قلقیلیه

شهری که به زندان بدل شد

روایت پنجم: محمد حلاج
1399/10/11

«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متن‌ها و مصاحبه‌های معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از محمد حلاج را انتخاب و ترجمه کرده است. این متن در شماره 38 ژورنال «مطالعات فلسطین» در پاییز 2008 منتشر شده است. محمد حلاج، استاد علوم سیاسی در مسائل فلسطین و نزاع اسرائیل- فلسطین است که در سال 1932 در قلقیلیه فلسطین به دنیا آمده است. دکترای خود را در سال 1966 در دانشگاه فلوریدا تمام کرد و در دانشگاه جکسون ویل به تدریس مشغول شد. بخش دوم خاطرات دکتر حلاج درباره جنگ 1948 و وقایع پس از آن در قلقیلیه در ادامه می‌آید. بخش اول را اینجا بخوانید.

بخش دوم

 

آماده برای دفاع

قلقیلیه شهری کوچک بود، یا درواقع دهکده‌ای بزرگ، حدود ده هزار تن ساکن آنجا بودند و اطراف آن را تعداد روستای کوچک فراگرفته بودند. خیلی زود در خط مقدم جنگ اعراب و یهودیان قرار گرفت. یک جامعه روستایی در هنگامه برقراری جنگ، بدون هیچ کمکی از سوی حکومت یا قوای خارجی چطور باید از خود محافظت کند؟ فلسطینی‌ها به‌شدت ناآماده بودند. رزمندگان داوطلب بودند و تعداد خیلی کمی از آن‌ها سلاح در اختیار داشتند. فقط یک دهه پیش از آن (1939-1936) درگیر شورشی علیه بریتانیایی‌ها بودند. خیلی از فلسطینی‌ها در آن نبرد کشته شدند. رهبران ارشد یا زندانی شدند یا به تبعید فرستاده شدند، خیلی‌های دیگر به دار آویخته شدند. افراد کاملاً غیرمسلح شده بودند. از این‌رو در سال 1948 زمانی که جنگ میان اعراب و یهودیان درگرفت،‌ فلسطینی‌ها اصلاً برای دفاع از خود و زمین‌هایشان مجهز نبودند. در قلقیلیه، زنان طلا و جواهرات خود را فروختند تا برای خرید سلاح از خارج پول جمع شود. کمیته‌ای متشکل از چند نفر در شهر برگزیده شد تا به شمال آفریقا بروند و دنبال تفنگ‌های به‌جامانده از جنگ جهانی دوم که توسط بادیه‌نشین‌های مصر و لیبی جمع‌آوری و انبار شده بودند بگردند. مردم شهر می‌ترسیدند که جوانان را که از سلاح سر در می‌آوردند، به آنجا بفرستند. ترس این را داشتند که شاید پول‌ها را در مصر خرج خوش‌گذرانی کنند، از این‌رو تعداد از مردان سن و سال‌دارتر و «وارسته» را که قابل اعتماد بودند انتخاب کردند. آن‌ها با تعدادی تفنگ زنگ‌زده ایتالیایی که در زمان عقب راندن متفقین توسط نیروهای متحدین در دل صحرای آفریقای شمالی دفن شده بودند، به فلسطین بازگشتند.

کار دیگری که اهالی قلقیلیه برای دفاع از شهر خود انجام دادند این بود که چند تا کامیون را به کارگاه‌های فلزات در یافا بردند و اطراف آن را با صفحات فولادی پوشاندند تا به خودروی زرهی تبدیل شوند. قلقیلیه «سپاه تانک» خودش را داشت. یک دستگاه توپ قدیمی هم خریدند. با تعدادی از بچه‌ها رفتیم تا عظمت فن‌آوری نظامی را تماشا کنیم. لوله‌ای بزرگ بود به قطر شاید 25 سانتی‌متر که روی دو چرخ بزرگ قرار داشت. در قسمت پایینی لوله‌اش سوراخ کوچکی داشت. باید مثل تفنگ فتیله‌ای‌های قدیمی آتشش می‌زدی، آن را با باروت و تکه‌های فلزی در پایین لوله پر می‌کردی و بعد فیوز را روشن می‌کردی تا شلیک کند. تعدادی از مردان جوان قلقیلیه تصمیم گرفتند آن را امتحان کنند. وقتی فیوز روشن شد و شلیک کرد صدای مهیبی بلند شد، اما دور خودش چرخید و کسی هیچ‌وقت نفهمید به جایی اصابت کرد یا نه. گمانم اولین و آخرین باری بود که این توپ شلیک کرد.

