هافبک دفاعی موث‌هاوزن: تراژدی ویتوریو استاچونه

هافبک موث‌هاوزن میراثی از خود بر جای گذاشت که برای همیشه ماندگار خواهد بود

نویسنده: جو هاروی ، مترجم: هادی میرآشتیانی
1400/02/31

اگر فاشیسم تنها یک ره‌آورد برای بشریت داشته باشد، یادآوری این نکته است که حتی در تاریک‌ترین دوران‌ها نیز بشریت، پایدار خواهد ماند. داستان‌هایی از آن مغاک سیاه تاریخ بشری سربرآوردند، از کسانی که بر اعتقاد خود استوار ماندند و در برابر شرارت سر تعظیم فرود نیاوردند.

فاشیسم در حالی در سال ۱۹۴۵ شکست خورد که در سرتاسر سال‌های جنگ جهانی، چهره‌‌ کریه خود را به همگان نشان داده بود. جنایت‌کارانی که از خشونت و ایدئولوژی تبعیض‌آمیز دفاع می‌کردند، کسانی که افراد بی‌گناه را در اردوگاه‌های کار اجباری می‌کشتند و گروه‌های مختلفی از افراد را براساس قومیت، نژاد یا گرایش جنسی‌شان آماج حملات خود قرار داده بودند، در هزارتوی تاریخ گم شدند. آواره و فراموش‌شده، منفور و شیطانی، میراثشان چیزی جز لکه‌ ننگی بر دامن بشریت نیست.

اگر فاشیسم تنها یک ره‌آورد برای بشریت داشته باشد، یادآوری این نکته است که حتی در تاریک‌ترین دوران‌ها نیز بشریت، پایدار خواهد ماند. داستان‌هایی از آن مغاک سیاه تاریخ بشری سربرآوردند، از کسانی که بر اعتقاد خود استوار ماندند و در برابر شرارت سر تعظیم فرود نیاوردند.

تراژدی ویتوریو استاچونه، مردی با موفقیت چشم‌گیر و اندوهی عظیم‌تر از جمله‌ آن داستان‌ها است.

ویتوریو استاچونه در تورین به دنیا آمد و در خانواده‌ شرافت‌مندی از طبقه‌ی کارگر ایتالیا رشد کرد. خیلی زود باورهای راسخی به سوسیالیسم پیدا کرد و هم‌زمان در زمین فوتبال نیز مهارت خارق‌العاده‌ای از خود نشان می‌داد. برادرانش اوژنیو که فوتبالیستی حرفه‌ای شد و فرانچسکو نیز ایده‌هایی مشابه وی داشتند.

فرانچسکو ولتری در کتاب خود با نام «هافبک دفاعی موث‌هاوزن» که در آن به زندگی و حرفه‌ استاچونه پرداخته است، می‌نویسد که او در سن ۱۱ سالگی، زمانی که در زمین کوچکی در منطقه‌ی کارگری تورین مشغول بازی بوده است، توجه انریکو باخمن کاپیتان افسانه‌ای تورینو را به خود جلب می کند.

با این وجود، ظهور استاچونه در فوتبال ایتالیا، هم‌زمان با ظهور بنیتو موسولینی و متعاقب آن فاشیسم در ایتالیا بود. در سال ۱۹۲۲ فاشیست‌های پیراهن سیاه[1]طرفدار موسولینی به رم لشکر کشیدند و در سال ۱۹۲۵، ایتالیا در آستانه‌ دیکتاتوری کامل قرار داشت. در طول دهه‌ی ۱۹۲۰ فاشیسم عمیقاً درگیر فوتبال شده بود و قصد داشت آن را به عنوان ورزشی فاشیستی نهادینه کند. عضویت در ورزشی که توسط رژیم فاشیستی کنترل می‌شد و در نقطه‌ مقابل دیدگاه‌های شما قرار داشت، بسیار دشوار و خطرآفرین بود. با این وجود خانواده‌ استاچونه تسلیم نشدند و به حضورشان در رخدادهای عمومی ضد فاشیستی ادامه دادند.

