احمد اعطا معروف به احمد محمود، رماننویس مطرح معاصر، در چهارم دی در اهواز به دنیا آمد و سالیان درازی را در همان اهواز گذراند. سال 1323 دوره ابتدایی را در دبستان خیام به پایان رساند و سه سالی هم در دبیرستان شاهپور که نزدیک خانهشان بود درس خواند و بعد تحصیل روزانه را رها کرد و مشغول به کار شد. کارهای سخت توانفرسایی همچون بنایی و آجرتراشی و شاگردی بزازی، او را از درس و مشق بازنداشت و در دوره شبانه دوره متوسطه را تمام کرد و دیپلم گرفت. احمد محمود یکی از مهمترین و معدود رماننویسان صاحبسبک ایرانی است که دستی بر نوشتن داشت و سَری در سیاست، و با کارنامه پربار و پربرگ در زمینه رمان، خود در شصتوسهسالگی از عمری دراز و دستی کوتاه نوشت: «در جوانی گرفتار سیاست شدم و بعد، زندان و زندان و تبعید.» با تمام این فرازوفرودها، نویسنده همچنان اعتقاد دارد که سیاست بخشی از زندگی ما است: «نویسنده نمیتواند عوامل داستانش را که مهمترینش آدمها هستند از جامعه بگیرد، شستوشویشان دهد، ضدعفونیشان کند و بعد بیاورد بگذاردشان توی داستان، نه اینطور نمیتواند باشد. این سیاست همراه با آن آدم به داستان کشیده میشود. پس من معتقدم که سیاست باید در داستان باشد.» همانطور که در تمام داستانهای خودش، سیاست حضوری بس چشمگیر داشت، از درون داستان میجوشید و در خمیرهاش جای داشت.
احمد محمود در شرححالی کوتاهش که در مقدمه «حکایت حال» آمده است مینویسد: «ازجمله مشکلاتی که همیشه داشتهام نوشتن زندگینامه خودم بوده است.» و بعد مینویسد «شاید علتش این باشد که وقتی به پشت سرم نگاه میکنم میبینم چیزی برای گفتن ندارم. این است که درمیمانم. همچنان که حالا درماندهام.» با این حال، در ادامه کتاب هرچه بیشتر پیش میرویم خبری از درماندگی نیست، و احمد محمود با ضمیری آگاه و مطمئن از نسبت ناگسستنی ادبیات یا سیاست میگوید و از آدمهای داستان و نسبتشان با واقعیت. او که در شصتوسهسالگی این شرححال را نوشته، حاصل عمر خود را چیزی در حدود پنجاه- شصت داستان کوتاه، یک داستان بلند به نام «بازگشت» و چهار رمان میداند و چند رمان تمام و نیمهتمام دیگر، و چندتایی فیلمنامه. «دیگر چه بگویم؟ از انبوه یادداشتهای بایگانیشده؟ نه! حالا، پیر و خسته درگیر نوشتن رمان درخت انجیر معابد هستم که اگرچه از بای بسمالله تا تای تمتش را در اختیار دارم اما نمیدانم عاقبت کار - و حاصل کار- چه خواهد شد.» رمانی که آخرین کتابِ احمد محمود شد و یکی از مهمترین و متفاوتترین آثار این نویسنده که بازخوردهای بسیاری داشت و برداشتها و تفسیرهای مختلفی از آن شد. سال 1336 که احمد محمود به قولِ خودش از تبعید رها میشود، شرایط دگرگون شده بود. «با همه اشتیاقی که داشتم نشد -و نتوانستم- به تحصیل ادامه دهم. پس نیمهدرسخوانده باقی ماندم. بیقراری و ناسازگاری وجوه مشخص روزگار جوانی من بود، همین بود که در هیچ کاری نتوانستم پایدار باشم. اگر بنا باشد مشاغلی را که داشتهام تعداد کنم از بیست میگذرد. بعد از انقلاب به اصرار خودم بازخرید شدم و خانهنشین تا شاید به درد درمانناپذیری که همه عمر با من بود -و هست- سامان بدهم. دیر بود اما چاره نبود. نمیدانم این درد چه وقت و چگونه به جانم افتاد، اما میدانم که اولین نشانه بالینی آن در سال 1333 بروز کرد - وقتی که داستانکی نوشتم با نام صُب میشه و در یکی از مجلات پرتیراژ آن روزگار چاپ شد. و بعد - اگرچه در مشاغلی که لازمه تأمین هزینه زندگی بود ناپایدار بودم، ولی در اندیشیدن به نوشتن پایدار و حتی سمج! با این وصف شرمنده از شصتوسه سال عمر و این حجمِ کمِ کار - مجموعه داستانهای مول و بیهودگی را خودم چاپ کردم- هرکدام پانصد نسخه. دریا هنوز آرام است را گوتنبرگ چاپ کرد - سههزار نسخه. اینها همه قبل از سال 1340 بود. رمان همسایهها را بهار سال 1345 در اهواز به پایان رساندم. بخشهایی از آن با عنوان بخشی از رمان منتشرنشده همسایهها در سالهای 46 به بعد در مجلات تهران چاپ شد تا سال 1353 که امیرکبیر چاپ و منتشرش کرد.»
