تاریخ دقیق تولد عارف قزوینی مشخص نیست و خودش نوشته که «اگر نتوانستم از عهده تعیین روز یا شب یا ساعت یا دقیقهای که از کتم عدم، قدم به عرصه وجود گذاشتهام به خوبی برآیم تقصیری از برایم نخواهد بود... تولدم قزوین است ولی زیست و زندگانیام در شهر عشق». زندگی عارف پر است از فراز و نشیبها و مشقتهای زیاد که خود بخشی از آنها را شرح داده است. عارف در دوم بهمنماه 1312 درگذشت در حالی که در سالهای حیاتش همواره نسبت به سیاست حساس بود و حتی میتوان گفت که او در پنجاهوپنج سالگی دقمرگ شد.
ابوالقاسم عارف قزوینی در سال 1257 در قزوین متولد شد. در این سال، ناصرالدینشاه در سیامین سال سلطنتش بود و حدود هفدهسال از مرگ آقا علیاکبر فراهانی، ردیفدان و نوازنده تار دربار قاجار میگذشت. زندگی عارف با بیداری مردم و جنبش مشروطه پیوند خورده و او را میتوان محبوبترین شاعر عصر مشروطه دانست؛ در همان زمان مطبوعات و مردم او را با عنوان «شاعر ملی» مینامیدند. عارف چهرهای چندوجهی بود اما شاید اهمیت اصلی او در تاثیری بود که بر موسیقی ایرانی گذاشت. خودش گفته بود وقتی من شروع به ساخت تصنیفهای ملی و وطنی کردم این تصور وجود داشت که باید برای گربهها و فلانهای دربار تصنیف ساخت. عارف تصنیفهایش را در پیوند با بیداری مردم و جنبش مشروطه ساخت و در زمان حیاتش بدل به چهرهای شناختهشده حتی در نزد مردم عادی جامعه شد.
«خیلی متأسفم از اینکه دوره عمر به تأسف گذشته خود را که از شدت پریشانی و بدبختی، همیشه میل داشتهام فراموش کرده باشم، به اختصار هم ننوشته که پس از مرگ من چهار نفر از دوستان یا علاقهمندان به این آب و خاک یا اشخاص بدبخت و بدزندگانی مانند من بدانند از دست زندگی به من چه گذشته است. خدایا وجدان خود را به شهادت میطلبم که آنچه را مینویسم عین حقیقت است. پس اگر در غزلی گفته شده است:
محیط گریه و اندوه و غصه و محنم
کسی که یک نفس آسودگی ندید منم
دروغ نگفته یا اینکه اگر در غزل دیگری دلتنگی و شکایت به این زبان کرده:
به مرگ دوست مرا میل زندگانی نیست
ز عمر سیر شدم، مرگ ناگهانی نیست
تحقیقاً پاس شرافتدوستی را منظور داشته، آنچه گفتهام خلاف نبوده است».
این عبارات را محبوبترین شاعر دوران مشروطه درباره زندگی خودش نوشته است. زندگینامهنویسی، خاطرهنویسی و حتی سفرنامهنویسی چندان در ایران مرسوم نبوده و این شاید بیش از هرچیز به خاطر ملاحظات سیاسی و مذهبی بوده است. در این میان، عارف قزوینی از معدود چهرههایی است که صادقانه درباره زندگی و عقایدش نوشته و این منبعی مهم و قابل اعتماد در ترسیم چهره واقعی او است. عارف در متنی با عنوان «تاریخ حیات» که میتوان آن را زندگینامه خودنوشت او دانست، درباره فراز و نشیبهای زندگیاش نوشته است. از آنچه عارف درباره خودش نوشته، تا حدودی میتوان به روحیات و عقاید و ویژگیهای شخصیتیاش پی برد. جز این، نامهها و شعرها و تصنیفهای او نیز تکههای دیگری از پازلیاند که به واسطه آنها تا حد زیادی میتوان به درکی از چهره واقعی عارف دست یافت.
عارف قزوینی اگرچه چهرهای معاصر و متعلق به عصر مشروطه است، با اینحال اما شرح زندگی و نیز آثاری که از او بهجامانده گاه با تحریف و حذف و در مواردی با جعل آمیخته است. بخشی از این جعل و تحریف به دلایل عقیدتی و سیاسی رخ داده است. خود عارف هم این نگرانی را داشته است که پس از مرگش به اشتباه درباره او و کارهایی که کرده قضاوت کنند. این ترس عارف شاید ریشه در بدبیاریهایش در طول زندگیاش داشته و او فکر میکرده که پس از مرگش نیز این بدبیاریها رهایش نخواهند کرد. او اگرچه هنرمندی بود که در دوران خودش کاملاً شناخته شده بود، اما هیچگاه زندگی آرام و آسودهای نداشت و میتوان گفت که منزوی و مردمگریز هم بود.
