«انجمن مرغ مقلد» قصد دارد متنها و مصاحبههای معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین پیش و پس از اشغال توسط اسرائیل در سال ۱۹۴۸ را ترجمه و منتشر کند. متن پیش رو ترجمه مصاحبهای از پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا در ایالاتمتحده است با نمر محمد ایوب، اهل شعب، که بین سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۱ انجام شده است.
مصاحبهکننده: مصطفی الخلیل
حاجآقا اسمت چیه؟
نمر محمد ایوب، اهل شعب، استان عکا.
از اوضاع روستایتان در زمان اشغال بگویید؟
خانواده ما در شعب و در البروه مشغول مقاومت در برابر اشغالگران بودند. یهودیان عکا و مناطق اطراف، مثل کفر یاسین، و البصه را اشغال کردند. تمام این روستاها نزدیک ساحل بود. یهودیان به البروه رسیدند و آن را اشغال کردند. روستای ما در شرق البروه بود. خط ساحل از روستای ما تا غرب البروه امتداد داشت. روستای ما در درهای میان دو کوه قرار داشت و درختان زیتون آن را احاطه کرده بودند. منطقه ساحلی مملو از درختان زیتون بود. اگر از روستای ما دو کیلومتر به سمت غرب پیادهروی میکردید همهجا را مملو از درخت زیتون میدیدید. در منطقه ساحلی غرب البروه، غلات میکاشتند. خلاصه یهودیان البروه را بعد از اشغال عکا اشغال کردند. سال 1948 بود، در فصل درو گندم در ماه مه یا ژوئن. هوای تابستانی بود. محصول البروه در حال درو بود، یهودیان آمدند و اشغالش کردند. تپههای بالای آن را هم اشغال کردند، منطقه را در کنترل گرفتند و به سمت دروکنندگان تیراندازی میکردند. روستای ما سلاح داشت. حدود 200 قبضه تفنگ داشتیم. از روستای ما عدهای عضو ارتش بریتانیا بودند. هم استخدام رسمی ارتش و هم خدمه. دولت به هر فرد استخدام ارتش 200 پوند فلسطین مقرری ماهانه و یک قبضه تفنگ برای دفاع از خود میداد. به خدمه حق غرامت میدادند اما تفنگ نمیدادند. افسران رسمی مقام بالاتری داشتند، برای همین به خدمه فقط حق غرامت میدادند. یادم است یک آقایی در روستای ما بود که میگفت : «من حق غرامت نمیخواهم»، یک تفنگ برداشت و گریخت. بریتانیایی هم تعقیبش نکردند، از او شکایت هم نکردند، چراکه میخواستند از فلسطین خارج شوند و آن را به یهودیان بدهند. مصیبت ما بریتانیا بود. بدبختی ما فلسطینیها از جانب بریتانیا و فرانسه بود. بریتانیا بود که پای یهودیها را به سرزمین ما باز کرد. بریتانیا بود که حکمرانی میکرد و بریتانیا بود که به آنها اجازه شهرکسازی و نابودی سرزمین ما را داد. مثل امروز آن موقع هم خائنهایی بودند که مقداری زمین فروختند، اما انقلابيها تعقیبشان کردند و آنها را کشتند. دلالهایی بودند که تعدادی زمین فروختند. آنها را هم کشتند. بزرگترین دلیل بدبختی ما بریتانیا بود، آنها بودند که یهودیان را آوردند و صاحب فلسطین کردند، و اجازه دادند شهرکسازی کنند. بریتانیا از آنها حفاظت میکرد، قبل از اینکه از فلسطین خارج شوند، قوای نظامی در اختیار یهودیان قرار دادند. هم مسلحشان کردند، هم به آنها آموزش دادند و آنها را به چند گروه تقسیم کردند. برای هر گروه یک رهبر تعیین کرد، «ارباب». آنها مسئول امور بودند، مثل نخستوزیر، تا جنگ را هدایت کنند. ارتش یهود همراه با بریتانیا بود. آنها بودند که جنگ و حملات علیه فلسطینیها را هدایت کردند. ما سلاح نداشتیم. اگر یک فلسطینی میخواست تفنگی به قیمت 100 پوند فلسطین بخرد، گلوله نمیتوانست بخرد. و اگر گلولهای پیدا میکرد، پوسیده و غیرقابل استفاده بود. قیمت پنج تا گلوله یک پوند بود، و مگر یک کشاورز فلسطینی چه پولی داشت؟ از همان چیزی که میکاشتند زندگی میکردند و غذا میخوردند، از عسل، از گندم، حبوبات، چیزهایی که انبار میکردند، چه آنهایی که مزرعه داشتند چه آنهایی که نداشتند. کشاورزان انبار نداشتند که محصول را نگه دارند و بعدا بفروشند و پولی به دست بیاورند، پس کشاورزان فلسطینی پول نقدی نداشتند. کشاورز فلسطینی از کجا میآورد که 100 پوند بدهد و تفنگی بخرد؟ حتی 5 پوند هم نداشت. افراد کمی، شاید چهار پنج یا شش نفر قدری پول داشتند. اغلب اندازه همان روز داشتند. مردم ضعیف بودند، ارتشی برای مقاومت نداشتند، آن وضعیت نیاز به حمایت دیگر کشورها داشت.
