عباس نعلبندیان، مصدق و چه‌گوارا

نمایشنامه‌نویسی که سلطنت را به سخره گرفت

1401/03/04

عباس نعلبندیان از چهره‌های ناشناخته فرهنگ ما است که در دوران خودش طرد شد و بعد از آن هم چندان قدر ندید. برخی او را صادق هدایتِ دیگر یا نابغه درک‌نشده خواندند و برخی دیگر او را شارلاتانی مُغلق‌نویس خطاب کردند. به هر ترتیب، عباس نعلبندیان، نمایشنامه‌نویس و نویسنده‌ای پیشرو بود که هر کدام از آثارش در زمان انتشار در فضای تئاتر و ادبیات ما یک رویداد تلقی شده است. او نویسنده‌ای خلاف جریان باب روز بود که از سوی روشنفکران زمانه‌اش طرد شد و پس از مدت‌ها خانه‌نشینی و انزواطلبی در خرداد 1368 به مرگی خودخواسته از دنیا رفت. از زندگی او اطلاعات چندانی در دست نیست اما دوستان و نزدیکان و نویسندگان معاصر او، بعد از مرگش سعی کردند تا سرگذشت این نویسنده منزوی و ساکت و درون‌گرا را تا حدی که اطلاع دارند، ثبت کنند و در این میان محمد استادمحمد که خود از دردانه‌های تئاتر معاصر بود، خاطراتی از نعلبندیان نقل می‌کند که خواندنی است و شناختِ بیشتر از شخصیت او را ممکن می‌سازد.

آنچه استادمحمد از عباس نعلبندیان می‌داند جز بیوگرافی مختصر او، عادات و آدابی است که او را از شاگرد یک دکه روزنامه‌فروشی به نویسنده یکی از مهم‌ترین متن‌های نمایشی تاریخ تئاتر معاصر «پژوهشی ژرف و سترگ و نو در سنگواره‌های دوره‌ بیست‌وپنجم زمین‌شناسی، یا چهاردهم، بیستم و غیره، فرقی نمی‌کند» بدل کرده است. و ذکر جزئیات و دقایقی از زندگی نعلبندیان که البته از نمایشنامه‌نویس حساس و دقیقی همچون محمود استادمحمد روایتی از یک سرگذشت با این‌ حد جزئی‌نگری هیچ بعید نیست. استادمحمد در تکه‌ای از متنِ مفصل خود درباره نعلبندیان زیرعنوانِ «آن‌چه من از عباس نعلبندیان می‌دانم» می‌نویسد:  «در سال 1326 به دنیا آمده است. تنها فرزندِ یک زناشویی ناموفق بود. پدرش از همسر دومش چند فرزند داشت و گویا مادرش نیز از همسر قبلی‌اش بی‌فرزند نبود. عباس برادری داشت که به‌ندرت یکدیگر را می‌دیدند. خانه پدری‌اش در میدان بروجردی بود و اصلیت پدرش نیز به اردبیل می‌رسید.» بعد استادمحمد تعریف می‌کند که پدر نعلبندیان در خیابان فردوسی، نبش سوم اسفند، یک دکه روزنامه‌فروشی داشته و همین عباس را به دکه و روزنامه‌خوانی مدام می‌کشاند. «سال‌های اول متوسطه را در دبیرستان ادیب نزدیک به دکه پدر شروع کرد. شاگردی بی‌نظم و ضعیف بود. بعد از ادیب از چند دبیرستان دیگر اخراج شد تا سرانجام به دبیرستان فخر رازی رسید. در هشتمین سال دبیرستان، سال ششم را بدون دیپلم رها کرد. صبح‌ها با پدرش از خانه بیرون می‌آمد و شب‌ها با او بر ترک موتور به خانه بازمی‌گشت. ساعات کار دبیرستان‌ها دو وعده بود، هشت صبح تا دوازده و دو بعدازظهر تا چهار. عباس دوازده تا دو و چهار تا برچیدن بساط، باید پای بساط می‌نشست.»