اندک زمانی پس تصویب قطعنامه تقسیم فلسطین، مردم قلقیلیه بر آن شدند تا در اطراف شهر «استحکاماتی» بنا کنند. محیط شهر را اندازه گرفتند و میان شماری مردان خوش‌بنیه آن تقسیم شد، سپس هر کدام از آن‌ها موظف شدند تا بخشی از خندق را که قرار بود اطراف شهر را در بر بگیرد حفر کنند. خیلی زود اطراف قلقیلیه را «خندقی دفاعی» فراگرفت. مردان همچنین تعدادی سازه بتونی دوار ساختند که دهانه کوچکی داشت و همچون برج دیده‌بانی عمل می‌کرد. هر مردی که از قوای جسمی مناسب برخوردار بود، بین 18 تا 45 سال، اگر درست یادم باشد باید هفته‌ای یک شب نگهبانی می‌داد. سن من پایین‌تر از آن بود که نگهبانی بدهم، اما یک شب به پدرم اصرار کردم به من هم اجازه این کار را بدهد. احتمالاً خیلی عجز و لابه کردم چون نهایتاً پدرم تفنگش را به من داد و گفت برو روی برج. تمام شب را آنجا ایستاده و به تاریکی خیره بودم، چنان هراسان بودم که حتی پلک نمی‌زدم تا هر لحظه برای دفع حمله آماده باشیم. خوشبختانه آن شب مورد حمله قرار نگرفتیم (هرچند قبلاً مکرراً مورد حمله قرار گرفته بودیم). از این جهت می‌گویم «خوشبختانه» که هیچ آموزش یا تجربه نظامی نداشتیم و هیچ نوع حمایت و پشتیبانی وجود نداشت. درواقع هر کدام از ما مسئول فراهم کردن مهمات خودش بود، که خودش چالشی بود. مهمات کمیاب و گران بود و در آن زمان، دیگر کسی شغل یا درآمدی نداشت. اما هر کس هر آنچه می‌توانست را انجام می‌داد. هرچه به پایان حکمرانی بریتانیا نزدیک‌تر می‌شدیم جنگ شدیدتر می‌شد. یک روز دیدیم مردان مسلح یهودی به قاقون، روستایی کوچک و نه‌چندان دور طولکرم، حمله کردند و آن را به اشغال درآوردند. از حیاط مدرسه نبرد را تماشا می‌کردیم. مهاجمان یهودی چفیه‌های قرمز و سفید بر سر داشتند و شهر را محاصره کردند. هدف از سر کردن چفیه این بود که مدافعان عرب را فریب دهند تا آن‌ها اشتباهاً فکر کنند آن‌ها قوای نظامی شرق اردن هستند.

«ما هیچ دستوری نداریم»

