دنیای من بی‌نهایت دردناک است

روایت دهم: فواز ترکی
1400/01/18

«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متن‌ها و مصاحبه‌های معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از فواز ترکی را انتخاب و ترجمه کرده است. این متن در شماره 3 ژورنال «مطالعات فلسطین» در بهار 1974 منتشر شده. فواز ترکی، متولد حیفا در دهه 1940 و در مهاجرت دسته‌جمعی 1948، فلسطین را ترک کرد. در بیروت بزرگ شد و در دانشگاه‌های انگلستان و استرالیا درس خواند. او نویسنده کتاب «از میراث مانده: خاطرات یک تبعیدی فلسطینی» و «روح در تبعید» است. همچنین از او مقالاتی در اینترنشنال هرالد تریبیونریال، رمپارتز، ورلد ویوو، امریکن ریپورت و غیره منتشر کرده است.

 

 بخش اول

 

برای ما ماجرا در سال 1948 آغاز نشد. برای آن نسل از فلسطینی‌ها که در تبعید به دنیا آمدند یا در تبعید بزرگ شدند، ماجرا هرگز کهکشانی از رویدادها نبود، رویدادهایی که به اوج رسید و جهانی جدید و هراسناک از نا-بودگی برای مردم ما خلق کرد. در عوض دگردیسی روان ملی ما و ایماژهای کنترل‌گر اساطیر فعال ما زمانی رخ داد که ما گذشته خودمان را به دست آورده بودیم. زمانی که ملت فلسطین، از انزوای دنیایی خود، طلب دنیایی دیگر کرد که پشت سرش ایستاده بود: من که هستم و در طرح‌واره چیزها که به نظر زندگی دیگر مردم و نه من را حکمرانی می‌کند چه هستم؟ آن هنگام که یک فلسطینی، در امتداد پیوستگی تکاملی آگاهی خود، از آن ارتباط ظریف میان واقعیت سیاسی و دغدغه‌های هستی‌گرایانه خود، از گام نهادن در واقعیتی آگاه شد که امروز او را به گذشته پدرانش پیوند می‌زند، پرسش از حالت ترحم به خویش خارج شد و به فراست تاریخی دست یافت. فلسطینی‌ها گامی به جلو برداشتند تا نپرسند من که هستم، بلکه پرسش این شد: ما که هستیم؟ نه جایگاه من، که جایگاه ما در تاریخ چیست؟ موجودیتی، که تا اینجا توسط مخازن خصوصی انرژی و بیگانگی اداره می‌شد، اینک به‌واسطه احساسی مبنی بر اینکه تاریخ اجتماع همه انسان‌هاست، اداره می‌شود.

من فلسطینی هستم و 33 سال دارم، بدین ترتیب محصول روندی شدم که به مدت بیست‌وپنج سال موجودیت پرتره یک نسل کامل از فلسطینی‌هایی را ترسیم می‌کرد، فلسطینی‌هایی که در جست‌وجوی جایگاه خود در این جهان، در جست‌وجوی راه‌حل‌های انسانی و سیاسی برای این معضل و در جست‌وجوی آن خط ربطی بودند که آن‌ها را به تمام واقعیت‌های فلسطین وصل می‌کرد. برای ما ماجرا با یک پرسش آغاز می‌شود، برای نسل پدرم ماجرا با یک فاجعه آغاز می‌شود. آن زمان که کل یک ملت از سرزمین خود بیرون رانده شدند و به شکلی غیرقابل فهم و غیرقابل توضیح به‌طور دسته‌جمعی به دنیایی از هیچ سقوط کردند، دنیایی که با استعاره‌ها و زبان آشنای آن‌ها بیگانه بود.

ما در اردوگاهی در حومه بیروت زندگی می‌کنیم و پنج سال نخست آهسته و رنج‌آور به پایان رسیده است. تابستان‌ها به‌شدت داغ است و مگس‌های بزرگ وزوزکنان در آسمان به پرواز درمی‌آیند. همه‌چیز آهسته، آرام، خموش و مبهم است. سگ‌ها نیز مانند کودکان استخوان‌هایشان از زیر پوستشان معلوم است و در سایه چادرها خوابیده‌اند. ساعات پس از ظهر هیچ‌کس در اطراف دیده نمی‌شود مگر زنانی که در مسیری پر خاک گام برمی‌دارند تا تشت خود را از شیر آب پر کنند. حس دهشتناکی از ملال بر اردوگاه حاکم است. حس ترسناکی از دستورات خفت‌آور بر زندگی ما. هیچ‌کس نمی‌داند ما اینجا هستیم. انکار شده‌ایم و یا فراموش شده‌ایم، هیچ‌کس نمی‌داند. بعد از مدتی دیگر اهمیتی ندارد.