با فشارهای اوژنیو، که بعدها در طول فعالیت ورزشی خود به یوونتوس نیز پیوست، ویتوریو استاچونه خودش را در سال ۱۹۲۳ و از تیم‌های پایه‌ تورینو مطرح کرد. در همین سال بود که هافبک دفاعی جوان تورینو، اولین بازی خود را برای تیم زادگاهش انجام داد. پس از گذراندن یک فصل قرضی در کرمونزه، در سال ۱۹۲۵ به تورینو برگشت، او پیش از این به عنوان فعال ضد فاشیست، مورد توجه صاحبان قدرت سیاسی قرار گرفته بود. در سال ۱۹۲۶ و در زمانی که استادیوم جدید تورینو افتتاح شد، او در مراسم حضور نداشت، چرا که توسط پیراهن‌سیاهان مورد ضرب و شتم قرار گرفته و یکی از دنده‌هایش شکسته بود. علی‌رغم این اتفاقات او در تورینو ماند و عضوی از تیمی بود که در فصل ۲۷-۱۹۲۶ و پس از مدت‌ها انتظار قهرمان ایتالیا شدند. (سری آ بعدها و در سال ۱۹۲۹ شکل گرفت.) پاداش عملکرد خوب او، قرار گرفتن درلیست بهترین فوتبالیست‌های ایتالیا در روزنامه‌ای داخلی بود. او به همراه آنجلو اسکیاوو -که بعدها قهرمان جام جهانی شد- در این لیست قرار داشتند.

حکومت فاشیستی موسولینی که آزادی مردم ایتالیا را از آنان سلب بود، عناوین استاچونه و تورینو را هم از آنان ربود. به دنبال اتهامات مربوط به گرفتن رشوه توسط یکی از بازیکنان تیم یوونتوس برای کم‌کاری در دربی سرنوشت‌ساز تورین در راه کسب قهرمانی، لئاندرو آرپیناتی رهبر فاشیست بولونیا که همزمان رئیس فدراسیون ایتالیا و مالک بولونیا نیز بود، عنوان قهرمانی تورینو را از آنان گرفت.

در فصل بعد، استاچونه تورین را ترک کرد و به تیم شهر فلورانس، یعنی فیورنتینا پیوست. در سال‌های ۱۹۲۷ تا ۱۹۳۱، درست زمانی که سری آ در حال شکل‌گیری بود، استاچونه ۹۴ بازی برای ویولا انجام داد. این دوران هم‌زمان با تغییر رنگ پیراهن فیورنتینا به رنگ پیراهن مشهورشان یعنی بنفش بود و استاچونه جزو اولین کسانی بود که پیراهن مشهور ویولا را بر تن کرد. در این سال‌ها، استاچونه کماکان به اصول سوسیالیستی خود وفادار بود و به اعتراضاتش علیه فاشیسم ادامه می‌داد. او چنان انگشت‌نما شده بود که فاشیست‌ها و مطبوعات تحت کنترلشان از بردن نام او نیز خودداری می‌کردند. حتی زمانی که به نام استاچونه در لیست تیم برمی‌خورند، او را بازیکن ایکس می‌نامیدند.

در آخرین سال حضور او در فیورنتینا بود، که فیورنتینا به سرزمین موعود رسید. فیورنتینا در آن سال، با امتیازی برابر با باری و به دلیل تفاضل گل قهرمان سری بی شد و مردم فلورانس از صعود تیمشان به سری آ سر از پا نمی‌شناختند. استاچونه بخشی جدایی‌ناپذیر و عضوی محوری در این موفقیت بود. هرچند، ویتوریو در این جشن گسترده که در تمام شهر برگزار شد حضور نداشت. او در این زمان در اوج حرفه‌ خود قرار داشت که اتفاق دردناکی در زندگی شخصی‌اش رخ داد. او همسر و فرزند به‌دنیا نیامده‌اش را در هنگام زایمان، از دست داد. این طور به نظر می‌رسد که تراژدی قرار است در تمام طول زندگی‌اش او را دنبال کند.

این اتفاق دردناک در زندگی شخصی‌اش، با ضربه‌ای بی‌رحمانه به حرفه‌ او همراه شد. صرف نظر از وضعیت زندگی شخصی او، آن روزها دوران مناسبی برای مخالفان سیاسی مشهور مانند فوتبالیست‌ها که در معرض توجه عموم مردم قرار داشتند، نبود. آن هم برای فوتبالیستی که در ورزشگاه جیووانی برتا[2] بازی می‌کرد. جیووانی برتا نظامی فاشیستی بود که به دست مخالفان چپ‌گرا کشته شده بود. به دلیل جایگاه و مرتبه‌ استاچونه به عنوان مخالف فاشیسم و ستیزه‌جویی سیاسی وی بود که پس از فتح سری بی و رسیدن به سرزمین موعود، رویایش برای بازی در سری آ خیلی زود خاتمه پیدا کرد. او در انتقالی اجباری که روحیه‌‌اش را نیز تضعیف کرده بود به کوسنزا پیوست.

