشاه در تبعید هم همچنان مردم ایران را رعیتی می‌دیده که قدرش را ندانسته‌اند و صلاح خودشان را تشخیص نمی‌داده‌اند. رضاشاه به همان شیوه‌ای از قدرت کنار رفت که به قدرت رسیده بود اما مقصر اصلی برکناری‌اش از سلطنت را همان مردمی می‌دانسته که در سال‌های حکومتش هرطور می‌خواست با آنها رفتار کرد.

ایزدی در مصاحبه‌اش درباره تصور رضاشاه از اینکه چرا ایرانی‌ها در تبعید او نقش داشته‌اند توضیحاتی می‌دهد و اتفاقاً توضیحات او در نوع خود جالب است. رضاشاه فکر می‌کرده ایرانی‌ها چون موجوداتی تنبل و تن‌پرور بوده‌اند از او حمایت نکرده‌اند و مانع تبعید او نشده‌اند: «چون معمولاً اعلیحضرت رضا شاه خیلی آدم سخت مرتبی بودند و از مردم تقاضا می‌کردند که کار خودشان را مرتب بکنند و سخت کار بکنند، این بود که خیال می‌کردند که بیشتر این انگیزه آنهاست که اعلیحضرت نباشند و مردم راحت و آسوده و هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند. مثل اینکه دیدیم که وقتی که اعلیحضرت رضاشاه رفتند مملکت از هم پاشیده شد و از بین رفت دیگر».

در مصاحبه تاریخ شفاهی هاروارد، ایزدی به مرگ رضاخان هم پرداخته است. او مرگ شاه سابق را این‌چنین تصویر کرده است: «ناخوش شدند ایشان. ایشان قریب دو ماه ناخوشی قلبی پیدا کردند که دکتر هم می‌آمد و می‌رفت و بعد یواش یواش حالشان رو به بهبود رفت، قدری هم راه می‌رفتند بیرون و با من هم صحبت می‌کردند و می‌گفتند که خوب بالاخره ناراحتی است و برای همه می‌آید... ولی چیزی که هست یک دفعه که شب خوابیده بودند صبح دیگر بلند نشدند معلوم شده بود به کلی فوت شدند دیگر و دکتر هم به من می‌گفت که آن ناراحتی قلبی که دارند ایشان ممکن است یک دفعه یک اتفاقی برایشان بیفتد».

علی ایزدی در خاطراتش به طور مفصل‌تر به دوران تبعید و مرگ رضاشاه پرداخته است. او در جایی از خاطراتش نوشته: «آثار ضعف و کسالت در اعلیحضرت روز به روز نمایان‌تر می‌شد. قیافه ایشان هر روز از روز پیش افسرده‌تر و شکسته‌تر می‌نمود. خوب به یاد دارم یکی از روزها بعدازظهر که ایشان طبق معمول و عادت دیرین خود مشغول قدم زدن در باغ بودند و من در خدمت ایشان بودم، همین‌طور که نگاهم متوجه ایشان بود، یکباره در برابر خود شبح ضعیف و نحیفی از اعلیحضرت مشاهده نمودم. پس از این‌که مدتی قدم زدند ناگهان به درختی تکیه کردند و صدا زدند یک صندلی برای ایشان بیاورند و پس از این‌که روی صندلی نشستند فرمودند:‌ چه ضرر دارد یک چایی بخورم.»

فردای آن روز رضاخان برای اولین‌بار راه رفتن صبح را ترک می‌کند و جلوی ایوان روی صندلی می‌نشیند. وقتی ایزدی پیش او می‌رود رضاشاه از درددل شکایت می‌کند. ایزدی می‌گوید می‌خواسته دکتر خبر کند اما رضاشاه مخالفت می‌کند و پاسخ رضاشاه به ایزدی خواندنی است: «مقصود تو را نمی‌فهمم، اگر تو تصور کنی عمری که در خدمت کشور صرف نشود به درد می‌خورد اشتباه کرده‌ای. من ملامحمد جعفر نیستم که بخورم و بخوابم. من در تمام عمر از بیکاری و آسایش گریزان بودم و هر وقت که نمی‌توانستم کار مفیدی انجام دهم آن وقت بود که احساس ناراحتی و درد و الم در خودم حس می‌کردم. اشخاصی که از نزدیک مرا می‌شناختند شاهدند، قبل از کودتا جز انزوا و گوشه‌گیری و تأسف به وضع مملکت هیچ‌گونه آمیزش و مشغولیاتی نداشتم. نه، تو ابداً خیال نکنی که من بیماری جسمی داشته باشم. من در نهایت سلامتی هستم.»

