ژان پل سارتر در سال ۱۹۰۵ (۱۲۸۴) در فرانسه متولد شد و در سال ۱۹۸۰ (۱۳۵۹) پس از آنکه قوه بینایی اش را به طور کامل از داد، بر اثر بیماری ریوی از دنیا رفت. سارتر، رماننویس، فیلسوف، و نمایشنامهنویس، و یکی از شاخصترین فیلسوفان مکتب اگزیستانسیالیسم در قرن بیستم بود، در سال ۱۹۶۴ دست رد به سینه جایزه ادبی نوبل زد. جایزهای که «برای تقدیر از کار او در تولید محتوایی غنی و عمیق، سرشار از روح آزادیخواهانه و حقیقتطلبانه، و بسیار تأثیرگذار در قرن» در نظر گرفته شده بود.
سارتر در مصاحبهای که پس از اتفاقات می ۱۹۶۸ در فرانسه با او شد، در رابطه با مفهوم «سوژگی» روشنفکر کلاسیک و اتفاقی که در مواجهه با شکاف حاصل از جنبش می ۶۸ برای این سوژگی میافتد، اینچنین میگوید:
من هم مانند بسیاری درگیر این موضوع بودهام. گروهی هستند که به آنها روشنفکر کلاسیک میگویند، من بخشی از این گروه تعلق داشتهام و دارم. افسوس! اما نوع دیگری از جریان روشنفکری هم وجود دارد که در می ۱۹۶۸ ظهور پیدا کرد.
روشنفکر کلاسیک که همه ما با آن آشنا هستیم. ما به دنیا آمدیم، و آموزش دیدهایم. روشنفکر کلاسیک بیشتر از هر چیز، کسی است که توسط قشری انتخاب شده است. که من نام این قشر را «کارگران متخصص در حوزه مشخصی از دانش» میگذارم. وظیفه حرفهای این افراد، ساخت و پرداخت تکنیکال یا عملی دادههاست. به هر شیوهای و با کمک دانش عالمانه.
این افراد دانش علوم را به دانش مشخص یک مهندس یا یک دکتر تبدیل میکنند. در این لحظه آنها در یک وضعیتی هستند که به صورت فردی در حال خدمت به یک گروه ویژهای هستند. و این کار را با تکیه بر مفاهیم یا روشهای جهانشمول انجام میدهند.
دانشمندی که در آمریکا روی بمبهای اتمی، یا سلاحهای پیشرفته کار میکند که در ویتنام استفاده میشود، را مدنظر داشته باشید. اینکه او سلاح خودش، را برای استفاده در ویتنام و یا به صورت کلیتر برای امپریالیسم آمریکایی درست میکند، به معنایی کار او را به امر فردی بدل میکند. اما همچنان کار او جهانشمول هم هست. به این معنا که او یک دانش عمومی را برای این سلاح مخصوص به کار گرفته است.
این یک حقیقت جهانشمول است که اگر شما سلاح مشخصی را در شرایط مشخصی قرار بدهی، در نتیجه خطر مشخصی هم به بار خواهد آمد. پس این یک تناقض مداوم بین استفاده خاص و عملی از این دانش است که بازنمود «تکنسین دانش عملی» و امکان روشنفکر بودن است.
او زمانی به روشنفکر بدل میشود که این تناقض را در خود پیدا کند. (که بسیار یادآور «آگاهی معذب» هگل است، چرا که خودآگاه هگلی هم همزمان که امر عمومی است، امر خصوصی است.) و همینجاست که او [روشنفکر] با تناقضی حل نشدنی مواجهه میشود.
این روشنفکر کلاسیک است. این یعنی که او [روشنفکر کلاسیک] به هیچعنوان نمیتواند خودش را مورد سوال قرار دهد.
او همچنان که تناقض را میسازد، توسط تناقض ساخته میشود. این [تناقض] به او خودآگاهی معذب میدهد، اما او فکر میکند، همین است که به او به طور مثال امکانِ همراه شدن با پرولتاریا را میدهد. که به او[پرولتاریا] پیشنهاد دهد، حقیقت را برای او کشف کند. او [پرولتاریا] را کشف میکند، چرا خودش به عنوان یک جز توسط جهانی مخدوش شده است، که درون خودش است.
همانطور که جهان هم توسط جزء (فرد) مخدوش میشود.
این به او [روشنفکر کلاسیک] خط و ربط مشخصی برای رفتار/کنش کردن میدهد.
او حقایقی را کشف میکند که بیش و بیشتر آنها را جهانی میبیند و خودش را بهعنوان یک روشنفکر میسازد. این دربسیاری موارد به این معنی است که نامههای سرگشاده امضا میکند.
با دیدن تفاوت بین تفکر و عمل سیاست جهانی و تفکر و عمل سیاسی فردی که دولت بورژوازی آن را به کار میگیرد. او [روشنفکر کلاسیک] از تفکر و عمل سیاسی فردی بورژوازی، به نفع جهانی، تبرا میجوید.
این مفهوم کلاسیک روشنفکر است.
پس او از داشتن خودآگاه معذب بسیار راضی است. چرا که این [داشتن خودآگاه معذب] به او امکان تبرا جستن را میدهد. در نتیجه روشنفکر کلاسیک تبدیل به تبریجوی اعظم میشود.
خب، من روشنفکر را تا پیش از آنچه در می اتفاق افتاد اینطور میدیدم.
اما، پس از ماه می اتفاق عجیبی رخ داد.
جنبش دانشجویی که اتفاقات می را رقم زد به خیابانها رفت تا در برابر چیزهایی مبارزه کند.
و مشخصا در برابر مطلق بودن دانشگاه قد علم کرد. [در برابر] دانش و قدرت اساتید. [در برابر] مداخلهی دولت در فرهنگ.
اینکه این جنبش منحصر فرد بود به موارد کمی تقلیل داده شد. در حالیکه باید جهانی میشد، برای همه از خلال تمام اینها ما میفهمیم که آنچه مورد هدف قرار گرفت، روشنفکر کلاسیک بود.
بخشی از این خیزش حول مفهوم روشنفکر کلاسیک بود.
منبع