پریشان از غم و اندوه و ناامید از سقوط حرفه‌ای، استاچونه در سال ۱۹۳۱ به کوسنزا ملحق شد. او انگیزه‌ای برای بازی کردن نداشت، با این حال، حضورش در کوسنزا مانند کودتایی باشکوه بود. تجربه‌‌اش در تورینو و فیورنتینا خیلی زود به کارش آمد و به سرعت قلب هواداران را تسخیر کرد و حرفه‌اش را که پیش از این در حال نابودی بود، دوباره احیا کرد.

در سال ۱۹۳۳ او در مرکز تلاش‌های کوسنزا برای فتح سری سی بود. در نهایت آن‌ها سوم شدند و استاچونه پس از انجام ۷۷ بازی از آن‌ها جدا شد و به ساوویا پیوست. او که مکررا توسط فاشیست‌ها مورد آزار قرار می‌گرفت، نتوانست در ساوویا ماندگار شود. آخرین فصل خود را در آن‌جا گذراند و کفش‌هایش را در سن ۳۱ سالگی آویخت.

استاچونی پس از بازنشستگی و در حالی که هنوز در سوگ همسرش بود به تورین بازگشت و به عنوان کارگر در کارخانه فیات مشغول به کار شد. او که به خاطر سابقه‌ی فوتبالی‌اش چهره‌ی معروفی بود، پس از بازگشت، محبوبیتش ده چندان شد و خودش را وقف مبارازت کارگری کرد. پسری از طبقه‌ی کارگر با اعتقاد راسخ به سوسیالیسم که به اوج افتخارات در سری آ رسیده بود، حالا بازگشته بود، به اعتصاب ملحق شده بود و با چنگ و دندان با فاشیسم می‌جنگید.

بازنشستگی از فوتبال به استاچونه اجازه داده بود تا کاملا خودش را وقف هدف سیاسی‌اش کند. او که از خشم و اندوهش انگیزه می‌گرفت، به سرعت توسط رژیم به عنوان ضدفاشیستی تأثیرگذار شناسایی شد. با شروع جنگ در سال ۱۳۳۹، ویتوریو که به همراه برادرش فرانچسکو، دشمنان فاشیسم قلمداد می‌شدند، چندین بار دستگیر شدند و مورد ضرب و شتم قرار گرفتند. اما هیچ کدام از این اتفاقات نتوانست او و برادرش را از ادامه اعتراضات بر علیه رژیم فاشیستی منصرف کند. در سال ۱۹۴۴، ویتوریو و فرانچسکو استاچونه پس از هماهنگ کردن اعتصابات کارگران در شمال ایتالیا دستگیر شدند و به دلیل روابطشان با پارتیزان‌های تورین، توسط اس اس زیرنظر گرفته شده‌ شدند. زمان آن رسیده بود که برادران استاچونه از زادگاه خود ایتالیا اخراج شوند.

سادگی و خوش‌ذاتی، در طول دوران زندگی‌اش هزینه‌های زیادی برای او ایجاد کرد. اعتماد به نفس، صداقت و گمان نیک او، در زمانه‌ی شومی که وی در آن می‌زیست، به کارش نمی‌آمد. پس از دستگیری‌اش، که می‌تواند ناشی از محبوبیت او در تورین بوده باشد، یکی از افسران پلیس به او اجازه داد که به خانه برگشته و وسایل خود را جمع کند. به او هشدار داده بودند که برای این سفر باید لباس گرم  همراه داشته باشد. در حالی که افسر پلیس به استاچونه التماس می‌کرد که بگریزد، او به جای فرار، وسایل خود را جمع کرد و به پادگان محل بازداشتش بازگشت. در آن زمان هنوز وحشت‌آفرینی فاشیسم به طور کامل آشکار نشده بود و آن چه که ما این روزها از آن مطلعیم، در آن زمان پوشیده بود. دهشت آشوویتس، نازی‌ها و نابودی سیستماتیک میلیون‌ها نفر. امری غیرانسانی و بی‌رحمانه، خباثت و شرارت محض و بی‌سابقه‌ای که در مقیاس غیرممکنی انجام ‌شد.

ویتوریو و فرانچسکو به اردوگاه کار اجباری موث‌هاوزن در شمال اتریش تبعید شدند. جایی که از حدود ۱۹۰ هزار نفر زندانی در موث‌هاوزن، حداقل ۹۰ هزار نفرشان جان خود را از دست دادند. در سال ۱۹۴۴ و هنگامی که برادران استاچونه وارد کمپ شدند، ازدحام جمعیت، کمبود غذا و گسترش بیماری‌ها بیداد می‌کرد. آزادی نزدیک، اما دور از دسترس بود.

