عباس نعلبندیان از چهرههای ناشناخته فرهنگ ما است که در دوران خودش طرد شد و بعد از آن هم چندان قدر ندید. برخی او را صادق هدایتِ دیگر یا نابغه درکنشده خواندند و برخی دیگر او را شارلاتانی مُغلقنویس خطاب کردند. به هر ترتیب، عباس نعلبندیان، نمایشنامهنویس و نویسندهای پیشرو بود که هر کدام از آثارش در زمان انتشار در فضای تئاتر و ادبیات ما یک رویداد تلقی شده است. او نویسندهای خلاف جریان باب روز بود که از سوی روشنفکران زمانهاش طرد شد و پس از مدتها خانهنشینی و انزواطلبی در خرداد 1368 به مرگی خودخواسته از دنیا رفت. از زندگی او اطلاعات چندانی در دست نیست اما دوستان و نزدیکان و نویسندگان معاصر او، بعد از مرگش سعی کردند تا سرگذشت این نویسنده منزوی و ساکت و درونگرا را تا حدی که اطلاع دارند، ثبت کنند و در این میان محمد استادمحمد که خود از دردانههای تئاتر معاصر بود، خاطراتی از نعلبندیان نقل میکند که خواندنی است و شناختِ بیشتر از شخصیت او را ممکن میسازد.
آنچه استادمحمد از عباس نعلبندیان میداند جز بیوگرافی مختصر او، عادات و آدابی است که او را از شاگرد یک دکه روزنامهفروشی به نویسنده یکی از مهمترین متنهای نمایشی تاریخ تئاتر معاصر «پژوهشی ژرف و سترگ و نو در سنگوارههای دوره بیستوپنجم زمینشناسی، یا چهاردهم، بیستم و غیره، فرقی نمیکند» بدل کرده است. و ذکر جزئیات و دقایقی از زندگی نعلبندیان که البته از نمایشنامهنویس حساس و دقیقی همچون محمود استادمحمد روایتی از یک سرگذشت با این حد جزئینگری هیچ بعید نیست. استادمحمد در تکهای از متنِ مفصل خود درباره نعلبندیان زیرعنوانِ «آنچه من از عباس نعلبندیان میدانم» مینویسد: «در سال 1326 به دنیا آمده است. تنها فرزندِ یک زناشویی ناموفق بود. پدرش از همسر دومش چند فرزند داشت و گویا مادرش نیز از همسر قبلیاش بیفرزند نبود. عباس برادری داشت که بهندرت یکدیگر را میدیدند. خانه پدریاش در میدان بروجردی بود و اصلیت پدرش نیز به اردبیل میرسید.» بعد استادمحمد تعریف میکند که پدر نعلبندیان در خیابان فردوسی، نبش سوم اسفند، یک دکه روزنامهفروشی داشته و همین عباس را به دکه و روزنامهخوانی مدام میکشاند. «سالهای اول متوسطه را در دبیرستان ادیب نزدیک به دکه پدر شروع کرد. شاگردی بینظم و ضعیف بود. بعد از ادیب از چند دبیرستان دیگر اخراج شد تا سرانجام به دبیرستان فخر رازی رسید. در هشتمین سال دبیرستان، سال ششم را بدون دیپلم رها کرد. صبحها با پدرش از خانه بیرون میآمد و شبها با او بر ترک موتور به خانه بازمیگشت. ساعات کار دبیرستانها دو وعده بود، هشت صبح تا دوازده و دو بعدازظهر تا چهار. عباس دوازده تا دو و چهار تا برچیدن بساط، باید پای بساط مینشست.»
یکی از پیشروترین نمایشنامهنویسان ایران، عباس نعلبندیان تا پیش از نوشتنِ شاهکارش که از قضا نخستین نمایشنامه او هم بود، تئاتر ندیده و به سال تئاتر هم نرفته بود. همین امر موجب شد تا هنگام انتشار نمایشنامه «پژوهشی ژرف و سترگ و نو...» بسیاری از اهالی تئاتر و منتقدان شگفتزده شده اما او را نپذیرند و دست به طرد و رد او بزنند. استادمحمد در این باره مینویسد: «آنوقتها روزنامه صبحِ پرتیراژ نداشتیم. اطلاعات و کیهان بعدازظهرها توزیع میشد و روزنامهفروشها معمولا بعد از ساعت پنج دوران میزدند. دوران به عهده پدر بود و فروش پای بساط به عهده عباس. به همین دلیل عباس نمیتوانست اجرای نمایشها را ببیند. ولی برای دیدن فیلم مسئله نداشت چون سانس دو تا چهار با وقت دبیرستان همخوانی نداشت.»