همان موقع‌ها بود -‌ حوالی بهار یا اوایل تابستان 1948- که یهودیان به روستای عرب‌نشین و کوچکی به نام کفرقاسم یورش بردند و آن را اشغال کردند، مردم آنجا به شهر ما پناهنده شدند. دسته‌ای «لژیون عرب» (ارتش شرق اردن به این نام خوانده می‌شد) با اسلحه در پشت جیپ‌هایشان از راه رسیدند، در خیابانی در بخش غربی قلقیلیه پارک کردند و به سمت کفرقاسم آتش گشودند. جمعیت زیادی از پسربچه‌ها، ازجمله خودم در آن نزدیکی ایستادیم و به آن اجرا نگاه کردیم. اسلحه‌هایشان، شاید خمپاره‌اندازهای دو اینچی شبیه توپخانه اسباب‌بازی بود. بعد شلیک دیدیم که از میان درختان پرتقال اطراف روستا دود به پا شد. ما تماشاگران نظرمان این بود که آن‌ها فقط به‌قصد نمایش به مکان‌های خالی شلیک کردند چراکه یهودیان زحمت هیچ پاسخی به خود ندادند. بعد از چند دقیقه اردن‌ها سوار جیپ‌هایشان شدند و از آنجا دور شدند. آنچه رخ داد خیلی شبیه ضد حمله نبود.

زمان زیادی از خروج کامل نیروهای بریتانیایی از فلسطین نگذشته بود که 14 مه 1948 یهودیان دولت خود را اعلام رسمی کردند. روز بعد واحدهای ارتش منظم از کشورهای عرب همسایه (مصر، سوریه، عراق و شرق اردن) از راه رسیدند، با سروصدای بسیار اعلام کردند که هدفشان نجات فلسطین است. آخر ماجرا خیلی خفیف جنگیدند. در پشت خط مقدم موضع می‌گرفتند، خط مقدم تماماً توسط داوطلبان غیرنظامی فلسطینی پر می‌شد، هیچ تلاش نمی‌کردند که بخشی از قلمروی ازدست‌رفته را باز پس بگیرند. مصری‌ها در باریکه غزه و تعدادی شهر در (صحرای) نگب مستقر شدند، سوری‌ها در بخش محاصره‌شده کوچکی در امتداد مرز سوریه و فلسطین؛ اردنی‌ها در بیت‌المقدس و عراقی‌ها در مرکز فلسطین - ازجمله قلقیلیه. با فراغت از مدرسه در تابستان خیلی خوشحال شدم که فهمیدم نیروهای عراقی برنامه‌شان این است که داوطلبان فلسطینی را برای کمک در دفاع از کشورشان سازمان‌دهی کنند، آموزش دهند و آن‌ها را تجهیز کنند. آن‌ها به شخصی اداری نیاز داشتند تا داوطلبان را ثبت‌نام کند. من درخواست دادم و پذیرفته شدم، به من دفتر کوچکی با میز و صندلی در اداره پلیس قلقیلیه دادند، آنجا به مقر اصلی ارتش عراق در آن منطقه تبدیل شد. در آن دفتر کوچک می‌نشستم و منتظر داوطلبان می‌ماندم تا پیش من بیایند. آمدند و فهرستی تهیه کردم. هرچند هیچی از این ماجرا درنیامد. احتمالاً مسئله «ماکو اوامر» بود - تکیه‌کلام عراقی‌ها به معنای «ما هیچ دستوری نداریم»- که فرماندهان عراقی وقتی با این پرسش مواجه می‌شدند که چرا نمی‌جنگند به مردم فلسطین می‌گفتند. یا شاید هم یکی از مقامات به این نتیجه رسیده بود که ایده مسلح کردن فلسطینی‌ها خوب نیست، شاید باعث شود جنگ را جدی بگیرند. به هر ترتیب، هیچ‌یک از داوطلبان نه آموزش دید و نه مسلح شد، و «ما هیچ دستوری نداریم» به منفورترین اصطلاحِ زبان عربی در کل فلسطین بدل شد. در آخر اغلب فلسطینی‌ها به این باور رسیدند که در سال 1948 دولت‌های عرب بیشتر برای کمک به اجرای تجزیه به فلسطین نیرو اعزام کردند تا مقابله با آن. درنتیجه چاره‌ای جز اتکا به خودمان نداشتیم. معلوم شد تفنگ‌های قدیمی که از شمال آفریقا خریداری شده بود از بد هم بدتر است: وقتی شلیک می‌کردند آتش زیادی در تاریکی شب به پا می‌شد و از کیلومترها آن‌سوتر موقعیت را لو می‌داد. بعضی وقت‌ها تفنگ‌ها به دلیل زنگ‌زدگی سوراخ سوراخ می‌شدند و وقتی گلوله‌ای شلیک می‌شد نمی‌شد گلنگدن را به عقب بکشی تا گلوله‌ای دیگر در محفظه آتش قرار دهی. همچنین اسلحه‌ای خیلی بهتر از یک چوب‌دستی نبود.