عصرها پیرمردها با چراغ‌های نفتی خود در قهوه‌خانه خیابان اردوگاه می‌نشینند. دزدکی به یکدیگر نگاه می‌کنند، صدایشان، همچون سیمایشان، مملو از نومیدی ساکنی است. گاهی لحنشان دلسوزانه است و گاهی خشمگین. درباره فلسطین حرف می‌زنند. درباره بازگشت. با اطمینان و امید از بحث‌های سازمان ملل سخن می‌گویند. هیچ‌کس حرفی از آن نمی‌زند که اقامتشان در غربت موقتی نخواهد بود. وقتی برای معماهای پیچیده نیست. یکی می‌پرسد آیا او از پدرش مسن‌تر است؟ دیگری درباره دشواری‌های معیشت، کسب مجوز کار، مجوز اقامت، مجوز پلیس، مجوز دستفروشی و مجوز عبور می‌پرسد. با آنکه پنج سال است از آن دور شده‌اند اما فلسطین برایشان مانند زمانی خواهد بود که ترکش کرده بودند. فلسطین در این غروب نیز اینجا حاضر است، گرداگرد چراغ‌های نفتی، در صداها و در لهجه‌شان، در خاطراتشان. در معنای خود به هیئت آن‌ها درآمده است، در ایماژش به هیئت ما درآمده است. دنیایی کپسول‌شده که در آن زندگی می‌کنیم، با آگاهی الکتریکی خاص خود که گویی مرکزی از انرژی است که شعاع آن فقط محدوده اردوگاه را در بر می‌گیرد. انرژی غریب و ناآشنا.

در قهوه‌خانه کنار پدرم نشسته‌ام و او و دوستانش را تماشا می‌کنم که چای می‌نوشند و در قلیان‌های خود می‌دمند. یازده سالم است. وقفه‌هایی در گفت‌وگوها پیش می‌آید، گویی از پرسیدن سؤال طاقتشان طاق شده است، از پرسیدن اینکه اینجا کجا است؛ انگار پرچم‌های خود را به نشانه تسلیم بالا برده‌اند، می‌خواهند آن را برای ما بگذارند تا به‌مثابه شورشی پرچم‌ها را بالا ببریم. پدرم با ابوسلیم در گفت‌وگو است، مردی که با خانواده‌اش تازه‌واردان اردوگاه هستند. پدرم از او می‌پرسد اهل کجای فلسطین است. ابوسلیم پاسخ می‌دهد: «اهل هواسا هستم.» پدر می‌داند روستایی است نزدیک حیفا. آرام می‌پرسد: «هواسا، هان؟»، اسم آن را می‌کشد و روی آن سکنی می‌گزیند انگار اثری شفابخش و عرفانه دارد. «هواسا روستای زیبایی است.»

واژگانی چنین دلپسند، فعل‌هایی چنین نفیس مملو از چیزهایی است که مردم را وامی‌دارد از تاریخ، از آسمان‌ها و از زورمندان سرپیچی کنند. هم برای پدرم و هم برای ابوسلیم، هواسا و واقعیت‌های ناملموس هواسا در ذهن حک شده است. برای آن‌ها هواسا جایی زیبا است، نه اینکه جایی زیبا بوده. می‌گویند غربت تحمل‌ناپذیر، غریب و موقتی بوده و چنین خواهد ماند. مسیری موقت، البته تراژیک از زندگی که تا تابستان‌های صاف و آبی پیش از 1948 کش می‌آید. برای آن‌ها این واقعیت، در ساختار فیزیکی آن، همان‌طور خواهد ماند که آن را شناخته بودند، بدون تغییر، حک‌شده در ذهنشان. همراه با تمام تصاویر و هشیاری فعال. فلسطین است، و نه فلسطین بود، و از این‌رو برای بیست‌و‌پنج سال آینده نیز خواهد بود، برای پنجاه سال دیگر و نسل‌هایی که می‌آیند، تا زمان بازگشت.