در موث‌هاوزن بود که استاچونه برای آخرین بار زمین فوتبال را به قدم‌هایش آراست. اس اس که در جستجوی بازیکنان فوتبال می‌گشت، استاچونه را که حالا پوست و استخوان شده بود با خود برد تا در زمین کنار موث‌هاوزن فوتبال بازی کند. این بازی زیبا، با تمام شکوه و افتخار سرآمدش، دیوار به دیوار اردوگاه، بین سربازان رژیمی شیطانی و سوسیالیست مبارزی که آماده بود تا جانش را در راه اعتقاداتش فدا کند، بازتاب‌دهنده‌ بدترین‌ خباثتهای انسانی بود. اردوگاهی مملو از مرگ، درد و رنج.

در حالی‌که استاچونه مکررا توسط نگهبانانی که برای آخرین بار با او به میدان مسابقه آمده بودند، مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود تا کاریزمای او را خرد کنند ، در مارس ۱۹۴۵ تسلیم قانقاریا شد و جان سپرد. فرانچسکو استاچونه هم چند روز بعد به سرنوشتی مشابه گرفتار شد. هافبک موث‌هاوزن، با وجود تمام درد، فجایع و تراژدی‌هایی که در اطراف او وجود داشت، میراثی ماندگار از خود بر جای گذاشت. میراث مردی سرفراز از طبقه‌ کارگر، که علی‌رغم تمام ناملایمات زندگی‌اش، تا پایان استوار بر اصولش ایستاد. میراث فوتبالیستی که حاضر به حمایت از شرارت فاشیسم نشد. میراثی که هیچ‌گاه نباید فراموش شود.

پی‌نوشت:

1.پیراهن سیاهان یا به ایتالیایی (Camicie Nere): شاخه‌ شبه‌نظامی حزب فاشیست در ایتالیا بود. اعضای این گروه به‌وسیله پیراهن‌های سیاه و یک‌دست خود شناخته می‌شدند. این تشکیلات به‌صورت غیررسمی در سال ۱۹۱۹ و به‌منظور مقابله خشونت‌آمیز با سوسیالیسم و کمونیسم در ایتالیا ایجاد شد، اما در سال ۱۹۲۳ و اندکی پس از روی کار آمدن بنیتو موسولینی شکل رسمی به‌خود گرفت. اعتراضات زیادی به خشونت آن‌ها و ارتکاب قتل‌های مخالفان سیاسی در ایتالیا شکل گرفت. موسولینی به حمایت از آن‌ها پرداخت و تا سال ۱۹۴۳ و شکست فاشیسم در ایتالیا، با عناوین مختلف در ساخت سیاسی و قدرت ایتالیا تأثیرگذار بودند.

2.ورزشگاه آرتیمو فرانکی، پیش‌تر جیووانی برتا نام داشت.

میدان


فاشیسم فوتبال موسولینی

دیگر مطالب بازنشر

اسرار «گاو»

دومین تجربه فیلمسازی داریوش مهرجویی، کارگردان جوان سینما پس از «الماس ۳۳» با این شرط توانست روی پرده سینما بیاید که اول فیلم بنویسند: «داستانی که در این فیلم از نظر تماشاچیان محترم می‌گذرد، مربوط به چهل سال قبل می‌باشد.» نمایش روستایی فقیر ۶ سال پس از اصلاحات ارضی، باب میل رژیم پهلوی نبود که ادعا می‌کرد ایران را به کشوری مدرن تبدیل کرده است. قراردادی در ۱۴ خرداد ۱۳۴۷ بین اداره کل امور سینمایی کشور و غلامحسین ساعدی و داریوش مهرجویی برای ساخت فیلم «گاو» امضا شد که حق‌الزحمه کارگردانی و تنظیم سناریو، دکوپاژ، امتیاز کتاب و دستمزد هنرپیشگان و یک فیلمبردار مقطوعا به مبلغ ۱.۴۵۰.۰۰۰ ریال بود.