مهار دشمن 

خاطرم است زمانی که نبرد در قلقیلیه بالا گرفت، دائماً این‌گونه بود، داوطلبان در خانه‌ها را می‌زدند تا برای رزمندگان غذا و لباس جمع‌آوری کنند. مردم هرچه را داشتند می‌دادند: یکی قرص نان می‌داد، یکی تخم‌مرغ آب‌پز، یکی مقداری زیتون، تکه‌ای پنیر. هرچه در خانه داشتند. دفاع قلقیلیه از خود، در سال 1948 این‌گونه بود.

هوشمندانه‌ترین عملیاتی که توسط اهالی قلقیلیه انجام می‌شد، فریب دشمنان بود تا آن‌ها را از حمله به شهر منصرف کنند. یکی روز دیدیم یهودیان تعداد زیادی خودرو و نیروی پیاده را در نخلستان‌های نارنج غرب قلقیلیه جمع کرده‌اند. ترس از این بود که بخواهند بزرگ‌ترین عملیات را تا آن روز برای یورش به شهر ترتیب دهند، افراد کامیون‌ها را روشن کردند (از آنجا که قلقیلیه شهر کشاورزی حاصلخیزی بود، ده‌ها کامیون در شهر بود که پیش از آن، هر روزه از آن‌ها برای حمل محصولات استفاده می‌کردند) تا از شهر خارج شوند و بعد در پوشش تاریکی با چراغ‌های روشن بازگردند، بعد دوباره بدون چراغ از شهر خارج شوند و برای دومین با بازگردند، درواقع فضایی ایجاد کنند که انگار نیروی کمکی دارد برای دفاع از شهر وارد قلقیلیه می‌شود، (با این عملیات فریب) قلقیلیه مورد حمله قرار نگرفت و ما آن شب آرام خوابیدیم.

پاییز به پیش می‌رفت و اوضاع یأس‌آلودتر می‌شد. من سال‌های آخر دبیرستان در مدرسه خدوری در طولکرم بودم، که درست در خط مقدم قرار داشت. یک روز موقع زنگ تفریح در حیاط مدرسه قدم می‌زدیم که دیدیم سربازان سازمان ملل دارند اطراف زمین‌های غرب شهر سیم خاردار نصب می‌کنند. آن‌ها در حال تعیین حدود خط «متارکه جنگ» یا «آتش‌بس» میان دولت جدید اسرائیل و ما بودند. ما شاهد تکه‌پاره شدن کشورمان و جدا شدن آن از دست و قلبمان در برابر چشم‌هایمان بودیم. به‌عنوان دانش‌آموزان سال بالایی دبیرستان آن‌قدر سنمان بالا بود که برای آنچه دارد بر سر خودمان و کشورمان می‌آید کاری کنیم. با وجود آنچه پیش‌تر از عملکرد اعراب دیده بودیم تصمیم گرفتیم داوطلب شویم. کمیته‌ای انتخاب کردیم که تا پیش نزدیک‌ترین اردوگاه نظامی اعراب، متعلق به ارتش عراق برود و خواستار پیوستن ما به آن‌ها شود. وقتی نمایندگان کمیته بازگشتند گفتند که پیشنهاد حضور داوطلبانه ما رد شده است چون که «آن‌ها چکمه نداشتند به ما بدهند.» هولناک بود زمانی که کشور و مردمت در حال فروپاشی هستند مجبور باشی بی‌پناه صرفاً به‌عنوان یک تماشاچی به تماشا بنشینی. این احتمالاً سخت‌ترین چیزی بود که فلسطینی‌های جوانی که وقایع 1948 را زندگی کردند ناچار به تاب‌آوری عاطفی‌اش بودند.