وقتی البروه اشغال شد چه اتفاقی افتاد؟
یهودیها به شکل تصادفی شلیک میکردند. مردم روستای شعب به روستاهای اطرافمان اطلاع دادند که ما میخواهیم دست به حمله بزنیم و البروه را اشغال کنیم، چراکه یهودیان آن را اشغال کرده بودند. والله نیروهای ما اهل کویکات؛ سخنین، طمرا، میعار و دیر بودند، فلسطینیها حمله کردند و البروه را بازپس گرفتند. نیروهای مسلح روستای ما از همه بیشتر بود، حدود 100 مرد مسلح داشتیم، به البروه حمله کردیم و آن را پس گرفتیم. یک مرد از البروه کشته شد، یکی از سخنین، دو تا از روستای ما، یکی هم دستش را از دست داد. اما یهودیان بیشتر از ما کشته دادند. پنجاه یا شصت تا از آنها کشته شدند. جیش الانقاذ (سپاه نجات) در مجدالکروم در بالای کوهستان مستقر بود، یکی از اعضایش آمد و گفت: «اینجا را ترک کنید! حفاظت از روستای البروه بر عهده ما است.» مشکل این بود که میان آنها (جیش الانقاذ و یهودیان) توافقی وجود داشت و خائنین در روستا جوانان را قانع کرده بودند که نجنگند، بلکه از روستا خارج شوند و استراحت کنند. «ما از روستای شما محافظت میکنیم. شما بروید و استراحت کنید.» درنتیجه جوانها و مردان مسلح البروه که با آنها همکاری میکردند از روستا خارج شدند. اما برخی از آنها نخوابیدند. جیش الانقاذ، روستاها را تحویل یهودیان داد. روز بعد مردم روستا برگشتند که ببینند اوضاع چطور است، فهمیدند که توسط یهودیان اشغال شده است. چند تا خانه و اتاق ساخته بودند. مردی خانهاش را ترک کرده بود. ما هم عمویهایمان را آوردیم و در خانه او ماندیم. خانه بزرگی بود. پر از طاق بود. حتی اگر پنجاه نفر هم میخوابیدند جای کافی وجود داشت. وقتی روستا اشغال شد همه پا به فرار گذاشتند، برخی به لبنان آمدند، برخی ماندند. یهودیان به روستای ما آمدند، میعار را اشغال کردند. جاده عکا به سنخین آسفالت بود. ساکنین روستای سخنین موانعی برپا کردند تا جاده را به روی یهودیان ببندند، اما یهودیان كه بولدوزر داشتند و موانع را از سر راه برداشتند، به میعار رسیدند و آنجا به کنترل خود درآوردند. بهمحض سقوط میعار، کنترل شعب را در اختیار گرفتند. مردم شعب گریختند، هیچ کار نمیتوانستیم بکنیم. تحت کنترل آنها بودیم، بالای سرمان بودند. برخی از مردم به درهها فرار کردند. موقع تابستان بود. یهودیان آمدند به روستای ما، هیچکس آنجا نبود ، بعضی از جوانها میگفتند که باید دوباره روستا را اشغال کنیم. ظهری بود. من هم وارد جمعشان شدیم، بدون هیچ سلاحی، شانزده سالم بود، هنوز بچه بودم. بعضی از انقلابیها با پرتاب نارنجک جلوی یهودیان را گرفتند، چند بار هم با آتش مسلسل. ببین عزیزم، دو یا سه مرد، ابو اناس و پدرش، و دو نفر دیگر با آنها، به سمت ایست بازرسیشان سینهخیز رفتند تا به آنها حمله کنند. یکی از آنها سر تفنگ یک جنگجوی یهودی را گرفت و یکی دیگر روی او پرید و به سمت یهودیان شلیک کرد. همه ایستهای بازرسی را گرفتیم و تعدادی از یهودیان را کشتیم. دو تا شهید دادیم. دو تا هم مجروح. به میعار حمله کردیم و داشتیم میگرفتیمش اما مهماتمان تمام شد. به مهمات نیاز داشتیم و توانستیم به دست بیاوریم. هنوز 150 مرد مسلح داشتیم. یک نفر را فرستادند تا مهمات بیاورد. شبانه رفت. وقتی برميگشت بهشدت سرمازده و خوابآلود بود و میشد آن را در چشمانش دید. مهمات کم آمد، چون که بار خیلی سنگین بود و الاغ نمیتوانست آنهمه بار را بکشد. مرد سعی کرده بود که بردارد