ایزدی می‌گوید رضاخان دستش را به قلب و کبدش می‌کشد و می‌گوید کوچک‌ترین عیب و اختلالی در اعضای بدنش وجود ندارد. او اما از قول خودش می‌گوید که به خوبی حس می‌کرده که اعلیحضرت به سختی نفس می‌کشیده و رنگش کاملاً پریده بوده و ارتعاش خفیفی در دست‌هایش پیدا بوده است.

تصویری که ایزدی از رضاشاه به دست می‌دهد تناقضی آشکار دارد با آنچه خود او در جایی دیگر از خاطراتش نقل می‌کند. ایزدی می‌گوید یک روز صبح پس از اینکه شمس پهلوی موریس را ترک می‌کند رضاخان دچار اضطراب و دلتنگی می‌شود. بعد فردای آن روز، ساعت پنج صبح در حالی که ایزدی هنوز از رختخواب بیرون نیامده صدای در اتاقش را می‌شوند و خیال می‌کند یکی از مستخدمین است و می‌گوید وارد شوید. ناگهان رضاخان را می‌بیند که داخل اتاق می‌شود و ایزدی سراسیمه می‌خواهد برخیزد و لباس رسمی بپوشد که رضاخان می‌گوید لازم نیست. رضاخان اندکی سکوت می‌کند و در این چند لحظه ایزدی فکر می‌کند چه اتفاقی افتاده که رضاخان صبح زود و به شکل ناگهانی به اتاقش آمده است. بعد رضاخان می‌گوید: «پس نوکرهایی که بنا بود از تهران برای ما بفرستند چه شد؟ فوراً کاغذ بردار و یک تلگراف با حضور من برای وزیر دربار تهیه کن و بنویس: اولاً والا حضرتها به طرف تهران عزیمت کردند و ترتیب لازم برای مراجعت آنها بدهید... تلگرافی هم از طرف من برای خود اعلیحضرت همایونی تهیه کن و بنویس: این‌ها که آمدند تنهایی و تأثر من زیاد شده، نوکرهایی که بنا بود از تهران به موریس بفرستید هنوز نیامده‌اند.»

علی ایزدی از یک‌سو می‌گوید وقتی رضاخان احساس درد می‌کرده، در برابر آمدن پزشک و معاینه مقاومت می‌کرده است. رضاشاه در لحظه بیماری و در حالی که درد جسمانی داشته همچنان به فکر ایران و سعادت مردم ایران بوده و نمی‌خواسته پزشک او را معالجه کند اما از سوی دیگر در تبعید و دور از ایران، دغدغه‌اش این بوده که خبری از نوکرهایی که باید از ایران برایش می‌فرستادند نیست و می‌خواهد هرچه زودتر نوکرهایش از ایران به موریس بروند. ایزدی می‌گوید نبودن نوکرهای ایرانی در ابتدای تبعید به موریس «بلیه بزرگی» برای آنها بوده است.

ماجرا این بوده که از تهران چند نفر نوکر و آشپز همراه رضاخان بوده‌اند. ایزدی می‌گوید آنها از لحظه‌ای که در کشتی مشخص می‌شود مقصد جزیره موریس است می‌خواهند برگردند اما به «احدی اجازه بازگشت به تهران داده نمی‌شد» و در نتیجه آنها هم به اجبار به تبعید می‌روند. اعتراض آنها در موریس در نهایت باعث می‌شود به تهران برگردند. بلیه بزرگ رضاشاه و همراهانش در تبعید به روایت علی ایزدی این بوده: «وقتی اجازه بازگشت آنها به تهران داده شد، با این‌که می‌دانستند به جای آنها از تهران مستخدمین دیگری خواسته‌ایم، تأمل نکردند تا آن مستخدمین برسند و کار خود را رها کرده به تهران حرکت کردند و به جای آن‌ها موقتاً از مستخدمین بومی موریس به خدمت گماردیم.»

