اگر بخواهیم از میراثِ جلال آلاحمد سخن بگوییم که برای نسلهای بعد از او بهجا مانده، یکی، سنتِ اعتراف است که در فرهنگ ما برخلافِ آنچه در غرب شاهدیم چندان مرسوم نبوده است. اما جلال در یکی از سنتشکنیهایش جلوتر از منتقدانِ خود، دست به اعتراف زده است و کرده و ناکردهاش را به معرضِ دید میآورد. بهخصوص دو اثرِ «سنگی بر گوری» و «یک چاه و دو چاله» که جلال در آن بیپرده از شخصیترین مسئلهاش یعنی عقیمبودن سخن میگوید و در دیگری از چاه و چالهای که در آن افتاده پرده برمیدارد. اهمیتِ این اثر اخیر، یکی در این است که جلال روایتی دیگرگون از یکی از مؤسسات جریانساز و مطرحِ فرهنگی ما یعنی موسسه انتشارات فرانکلین به دست میدهد که ربط چندانی با تعریف و تمجیدهای معاصرانش ندارد، و از قضا اهمیت و جذابیتِ تاریخ شفاهی در همین روایتهای متفاوت و گاه متناقض است که حقیقت درون هر واقعهای را برملا میسازد. جلال آلاحمد ۱۸ شهریور ۱۳۴۸ در اَسالم گیلان از دنیا رفت. در سالمرگِ این نویسنده و روشنفکر مروری میکنیم بر روایتِ متفاوت او از فرانکلین که خودش چاه و چالهاش میخواند.
اعترافِ جلال در «یک چاه و دو چاله» نقلِ سه خاطره است که پای شخصیتهای ادبی و فرهنگیِ مشهور دیگر را هم به میان میآورد و آلاحمد یکی را چاه و دو تا را چاله میخواند. جلال حکایتِ این «دو سه لغزش» را که بهخاطر آنها به خودش سرکوفت میزده، چنین آغاز میکند: «این قلم از سال 1323 تا به حال دارد کار میکند، گاهی مرتب و گاهی نه به ترتیبی؛ گاهی به فشاری درونی و الزامی و اغلب بنا به عادت؛ گاهی گول ولی بیشتر موظف یا به گمان ادای وظیفهای؛ اما نه هرگز به قصد نان خوردن. آنکه صاحب این قلم است فکر کرده بود که هرچه پدرش از راه کلام خداوند نان خورد بس است و دیگر او نباید از راه کلام نان بخورد؛ چراکه سروکار او با کلام خلق است و شاید به همین دلیل معلم شد در 1326، اما همین صاحب قلم مخفیانه به من گفته است که با همه دعویِ باهوشی، دو سه بار پایش به چاله رفته. که یک بارش خود چاهی بود و گرچه بابت دو سه لغزش، آنچه باید شلاق خورده که: بله این تو تخم دوزردهای نیست و الخ... تو هم ته همان کرباسی هستی که دیگران سرش و غیره... اما من میدانم که هنوز بابت این دو سه لغزش، او به خودش سرکوفت میزند. و حالا آمده مرا شاهد گرفته و خودش کناری نشسته و قلم را سپرده دست من، همچو شلاقی... میدانیم که صاحب این قلم عادت دارد که در سفرهای ناهموار و ناهنجار، گاهی شلاقی به تن خود بزند و این بار در سفری بسیار کوتاه و سخت بهنجار بر صفحه نرم این کاغذ. شلاق؟ همین قلم.» جلال با فاصلهگذاریِ خود و راوی که «او» میخواندش، سعی دارد فضایی ایجاد کند تا بیتعارف تمام ماجرا را بدون پردهپوشی تعریف کند.
«یک چاه و دو چالهٔ» جلال، صرفاً روایتِ تجربهای نیست که جلال، همایون صنعتیزاده و ابراهیم گلستان و ناصر وثوقی (مدیر مجله «اندیشه و هنر») را مقصران آن میداند، بلکه بهنوعی روایت تاریخ نشر ایران است که به نشر فرانکلین و پا گرفتن آن در ایران میرسد و همانطور که اشاره شد روایت جلال با هر آنچه که در این سالیان از چندوچونِ تأسیس این موسسه شنیدهایم و خواندهایم فرق دارد: «چاه، تجربه با همایون صنعتیزاده بود؛ مباشر فرانکلین.» جلال مینویسد که از 1324 صنعتیزاده را میشناسد، از وقتی منشی تشکیلات کل حزب توده بوده و «وردست کامبخش» و او «چاپار حزب» بود؛ میان تهران و اصفهان و شیراز، شاید هم یزد و کرمان. «او جوانی بود پر حرکت و باهوش؛ و ناچار بیآرام. مجموعه مشخصات یک چاپار؛ که اگر به شهر میآمد باید دلال بشود و شد و بدتر، این بود که او در علیآبادِ این اباطیل، شهری سراغ کرده بودند و ناچار دلبستگی و از این حرفها و سور و دیگر قضایا و پولدار بود و صفحات مزقان میخرید...». در همان نشست و برخاستهاست که جلال بارها با دکتر اپریم سر یک سفره مینشیند. بعد اواخر سال 1326 است که «همایون یک لقمه نان شد و سگ خورد». همان سالها که بحثِ انشعاب در حزب توده داغ بود و خیلیها گریخته بودند. «گریز و سربهنیست شدنهای اختیاری و جا زدنها، تا سال 28 و 29 که دوباره همایون را گذرا میدیدیم. دکانی گرفته بود در سبزهمیدان. مدعی بود که شده است دلال نشردهنده کارهای جمالزاده؛ که با پدرش در جوانی همپالکی بود و ما سرمان شلوغ بود و حوصله او را نداشتیم و بزن بزن قضیه نفت بود و دیگر ماجراها. و آن ما از تنهایی درآمده بود و داشت یکی از چرخهای نیروی سوم را میگرداند. اما جستهگریخته شنیدیم که او رفت امریکا یا انگلیس و نیز شنیدیم که برادرش در همان امریکا خودکشی کرد و از این نوع روابط بریدهبریده؛ بهعنوان جای پایی در ریگزار علامتناپذیر دوستیهای سیاسی. در این مدت شاید هم رفتوآمدی داشتهایم که فراموش شده.»