یکی از پیشروترین نمایشنامه‌نویسان ایران، عباس نعلبندیان تا پیش از نوشتنِ شاهکارش که از قضا نخستین نمایشنامه او هم بود، تئاتر ندیده و به سال تئاتر هم نرفته بود. همین امر موجب شد تا هنگام انتشار نمایشنامه «پژوهشی ژرف و سترگ و نو...» بسیاری از اهالی تئاتر و منتقدان شگفت‌زده شده اما او را نپذیرند و دست به طرد و رد او بزنند. استادمحمد در این باره می‌نویسد: «آن‌وقت‌ها روزنامه صبحِ پرتیراژ نداشتیم. اطلاعات و کیهان بعدازظهرها توزیع می‌شد و روزنامه‌فروش‌ها معمولا بعد از ساعت پنج دوران می‌زدند. دوران به عهده پدر بود و فروش پای بساط به عهده عباس. به همین دلیل عباس نمی‌توانست اجرای نمایش‌ها را ببیند. ولی برای دیدن فیلم مسئله نداشت چون سانس دو تا چهار با وقت دبیرستان هم‌خوانی نداشت.»

تصویری که استادمحمد از خلق و خوی نعلبندیان به دست می‌دهد انسانی مقید است که همواره در ساکت‌ترین حالت ظاهری در میان جمع حاضر می‌شد و بی‌پیرایه و در عین حال در عقایدش بی‌تعارف بود: «دهان به مِی نیالوده بود و نمی‌آلود. سیگار نمی‌کشید، تکلیف مواد نشئه‌آور هم معلوم است. محجوب بود. خنده نداشت. بروز شادی‌اش در یک لبخند کوتاه و کم‌رنگ خلاصه می‌شد. همیشه در شنیدن صدایش مسئله داشتیم، به‌خصوص در یک جمع پنج، شش نفره. عصاقورت‌داده راه می‌رفت. تخم‌پیر نبود ولی بدنش پیر بود. به‌گونه‌ای راه می‌رفت که حس می‌کردی این بدن هرگز ندویده و نمی‌تواند بدود.»

نام نمایشنامه‌نویسِ خودساخته‌ای که تحصیلات آکادمیک نداشت و حتی دیپلم هم نگرفته بود، با نخستین اجرای نمایشنامه جنجالی‌اش به‌سرعت سر زبان‌ها افتاد. گرچه اثر او چنان پیچیده و خودش چندان مرموز بود که از همان بدو ورود به فضای هنر تا کنون در هاله‌ای از ابهام ماند و افسانه‌های بسیاری پیرامون زندگی‌اش نقل شد. نعلبندیانِ تودار و ساکت مورد هجمه روشنفکران آن زمان بود که غالب آنها گرایش چپ داشتند و آثارش به را با اینکه از قشر تهیدستِ شهری برآمده بود، فاقد رویکرد سیاسی و عنصر مقاومت و مبارزه می‌پنداشتند و از این‌رو او را در جمع خود نمی‌پذیرفتند. همین امر از عباس نعلبندیان چهره‌ای غیرسیاسی و حتی ضد سیاست ساخت که سایه آن تاکنون نیز بر سر نعلبندیان و آثارش سنگینی می‌کند. اما استادمحمد از باورهای سیاسی نعلبندیان نیز نقل می‌کند که جذاب‌ترین آنها شیفتگی و باور او به مصدق است: «در مخالفت با سلطنت بی‌پروا بود. فرهنگ سلطنت را به سخره می‌گرفت ولی در برابر سخنرانی‌ها و سیاست‌های تحمیق‌کننده کارش از تمسخر می‌گذشت. به خشم می‌رسید و در این خشم از رکاکت هم پروا نمی‌کرد. به دکتر مصدق اعتقادی راسخ داشت. عاطفه‌اش نسبت به چه‌گوارا حد و حصر نداشت. هم‌زمان با فوت دکتر مصدق مجله خواندنی‌ها، تصویری از دکتر را روی جلد چاپ کرد. یادم نیست آن شماره از روی میزروزنامه‌فروش‌ها جمع کردند یا نه، ولی در هر صورت، مجله کم‌تیراژ و مهجوری بود، با قطع کوچک دفترچه‌ای و روی جلد سیاه و سفید. آن شماره خواندنی‌ها تنها روزنامه یا مجله‌‌ای بود که من از روی میز روزنامه‌فروشی پدر عباس برداشتم . لاجرم هدیه شد. ولی عباس بعد از اولین سفرش به اروپا یک پوستر چه‌گوارا برایم آورد، این هدیه لاجرم نبود، ولی آخرین بود.»