بر اساس آنچه از عارف به جامانده و آنچه دربارهاش میدانیم، میتوان گفت که او چهرهای چندوجهی است که در سه حوزه شعر، موسیقی و آواز فعالیت کرده و جز این، هنرش همواره با سیاست پیوند داشته است. امروز صفحه گرامافونی از عارف در دست نیست و درواقع نمیتوان صدای او را شنید اما وصف صدای او در گفتهها و نوشتههای دیگران آمده است. عارف بیشتر تصنیفسازی بود که ملودیپردازی و ترانهسرایی آثارش را هم خودش انجام میداد. زندگی سیاسی و هنری عارف درهمتنیده است و نمیتوان این دو وجه را در زندگی او از هم جدا کرد. آنچه پس از مرگش هم از او باقی مانده بود نشانهای است روشن از وضعیت زندگیاش: چند استکان، بشقاب، قلم، پتو و... که برخی از آنها هم برای دوستانش بودند. عارف زندگی پریشانی داشت و پریشاننویس هم بود و این در نوشتههایش آشکار است.
عارف بیش از هرچیز فرزند زمانهاش بود، زمانهای که از پرتلاطمترین دورههای تاریخ معاصر ایران است. محمدعلی سپانلو درباره پیوند عارف با وضعیت تاریخیاش نوشته:
«در او جوهری دیگر نیز وجود داشت، که گویی در انتظار کشف و استخراج شدن در فرصتی تاریخی سر میکرد. سرانجام این فرصت در پرتو بیداری تدریجی مردم و دستاورد بزرگ آن، یعنی جنبش ملی مشروطیت، فرارسید. عارف که خط و موسیقی و مقدمات فارسی و عربی را آموخته بود، به تهران آمد و با بالا گرفتن شعلههای انقلاب، من پنهان او جلوهگری آغاز کرد. جوان بیآرمان و بیافق، که به سبک دورانش از هستی و مردم اطراف خود طلبکار بود –بیآنکه مسئولیتی بپذیرد- اما در ژرفنای روحش عاصی و بیقرار و جویای تازگیها بود، ناگاه خود را با زمینههای جذاب یک انقلاب مردمی روبهرو دید.»
شعرهای آغازین عارف که بیشتر شعرهایی شخصی است، تحت تأثیر فضای تاریخی و اجتماعی دوران به شعرهایی اجتماعی بدل شد. خودش درباره این تغییر در شعرش نوشته:
«... من نیز از ایام کودکی، تا هنگامی که عشق به وطن عزیز خود پیدا کردم، که هر عشقی جز این عشق (عشق نَبوَد عاقبت ننگی بود)، کمتر وقتی بوده است که بیعشق و محبت زیست کرده، بعد از عشق وطن هم اگر سرگرمی به جایی یا دلباختگی به هوایی داشته، بهانهام این بوده است: مرا ز عشق وطن دل به این خوش است که گر/ ز عشق هرکه شوم کشته، زاده وطن است».
عارف را هنرمندی پاکباخته نامیدهاند که جز به وطن و آزادی به چیز دیگری حتی اگر به سود خودش هم بوده وفادار نبوده است. از اینروست که به اعتقاد سپانلو میتوان او را «بهترین نماینده شورش انقلابی و بزرگترین مدافع معصومیت و حقانیت شهیدان و قهرمانان مشروطه دانست».
درباره عارف دو رویکرد کلی وجود دارد و میتوان رد این دو رویکرد را حتی در زمان حیات خود او نیز دید. در حالی که عارف در زمان حیاتش با عنوان شاعر ملی شناخته میشد، ایرجمیرزا در منظومه «عارفنامه» به نقد او پرداخته و او را تصنیفساز نامیده است. ملکالشعراء بهار نیز عارف را «عوام» دانسته بود. او با عارف بر سر قضیه جمهوریخواهی اختلاف نظر سیاسی داشت.
همانطور که اشاره شد، عارف پریشاننویس بود و این پریشاننویسی تقریباً همیشه با او بوده است. بسیاری از ادبای معاصر بر اساس ضعفهای بلاغیِ کار او مقام او را تا حدی پایین آوردهاند که گاه حتی او را شاعر ندانستهاند. در مقابل عارف حمایت مردمی و مطبوعات آن دوره را داشته است و مشخص است که به لحاظ ادبی وزن این دو گروه موافق و منتقد او یکسان نبوده است. سپانلو اما میگوید «جوهر شعر در عرصهای بالاتر از فنون بلاغت و قواعد صناعت قرار دارد» و به لحن طبیعی و در عین حال ساده و دلنشین شعر عارف اشاره میکند و به طعنه میگوید «تصنیفساز» به جوهر شعر نزدیکتر است.