سیمین دانشور در دوران بعد از كودتاي 1299 و روي كار آمدن دودمان پهلوي به دنيا آمد و با آرمانهای انقلاب مشروطه زيسته بود. سیمینِ جوان در دهه بيست اشغالِ کشور توسط نیروهای متفقین، شکست نهضت ملی، استعفای رضاشاه و جانشینی محمدرضا شاه را از سر گذراند. دانشور در دورانِ نطق هاي آتشين و آرمانهاي سياسي، همواره ميانهرو بود و شايد از همين رو بهعنوان نخستين رئيس كانون نويسندگان ايران انتخاب شد، چراكه طيف وسيعي از نويسندگان و روشنفكران، از تندترين چهرههاي سياسي تا محافظهكاران، او را به اعتدال و انصاف قبول داشتند. دانشور از نخستين دختران دیپلمه کشور و از نسلِ نخست داستاننويسان مدرن زن بود، و نخستين زني كه دکترای زبان و ادبیات فارسی گرفت. او در شیراز، شهر ادب چشم به دنيا گشود. پدرش محمدعلی دانشور و مادرش قمرالسلطنه حکمت اهلِ كتاب و ادب بودند. محمدعلی دانشور براي آموختن علم طب به فرانسه و آلمان رفته بود و از دوستداران فرهنگ و ادبيات و پزشكي مردمي بود. قمرالسلطنه حکمت از خاندان اشرافي برخاسته بود و دستي در سرودن شعر و نقاشي داشت. دانشور در چنين زمينهاي باليد. در سالروز درگذشتِ سيمين دانشور در 18 اسفند 1390، نامهاي از ابراهيم گلستان خطاب به دوست و همولايتياش سيمين را مرور ميكنيم.
ماجرای «نامه به سیمین» که در قالبِ کتابی در نشر بازتابنگار منتشر شده، از این قرار است که ابراهیم گلستان نامهای به سیمین دانشور مینویسد و شش ماه بعد، سیمین پاسخی مینویسد و درست شش ماه بعد از آن ابراهیم گلستان دوباره دست به قلم میبرد و خطاب به او نامهای مینویسد که روایتی است از وضعیتِ تاریخی روشنفکری ایران و روایتی از سیمین و جلال آلاحمد و دیگران. نامه اینطور آغاز میشود: «سیمین عزیزم عیدت مبارک، حالا که قرار است سنتها حفظ شود هرچند یا در اصل بیمعنی بودهاند یا بعدها حوادث آنها را، هرچند هم موقتی، بیمعنی کرده است. اما این نامه را برای تبریک عید نمینویسم. سال پیش نمیدانم چندم چه ماهی بود که برایت نامهای فرستادم و تو بعد از شش ماهی پاسخ آن را دادی. از آن زمان شاید شش ماهی گذشته است اما این تأخیر برای مقابله با آن تأخیر نبوده است، و حالا که مینویسم برای این است که کسی به من گفت که تو داری میروی به آمریکا، و من به خودم گفتم چرا سر راه نیایی اینجا که بعد از بیست سال باز همدیگر را ببینیم. حضرت فرمود ...کز این دوراهه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن. که البته برحسب سیاق روزگار اگر هم نتوان بههم رسیدن سر مویی از چیزی کسر نمیشود اما در این زمینه خود آدم است که مطرح است نه پنج هزار میلیون آدمهایی که در همین لحظه در دنیا هستند و بیشمار هزار میلیونهایی که بعد خواهند بود و دانسته نیست که چگونه خواهند بود، اگر توانند بود.» بعد گلستان مینویسد که این دلبستگی و دیدار دوباره شاید در مقوله نوستالژی گذاشته شود اما چنین نباید باشد. «آدمهای فراوانِ دور و نزدیکی هستند که در زندگی آدم بودهاند اما همانوقت هم نبودهاند یا اگر بودهاند بهراحتیِ خود آدم چندان دور رفتهاند که گویی نبودهاند. اگر هم نوستالژی باشد به هر حال پیش من بر پایه یک رشته ارزیابی و هم یکدسته ربطهای ناشناخته است. گاهی این ربط و رشتهها بریده نمیشود، حتی با مرگ.» سیمین دانشور نزدِ گلستان از چنین آدمهایی است. در نامه گلستان سَر حرف باز میشود و تا صد و چند صفحه ادامه پیدا میکند، چنانکه خود گلستان مینویسد: «میبینی سیمین جان آدم پیدا کردهام برایش حرف بزنم، و هی دار هم میزنم. چه عیب دارد. ما همدیگر را خیلی وقت است که میشناسیم» و اینجاست که گلستان خاطرات گذشته را به یاد میآورد و نقل میکند، از کودکیِ سیمین و آشناییاش با خانواده او و بعدها نشست و برخاستهایشان در محافل ادبی و روشنفکری. «من هنوز به یاد دکتر میرزا محمدعلی خان هستم با آن لحن مهربان آرام و گرمش که وقتی بچه چهار-پنج ساله بودم و مرا پهلوی او میبردند در مطبش نزدیک حمام سرو در آن اتاق مطب در بیرونی خانهاش