جلال از دورهای سخن میگوید که تودهای و نیروی سومی بودند و نمیدیدند حضرات به کمین نشستهاند تا چرخی را که به هزار زحمت به دور افتاده بود در 28 مرداد 1332 از گردش بیندازند، «و درست پس از این ماجرای اخیر بود که سروکله همایون از نو پیدا شد، با انگی از بوی دلار بر پیشانی.» تفاوتِ روایت جلال از نشر فرانکلین از همینجا پیداست که بنیانگذارش، همایون صنعتیزاده را «مباشر بنگاه فرانکلین» میخواند که بعد از کودتای 28 مرداد با «انگی از بوی دلار بر پیشانی» آمده تا کتابهای پرفروش چاپ کند و دنبالِ مترجم و ناشر خوشحساب میگردد و چه کسی بهتر از جلال که هم سرشناس بود و هم نامش تضمین فروش و هم وجههای در میان اهلِ فرهنگ داشت و کسی حرفش را زمین نمیانداخت. از اینرو جلال آلاحمد به پیشنهاد و اصرار صنعتیزاده و به دلیل قرضی که داشت ترجمه سرهمبندی سناتوری را درست میکند و بابت اصلاحش مزدی میگیرد: «یادم است پانصد تومان بابت اصلاح این کار میداد. قراردادش هست. متن انگلیسی را سیمین به دست گرفت که به فارسی میگفت و این قلم مینوشت و درست میکرد. همین جوری کتاب از نو نوشته شد و رفت زیر چاپ و درآمد.» جلال آدرسِ دقیق کتاب را هم میدهد: سقراط، ترجمه ایلخان ظفر، ناشر معرفت. اما برخلافِ انتظار جلال، کار به همین مزد و اصلاح ختم نمیشود و صنعتیزاده مطالبه دیگر هم دارد: «یک روز درآمد که حضرت سناتور با تو کار دارد. فلان روز برو خانهاش» و «احتیاج همچنان بود و قرض برقرار» و خوب معلوم است که چاهی که جلال از آن دم میزند، رفتن به خانه سناتور و قبولِ بسته تشکر او بود که به قولِ جلال بیشتر به حقالسکوت شبیه بود تا حقالزحمه کار. «آدم همین جورها بدل به جنس میشود و لیاقتها اینگونه دست به دهان دغلی دلالها میمانند. در دنیای سیاست و اجتماع، فراوان شده است که این قلم، نردبانی شده باشد تا فلان نطربوق از آن به جایی برسد. اسن سرنوشت صاحب قلمی است که در این ولایت بخواهد شریف بماند و لباس عاریه سیاسی را هم بپوشد؛ اما یک نردبان همیشه یک نردبان است و تو آن را به سینه دیواری نهادهای، میتوانی پایش را بکشی و آن را که سوار است به زمین بکوبی و دست بر قضا، این کار هم مختصری از این قلم برآمده است اما در یک دکان از نوع فرانکلین، قلم حتی نردبان هم نیست؛ فقط جنس است، عین بادمجان یا کشک. امروز این نرخ را دارد؛ فردا آن نرخ را. امروز توی آش پشت پای سیاست روس است و فردا دور بشقاب معافیت گمرکی کاغذهای امریکایی.»
جلال اینچنین بود که پا پس کشید اما چون «جنسی بودیم که به دهانش مزه کرده بودیم»، «آدمهایی بیتوقع و پرمنفعت»، پس باز صنعتیزاده بهرغمِ تمام اعتراضاتِ جلال، از او و سیمین دانشور دعوت و اصرار کرده بود و دست آخر «سرگذشت کندوها» درآمده و چکی بابتش داده بود: «آن وقت همایون با همین رشوه یک کار دیگر از این قلم خواست. اینکه بنشیند و چیزی درباره گاندی بنویسد.» که بنا بود در مجموعهای تحت نام «مردان خودساخته» به چاپ برسد. «لازم به یادآوری نیست که وقتی کتاب درآمد، باز چه دعواها بود میان من و صاحب این قلم... وقتی کارمان با همایون به فحش و فضیحت کشید، او تازه طلبکار هم بود که: بله. تو را برای مقامات امنیتی قابل تحمل کردهام... و الخ.» جلال از بند و بستهای بسیار در فرانکلین سخن میگوید و اینکه «مباشر فرانکلین» بعد از مترجمان سراغ ناشران هم رفت تا دست همه را در حنایی فرو کند که با بوی دلار و بلیط بختآزمایی آب گرفته بودند و بعد هم سراغ مجلات. «و این جوری بود که ما دیدیم فقط در یک کارناوال -و اگرنه بهعنوان دلقک، دستکم بهعنوان سیاهیلشکر- میتوان خود را به رخ خلق کشی. تا تازه تفریح کنند، که کردند. و اینهمه از این قلم به دور بود و به دور باد.»
منبع:
یک چاه و دو چاله، جلال آلاحمد، نشر خرم، چاپِ 1385