از سوی دیگر علی ایزدی می‌گوید رضاشاه در ابتدا بیماری‌اش را انکار می‌کرده و نمی‌خواسته دکتر او را ببیند و حرف از سعادت مردم ایران می‌زده اما وقتی درد او بیشتر می‌شود و بیماری جدی می‌شود، فشار می‌آورد که اجازه دهند به کانادا منتقل شود: «بیماری اعلیحضرت موجب شده بود که ایشان برای عزیمت به کانادا و ترک موریس بیشتر اصرار نمایند. مجدداً به من امر فرمودند که راجع به این موضوع با مأمورین وارد مذاکره شوم و من هم از آن روز همه روز مرتباً مشغول این مذاکره بودم و پس از چند روزی بالاخره اظهار امیدواری کردند که شاید بتوانید به وسیله کشتی که قریبا از موریس به طرف آفریقا حرکت خواهد کرد و فرماندار موریس سربید کلیفرد و خانم ایشان هم با آن قصد مسافرت دارند وسایل مسافرت اعلیحضرت را نیز فراهم آورند.»

اما یکی دیگر از بهترین تصویرهای رضاخان هنگامی که می‌فهمد باید به موریس برود، توسط سر ریدر بولارد و سر کلارمونت اسکراین در کتاب «شترها باید بروند» ارائه شده است. در جایی از این کتاب، به روشنی می‌توان دید که رضاخان قدرقدرت و مستحکم که هیچ چیز تکانش نمی‌داده چگونه به یکباره به فردی ترس خورده و حقیر تبدیل شده است: «تصمیم گرفته شده که اعلیحضرت همایونی و اعضا خانواده سلطنتی که همراه هستند، همگی به یکی از جزایر متعلق به انگلستان به نام موریس تشریف‌فرما شده و در آنجا به صورت مهمان دولت ما تا چند ماه آینده اقامت فرمایند. شاه گفت: موریس؟ موریس؟ موریس کجاست، من تاکنون اسم آن را نشنیده‌ام تو اصلاً درباره چی صحبت می‌کنی؟ ... چون آنها هیچ‌گونه اطلاعاتی راجع به جزیره موریس نداشتند، از روی نقشه کوچک کتابخانه کشتی محل موریس را به آنان نشان دادم که به صورت نقطه کوچکی در فاصله یک اینچ و نیمی سمت راست قاره آفریقا قرار داشت. با مشاهده محل جزیره، آهی کشید و گفت: آفریقا؟! ما را بین شیرها و سوسمارها خواهید برد؟».

منابع:

- مصاحبه علی ایزدی با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد.

- رضاشاه: خاطرات سلیمان بهبودی، شمس پهلوی، علی ایزدی، به اهتمام غلامحسین میرزاصالح، نشر طرح نو.

- شترها باید بروند، کلارمونت اسکراین، ریدرویلیام بولارد، ترجمه حسین ابوترابیان، نشر نو.

 

رضا شاه تاریخ شفاهی هاروارد علی ایزدی

دیگر مطالب تاریخ شفاهی

پیام و پیمان

از غیاب شاعر معاصر مطرح، امیرهوشنگ ابتهاج معروف به هوشنگ ابتهاج با تخلصِ «ه. ا. سایه»، یک سال گذشت. سایه، غزل‌سرایی که به سرودن شعر نو نیز می‌پرداخت و همزمان به شعر قدیم و جدید ایران، به شعر نوِ نیما و غزل شهریار ارادت داشت، به دلیل فعالیت‌های سیاسی‌اش چهره‌ای شناخته‌شده بود. درباره ادوار مختلفِ شاعری‌ و سیاست شعری او نظرات مختلف و نقدهای تند و تیزی وجود دارد و البته خودِ هوشنگ ابتهاج نیز در کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» که گفت‌وگوی شش‌ساله با میلاد عظیمی و عاطفه طیه است از خاطرات نُه دهه زندگی پرفراز و نشیب خود سخن گفته است و به زبانی صریح و بی‌پرده درباره چهره‌های مختلف فرهنگی و سیاسی معاصر اظهارنظر کرده است. درباره مواضع سیاسی ابتهاج تردیدی نیست که او به حزب توده نزدیک بوده است اما ارتباط سایه با حزب توده فراز و نشیب‌هایی داشته که خود او نیز در معدود مصاحبه‌هایش به آن پرداخته است. به مناسبت سالمرگ سایه در 19 مرداد سال گذشته به ارتباط او با حزب توده و فعالیت‌های سیاسی شاعر، از قول خودش و از منظر همفکرانش نگاهی انداخته‌ایم. 