به من محبت میکرد و یک شیشه آبنبات فرنگی میداد که سرش بست فلزی داشت که هوا و رطوبت را از توی شیشه دور نگه میداشت. میررا محمدعلی خان خوب مردی بود... آخرین باری که او را دیدم درست یک همچو روزهایی در سال 1320، یک روز یا دو روز بعد از عید نوروز سال 1320 بود و ما مسابقههای دو و میدانی قهرمانی با اصفهان و تهران داشتیم. نمیدانم این را برایت پیش از این گفتهام یا در نامه قبلی نوشتهام، یا گویا به هر حال جایی نوشتهام یا به کسی گفتهام...» بعد گلستان تعریف میکند که میرزا محمدعلی خان چادر بهداری را در گوشه میدان نزدیک به انتهای خط آخر دو صد متر بر پا کرده بود و میز دوا و پانسمان را گذاشته بود و با دستیارش به تماشا ایستاده بود. بعد از روایت خاطراتی از ایام گذشته نوبت به بحثهای جدی روشنفکرانه و انتقادیِ گلستان میرسد، با اینهمه و بهرغمِ تمام انتقادات و ایراداتی که گلستان از تفکر یا حرفهای سیمین در آن نامه دارد، در تمام طول نامه، او سیمین را نوعی سنگ صبور و مخاطبی میداند که حرفهایش را میفهمد و از اینرو بارها اشاره میکند که ما همدیگر را از قدیم میشناسیم. گلستان جایی هم گفته بود که «سیمین هم برای من دختری است که اولین بار او را در حیاط خانهشان دیدم. مرا برده بودند مطب دکتر دانشور که دیدم دختری تنها با خودش در حیاط خلوت خانهشان که مطبِ دکتر دانشور هم بود دارد بهقول تهرانیها اکر دوکر یا لیلی بازی میکند. این تصویر از سیمین تأثیر عجیبی بر من داشت و در ذهنم ماند.»
بحثِ جدی با سیمین که از خلالِ آن ما با طرز فکر دانشور و شخصیتش آشنا میشویم، از نامهای آغاز میشود که او به گلستان نوشته و در آن از «خانهتکانی» سخن گفته که در این بیست سال بلکه قریب چهل سال گاه به گاه به آن دست میزند و گلستان با اشاره به این خانهتکانی فکری مینویسد: «کار خوبی است به شرط آنکه وقتی گَردها را گرفتیم همان اثاث را در همانجاها برای همان منظورها یا بی منظوریها نگذاریم. مسئله اساسی نگاه کرده به الگوست. آن الگویی که روحی است و از آن غافلیم مشکل است شناختن و عوض کردنش، اما لازم است شناختن و کوشش به اصلاحش. اما آن الگوهایی که جسمیت و عینیت دارند حتما باید شناخته شوند و حتما میشود عوضشان کرد اگر گذشت و صمیمت داشته باشیم. نکنیم همان گمشدن در حلقه بسته است و داستان یابوی عصاری.» سیمین در نامهاش گلایه میکند که روشنفکران و فراتر از آن، مردمِ این مملکت خود را تافته جدا بافته میپندارند و از نوعی خودشیفتگیِ ایرانی سخن میگوید که از موانع ما بر سر راه پیشرفت است. «مطلقا درست تشخیص دادهای که این داعیه بزرگی داشتن و خود را تافته دانستن عیب بزرگ جامعه ماست که مزمن شده است... وقتی عده بیشتر گوسفندها از یک طرف رفتند conformism حکم میکند که هر واحدی که از جا تکان نخورده یا به طرف دیگر رفته تک بماند و انگشتنما و مخالف بقیه خوانده شود. واقعیت این است که آن واجد برجای مانده شاید کر بوده، شاید کور بوده، اما شاید هم میدانسته که آن راه عمومی غلط است و شاید به طرف سلاخخانه میرود.» دانشور معتقد است در جوابِ این حس تافته جدا بافته بودن «باید اعتراف کنیم که کرم همین لجن هستیم»، گلستان اما زیر بار نمیرود: «البته که در این لجن هستیم و چه اعتراف کنیم چه نکنیم، بوی گند اطراف که رویمان مینشیند شاهد این واقعیت است و ناچار آن را روشن میکند، اما ورای این واقعیت یک وظیفه انسانی و وج.دی داریم و آن اینکه از حد کرم بودن و از حد لولیدن در لجن جدا شویم. من اگر تا پای دار هم بروم حاضر نیستم در حد فیلمسازی مثل سیامک سایقی سابق و پرتهای بهظاهر مترقی بعدی در ایران یا اینها که نظایر آنها هستند در فرنگ فیلم بسازم. نسازم فیلمساز بهتری هستم. اگر تا پای دار هم بروم حاضر نیستم مثل بهآذین و آن مرحوم مستوفی و جواد فاضل که همه عینا مثل هم هستند فقط رو به قبلههای گوناگون ایستادهاند بنویسم. حالا هرچه میخواهند بگویند. من که کرم همین لجن هستم نه لجن را قبول دارم و نه کرم بودن را.»
