«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متنها و مصاحبههای معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از فواز ترکی را انتخاب و ترجمه کرده است. این متن در شماره 3 ژورنال «مطالعات فلسطین» در بهار 1974 منتشر شده. فواز ترکی، متولد حیفا در دهه 1940 و در مهاجرت دستهجمعی 1948، فلسطین را ترک کرد. در بیروت بزرگ شد و در دانشگاههای انگلستان و استرالیا درس خواند. او نویسنده کتاب «از میراث مانده: خاطرات یک تبعیدی فلسطینی» و «روح در تبعید» است. همچنین از او مقالاتی در اینترنشنال هرالد تریبیونریال، رمپارتز، ورلد ویوو، امریکن ریپورت و غیره منتشر کرده است. بخش اول روایت را در اینجا بخوانید.
بخش دوم
«مقدر است»، پدرم میگوید مقدر است که ما رنج ببریم، اما خدا راهی پیش پای ما میگذارد، سخنان او در دلم آشوب به پا میکند. در محدوده فضایی که دیگران برای من تعیین کردهاند، هیچ آزادی عملی برای تحرک وجود ندارد. «سرنوشت مقدری» که پدرم از آن سخن میگوید را لعن میکنم. موهای پدرم به سپیدی برف است. در تبعید خواهد مرد و میراثش برای من عکسها، عبارات و مجموعهای از چیزهای قابل لمس است که بر روند واقعیت وجودی من حاکم است.
بر سرم فریاد میزند: «پدرسگ، پدرسگِ خیرهسر!» مکث میکند و فکر بعدیاش را با شور و اشتیاق اضافه میکند: «هیچ راهحل و هیچ قدرتی جز او وجود ندارد. متعالی و بزرگ.»
این حرفها را قبلاً کجا شنیدم؟ امید او متوقف شده است. نسل او در گام بعدی متوقف شده است، مثل کسی که از کوه بالا میرود تا به قله برسد، تا خود را در وسط راه گرفتار ببیند، نه راه پیش دارد و نه راه پس، به سمت بازگشت. تا ابد در میانه کوه گرفتار میماند.
انگیزهای باورنکردنی در من وجود دارد تا از جهان عرب دور شوم. به غرب سفر میکنم جایی که بیگانه هستم. خاطرم است در لبنان، جایی که بزرگ شدم هم یک بیگانه بودم. به این مفهوم خو گرفتهام زیرا هرگز جایگاه دیگری نشناختهام: اما از پذیرش آن سر باز میزنم. حتی این در سرزمینی دوردست، در استرالیا، جایی که در معادن سنگآهن کار میکنم، هر روز یادآور میشوند که من فلسطینی هستم. آنها هرگز این واژه را نشنیدهاند، اما هرگاه میفهمم که میخواهند بدانم اهل کجا هستم، فلسطینی بودن من را یادآور میشوند. هر وقت ملتفت میشوم فلسطین برای هیچکس -جز خودم- معنایی ندارد. سپس همانجا، در جایی دورافتاده در استرالیا، در مونت ایسا، پس از سه سال گفتوگوی دور و دراز و بیحاصل با خود، یک عرب عراقی میبینم. با یکدیگر بسیار تفاوت داریم. با این حال وقتی سلام و احوالپرسی میکند، واژگانش به یادم میآورد که به یک زبان سخن میگوییم، اینکه پیوند مشترکی داریم که در یک حرف نهفته است. به من میگوید پول پسانداز میکند تا به کشورش بازگردد. من هیچ پولی پسانداز نمیکنم، زیرا کشوری ندارم که به آن بازگردم. فقط مادری دارم که هر دو هفته به من نامه مینویسد که بگوید لباس گرم تنم باشد زیرا که سرما منشأ تمام بیماریهای جسمی است. حواسش نیست من در مناطق گرمسیر زندگی میکنم و نگران سرما بهعنوان منشأ تمام بیمارهای جسمی نیستم. من تنها نگران فلسطین بهعنوان منشأ تمام بیماریهای روحی هستم. هر وقت به شهر بازمیگردم، سیدنی زندگی میکنم، دنبال خانواده فلسطینی میروم که میشناسم. زوجی که در فلسطین ازدواج کردهاند. پسرشان اینجا به دنیا آمده است. من میگویم سرزمین ما دیگر وجود ندارد. فرهنگ ما رو به موت است و ما در سراسر جهان پراکنده شدیم. باید این سرزمین را ترک کنم. باید بازگردم. به خودم. به فلسطین. جاهای زیادی با همین فاصله وجود دارد. به زبان خودمان صحبت میکنیم. این تنها ابزاری است که در این کشور دارم تا خود را اثبات کنم. تا تمامیت خرد خود را اثبات کنم. احساسات خود را. اسم خود را میشنوم و به همان شیوهای، به همان لحنی ادا میشود که من را چنانکه بودم شناسایی میکند. موجودیتی که میخواستم باقی بماند. در این اتاق، با این آدمها همهچیز آشنا است و به آن توضیح میدهم نمیتوانم به سردرگمی زندگیام سروسامان ببخشم. نمیتوانم با واقعیت کنونی زندگی و نارضایتی وجودیام کنار بیایم. عصرها با هم در اتاقی مشرف به حیاط مینشینیم.
