در ادامه انتشار متنها و مصاحبههای معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، پیش و پس از اشغال اسرائیل در سال 1948، روایتِ سوم از پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا ایالاتمتحده را میخوانید که بین سالهای 2010 تا 2011 انجام شده است.
مصاحبهکننده: امان الحاج حسن
حاج خانم اسمت چیه؟
اسم من فاطمه الشمالی است.
اهل کجا هستی؟
صفد (شهری کوچک در بخش شمالی فلسطین پیش از اشغال، که جمعیت امروز آن حدود 36 هزار نفر است.)
چند سالته؟
هشتادوپنج سال.
وقتی جوان بودی در فلسطین از چه راهی امرار معاش میکردی؟
زمین داشتیم، روی همان کار میکردیم. بذر میکاشتیم؛ شخم میزدیم و دانه گندم آسیاب میکردیم.
چه لباسی میپوشیدید؟
ما جوری لباس میپوشیدیم که پاها و بازوهایمان معلوم نباشد.
لباسها اسم خاصی داشت حاج خانم؟
لباسهای بادیهنشینی بود. مردها قمباز (کت) میپوشیدند و عقال (وسیله نگهداشتن چفیه که دور سر پیچیده میشود) به سر داشتند.
پسرهای جوان چی میپوشیدند؟
تیشرت، شلوار. کت. دهکده ما خیلی مترقی بود.
کت بود آن موقع؟
بله که بود. از صفد میخریدند. روستای ما خیلی مدرن بود.
لباس را میخریدید یا میدوختید؟
نه، خیاطی میکردیم. با ابریشم لباس میدوختیم. با پارچهها ضخیم خیاطی میکردیم. روسریهای ضخیم میدوختیم و بعد ابریشم به آن اضافه میکردیم. شمبر هم از ابریشم میدوختیم.
شمبر چیه؟
شمبر چیه؟ مثل این. شال بلند.
وقتی داماد برای خواستگاری به خانه عروس میآمد؛ میتوانست دختر را ببیند؟
نه، داماد نمیتوانست دختر را ببیند. مادرش میآمد، میدید دختر را و بعد برای پسرش توصیف میکرد.
راست است که میگویند مادر داماد موهای عروس را میکشیده و دندانهایش را نگاه میکرده؟
نه، نه. خواستگاری بر اساس حسب و نسب[1] بود و نه شخصیت عروس. حسن شهرت عروس و خانوادهاش را بررسی میکردند. از اینجور چیزهایی که میگویید نبود. من درباره روستای خودمان و روستاهای دور و اطراف میگویم. نمیدونم مردم دیگر چیکار میکردند.
مراسم نامزدی چطور بود؟ داماد میتوانست عروس را در روز نامزدی ببیند؟
آره، داماد میآمد و خانواده عروس گوسفند ذبح میکردند. مراسم نامزدی از مراسم عروسی مهمتر بود. آهنگ میخواندند و دبکه میرقصیدند و داستان میگفتند.
چه آهنگهایی بود؟ یادتان هست؟
میخواهی برات بخوانم؟ نه بابا. خیلی قدیمی هستند.
مثل چی؟
مثلاً آهنگ میخواندند با این مضمون که خدا پدر و مادر داماد را حفظ کند. بچه بودم و آهنگها را یاد نگرفتم.
وقتی که بچههای خودت عروسی کردند برایشان آهنگ نخواندی؟
من؟ نه بابا. من نه آهنگ خواندم نه رقصیدم.
وقتی موهای عروس را حنا میکردند، چه آوازی میخواندند؟
نمیدانم، یادم نیست.
مراسم عروسی چقدر طول میکشید؟
سه چهار روز دبکه و رقص. همهچیز بود و همه آدمها بودند.
از روستاهای اطراف هم کسی را دعوت میکردید به عروسی؟
آره، معلوم است. از سه یا چهار روستا دعوت میکردیم.
اسم روستاهای اطراف چه بود؟
الجهولا، الخلسا، النعمه.
با آدمهای روستاهای دیگر هم عروسی میکردند؟
آره. هر روستا از روستای دیگر زن میگرفت.
چطور با هم آشنا میشدند؟
خانوادههای روستا با هم همسایه بودند. خواستگاری بر اساس حرف زدن انجام میشد. من میشنیدم شما دختری داری، شما میشنیدی من دختری دارم. میآمدی میدیدیاش. مردم رفتوآمد میکردند.
اگر داماد زن قبلیاش را از دست داده بود یا طلاق گرفته بود باز هم مراسم عروسی میگرفت؟
والا ما در روستایمان طلاقگرفته و بیوه نداشتیم. طلاق و اینجور چیزها نداشتیم.
اصلاً یادتان نمیآید کسی زنش مرده باشد؟
نه کسی که زنش مرده باشد در خاطرم نیست. آن موقعها اصلاً آنقدر مرگومیر نبود مثل الان.
یعنی هیچکس مریض نمیشد؟
خیلی خیلی بهندرت.
اگر کسی مریض میشد از داروهای گیاهی استفاده میکردید؟
نه. نه داروی گیاهی نه هیچچیزی.
و اگر کسی جاییاش میشکست چطور درمانش میکردید؟
با شکستهبندی عربی معالجه میشد.
دکتر نداشتید در روستا؟
نه. دکتر در محله یهودیها بود.
رابطهتان با آنها خوب بود؟
بله. باهاشون دوست بودیم. نفرت و اینها نداشتیم.
با همسایهها رفتوآمد داشتید؟
ما زمین داشتیم و بذر میکاشتیم و شخم میزدیم. زنان زارع بودیم. هر کس روی زمین خودش بود. مثل اینجا نبود که زنان به هم سر بزنند. مثل الان نبود. ما همه قوم و خویش بودیم. تشریفات نداشتیم.
حاج خانم، آن موقع چیزی مثل اعانه داشتید؟ به فقرا کمک میکردید؟
بین ما کسی فقیر نبود، همه زمین داشتند، همه مزرعه داشتند، همه دار و درخت داشتند. اگر لبنیات نداشتید من میرفتم و برایتان میآوردم. این شخص به آن شخص میداد؛ و آن شخص به این شخص. جمعیت روستای ما خیلی کم بود. فقر نداشتیم. کسی که زمین داشت و آن کسی که زمین نداشت همه مثل هم بودند، مثل هم زندگی میکردند.
اعیاد چه میکردید؟
کیک درست میکردیم و دبکه و رقص.
از مغازهها شیرینی نمیخریدید؟
هم خودمان درست میکردیم، هم از مغازه میخریدیم.
برای زمان حج چطور آماده میشدید؟
من هیچوقت نشنیدم کسی حج برود. چیزی به اسم نابی واشا[2] داشتیم. مردم آنجا میرفتند. مثل حج بود.
مکه نمیرفتند؟
یادم نیست.
عزاداریها چطور بود؟
یکی مریض میشد، از دنیا میرفت و ما هم دفنش میکردیم. یک سال عزاداری میکردیم. دو سال. مرگ عزیز بود و چیز بیاهمیتی نبود. مثل این روزها. از بیست روستا برای عزاداری میآمدند.
توضیحات:
1.حسب و نسب: به روابط خونی و از طریق ازدواج میگویند.
2.نابی واشا: احتمالاً زیارتگاه آدمی مذهبی بوده است. این روزها تعداد زیادی از این زیارتگاهها وجود دارد.