«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متنها و مصاحبههای معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از خدیجه منصور، مربوط به پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا ایالاتمتحده را انتخاب و ترجمه کرده است. این پروژه بین سالهای 2010 تا 2011 انجام شده است.
مصاحبهکننده: امان الحاج حسن
اسم شما چیست؟
خدیجه منصور.
اهل کجا هستید؟
من اهل ترشیحا هستم.
چند سالتان است؟
سال 1929 به دنیا آمدهام. هفتادوچندساله هستم.
بفرمایید از فلسطین چه در خاطر دارید؟
همهچیز راجع به فلسطین را به یاد دارم. میخواهی راجع به چه چیز صحبت کنم؟
روز عادیتان چطور میگذشت؟
زنهای سالخورده در خانه میماندند یا به همسایهها سر میزدند. ما دختران جوان، تن به نسیم میسپردیم، قدمزنان به جعتون و وادی القرن میرفتیم، فاصلهاش اندازه فاصله اینجا تا جونیه است.
چه لباسی در ترشیحا میپوشیدید؟
ما اهالیِ ترشیحا، عادت داشتیم لباس کوتاه بپوشیم. تا اینجا (با دست نشان میدهد). همهچیز را خودمان درست میکردیم.
برای دوخت و دوز لباس پولی هزینه میکردید؟
بله البته که پول هزینه میکردیم. از حیفا و عکا پارچه و وسیله میآوردیم و میدوختیم. خیاطی ما واقعا خوشگل بود و جنس پارچهها هم خیلی خوب بود. با سوزن خیاطی و میل قلاب بافتنی کار میکردیم. خیلیها لباس خود را گلدوزی میکردند.
مقدمات روز عروسی چه بود؟
از صبح اقوام داماد به منزل او میرفتند تا در استحمام به او کمک کنند و راهپیمایی عروسی را آغاز کند. با او به سمت باغهای شرق و شمال میرفتیم و در مسیر سه یا چهار ساعت آواز میخواندیم و پایکوبی میکردیم.
ترانهها را به خاطر دارید؟
بله.
عالی. یکی را بخوانید.
اسملله علی العریس اسمالله علیه/ و من الدهب الاصفر روشوا علیه/ و نادوا ورا إمو تتفرج علیه/ و من المسک المنیح تنعف علیه. (الهی نام پروردگار از داماد محافظت کند. روی او طلای زرد بیفشانید. مادرش را صدا بزنید تا او را ببیند. بگذارید بهترین مشک را بر او بپاشاند.)
برای عروس طلا میخریدید؟
یک عالم طلا برایش میخریدند. تکههای طلا که وزنشان ربع یا نصف اوقیه (واحد وزن معادل 200 گرم) بود.
لباس عروسی شامل چه چیزهایی بود؟
لباس عروسی عموما بیست شلحه داشت، بیست تکه زیر لباسی، دامن و بلوزهای سیاه یا صورتی.
چطور؟
خب بعضیها لباس عروسی صورتی میپوشیدند، و برخی سیاه یا آبی، و زیر نور آفتاب لباس سفید میپوشیدند.
برای مهمانیها شیرینی مخصوصی درست میکردید؟
برای مهمانیهای عید کعک، زلابی، مئروطه میپختیم. کعک را اینطور میپیچیدیم، نصف میکردیم. کل روز و شب را میماندیم تا کعک درست کنیم.
در دهکده شما مسیحی هم بود؟
یکسوم جمعیت روستای ما مسیحی بودند و دو سوم مسلمان.
با آنها دوست بودید؟
خیلی با آنها دوست بودیم، مراسم عروسی همدیگر میرفتیم. مثل برادر و خواهر بودیم. دو تا کلیسا داشتیم، یکی برای کاتولیکها و یکی برای ارتودکسها که در میدان التحتی واقع بود. میدان باراکه داشتیم، میدان شرقی، میدان شمالی، میدان شئفان و میدان التحتی.
چیزی به نام همیاری میان شما وجود داشت؟
زندگی ما عین عسل بود، همه با هم بودیم. به یکدیگر کمک میکردیم و با یکدیگر همیاری داشتیم. اگر روزی یکی از ما میخواست توتون بکارد ایلی دختر بزرگش را میفرستاد تا کمک کند. همه خانهها مملو از گندم و عدس و جو بود.
در روستای شما فقیر هم بود؟
نه. ولله قسم وضع ما خوب بود، همه روستا وضعشان مناسب بود. فقیری بین ما نبود. اگر هم بودم میآمد یکبار پرتقال میگرفت و آن را با گندم و عدس معاوضه میکرد. عاشق همدیگر بودیم. بین همسایهها هیچ مشکلی نبود و دعوا و مرافعه در کار نبود. یکی از میدان شرقی به دیدن کسی در میدان شمالی میرفت. اگر در فلسطین مانده بود اوضاعمان بهتر و شرافتمندانهتر میبود.
وقتی کسی بیمار میشد چه میکردید؟
آن زمانها کسی مریض نمیشد - اگر هم میشد میرفتیم عیادتش.
وقتی زنی زایمان میکرد هم به او سر میزدید؟
بله. تکتک ما میرفتیم و به او تبریک میگفتیم.
ختنه کردن پسرها و دخترها باب بود؟
نه نه – اصلا. «هرچه خدا خلق کرده زیبا است.» پدرم خیلی مرا لوس میکرد. پدربزرگم هم همینطور. یکبار برایم کفشی و دوخت و این شعر را خواند: «دختر خوشگل آرام قدم بردار، آرام قدم بردار. وقتش رسیده کفشت را به پا کنی.»
چند سالتان بود وقتی ازدواج کردید؟
من فلسطین ازدواج کردم. چهارده سالم بود. مرا روی اسب گذاشتند.
چرا باید سوار اسب میشدی؟
رسم بود. عروس را روی اسب میگذاشتند و دو مرد جوان کنار داماد میایستادند و عروس با اسب دور آنها میچرخید. عروس هشتاد روسری از خانه پدر و مادرش به خانه شوهر میبرد. من هم هشتاد روسری بردم که اگر میدیدی عاشقشان میشدی.
چرا فلسطین را ترک کردید؟
ما به میل خود فلسطین را ترک نکردیم. آنچه قلب ما را شکست اعراب بودند -آنها به دیر یاسین آمدند و مردم را سلاخی کردند. به مردان گفتند رو به یک دیوار بایستند و به زنان گفتند رو به دیواری دیگر. به زنان مقابل مردانشان تجاوز کردند. بعد مردان را به گلوله بستند و آنها را کشتند. یک هفته در نخله پناه گرفتیم. بعد فلسطین را ترک کردیم و به حاریص (لبنان) آمدیم. و از صور (لبنان) به اینجا آمدیم. چادر داشتیم و آنجا ماندیم. بعد خانه ساختیم و ماندگار شدیم.