از من میپرسند از اینجا کجا میخواهم بروم. وقتی از یک عرب این سؤال را میپرسند پاسخ میدهد: «دلم میخواهد به کشورم بازگردم.» یک فلسطینی میگوید: «دلم میخواهد به کشورهایم بازگردم.» خب، من هم پاسخ میدهم: «دلم میخواهد به کشورهایم بازگردم.» به من میگویند باقی اعراب نیز همین را میگویند. خب، آنها هم مثل ما خالی از میراث هستند. دوستم همانجا میمانند. مثل خیلی از فلسطینیها که زندگی در اینجا را برمیگزینند، راحت، آسوده، بدون درد. من به انگلستان میروم.
در لندن همیشه در میخانهها نشستهام. مردان میانسال آبجو مینوشند و سرگرم شرطبندیهای خود هستند. من هم مثل آنها هستم، اما در سن بیستوسه سالگی، نیمهمست، بیکار و مردد. «اهل کجا هستی رفیق، اهل کجا هستی؟» بدن عرقکرده، تیشرت و خشم خود را با آنها به اشتراک میگذارم، اما کافی نیست. الگوی رفتار ناخودآگاه را با آنها به اشتراک نمیگذارم. آن کلمهبندی دقیق را. آن ظرافت پاسخ را. بهسختی سعی میکنم اما هرچه بیشتر سعی میکنم بیشتر احساس بیگانه بودن دارم. بیشتر میخواهند خودبرتربینی خود را بیان کنند. در نظر آنها، من کماکان شیئی هستم از دنیایی دیگر. و تهدیدی برای آنها نیستم. در این دنیا کسی از ما نمیترسد. ما بیآزار هستیم. هیچکس ما را نمیشناسد. هیچ نمیداند فلسطینی کیست. فلسطینی چیست. هیچکس نمیداند ما در زندگی خود در حد نهایی پایان یک فاز خاموش هستیم. میخواهم نام خود را، فلسطینی، به گلوی همپیاله خود پرتاب کنم. دلم میخواهد از گلوی او نفس بکشم و تا حد خاکستر او را به آتش بکشم. دلم میخواهد تمام حروف فلسطین را به شکل صفحاتی از فولاد دربیاورم و آنها را بر جمجمه جهان خرد کنم.
وقتی برای اولین بار یک اسرائیلی را، در یک کافه حاشیه خیابان در پاریس، ملاقات میکنم با او خصمانه رفتار میکنم. برای رویارویی با جهان، روکشی دفاعی و تهاجمی اختیار کردهام. پیش از آنکه با آنها همکلام شوم بیوقفه میخواهم نجابت خود را به من اثبات کنند. طرفِ جراحتبرداشته، طرف آزاردیده من هستم، پس من نباید نجابت خود را اثبات کنم. این اسرائیلی نیز همچون من در حیفا به دنیا آمده است. مثل من ریش دارد و مثل من فرانسه را روان صحبت میکند. گپ میزنیم. بر هیچچیز توافق نداریم، جز اینکه تصویر کلیشهای که از یکدیگر ساختهایم حقیقت ندارد. دوباره و دوباره یکدیگر را ملاقات میکنیم. در این برخوردها جذابیتی بیمارگونه وجود دارد، انگار دو کشتیگیر هستیم که دور تشک حرکت میکنیم و اندازه هم را ورانداز میکنیم.