اسم مستعارِ نویسنده
بارها و بارها از احمد محمود میپرسند که چرا این اسم را برای خود انتخاب کرده است تا اینکه سرانجام او در یادداشت کوتاهی در شرح این انتخاب را مینویسد: «حقیقت این است که موضوع خیلی ساده و اتفاقی پیش آمد. سال 33 - اولین سیاهمشقم را دادم به سردبیر یکی از مجلات هفتگی تهران که چاپ شد و البته ناامید هم بودم. هفته بعد که مجله پخش شد دیدم سیاهمشقم چاپ شده است. خوشحال شدم. نوشته دوم را بردم. سردبیر امیدوارم کرد. گفت نوشتن، بهخصوص قصهنویسی کاری است پرزحمت. راحتطلبی نمیپسندد. گفتم فعلا که این راه را انتخاب کردهام و نهایت تلاشم را هم میکنم. گفت خوب است ولی چرا اسم مستعار؟ گفتم از ترس بچهها که متلکبارانم کنند. گفت باید جرئت داشته باشی. ترس و داستاننویسی سازگار هم نیستند و بعد هم عیبی ندارد احمد احمد را تغییر بده سیاهمشق اول زیر نام احمد احمد چاپ شده بود. گفتم چرا؟ گفت دوست متوفای ما احمد موسوی با نام احمد احمد مینوشت که دیدن این نام موجب یادآوری او و دلتنگی ما میشود. گفتم به نظر شما چه بگذارم؟ گفت اسم خودت و پدرت. نام پدرم محمدعلی بود. آنطور که باید نام روانی درست نمیشد. گفتم نه، گفت برادران؟ یکهو به ذهنم رسید و گفتم احمد محمود و شد احمد محمود. گمان نمیکنم از این سادهتر بشود نام مستعار انتخاب کرد. یا حق.» احمد محمود از همان تاریخ خلق شد، و درست مانندِ آدمهای داستانیاش واقعیتی واقعیتر از احمد اعطا یافت. محمود نخستین داستانش - داستان کوتاه «صب میشه»- را به هیئت تحریریه مجله «امید ایران» میفرستد، و از همان زمان نگران است که اگر داستانش چاپ شود، دوستانش او را مسخره کنند و بگویند حالا احمد اعطا هم خودش را در جرگه نویسندگان جا زده است! به همین خاطر هم نام مستعار «احمد احمد» را روی داستانش میگذارد و بعد که داستان چاپ میشود و کار به داستان دوم میرسد ماجرای انتخاب اسم مستعار هم جدی میشود و به این ترتیب نام احمد محمود ماندگار میشود و تمام آثار احمد اعطا در پنجاه سال نویسندگیاش با نام مستعار خوشآهنگِ احمد محمود به چاپ میرسد.
به گفته دوستان و نزدیکانش و نیز به روایت خودش او در تمام کارهایش بهخصوص در نوشتن آدمی منضبط بود: صبح زود از خواب بیدار میشد و از ساعت7- 7/5 شروع میکرد به کار و تا 1/5 ظهر ادامه میداد، بعد ناهاری میخورد و یکساعتی میخوابید و اگر عصر با کسی قرار ملاقات نداشت تا سر شب مطالعه میکرد. خودش در مصاحبهای میگوید: «مثل یک کارمند منظم هستم. هر روز سر ساعت هفت مشغول نوشتن میشوم تا ساعت یک ظهر.»