نمی‌دانم چند نفر از مردم قلقیلیه کشته شدند تا آن را از تبدیل‌شدن به بخشی از اسرائیل در سال 1948 مصون بدارند، اما یادم است آن‌قدر آدم مُرد که مجبور شدند در گورستان شهر گورهای اضافه حفر کنند و ذخیره نگه دارند تا شاید لازم شود.

قلقیلیه نه‌تنها در سال 1948 از خودش بلکه از تعدادی از روستاهای مجاور مثل طیبه، الطیره و جلجولیه هم دفاع کرد. در بالای مناره مسجد شهر آژیری نصب شد، و وقتی نیروهای کمکی می‌خواستند به روستای دیگری کمک کنند آژیر به صدا درمی‌آمد تا مردان به کمک بشتابند. وقتی آژیر صدایش بلند می‌شد در میدان کوچکی مقابل شهرداری جمع می‌شدند و کامیون‌ها آن‌ها را به محل نبرد می‌رساندند.

پیامدها

با آنکه طیبه، الطیره و جلجولیه مکرراً مورد حمله نیروهای یهودی قرار گرفتند اما تصرف نشدند. اما تابستان 1949 هنگامی که طرح آتش‌بس سازمان ملل با اسرائیل مورد مذاکره قرار گرفت، اردنی‌ها به مطالبه اسرائیلی‌ها مبنی بر واگذاری این سه روستا به اسرائیل تن دادند. از آن طرف قلقیلیه قلمرویی تحت کنترل اعراب فلسطین قرار گرفت، تا جنگ 1967 که اسرائیل باقی فلسطین را هم تصاحب کرد.

شهر قلقیلیه در دستان عرب‌ها باقی ماند، اما اغلب زمین‌های کشاورزی‌اش از دست رفت. وقتی خط آتش‌بس کشیده شد، قلقیلیه یک طرف سیم خاردار ماند و زمین‌های کشاورزی‌اش آن‌سوی سیم خاردار که اسرائیل بود. مثل فلسطینی‌ها در دیگر نقاط، مردم اولش از باور آنچه بر سرشان می‌آمد سرباز می‌زدند. مردمی که پناهنده بودند اعتقاد داشتند طی چند هفته جنگ تمام می‌شود و به خانه‌ها و سر زمین‌هایشان بازمی‌گردند. جنگ همیشه پناهنده دارد و پناهنده‌ها بعد از جنگ به خانه‌های خود بازمی‌گردند. چرا برای ما آن‌قدر فرق داشت؟ فلسطینی‌ها تمایل داشتند این مصیبت را کابوسی ببینند که قرار است به‌زودی از آن بیدار شوند.

هر حادثه‌ای که در قلقیلیه رخ داده، نمونه‌ای مناسب از حس عدم واقعیتی است که درباره آنچه بر سر فلسطین می‌آمد وجود داشت. وقتی مردم فهمیدند که «صلح‌بانان» سازمان ملل قرار است بیایند تا «مرزها» میان اسرائیل و فلسطین را مشخص کنند و نخلستان‌های نارنج نهایتاً همه‌اش سمت اسرائیل قرار گرفت، برخی از مردم پمپ‌های عظیمی را که برای آبیاری باغ‌های خود استفاده می‌کردند جمع کردند و به خانه آورده‌اند. ایده‌شان این بود که بعداً وقتی اوضاع آرام شد و توانستند سر زمین‌هایشان برگردند آن‌ها را مجدداً نصب خواهند کرد. چند روز بعد یکی از خانواده‌ها نظرش تغییر کرد و پمپ‌ها را به باغ‌ها برد و نصبشان کرد. می‌گفتند اگر یهودی‌ها باغ‌ها را بدون پمپ داشته باشند درختان خشک می‌شوند، اما با بازگرداندن پمپ‌ها درختان آبیاری می‌شوند و تا پایان جنگ زنده می‌مانند و آن‌ها می‌توانند باغ‌های خود را از نو سبز کنند. البته اتفاقی که افتاد این بود که یهودیان صاحب زمین، درختان و پمپ‌ها شدند و فلسطینی‌ها چیزی جز درد گیرشان نیامد.