تصویری که استادمحمد از خلق و خوی نعلبندیان به دست میدهد انسانی مقید است که همواره در ساکتترین حالت ظاهری در میان جمع حاضر میشد و بیپیرایه و در عین حال در عقایدش بیتعارف بود: «دهان به مِی نیالوده بود و نمیآلود. سیگار نمیکشید، تکلیف مواد نشئهآور هم معلوم است. محجوب بود. خنده نداشت. بروز شادیاش در یک لبخند کوتاه و کمرنگ خلاصه میشد. همیشه در شنیدن صدایش مسئله داشتیم، بهخصوص در یک جمع پنج، شش نفره. عصاقورتداده راه میرفت. تخمپیر نبود ولی بدنش پیر بود. بهگونهای راه میرفت که حس میکردی این بدن هرگز ندویده و نمیتواند بدود.»
نام نمایشنامهنویسِ خودساختهای که تحصیلات آکادمیک نداشت و حتی دیپلم هم نگرفته بود، با نخستین اجرای نمایشنامه جنجالیاش بهسرعت سر زبانها افتاد. گرچه اثر او چنان پیچیده و خودش چندان مرموز بود که از همان بدو ورود به فضای هنر تا کنون در هالهای از ابهام ماند و افسانههای بسیاری پیرامون زندگیاش نقل شد. نعلبندیانِ تودار و ساکت مورد هجمه روشنفکران آن زمان بود که غالب آنها گرایش چپ داشتند و آثارش به را با اینکه از قشر تهیدستِ شهری برآمده بود، فاقد رویکرد سیاسی و عنصر مقاومت و مبارزه میپنداشتند و از اینرو او را در جمع خود نمیپذیرفتند. همین امر از عباس نعلبندیان چهرهای غیرسیاسی و حتی ضد سیاست ساخت که سایه آن تاکنون نیز بر سر نعلبندیان و آثارش سنگینی میکند. اما استادمحمد از باورهای سیاسی نعلبندیان نیز نقل میکند که جذابترین آنها شیفتگی و باور او به مصدق است: «در مخالفت با سلطنت بیپروا بود. فرهنگ سلطنت را به سخره میگرفت ولی در برابر سخنرانیها و سیاستهای تحمیقکننده کارش از تمسخر میگذشت. به خشم میرسید و در این خشم از رکاکت هم پروا نمیکرد. به دکتر مصدق اعتقادی راسخ داشت. عاطفهاش نسبت به چهگوارا حد و حصر نداشت. همزمان با فوت دکتر مصدق مجله خواندنیها، تصویری از دکتر را روی جلد چاپ کرد. یادم نیست آن شماره از روی میزروزنامهفروشها جمع کردند یا نه، ولی در هر صورت، مجله کمتیراژ و مهجوری بود، با قطع کوچک دفترچهای و روی جلد سیاه و سفید. آن شماره خواندنیها تنها روزنامه یا مجلهای بود که من از روی میز روزنامهفروشی پدر عباس برداشتم . لاجرم هدیه شد. ولی عباس بعد از اولین سفرش به اروپا یک پوستر چهگوارا برایم آورد، این هدیه لاجرم نبود، ولی آخرین بود.»
بعد نوبت میرسد به نمایشنامه «پژوهشی...» که با سرنوشت عباس نعلبندیان سخت گره خورده است، استادمحمد از خاطراتش از روزگاری میگوید که این نمایش عجیبوغریب روی صحنه رفت و همزمان موجب شهرت و تکفیر نویسندهاش شد، هم به خاطرش جایزه گرفت و هم اتهامات بسیاری برایش به همراه داشت. «پژوهشی ژرف و سترگ و نو در سنگوارههای دوره بیستوپنجم زمینشناسی، یا چهاردهم، بیستم و غیره، فرقی نمیکند. این نام اولین نمایشنامه معرفیشده عباس نعلبندیان است و میتوانید حدس بزنید که با چاپ اولین خبر از اجرای این نمایش در مطبوعات تهران چه بلوایی بهپا شد. یکی از منتقدین در حالی که با یک دستمال پارچهای لبهایش را پوشانده بود، وارد کافه فیروز شد. برای یکی دو نفر سری تکان داد و بُغکرده سر میزی نشست. لحظاتی بعد موسیو ماناواز با همان ادب همیشگیاش از او پرسید: چای؟ دوستمان بیآنکه دستمال را از روی لبهایش بردارد غرق در حسرت و اغراق جواب داد: دلم میخواد بخورم... ولی نمیتونم. موضوع مهم شده بود. از او پرسیدند: چی شده؟ جواب نداد. با غیظ و غضب مجله فردوسی را باز کرد. در صفحه خبر، نام پژوهشی... را نشان داد و سپس دستمال را از روی لبهایش برداشت. دور لبهایش پر از تبخال شده بود. آن سال گروه آربی اوانسیان با نمایش پژوهشی... و بیژن مفید با شهر قصه به جشن هنر رفتند... ولی هنوز پژوهشی... را کسی ندیده بود و هنوز نطفه بایکوت عباس و آربی در آن دو جلسه، بحث و بررسی بسته نشده بود که پای عباس از کافه فیروز بریده شد. و این ابتدای ویرانی بود. و این آغاز کوچ زودرس عباس بود. دو بار، سه بار، ده بار، بخوانید، با نوحه بخوانید، مثل مرثیهای که در مراسم تدفین عباس خوانده نشد، چراکه خودکشی عباس، مقصد محترم آن کوچ بیهنگام و ناخواسته بود.»