بعد نوبت می‌رسد به نمایشنامه «پژوهشی...» که با سرنوشت عباس نعلبندیان سخت گره خورده است، استادمحمد از خاطراتش از روزگاری می‌گوید که این نمایش عجیب‌وغریب روی صحنه رفت و هم‌زمان موجب شهرت و تکفیر نویسنده‌اش شد، هم به خاطرش جایزه گرفت و هم اتهامات بسیاری برایش به همراه داشت. «پژوهشی ژرف و سترگ و نو در سنگواره‌های دوره‌ بیست‌وپنجم زمین‌شناسی، یا چهاردهم، بیستم و غیره، فرقی نمی‌کند. این نام اولین نمایشنامه معرفی‌شده عباس نعلبندیان است و می‌توانید حدس بزنید که با چاپ اولین خبر از اجرای این نمایش در مطبوعات تهران چه بلوایی به‌پا شد. یکی از منتقدین در حالی که با یک دستمال پارچه‌ای لب‌هایش را پوشانده بود، وارد کافه فیروز شد. برای یکی دو نفر سری تکان داد و بُغ‌کرده سر میزی نشست. لحظاتی بعد موسیو ماناواز با همان ادب همیشگی‌اش از او پرسید: چای؟ دوست‌مان بی‌آنکه دستمال را از روی لب‌هایش بردارد غرق در حسرت و اغراق جواب داد: دلم می‌خواد بخورم... ولی نمی‌تونم. موضوع مهم شده بود. از او پرسیدند: چی شده؟ جواب نداد. با غیظ و غضب مجله فردوسی را باز کرد. در صفحه خبر، نام پژوهشی... را نشان داد و سپس دستمال را از روی لب‌هایش برداشت. دور لب‌هایش پر از تبخال شده بود. آن سال گروه آربی اوانسیان با نمایش پژوهشی... و بیژن مفید با شهر قصه به جشن هنر رفتند... ولی هنوز پژوهشی... را کسی ندیده بود و هنوز نطفه بایکوت عباس و آربی در آن دو جلسه، بحث و بررسی بسته نشده بود که پای عباس از کافه فیروز بریده شد. و این ابتدای ویرانی بود. و این آغاز کوچ زودرس عباس بود. دو بار، سه بار، ده بار، بخوانید، با نوحه بخوانید، مثل مرثیه‌ای که در مراسم تدفین عباس خوانده نشد، چراکه خودکشی عباس، مقصد محترم آن کوچ بی‌هنگام و ناخواسته بود.»

 عباس نعلبندیان دیگر به کافه فیروز نرفت. و به تعبیر استادمحمد «جماعت تبخالیان» فقط با خواندن نام «پژوهشی...» به‌حدی از عصبانیت رسیده بودند که کسی جرئت نمی‌کرد از منطق این نام و ارتباط واضح آن با محتوای نمایشنامه و تحلیل مفهوم و تجزیه مفردات این نام، حتی در حد کلمه‌ای سخن بگوید یا بنویسد. مخالفانِ نعلبندیان فکر می‌کردند این نام، یک جمله طویل بی‌معناست و هیچ ارتباطی با محتوای نمایشنامه ندارد و نویسنده با انتخاب چنین نامی تنها قصد تمسخر و نیشخند داشته است. «نیشخند که سهل است! زهرخند عباس از پشت این نام سرک می‌کشد، ولی این زهرخند همه عصیانِ این نویسنده نبود. در متن نمایشنامه، نمایندگان بشریت -بشریت در طول تاریخ و تاریخ بشریت- در یک نقطه به هم می‌رسند. آدم‌هایی از اقشار، صنوف، مذاهب، ایدئولوژی‌ها، فسادها و انحرافات گوناگون در نقطه تلاقی تاریخ، در تحتانی‌ترین نقطه دنیا، در چاهک هستی، سرنگون می‌شوند. آدم‌های سرآمد، انتخاب‌شده، پیروز، فلسفه‌ساخته، تعالی‌جو، جنگیده، به مشروطه رسیده، و جملگی چرک و چروک و مصرف‌شده، گیج و گنگ و متحیر، با کوله‌باری از پرسش به‌دنبال یک صدای مشترک، یک نام واحد، یک کلمه قابل فهم، در پشت دیوار هستی، در نیستیِ مطلق به‌دنبال هستی خود می‌گردند...». استادمحمد معتقد است «پژوهشی...» یک عصیان بود که زخم زبان داشت، می‌گزید، عصبی می‌کرد، اما نه منتقدین تئاتر را. «نام نمایشنامه ظاهرا از سنگواره‌ها حرف می‌زند. کدام سنگواره؟ در کدام دوره؟ دوره بیست‌وپنجم؟ در دوهزاروپانصدمین سال تاریخ شاهنشاهی؟ زیر چادرهایی که برای جشن‌های دوهزاروپانصدمین سالِ سلطنت برپا شده بود؟ همان جایی که وارث تاریخ شاهنشاهی در یک مراسم احضار ارواح، به روح بنیانگذار شاهنشاهی اطمینان داد که بشریت زیر نگین این میراث تو به شعور هستی رسیده است؟... سنگواره‌های سلطنت پهلوی، طرح تغیر مبنای تاریخ ایران را با یک قیام و قعود تبدیل به قانون کردند. تقویم‌ها عوض شد، تاریخ 1400 ساله هجری تبدیل به تاریخ 2500 ساله شاهنشاهی شد، تمدن دربار شاه ایران پانصد سال از تمدن غرب پیشی گرفت و محمدرضا شاه با این تمدن‌بازی بر یکی از بیمارگونه‌ترین عقده‌های خود نیشتر زد. نام نمایشنامه پژوهشی... ده سال پیش از تصویب این قانون، بر آن تفاخر ابلهانه تمسخر زد و ما نخواستیم زخم کلام عباس را بر پیکر سلطنت ببینیم.»