در این میان، و تا سال 1950، زمانی که اردن کرانه باختری را ضمیمه کرد، مردم قلقیلیه جان خود را به خطر انداختند، برخی مردم از باغستان‌های خودشان که اینک در سمت اسرائیل بود، نارنج می‌دزدیدند. در قلقیلیه صحنه رایجی بود که گروه‌های کوچکی از افراد جوان را ببینیم که کیسه‌های کرباسی در دست دارند، منتظر تاریکی هوا هستند تا دزدکی آن‌سوی سیم خاردار بروند. وارد نخلستان‌ها می‌شدند و کیسه‌های خود را از نارنج پر می‌کردند و دزدکی به آن‌سوی سیم خاردار بازمی‌گشتند. صبح نارنج‌ها را می‌فروختند و از این راه زندگی‌شان می‌گذشت.

مشکل زمانی شروع شد که اسرائیلی‌ها در امتداد خط مرزی گشت‌زنی را آغاز کردند. بعضی وقت‌ها «نفوذی‌ها» (این اسم را روی آن‌ها گذاشته بودند) را دستگیر می‌کردند و برای مبادله و آزادی آن‌ها جریمه مالی تعیین می‌کردند. ولی اگر این افراد پولی داشتند که اصلاً همچنین ریسکی نمی‌کردند. بنابراین نفوذی‌ها برای اینکه گیر نیفتند با خودشان سلاح حمل می‌کردند. وقتی ماشین‌های گشتی اسرائیل می‌آمد شلیک می‌کردند تا بتوانند در پوشش آن فرار کنند. اسرائیلی‌ها هم به نفوذی‌ها شلیک می‌کردند، و بسیار از مردان جوان در حال دزدیدن کیسه‌ای نارنج از نخلستان‌های خانواده خودشان کشته شدند.

وقتی کشاورزان زمین کشاورزی خود را از دست می‌دهند چه‌کار می‌کنند؟ اگر زمینی باشد که بتوانند مدعی‌اش شوند زمین زراعی جدیدی می‌سازند. نهایتاً مردم قلقیلیه منطقه تپه‌ای شرق شهر را صاف کردند. با دینامیت صخره‌های بخش کوهستانی را منفجر کردند و زمین جدیدی به وجود آمد تا محصولات خود را پرورش دهند. مرکبات، انجیر، انگور و درخت زیتون کاشتند. حتی چاه حفر کردند، پمپ نصب کردند و مزارع سبزیجات را آبیاری کردند، اقتصاد ازدست‌رفته خود را از نو ساختند.

در سال 1967 اسرائیلی‌ها تصرف فلسطین را تکمیل کردند، نوار غزه و کرانه باختری، ازجمله قلقیلیه را تصرف کردند. با انتقام‌گیری خاصی به قلقیلیه یورش آوردند. کوشیدند شهر را تماماً نابود کنند، تعداد زیادی از ساکنین را سوار کامیون کردند و به رود اردن ریختند، به آن‌ها گفتند: «بروید پیش شاه‌حسین». پدر من یکی از آن‌ها بود، بعد از دینامیت‌گذاری در شهر و ویران کردن بخش قابل‌توجهی از شهر توسط بولدوزر، سفارتخانه‌های کشورهای خارجی در تل‌آویو فهمیدند اسرائیل دارد چه کارهایی در قلقیلیه می‌کند و از دولت‌های متبوع خود خواستند مداخله کند. فشارهای بین‌المللی باعث شد اسرائیل نابودی شهر را متوقف کند.