افسانۀ ملکم خان

در میان مشروطه‌خواهان و روشنفکرانِ موثر در انقلاب مشروطه ایران، میرزا ملکم خان ناظم‌الدوله از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است. ملکم خان (1212-1287) از سرشناس‌ترین روشنفکران سیاسی دورانی است که جنبش مشروطیت در ایران آغاز شد و به ثمر رسید. او هم در دره سلطنت ناصرالدین شاه و هم در دوره مظفرالدین شاه در پیشبرد تفکر قانون‌خواهی و مشروطه‌طلبی تأثیر بسزایی داشت. ملکم خان و طالبوف، از معدود روشنفکران معروف آن دوران بودند که این بخت را داشتند تا انقلاب مشروطه و به ثمر رسیدن مبارزاتِ قانون‌خواهی را تجربه کنند. ملکم خان دو سال بعد از اعلان مشروطیت هم در قید حیات بود و تحولات ایران را از دور می‌دید. درباره ملکم خان، شیوه تفکر و زندگی سیاسی او و مهم‌تر از همه، نقشی که در تحولات فکری دوران مشروطه داشت، تاکنون نقد و نظرات مخالف و موافق بسیاری مطرح شده است که یکی از آنان، کتاب «مشروطه ایرانی» دکتر ماشاالله آجودانی است که فصلی از آن را به شخصیت سیاسی ملکم اختصاص داده و سعی داشته تا تصویر واقعی‌تری از این روشنفکر مطرح مشروطه ترسیم کند. 


جوی خون و جدایی دربار از ملت

وضعیت آشفته اقتصادی از یک‌سو و رشد آگاهی سیاسی از سوی دیگر باعث شده بود که در سال 1284 زمینه‌های بروز انقلاب سیاسی و اجتماعی بزرگی در ایران فراهم شود. از ماه‌های ابتدایی سال 1284 تا مرداد 1285 که فرمان مشروطیت صادر شد ایران بحران‌ها و وقایع‌ مهمی را پشت سر گذاشت و محرم آن سال نیز تحت تاثیر وضعیت اجتماعی و سیاسی کشور بود. در این بازه زمانی چند موج اعتراضی یکی پس از دیگری سر رسیدند و تشکیل کمیته‌ها و گروه‌هایی که به سازماندهی اعتراضات می‌پرداختند در پیشبرد اعتراضات نقشی محوری داشتند.


کارگران چاپخانه و اولین اعتصاب سراسری تاریخ مطبوعات

در روزهای پایانی تیرماه 1286 و در پی توقیف نشریه «حبل‌المتین»، کارگران چاپخانه در کنار روزنامه‌نگاران و کتابداران اعتصاب کردند. از این اعتصاب سراسری با عنوان اولین اعتصاب سراسری در تاریخ مطبوعات ایران یاد شده است. اعتصابی که حدود یک هفته ادامه داشت و در نهایت با حصول نتیجه به پایان رسید. در پی این اعتصاب سراسری مقامات مجبور به پذیرش خواست اعتصاب کنندگان شدند و از حبل‌المتین رفع توقیف شد. این تنها کنش قابل توجه کارگران چاپخانه در آن دوره نبود. آنها در آن زمان با سازماندهی فعالیت‌هایشان و تشکیل اولین اتحادیه کارگری گامی بلند در تاریخ مبارزات کارگران در ایران برداشتند. سازماندهی کارگران چاپ هم حول امور صنفی بود و هم حول تحولات سیاسی و اجتماعی عصر مشروطه. آنها همچنین نشریه‌ای منتشر کردند که امروز به عنوان سندی کارگری اهمیتی بسیار دارد. 