در آخرین ملاقاتمان به من گفت: «میفهمم.»
- «چی را میفهمی؟»
- «الان که حرف زدیم میفهمم. خیلی بیشتر میفهمم. درباره مردمِ تو. مردمِ من.»
شاید فهمیده است.
همچنان که از من دور میشد، با گامهای تند در خیابان دنبالش رفتم، به شانهاش زدم و گفتم: «کافی نیست. کافی نیست که فقط فهمیدهای.»
شاید این را هم فهمید. کسی چه میداند.
در هلند با یک فلسطینی آشنا شدم که در اسرائیل به دنیا آمده و آنجا بزرگ شده است. آنچه به ظن او مهیجترین رخداد زندگیاش است را برایم توصیف میکند. میگوید زیبا بود، از خاطره غنی آن حظ میبرد. بینهایت زیبا. زیبا و همزمان بیاندازه غریب، اینکه برای اولین بار از شهری عربی دیدن میکند، جایی که همه عربی حرف میزنند، جایی که دیگر حس ارعاب ندارم.
وقتی بچه بودیم، در اردوگاه پناهندگان، در خانههایمان، پدر و مادرهایمان داستانهایی از شورش مجاهدین علیه حکام بریتانیایی در سال 1936 تا 1939 می روایت میکردند. و اینکه چطور وارد روستاها میشدند، با چفیههای شطرنجیشان، و اینکه روستاییان چطور به آنها خوشامد میگفتند، و بچهها به آنها نگاه میکردند و آهسته به مجاهدین خوشامد میگفتند، به قهرمانان. خط و ربط بهراستی پیدا شد. جاری بودن در تاریخ ما بیوقفه بوده است.
افسانه فدایی به افسانه پناهنده تغییر شکل یافته است. مردها و زنانی که سیر میشوند و چیز بیشتری نمیخواهند. این خلقوخوی فلسطینی است که بازگشته است. ما بازگشتهایم. به فلسطین. رهایی آن به تعبیری به رهایی مردان و زنان تبدیل شد. به دست آوردن دوباره آن و حس ارزشمند بودن دوباره مردمش بدل شد.
پیش از بازگشت ما، یک نسل کامل از فلسطینیها به دنیا آمد، زندگی کرد، بزرگ شد و به آگاهی بیوطنی دست یافت. غربت، با تمام دردهایش، با تمام فانتزیهایش و احساس بیارتباط بودن به تعبیری به وطن بدل شد. بیگانگی، محرومیت، بحران هویت، انکار خویشتن روح فلسطینیان در تبعید را درنوردید.
پس از پنجاه سال مبارزه درون فلسطین و پس از ربع قرن مبارزه خارج از آن، فلسطین دیگر فقط نگرانی منحصر به فلسطینیان نیست. فلسطین بهمثابه وطن، بهمثابه اسطوره، بهمثابه اخلاف، بهمثابه وجدان همگان در خاورمیانه است.
خوانندهای فولکلور در جهان ما کلماتی از تصنیفی که اینک مشهور شده میخواند: «مرا با خود به فلسطین ببر. مرا ببر تا وطن خود را پیدا کنم، مرا ببر تا هویت خود را پیدا کنم، شرافت خود را. مرا با خود به فلسطین ببر. مرا ببر تا در جستوجوی ملیت خود باشم، در جستوجوی خانه خود، در جستوجوی کودکیام. مرا به فلسطین ببر تا دوستانم در محلهام را ببینم، کتابهای کتابخانهام را. مرا با خود فلسطین ببر تا فقط در آنجا زندگی کنم، تا فقط در آنجا بمیرم.»
زن خواننده فقط فلسطینیها را خطاب نمیکند. ترانه او یک فریاد انقلابی است، یاری طلبیدن از تمام مردم، تمام نسلها، و تمام فلسطینیها.