عباس نعلبندیان دیگر به کافه فیروز نرفت. و به تعبیر استادمحمد «جماعت تبخالیان» فقط با خواندن نام «پژوهشی...» بهحدی از عصبانیت رسیده بودند که کسی جرئت نمیکرد از منطق این نام و ارتباط واضح آن با محتوای نمایشنامه و تحلیل مفهوم و تجزیه مفردات این نام، حتی در حد کلمهای سخن بگوید یا بنویسد. مخالفانِ نعلبندیان فکر میکردند این نام، یک جمله طویل بیمعناست و هیچ ارتباطی با محتوای نمایشنامه ندارد و نویسنده با انتخاب چنین نامی تنها قصد تمسخر و نیشخند داشته است. «نیشخند که سهل است! زهرخند عباس از پشت این نام سرک میکشد، ولی این زهرخند همه عصیانِ این نویسنده نبود. در متن نمایشنامه، نمایندگان بشریت -بشریت در طول تاریخ و تاریخ بشریت- در یک نقطه به هم میرسند. آدمهایی از اقشار، صنوف، مذاهب، ایدئولوژیها، فسادها و انحرافات گوناگون در نقطه تلاقی تاریخ، در تحتانیترین نقطه دنیا، در چاهک هستی، سرنگون میشوند. آدمهای سرآمد، انتخابشده، پیروز، فلسفهساخته، تعالیجو، جنگیده، به مشروطه رسیده، و جملگی چرک و چروک و مصرفشده، گیج و گنگ و متحیر، با کولهباری از پرسش بهدنبال یک صدای مشترک، یک نام واحد، یک کلمه قابل فهم، در پشت دیوار هستی، در نیستیِ مطلق بهدنبال هستی خود میگردند...». استادمحمد معتقد است «پژوهشی...» یک عصیان بود که زخم زبان داشت، میگزید، عصبی میکرد، اما نه منتقدین تئاتر را. «نام نمایشنامه ظاهرا از سنگوارهها حرف میزند. کدام سنگواره؟ در کدام دوره؟ دوره بیستوپنجم؟ در دوهزاروپانصدمین سال تاریخ شاهنشاهی؟ زیر چادرهایی که برای جشنهای دوهزاروپانصدمین سالِ سلطنت برپا شده بود؟ همان جایی که وارث تاریخ شاهنشاهی در یک مراسم احضار ارواح، به روح بنیانگذار شاهنشاهی اطمینان داد که بشریت زیر نگین این میراث تو به شعور هستی رسیده است؟... سنگوارههای سلطنت پهلوی، طرح تغیر مبنای تاریخ ایران را با یک قیام و قعود تبدیل به قانون کردند. تقویمها عوض شد، تاریخ 1400 ساله هجری تبدیل به تاریخ 2500 ساله شاهنشاهی شد، تمدن دربار شاه ایران پانصد سال از تمدن غرب پیشی گرفت و محمدرضا شاه با این تمدنبازی بر یکی از بیمارگونهترین عقدههای خود نیشتر زد. نام نمایشنامه پژوهشی... ده سال پیش از تصویب این قانون، بر آن تفاخر ابلهانه تمسخر زد و ما نخواستیم زخم کلام عباس را بر پیکر سلطنت ببینیم.»
البته تنها نمایشنامه «پژوهشی...» نبود که به طرد و انکار گرفتار شد، عباس نعلبندیان سال چهلوهفت نیز بهروایتِ استادمحمد روی صحنه تئاتر «بر زخم خونچکان پرنده آزادی» گریست... «و ما گریهاش را ندیدیم.» و باز برای نخستین بار روی صحنه فریاد کشید: من به آن پیرمرد احمدآبادی میاندیشم... «و ما فریادش را نشنیده گرفتیم.» و بهباور استادمحمد، همین ندیده و نشنیده گرفتنها بود که نعلبندیان را روز به روز تلختر و تلختر و منزویتر کرد تا اینکه سرانجام در خرداد 1368 به خودکشی پناه برد یا به قولِ استادمحمد «استخوانهایش لای چرخدندههای ماشینِ جنگِ پنهانِ انحصار لِه شد.»
منبع: «دیگرانِ عباس نعلبندیان»، جواد عاطفه و عاطفه پاکبازنیا، انتشارات میلکان