در دهه 1950 در بیروت دبیرستان می‌روم. سه شاگرد فلسطینی دیگر نیز در کلاس هستند. من نیز همچون آنان گمان می‌کنم پس از سه سال زندگی خیابانی حضور در مدرسه اتفاق عجیب‌وغریبی است. من در خیابان‌های بیروت آدامس می‌فروشم و درس‌های زیادی از خیابان گرفته‌ام. حالا از درس رسمی به وجد آمده‌ام، از فعالیت‌های مدرسه، از ورزش و از مفهوم پیشاهنگی پسران. به گروه پیشاهنگ‌ها ملحق می‌شوم. ایده سفر گردشی به قبرس که گروه مشغول سازمان‌دهی است، هوش از سرم برده است. سه ماه است تدارک دیده‌ام. پول پس‌انداز کرده‌ام. دوباره عصرها آدامس می‌فروشم. فُسونِ سفر وجود مرا تسخیر کرده است. به همه آدم‌های اردوگاه خبر می‌دهم، به‌ کل دنیا می‌گویم. من یک پسر چهارده‌ساله هستم، یک پیشاهنگ، که به سفر گردشی قبرس می‌رود. فرقی با دیگر بچه‌ها ندارم. تنشی که از معنای آن می‌آید دگرگونم می‌دهد، سه ماه بر زندگی‌ام حکمرانی می‌کند.

سه روز پیش از سفر ما چهار نفر به دفتر مدیر احضار می‌شویم. می‌گوید چون فلسطینی و پناهنده هستیم، بی‌تابعیت هستیم. مدارک مسافرت نداریم. نمی‌توانیم به این سفر برویم. با ملامت‌جویی می‌گوید باید پیش‌تر او را از وضعمان باخبر می‌کردیم. مدیر هم مثل بقیه دنیا با ما سخن می‌گوید، انگار تقصیر ما است که بی‌تابعیت هستیم.

به هر روی ما چهار نفر جا می‌مانیم. باقی بچه‌ها می‌روند. ما به فلسطین بازمی‌گردیم. من اهل حیفا هستم، حیفا، آه شهر محبوب، ما تو را ترک کردیم با ماهی‌هایی که ماهیگیران صید می‌کردند و هنوز روی شن‌ها دست‌وپا می‌زدند. اینک حیفا برای من بیش از آنچه برای پدرم معنا می‌داد معنا می‌دهد. در ذهن من تجسم بیشتری دارد تا در ذهن او. بزرگ می‌شدم تا گذشته خودم را باز پس گیرم و تصویر فلسطین برای من غنی‌تر و فراگیرتر می‌شود.

وقتی احساس می‌کنم همه در خطر فرو کاهیدن قرار گرفته‌اند از نخستین اقدام خشن خود محظوظ می‌شوم. اونروا (UNRWA- آژانس امدادرسانی و کاریابی برای آوارگان فلسطینی در خاور نزدیک) قرار است در امتداد جاده خاکی درخت بکارد. شروع به بازسازی برخی خانه‌های گلی می‌کنند. چادرها را برمی‌چینند. زیباسازی کمپ را آغاز می‌کنند. می‌گویند داریم اینجا را قابل سکونت‌تر می‌کنیم.

عصرگاه مردان در قهوه‌خانه خیابان اردوگاه نشسته‌اند. چای می‌نوشند و در قلیانشان می‌دمند. به یکدیگر می‌گویند نمی‌خواهیم این توله‌سگ‌ها اینجا را برایمان قابل سکونت‌تر کنند. ما بازگشت می‌خواهیم. آن‌ها دارند اقامت ما را دائمی‌تر می‌کنند.

روز بعد، بچه‌ها دور گل‌ولای اطراف پمپ آب ‌بازی می‌کنند. یکی از ما فریاد می‌زند: «نمی‌خواهیم این توله‌سگ‌ها اینجا را برایمان قابل سکونت‌تر کنند. نمی‌خواهیم این توله‌سگ‌ها اینجا را برایمان دائمی‌تر کنند.» به پایین تپه می‌دویم، همه با هم، به درختانی که اونروا تازه کاشته است یورش می‌بریم. از ریشه درشان می‌آوریم. شاخه‌ها را می‌شکنیم. پایکوبی می‌کنیم. سرودی می‌خوانیم که در اردوگاه محبوب است: «من که هستم؟ / تو که هستی؟/ من بازگشته هستم./ من بازگشته هستم.»

تمام روز را در خیابان‌ها مشغول هستم تا دو ریال به دست آورم، و ماهیت طبقه که انگار بخشی از جوهره بود، مرا به خشم می‌آورد. شیخ‌های متمول از عربستان سعودی، خانواده‌های پولدار از اردن، توریست‌های بی‌شتاب مراکشی که سوار بر کادیلاک پرسه می‌زنند، به اروپا سفر می‌کنند تا وسایل موردپسند خود را بخرند و پول زیادی خرج می‌کنند. همه‌جا بورژواهای غرب‌زده فرانسوی صحبت می‌کنند، فرهنگ دیگران را تقلید می‌کنند و ارزش خود را پس می‌زنند. برای آن‌ها زبان عربی و جهان عرب «خیلی وحشی» (trés sauvages) است.