 البته تنها نمایشنامه «پژوهشی...» نبود که به طرد و انکار گرفتار شد، عباس نعلبندیان سال چهل‌وهفت نیز به‌روایتِ استادمحمد روی صحنه تئاتر «بر زخم خون‌چکان پرنده آزادی» گریست... «و ما گریه‌اش را ندیدیم.» و باز برای نخستین بار روی صحنه فریاد کشید: من به آن پیرمرد احمدآبادی می‌اندیشم... «و ما فریادش را نشنیده گرفتیم.» و به‌باور استادمحمد، همین ندیده و نشنیده گرفتن‌ها بود که نعلبندیان را روز به روز تلخ‌تر و تلخ‌تر و منزوی‌تر کرد تا اینکه سرانجام در خرداد 1368 به خودکشی پناه برد یا به قولِ استادمحمد «استخوان‌هایش لای چرخ‌دنده‌های ماشینِ جنگِ پنهانِ انحصار لِه شد.»

 

منبع: «دیگرانِ عباس نعلبندیان»، جواد عاطفه و عاطفه پاکبازنیا، انتشارات میلکان

 


عباس نعلبندیان

دیگر مطالب تاریخ شفاهی

پیام و پیمان

از غیاب شاعر معاصر مطرح، امیرهوشنگ ابتهاج معروف به هوشنگ ابتهاج با تخلصِ «ه. ا. سایه»، یک سال گذشت. سایه، غزل‌سرایی که به سرودن شعر نو نیز می‌پرداخت و همزمان به شعر قدیم و جدید ایران، به شعر نوِ نیما و غزل شهریار ارادت داشت، به دلیل فعالیت‌های سیاسی‌اش چهره‌ای شناخته‌شده بود. درباره ادوار مختلفِ شاعری‌ و سیاست شعری او نظرات مختلف و نقدهای تند و تیزی وجود دارد و البته خودِ هوشنگ ابتهاج نیز در کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» که گفت‌وگوی شش‌ساله با میلاد عظیمی و عاطفه طیه است از خاطرات نُه دهه زندگی پرفراز و نشیب خود سخن گفته است و به زبانی صریح و بی‌پرده درباره چهره‌های مختلف فرهنگی و سیاسی معاصر اظهارنظر کرده است. درباره مواضع سیاسی ابتهاج تردیدی نیست که او به حزب توده نزدیک بوده است اما ارتباط سایه با حزب توده فراز و نشیب‌هایی داشته که خود او نیز در معدود مصاحبه‌هایش به آن پرداخته است. به مناسبت سالمرگ سایه در 19 مرداد سال گذشته به ارتباط او با حزب توده و فعالیت‌های سیاسی شاعر، از قول خودش و از منظر همفکرانش نگاهی انداخته‌ایم. 