و همه را پشت الاغ بار کند، اما نتوانسته بود. پیش از طلوع آفتاب دنبال مهمات رفتیم؛ من یکی از اعضای گروهی بودم که در جستجوی مهمات بودند. پیش از طلوع قدری مهمات یافتیم. گفتند: «چه کسی بالا میرود و به رزمندهها میگوید که مهماتی وجود ندارد؟» من گفتم: «من میروم.» یکی بود به اسم سعید ابو صالح، برادر علی ابوالح. به او گفتم: «من میروم.» هنوز هوا تاریک بود، رفتم بالا و به آنها اطلاع دادم. یکی از فرماندهان رزمندگان بود، خلبانی به اسم ابو العابد، خدا رحمتش کند. پرسید: «خبر خوبی داری؟» بهش گفتم: «ولله مهمات نداریم.» چطور میشد بدون مهمات از خودشان دفاع کنند و دست به مقاومت بزنند؟ مردان ما خارج شدند و جیش الانقاذ در میعار حتی یک گلوله هم شلیک نکرد. چطور میتوانستیم از خودمان دفاع کنیم و دست به مقاومت بزنیم؟ ابو العابد به شورشیها دستور داد خارج شوند. جیش الانقاذ در میعار حتی یک گلوله هم شلیک نکرد. اگر آتش میگشودند و به ما مهمات میدادند، یهودیان را از البروه پرت میکردیم بیرون.
جیش الانقاذ چه بود؟
ارتشی از کشورهای عربی بود: سوری، مصری، اردنی، فلسطینی، مخلوط بود. اما فلسطینیها در اقلیت بودند؛ اغلب از سوریه، مصر و اردن بودند. وقتی کشور سقوط کرد گفتند که شرق طبریا در دست یهودیان است. جیش الانقاذ به رزمندهها گفت خارج شوند چراکه کشور سقوط کرده است، به خانوادههای شعب هم گفتند که روستا را ترک کنند. مردم با پای پیاده روستا را ترک کردند اما جیش الانقاذ در منزل خانواده فاعور مستقر شد. خودشان سوار ماشین شدند، ماشین داشتند، رزمندههای روستا ماندند و اسلحههای آنها. آدمهای سالمند ماندند، مثل مادرم، پدرم؛ عموهایم و زنعموهایم. از ساکنین روستا خانواده فاعورا هم ماند. وقتی روستا را ترک کردیم، در درهها مستقر شدیم و مردم به روستاها میرفتند، هر کس خانه خالی داشت میگذاشت مردم در آن بمانند، یا اجاره میگرفتند یا مجانی. مردم به هم کمک میکردند. مردم روستای ما به سخنین رفتند، به نحف و مجد الکروم. بعضیها هم به دیر رفتند. زمانی که یهودیان کشور را اشغال کردند خیلیها در روستاها ماندند، اما اکثرا به لبنان رفتند. عده کمی در روستاهای کنار ما ماندند. نمیدانم یهودیان با آنها چه کردند، با انگورها چه کردند. زمستان بود. آدمهای مسن بعدتر آمدند، پدرم؛ مادرم؛ عمویم. یهودیان جمعشان میکردند و سوار کامیونهای پشت باز میکردند و به منطقهای به اسم اسما اسوبا در استان جنین میفرستادند، در مرز مرج ابن عامر. کمترین سن در میان آنها 80 سال بود، دوازده تا پیرمردان و یکی از زنان به خاطر اینکه پشت کامیون باز بود از سرما مردند. مادر من زنده ماند، زنی از اقوام ما، ساکن جنوب لبنان، شوهرش را کول کرد، بدن قوی داشت. اما شوهرش در جنین مرد، پس زن تنهایی به مجد الکروم بازگشت. یک دختر و یک پسر داشت که سنشان کم بود، دوازده ساله و سیزده ساله. به یهودیان گفته بود بچههایم را میخواهم و آنها گذاشته بودند بچههایش را ببرد. خلاصه تمام بدبختی زیر سر بریتانیاییها بود، چراکه به یهودیان سلاح دادند و به آنها کمک کردند، به آنها پول دادند، همهچیز دادند. بریتانیا بود که یهودیان را صاحب فلسطین کرد. آنها بودند که اجازه دادند مهاجرین یهودی با قایق به آنجا بیایند، به آنها خانههایی دادند که برایشان مرتب شده بود. بیشتر شهرکها توسط کمپانیهای بریتانیایی ساخته شد. بریتانیا بود که در سرزمین ما از یهودیان حمایت میکرد.