فشار فلسطینی بودن، فشار بچه‌ای فلسطینی بودن که در جهانی پوچ و تهی بزرگ می‌شود، غیرقابل تحمل می‌شود. از اردوگاه خارج می‌شویم و در زاغه‌ای زندگی می‌کنیم. متفاوت بودن از دیگران تحمل‌ناپذیر است. روزی به خانه می‌آیم با لهجه‌ای لبنانی. این کار را می‌کنم، با هدایت نیرویی از درون، تا به دنیا، تا به آسمان‌ها بگویم، که دنیای من بی‌نهایت دردناک است. می‌خواهم به جهان آن‌ها وارد شوم. اما به این فهم رسیده‌ام که من فلسطینی هستم. من هنوز در فلسطین زندگی می‌کنم. تبعید فلسطین، فلسطین است، به غربت پیوند زده شده است. مادرم فی‌الفور مقابل من می‌ایستد. می‌گوید: «عزیزم، لهجه لبنانی» شاید تحقیری در صدایش است. «حالا خیلی به درد مردم خودت می‌خوری، این‌طور بزرگ شدی؟»

این کلمات را قبلاً کجا شنیده‌ام؟ کلمات هجوم می‌آورند. کلمات از تجربه‌های ما ناشی می‌شود. اسطوره می‌سازند. اسطوره‌ها آئین‌ها را می‌سازند.


تاریخ شفاهی فلسطین فواز ترکی

دیگر مطالب پاورقی

به وقت سوگواری رادیوها خاموش می‌شد

«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متن‌ها و مصاحبه‌های معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از مریم یوسف البیتم، مربوط به پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا ایالات‌متحده را انتخاب و ترجمه کرده است. این پروژه بین سال‌های 2010 تا 2011 انجام شده است.


به زنان در دیریاسین تجاوز کردند

«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متن‌ها و مصاحبه‌های معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از خدیجه منصور، مربوط به پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا ایالات‌متحده را انتخاب و ترجمه کرده است. این پروژه بین سال‌های 2010 تا 2011 انجام شده است.


مقدر است که رنج ببریم

«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متن‌ها و مصاحبه‌های معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از فواز ترکی را انتخاب و ترجمه کرده است. این متن در شماره 3 ژورنال «مطالعات فلسطین» در بهار 1974 منتشر شده. فواز ترکی، متولد حیفا در دهه 1940 و در مهاجرت دسته‌جمعی 1948، فلسطین را ترک کرد. در بیروت بزرگ شد و در دانشگاه‌های انگلستان و استرالیا درس خواند. او نویسنده کتاب «از میراث مانده: خاطرات یک تبعیدی فلسطینی» و «روح در تبعید» است. همچنین از او مقالاتی در اینترنشنال هرالد تریبیونریال، رمپارتز، ورلد ویوو، امریکن ریپورت و غیره منتشر کرده است. بخش اول روایت را در اینجا بخوانید.


روایتی بی‌پایان

«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متن‌ها و مصاحبه‌های معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از فاطمه منتشر می‌کند که بخشی از روایت‌های تاریخ شفاهی است که توسط انستیتو مطالعات بین‌الملل «ابراهیم ابولغد» در دانشگاه بیرزیت (در رام‌الله فلسطین) منتشر شده است. نام این مجموعه که توسط ظارفا علی تهیه شده «روایتی بی‌پایان» است.


غذای ثروتمندان و فقرا یکی بود

«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متن‌ها و مصاحبه‌های معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از ام مصطفی مربوط به پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا ایالات‌متحده را انتخاب و ترجمه کرده که بین سال‌های 2010 تا 2011 انجام شده است.


رهبران خودمان خیانت کردند

«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متن‌ها و مصاحبه‌های معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از عبدالله حسن ابوهاشم مربوط به پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا ایالات‌متحده را انتخاب و ترجمه کرده است که بین سال‌های 2010 تا 2011 انجام شده است.


مادرم زیر درخت توت کشته شد

 در ادامه متن‌ها و مصاحبه‌های معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از عاطفه اسعد نیمر مربوط به پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا ایالات‌متحده را می‌خوانید که بین سال‌های 2010 تا 2011 انجام شده است.