راهی در ظلمات

احمدرضا احمدی، شاعر نوگرای معاصر بیستم تیر ماه در سنِ 83 سالگی از دنیا رفت. احمدی، شاعر، نویسنده، منتقد هنری، و از اعضای دوران طلاییِ کانون پرورش فکری کودکان ‌و نوجوانان بود و از پیشگامان جریان موج نو که در سال ۱۳۴۳ به همراه با چهره‌های سرشناسی همچون نادر ابراهیمی، اسماعیل نوری علاء، مهرداد صمدی، محمدعلی سپانلو، بهرام بیضایی، اکبر رادی، جعفر کوش‌آبادی، مریم جزایری و جمیله دبیری گروه «طرفه» را تأسیس کرد. عمده اعضای «طرفه» دانشجویانی بودند که سودای انقلاب ادبی در سر داشتند. احمدرضا احمدی از آغاز شعر سرودن در قالب شعر موج نو‌ و سپید خود را به‌عنوان شاعری نوگرا معرفی کرد که در سنت نیمایی شعر می‌سرود. با اینکه احمدی در زمینه‌های مختلف شعر و قصه کودکان و نمایشنامه و حتی رمان فعالیت داشته است بیش از همه به‌واسطه شعرها و نوع نگاهِ متفاوتش به شعر نیمایی شهرت یافت و تا آخر عمر نیز به‌عنوان شاعری که شعرهای ساده و سرراست اما عمیق سرود شناخته می‌شد.   


سفر شاه به آلمان

خرداد 1346 مصادف با اواخر ماه مه و اوایل ماه ژوئن 1967، محمدرضاشاه پهلوی به همراه فرح پهلوی با دعوت رسمی رئیس‌جمهوری وقت آلمان به این کشور رفتند و به بازدید از چندین شهر آلمان پرداختند. سفر آنها اما تبعات زیادی هم برای حکومت شاه و هم برای جامعه آلمان داشت. علی‌رغم تمام فشارهای پلیس آلمان شاه به هر جا که می‌رفت دانشجویان معترض سایه‌به‌سایه‌اش تظاهرات می‌کردند. دوم ژوئن (12 خرداد) و در جریان بازدید شاه از برلین غربی تظاهرات مخالفان به قدری گسترده شد که نیروهای پلیس توان کنترل آن را نداشتند. در این روز یک دانشجوی آلمانی که در تظاهرات ضد شاه شرکت کرده بود کشته شد و این اتفاق به تغییر و تحولات بزرگی در جنبش دانشجویی آلمان منجر شد. رد این اتفاق در جنبش‌های چپ 1968 هم دیده می‌شود. از عکس و فیلم‌هایی که از آن روز منتشر شده، لباس‌شخصی‌ها و چماق‌بدستان طرفدار شاه که همراه با او از ایران به آلمان رفته بودند هم دیده می‌شوند و درواقع نیروهای امنیتی و سرکوبگر سوغاتی شاه در آلمان بودند.


نبرد با سیاست

 باقر پرهام، مترجم و از روشنفکران موثر و نامدار معاصر، هفتم خرداد در دیار غربت و در آستانۀ 88  سالگی چشم از جهان فروبست. باقر پرهام تفکرات چپ داشت اما همواره بر استقلال رأی خود و تلقی خاصی که از مارکسیسم داشت و گاه از جریان چپ مسلط فاصله می‌گرفت، اصرار می‌ورزید. او مترجم و پژوهشگری تمام‌وقت و پرکار بود و آثار مبنایی و ارزشمندی در طول عمر خود به یادگار گذاشت. آثار مهمی از کارل مارکس مانندِ ترجمه «گروندریسه» (مبانی نقد اقتصاد سیاسی) همراه با احمد تدین، «نبردهای طبقاتی در فرانسه از ۱۸۴۸ تا ۱۸۵۰»، «هیجدهم برومر لوئی بناپارت»، آثاری از هگل با عنوانِ «استقرار شریعت در مذهب مسیح» و «پدیدارشناسی جان»، هم‌چنین کتاب‌هایی از امیل دورکیم، ریچارد سنت، لئو اشتراوس، میشل فوکو، روژه گارودی و ریمون آرون از آثار مهمِ به‌جامانده از او است. پرهام دانش‌آموخته دکترای جامعه‌شناسی از فرانسه بود و نیز، از اعضای موثر کانون نویسندگان ایران بود که در دورانِ طلاییِ کانون نقشی عمده و محوری داشت و در سال ۱۳۵۸، همراهِ احمد شاملو، محسن یلفانی، غلامحسین ساعدی و اسماعیل خویی، از اعضای هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران بودند. او یکی از سخنرانان اصلی ده شب گوته نیز بود که در تاریخ ادبیات و روشنفکری معاصر به‌عنوان مهم‌ترین رویداد انقلابیِ ادبی از آن یاد می‌کنند.