احمد محمود، جز منظم بودن آداب دیگری هم در نوشتن دارد ازجمله عادتهای عجیبوغریب، ازجمله اینکه اوایل فقط با خودنویس مینوشت، اما بعدها مداد را جایگزین کرد. پسرش میگوید: «شب به شب ١۶ مداد را میتراشید و فردایش دیگر مدادی نمیتراشید، همین که مدادی تمام میشد، مدادی دیگر جایگزین میکرد. هنگام نوشتن نمیخواست هیچچیزی تمرکزش را به هم بریزد یا مزاحمش شود.» یک میز تحریر و یک مداد و یک مدادتراش. اینها همه آن چیزهایی بودند که نویسنده با آنها مهمترین رمانهای ادبیات معاصر ما را خلق کرد. «چیزی که در نگاه اول رخ مینماید، سادگی اتاق است. اتاق مرد نویسنده هیچ تجملی ندارد. یک میزتحریر با چندین مداد. یک مدادتراش رومیزی که برای ما روزهای درس و مدرسه را تداعی میکند. کتابخانهای با کتابهای گوناگون و قفسهای با جوایز مختلف. از جایزه مهرگان ادب تا جایزه هوشنگ گلشیری و البته جایزههای دیگری که در این قفسه غایباند و تاریخ خود حکایت آنها را میداند. چیزهای دیگری هم هست. عکسهایی از آقای نویسنده و گواهینامه دوچرخهسواریاش و البته یک برگه جذاب دیگر هم هست؛ تبعیدنامه احمد محمود.»
توجه به نویسندگان جوان و پیگیری کار آنها، از دیگر خصوصیاتِ جالبتوجه احمد محمود بود. در خانهاش به روی همه باز بود، خصوصا جوانان اهل قلم این اواخر نوشتههایشان را نزد او میبردند و نظر میخواستند، او هم با گشادهرویی و حوصلهای کمنظیر میخواند و نظر میداد. خود او از جوانی به هنر و نوشتن علاقهمند شده بود و امکان آن را نیافته بود که زودتر به این محیط بپیوندد، شاید به همین دلیل بود که بسیار به استعدادهای جوانان شهرستانی توجه داشت. خودش روایت میکند که همزمان و حتی شاید پیش از میل به نوشتن شیفته سینما و تئاتر میشود: «میخواستم سینماگر بشوم، سینما را خیلی دوست داشتم. اگر وضع بسامانی بود یا من وضع بسامانی میداشتم، بیتردید سینماگر میشدم.» در سال ۱۳۳۸ نمایشنامه «مولیر» در یکی از تالارهای لالهزار روی صحنه میرود، احمد محمود آگهی این اجرا را در روزنامه میبیند و بسیار مشتاق است که آن را تماشا کند اما بیپولی مانع بزرگی بر سر راه احمد محمود است. با این اوصاف او همراه دوستش با قطار راهی تهران میشوند. متصدی سالن که میفهمد آنها از راه دور از اهواز به دیدن نمایش آمدهاند، آنان را در ردیف دوم سالن مینشاند، احمد محمود از این خاطره با خوشحالی و شعف یاد میکند و آن را یکی از آرزوهایی میداند که برآورده شده است.
گاهی احمد محمودِ نویسنده هستم
احمد محمود را نویسندهای رئالیست یا واقعگرا میخوانند که تمام داستانهایش پیوندی عمیق با واقعیت زمانه و سیاست دورانش داشته است. اما او از ترکیب ذهنی حرف میزند که خاکستری است و نه تکرنگ و در توضیح آن به بورخس ارجاع میدهد: «روزی کسی بورخس را دید و از او پرسید شما بورخسِ نویسنده هستید؟ بورخس در جواب میگوید: گاهی بورخس نویسنده هستم. در این حرف جدا از لحن طنزآمیز، بهرهای از واقعیت است. نویسنده وقتی نمینویسد، خطی فکر میکند استدلالی فکر میکند که حتی من خیال میکنم این تفکر و تعقل و استدلال رنگ خاکستری دارد. نویسنده وقتی مینویسد، مبتنی بر این شعور آگاه، در هالهای از ناآگاهی است و با ذهنی رنگین کار میکند. من در لحظهای که مینویسم، آن استدلال خشک و خاکستریرنگ اصلا برایم وجود ندارد. یک ترکیب ذهنی، حجمی و رنگین است که از دل این حجم و ذهن و رنگ خلق صورت میگیرد.»