بن‌بستِ جهان‌پهلوان

از مرگ تلخ جهان‌پهلوان غلامرضا تختی پنجاه‌وسه سال می‌گذرد، از 17 دی 1346 همواره روایت‌های مختلفی از مرگِ او وجود داشته است. شبهات درباره خودکشی خودخواسته یا قتل توسط ساواک و نیز دلیلِ آن، در میان همگان، از دوست و آشنا و نزدیکانش تا مردم کوچه و بازار و در تاریخ‌نگاری‌ها دیده می‌شود. تا اینکه سال گذشته پسرش، بابک تختی به این شک و تردیدها پایان داد و مرگ تختی را خودکشی خودخواسته‌ای دانست که به خاطر باور تختی به مردم، وضعیت نابسامان سیاسی آن دوران و ناتوانی تختی از تغییر این وضعیت اتفاق افتاد. به قتل رسیدن تختی توسط ساواک یا خودکشی او به خاطر اختلافات با همسرش، ازجمله شایعاتی بود که بر سر زبان‌ها افتاد. بابک تختی این شایعات را رد می‌کند و مرگِ پدرش را خودکشی می‌داند. به مناسبت سالگرد درگذشت جهان‌پهلوان تختی مروری می‌کنیم بر روایت‌های مختلف از مرگ او که دستمایه فیلمِ یکی از مشهورترین فیلمسازان سینمای ایران، علی حاتمی هم قرار گرفت، گرچه اجل به او مهلت نداد تا روایت خود را از مرگ جهان‌پهلوان روی پرده سینما نمایش دهد.


۲۸ مرداد در خانه مصدق چه گذشت؟

دکتر مصدق اصرارش این بود. می‌گفت «شما بروید و من می‌مانم.» ما می‌گفتیم «نخیر، اگر که شما نیایید ما هم نمی‌رویم.» بالاخره در نتیجه اینکه دید این‌طور است گفت: «خب پس من هم می‌آیم.»


اصغر فرهادی: از تصویر و تصور واقعیت تا تثبیت و تکریم ارزش‌ها

در بررسی سینمای «فرهادی»، امری که اغلب از آن غفلت شده، تحلیل و کنکاش در سازوکار تصویرسازی اوست؛ سازوکاری که موجب دستیابی‌اش به‌گونه‌ای واقع‌نمایی به‌شدت ساختارمند شده است که از منظری جامعه شناختی-انتقادی می‌تواند دربردارنده سویه‌ای ایدئولوژیک باشد.

 


درباره حبیب لاجوردی

صدابردار تاریخ در سکوت رفت. قهرمان مبارزه با فراموشی، مقهور فراموشی شد. ۶ سال پس از تحمل آلزایمر، در ۸۳ سالگی در واشنگتن. حبیب لاجوردی (۴ فروردین ۱۳۱۷ - ۳ مرداد ۱۴۰۰)، بنیانگذار و مدیر برنامه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد که نگذاشت صداهای تاریخ معاصر به خاموشی و نام‌های تاریخ‌ساز به فراموشی روند، شکارچی شاهزادگان و شاهزدگان، غربت‌نشینان و عزلت‌گزینان، در کنج غربت شکار مرگ شد؛ با گنجینه‌ای از صداها که اگر همت او پس از سال ۱۳۶۰ نبود، هرگز نه ضبط و نه متنشان ثبت می‌شد.


باطل‌السحر شاعر

«عیب شعر همین است شاید. نمی‌شود چیزی را همان‌طور گفت که هست... سایه‌ای دارد هر کلمه».


کلاف سردرگم تجدد و مواجهه ما با غرب

با وقوع انقلاب مشروطه در سال ۱۲۸۵، درگیری منورالفکران با دنیای غرب و مفهوم «تجدد» بیش‌از‌پیش پررنگ شد. اگرچه پیش از انقلاب مشروطه نیز به‌ویژه پس از جنگ‌های ایران و روسیه، توجه منورالفکران و نخبگان دولتی به غرب و هرآنچه به تمدن غربی مربوط بود؛ از عقلانیت مدرن و مؤلفه دنیای جدید تا مفاهیمی مانند قانون، آزادی و دموکراسی غربی معطوف شده بود اما با روی‌کار‌آمدن رضاشاه و تولد دولت پهلوی پس از یک دوره هرج‌ومرج سیاسی و اجتماعی، مدرنیزاسیون آمرانه رضاشاهی جامعه به‌اصطلاح «سنتی» و «عقب‌افتاده» آن روز ایران را با تغییرات ماهوی گسترده‌ای مواجه کرد؛ تغییراتی که خواست بسیاری از منورالفکرانی بود که تصور می‌کردند جامعه ایران برای دستیابی به پیشرفت، آبادانی و ترقی، مسیری جز آنچه را در غرب پیموده شده است، پیش‌روی خود ندارد. در‌واقع جامعه ایران که از قافله تمدن عقب افتاده بود، نیاز به یک دولت مقتدر ملی به رهبری یک «مستبد منورالفکر» داشت تا هم بتواند نظم سیاسی و سرزمینی را که پس از مشروطه با تهدید مواجه شده بود، در ایران برقرار کند و هم با پیاده‌سازی پروگرام مدرنیزاسیون، جامعه ایران را به یک جامعه پیشرفته مطابق با آنچه در دنیای جدید مرسوم بود، تبدیل کند.