افسانۀ ملکم خان

در میان مشروطه‌خواهان و روشنفکرانِ موثر در انقلاب مشروطه ایران، میرزا ملکم خان ناظم‌الدوله از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است. ملکم خان (1212-1287) از سرشناس‌ترین روشنفکران سیاسی دورانی است که جنبش مشروطیت در ایران آغاز شد و به ثمر رسید. او هم در دره سلطنت ناصرالدین شاه و هم در دوره مظفرالدین شاه در پیشبرد تفکر قانون‌خواهی و مشروطه‌طلبی تأثیر بسزایی داشت. ملکم خان و طالبوف، از معدود روشنفکران معروف آن دوران بودند که این بخت را داشتند تا انقلاب مشروطه و به ثمر رسیدن مبارزاتِ قانون‌خواهی را تجربه کنند. ملکم خان دو سال بعد از اعلان مشروطیت هم در قید حیات بود و تحولات ایران را از دور می‌دید. درباره ملکم خان، شیوه تفکر و زندگی سیاسی او و مهم‌تر از همه، نقشی که در تحولات فکری دوران مشروطه داشت، تاکنون نقد و نظرات مخالف و موافق بسیاری مطرح شده است که یکی از آنان، کتاب «مشروطه ایرانی» دکتر ماشاالله آجودانی است که فصلی از آن را به شخصیت سیاسی ملکم اختصاص داده و سعی داشته تا تصویر واقعی‌تری از این روشنفکر مطرح مشروطه ترسیم کند. 


جوی خون و جدایی دربار از ملت

وضعیت آشفته اقتصادی از یک‌سو و رشد آگاهی سیاسی از سوی دیگر باعث شده بود که در سال 1284 زمینه‌های بروز انقلاب سیاسی و اجتماعی بزرگی در ایران فراهم شود. از ماه‌های ابتدایی سال 1284 تا مرداد 1285 که فرمان مشروطیت صادر شد ایران بحران‌ها و وقایع‌ مهمی را پشت سر گذاشت و محرم آن سال نیز تحت تاثیر وضعیت اجتماعی و سیاسی کشور بود. در این بازه زمانی چند موج اعتراضی یکی پس از دیگری سر رسیدند و تشکیل کمیته‌ها و گروه‌هایی که به سازماندهی اعتراضات می‌پرداختند در پیشبرد اعتراضات نقشی محوری داشتند.


کارگران چاپخانه و اولین اعتصاب سراسری تاریخ مطبوعات

در روزهای پایانی تیرماه 1286 و در پی توقیف نشریه «حبل‌المتین»، کارگران چاپخانه در کنار روزنامه‌نگاران و کتابداران اعتصاب کردند. از این اعتصاب سراسری با عنوان اولین اعتصاب سراسری در تاریخ مطبوعات ایران یاد شده است. اعتصابی که حدود یک هفته ادامه داشت و در نهایت با حصول نتیجه به پایان رسید. در پی این اعتصاب سراسری مقامات مجبور به پذیرش خواست اعتصاب کنندگان شدند و از حبل‌المتین رفع توقیف شد. این تنها کنش قابل توجه کارگران چاپخانه در آن دوره نبود. آنها در آن زمان با سازماندهی فعالیت‌هایشان و تشکیل اولین اتحادیه کارگری گامی بلند در تاریخ مبارزات کارگران در ایران برداشتند. سازماندهی کارگران چاپ هم حول امور صنفی بود و هم حول تحولات سیاسی و اجتماعی عصر مشروطه. آنها همچنین نشریه‌ای منتشر کردند که امروز به عنوان سندی کارگری اهمیتی بسیار دارد. 