با همین ذهن خاکستری است که احمد محمود سیاست را به داستانهایش میآورد بدون آنکه به قول خودش، داستان را به اعلامیه یا بیانیه سیاسی فرو بکاهد. «بخشی از زندگی ما، سیاست است و این سیاست، سرنوشت محتوم ما است. سیاست به ما تحمیل شده، بیاینکه خودمان بخواهیم و بیاینکه آن را بشناسیم. سیاست امر پیچیدهای است و بسیاری از ما سیاست را نمیشناسیم. امر سادهای نیست که هر کس بتواند در آن دخالت کند. اما تحمیل شده. خودِ امروز را ببینید، کدام دو نفری است که به همدیگر برسند و از سیاست حرف نزنند، حتی اگر غُرغُر مانندی باشد در مورد گرانی هزینه زندگی؛ که نتیجه سیاست بد اقتصادی است. پس سیاست بخشی از زندگی ما هست و هیچ کاریش هم نمیتوانیم بکنیم. معتقدم سیاست باید در داستان باشد، اما نه مثل توطئهای از پیش تدوین شده و از پیش شناخته شده. داستان نباید به یک اعلامیه سیاسی بدل شود.» نسخه اصیلِ این نظر، داستانهای خودِ احمد محمود است که در آن داستان با سیاست درهمتنیدهاند و سیاست بهاصطلاح توی ذوق نمیزند.
احمد محمود را راویِ جنوب میخوانند، نویسندهای که توانست داستانهای با درونمایه و فضا و محتوایی بنویسد که بازتاب مناسبات و وقایع و آدمهای جنوب بود، اما داستانهایش قابل تخفیف به یک مکان و جغرافیا نیست. خودش دراینباره میگوید: «هر نویسندهای تا دوران پیری از روزگار کودکی، نوجوانی و جوانیاش تغذیه میکند. یعنی این تأثیر آنقدر نیرومند است که همیشه هنگام نوشتن آدم زیر نفوذش است: من این دوران را در خوزستان گذراندهام. جنوب و بهخصوص خوزستان سرزمین حوادث بزرگ است. مسئله نفت، مهاجرت و مهاجرپذیری، رودخانههای پرآب، نخلستانهای بزرگ. من جنوب را خوب میشناسم. مردمش را خوب میشناسم. و جنوب برای من وزن بیشتری دارد و فکر میکنم مسئله اقلیمیبودن حوادث و آدمها معنیاش این نیست که دربند اقلیم بماند و همانجا خفه شود، میشود از اقلیم مملکتی شد.»
«جنوبِ» احمد محمود اما به تعبیر خودش «فقرنگاری فیزیکی» نیست او در تمام رمانهایش سعی دارد با «کالبدشکافی فقر» ریشه فلاکت را جستوجو کند. با این شیوه است که جنوب، به تمام کشور و چهبسا تا فراتر از آن گسترده میشود. شاید از اینروست که احمد محمود در خط آخر شرححال کوتاهش مینویسد: «وقتی به پشت سرم نگاه میکنم میبینم چیزی برای گفتن ندارم.» او تمام حرفهایش را در رمانهایش زده است و رفته است.
منابع:
- حکایت حال، گفتگو با احمد محمود، لیلی گلستان، انتشارات معین.
- بیداردلان در آینه، به کوشش احمد آقائی، انتشارت بهنگار.
- ادبیات معاصر ایران در گذر زمان- ۱: احمد محمود، حبيب باويساجد، انتشارات افراز.
- مجله پایاب، شماره شهریور 1381.
- مصاحبه با احمد محمود، خسرو باقری، مجله چیستا.