گلستان جز پاسخ دادن به نظرات سیمین در نامهاش، سراغ خاطراتی از جنجالهای روشنفکری قدیم هم میرود که پای بیشتر آنها به خانه سیمین دانشور و جلال آلاحمد میرسید و در همه این بحث و جدلها سیمین نقشی پررنگ دارد. او از خاطرهای میگوید مربوط به بیست و شش هفت سال پیش از نوشتن این نامه، که گلستان کتاب «شکار سایه» را چاپ کرده و بهآذین در مجلهای به آن فحش داده و سیمین سخت برآشفته است: «شب که آمدم خانهتان اصلا تعجب کردم که تو و جلال چرا آنقدر ناراحت این کار آن آدم سادهلوح شدهاید، و حتی وقتی جلال و داریوش یک چیزهایی در دفاع از من یا در تعریف از کتاب نوشتند، درست یادم نیست در کجا، من باز تعجب کردم که این الکودولک یا به قولِ ما شیرازیها این چلکمُسه بازی برای چیست...». نامه مفصل گلستان به سیمین از یک درد دل دوستانه و یادآوری خاطرات فراتر میرود و به نقب و نقد گذشته و تاریخ معاصر ما و حتی پیشتر میرسد و نقش روشنفکران و نویسندگان در رقم خوردن این سرنوشت تاریخی، گرچه خودش میگوید در نامه اشاراتی هست که نیاز به توضیح بیشتر دارد اما زمانِ نوشتن آن نیازی ندیده چراکه این نامه برای کسی نوشته شده که خود این چیزها را بهتر میدانسته: «این نوشته فقط و منحصرا یک نامه بوده است از من به سیمین. این نوشته برای بیان عمومی فکر یا به قصد چاپشدن نوشته نشده بود. این نامهای بود منحصرا و فقط از یک نفر به یک نفر دیگر. حاجتی هم برای بیان فکرهایی که او خوب میشناخت اصلا نبود... من آن را در چهارم فروردین ۱۳۶۹ نوشته بودم و فرستاده بودم.»
نامه به سیمین البته جنبه دیگری هم دارد: اینکه از خلال حرفهای گلستان میتوان تصویری از شخصیت سیمین دانشور ترسیم کرد که منتقد اما اهل مدارا بوده و سخت در پی گفتوگو و جستوجوی حقیقت، و از همه مهمتر شاید نقدپذیری و گشودگی اوست، چراکه گلستان بارها از روشنفکران و در صدر آنها از جلال نام میبرد و تندترین نقدها را به آنها وارد میکند و همین که سیمین مخاطب این حرفهاست، معلوم است که گلستان حد و حدود تحمل سیمین را میدانسته و هرچه در دل و در ذهن داشته بدون هیچ تعارف و رودربایستی روی کاغذ میآورد و در عین حال از دوستی عمیق میگوید که با این حرفها خدشهدار نمیشود چراکه سیمین میداند او از چه میگوید. در صفحات آخر نامه مفصلش مینویسد: «سیمین، عزیز من، من چه میگویم؟ حاجب برای نمونه آوردن از بیست قرن پیش یا از جاهای دیگر نیست. تنها به یاد بیاور که از حدود سالهای از شیراز بیرونآمدنهامان چه حادثات که پیش آمد در داخل حدود دوستیها و آشناییهامان، آشناییهای خصوصیمان. آنگاه آن دیدهها و تجربهها را قیاس کن با آنچه از همین دوره در ذهن مردم امروز ایران است. یا حتی از زمان مصدق، از وقتی که همسر جلال شدی. چهل پنجاه سالی از آن روزها رفته است، و هر کسی بعد از آن آمد چندان چیزی از اجزای اساسی هر آنچه رفت نمیداند، نمیبیند جز یک تصور و تصویر محو سادهای که در آیینههای دق مانده است. این دیگر حساب قرن و بیشتر نیست...» و این گفتوگو با سیمین، همچنان ادامه دارد، تا صفحه 103 و بقیه نامه دیگر در دست نیست.