راهی در ظلمات

احمدرضا احمدی، شاعر نوگرای معاصر بیستم تیر ماه در سنِ 83 سالگی از دنیا رفت. احمدی، شاعر، نویسنده، منتقد هنری، و از اعضای دوران طلاییِ کانون پرورش فکری کودکان ‌و نوجوانان بود و از پیشگامان جریان موج نو که در سال ۱۳۴۳ به همراه با چهره‌های سرشناسی همچون نادر ابراهیمی، اسماعیل نوری علاء، مهرداد صمدی، محمدعلی سپانلو، بهرام بیضایی، اکبر رادی، جعفر کوش‌آبادی، مریم جزایری و جمیله دبیری گروه «طرفه» را تأسیس کرد. عمده اعضای «طرفه» دانشجویانی بودند که سودای انقلاب ادبی در سر داشتند. احمدرضا احمدی از آغاز شعر سرودن در قالب شعر موج نو‌ و سپید خود را به‌عنوان شاعری نوگرا معرفی کرد که در سنت نیمایی شعر می‌سرود. با اینکه احمدی در زمینه‌های مختلف شعر و قصه کودکان و نمایشنامه و حتی رمان فعالیت داشته است بیش از همه به‌واسطه شعرها و نوع نگاهِ متفاوتش به شعر نیمایی شهرت یافت و تا آخر عمر نیز به‌عنوان شاعری که شعرهای ساده و سرراست اما عمیق سرود شناخته می‌شد.   


سفر شاه به آلمان

خرداد 1346 مصادف با اواخر ماه مه و اوایل ماه ژوئن 1967، محمدرضاشاه پهلوی به همراه فرح پهلوی با دعوت رسمی رئیس‌جمهوری وقت آلمان به این کشور رفتند و به بازدید از چندین شهر آلمان پرداختند. سفر آنها اما تبعات زیادی هم برای حکومت شاه و هم برای جامعه آلمان داشت. علی‌رغم تمام فشارهای پلیس آلمان شاه به هر جا که می‌رفت دانشجویان معترض سایه‌به‌سایه‌اش تظاهرات می‌کردند. دوم ژوئن (12 خرداد) و در جریان بازدید شاه از برلین غربی تظاهرات مخالفان به قدری گسترده شد که نیروهای پلیس توان کنترل آن را نداشتند. در این روز یک دانشجوی آلمانی که در تظاهرات ضد شاه شرکت کرده بود کشته شد و این اتفاق به تغییر و تحولات بزرگی در جنبش دانشجویی آلمان منجر شد. رد این اتفاق در جنبش‌های چپ 1968 هم دیده می‌شود. از عکس و فیلم‌هایی که از آن روز منتشر شده، لباس‌شخصی‌ها و چماق‌بدستان طرفدار شاه که همراه با او از ایران به آلمان رفته بودند هم دیده می‌شوند و درواقع نیروهای امنیتی و سرکوبگر سوغاتی شاه در آلمان بودند.


نبرد با سیاست

 باقر پرهام، مترجم و از روشنفکران موثر و نامدار معاصر، هفتم خرداد در دیار غربت و در آستانۀ 88  سالگی چشم از جهان فروبست. باقر پرهام تفکرات چپ داشت اما همواره بر استقلال رأی خود و تلقی خاصی که از مارکسیسم داشت و گاه از جریان چپ مسلط فاصله می‌گرفت، اصرار می‌ورزید. او مترجم و پژوهشگری تمام‌وقت و پرکار بود و آثار مبنایی و ارزشمندی در طول عمر خود به یادگار گذاشت. آثار مهمی از کارل مارکس مانندِ ترجمه «گروندریسه» (مبانی نقد اقتصاد سیاسی) همراه با احمد تدین، «نبردهای طبقاتی در فرانسه از ۱۸۴۸ تا ۱۸۵۰»، «هیجدهم برومر لوئی بناپارت»، آثاری از هگل با عنوانِ «استقرار شریعت در مذهب مسیح» و «پدیدارشناسی جان»، هم‌چنین کتاب‌هایی از امیل دورکیم، ریچارد سنت، لئو اشتراوس، میشل فوکو، روژه گارودی و ریمون آرون از آثار مهمِ به‌جامانده از او است. پرهام دانش‌آموخته دکترای جامعه‌شناسی از فرانسه بود و نیز، از اعضای موثر کانون نویسندگان ایران بود که در دورانِ طلاییِ کانون نقشی عمده و محوری داشت و در سال ۱۳۵۸، همراهِ احمد شاملو، محسن یلفانی، غلامحسین ساعدی و اسماعیل خویی، از اعضای هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران بودند. او یکی از سخنرانان اصلی ده شب گوته نیز بود که در تاریخ ادبیات و روشنفکری معاصر به‌عنوان مهم‌ترین رویداد انقلابیِ ادبی از آن یاد می‌کنند.