بعدها وقتی اسرائیل تصمیم گرفت تا با ساختن دیواری که فلسطینی‌ها نامش را «دیوار آپارتاید» گذاشته بودند خود را از فلسطینی‌ها جدا کند، قلقیلیه با مجازات مضاعفی روبه‌رو شد. دیوار نه‌تنها از شهر می‌گذشت، آن را محاصره می‌کرد. فقط دروازه‌ای با نگهبانی سربازان اسرائیلی باز گذاشته بودند تا مردم داخل و خارج شوند. قلقیلیه به‌جای شهر، به زندان تبدیل شد، و تا امروز نیز یک زندان باقی مانده است.

 


قلقیلیه فلسطین تاریخ شفاهی فلسطین محمد حلاج

دیگر مطالب پاورقی

به وقت سوگواری رادیوها خاموش می‌شد

«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متن‌ها و مصاحبه‌های معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از مریم یوسف البیتم، مربوط به پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا ایالات‌متحده را انتخاب و ترجمه کرده است. این پروژه بین سال‌های 2010 تا 2011 انجام شده است.


به زنان در دیریاسین تجاوز کردند

«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متن‌ها و مصاحبه‌های معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از خدیجه منصور، مربوط به پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا ایالات‌متحده را انتخاب و ترجمه کرده است. این پروژه بین سال‌های 2010 تا 2011 انجام شده است.


مقدر است که رنج ببریم

«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متن‌ها و مصاحبه‌های معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از فواز ترکی را انتخاب و ترجمه کرده است. این متن در شماره 3 ژورنال «مطالعات فلسطین» در بهار 1974 منتشر شده. فواز ترکی، متولد حیفا در دهه 1940 و در مهاجرت دسته‌جمعی 1948، فلسطین را ترک کرد. در بیروت بزرگ شد و در دانشگاه‌های انگلستان و استرالیا درس خواند. او نویسنده کتاب «از میراث مانده: خاطرات یک تبعیدی فلسطینی» و «روح در تبعید» است. همچنین از او مقالاتی در اینترنشنال هرالد تریبیونریال، رمپارتز، ورلد ویوو، امریکن ریپورت و غیره منتشر کرده است. بخش اول روایت را در اینجا بخوانید.


دنیای من بی‌نهایت دردناک است

«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متن‌ها و مصاحبه‌های معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از فواز ترکی را انتخاب و ترجمه کرده است. این متن در شماره 3 ژورنال «مطالعات فلسطین» در بهار 1974 منتشر شده. فواز ترکی، متولد حیفا در دهه 1940 و در مهاجرت دسته‌جمعی 1948، فلسطین را ترک کرد. در بیروت بزرگ شد و در دانشگاه‌های انگلستان و استرالیا درس خواند. او نویسنده کتاب «از میراث مانده: خاطرات یک تبعیدی فلسطینی» و «روح در تبعید» است. همچنین از او مقالاتی در اینترنشنال هرالد تریبیونریال، رمپارتز، ورلد ویوو، امریکن ریپورت و غیره منتشر کرده است.

 

روایتی بی‌پایان

«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متن‌ها و مصاحبه‌های معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از فاطمه منتشر می‌کند که بخشی از روایت‌های تاریخ شفاهی است که توسط انستیتو مطالعات بین‌الملل «ابراهیم ابولغد» در دانشگاه بیرزیت (در رام‌الله فلسطین) منتشر شده است. نام این مجموعه که توسط ظارفا علی تهیه شده «روایتی بی‌پایان» است.


غذای ثروتمندان و فقرا یکی بود

«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متن‌ها و مصاحبه‌های معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از ام مصطفی مربوط به پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا ایالات‌متحده را انتخاب و ترجمه کرده که بین سال‌های 2010 تا 2011 انجام شده است.


رهبران خودمان خیانت کردند

«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متن‌ها و مصاحبه‌های معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از عبدالله حسن ابوهاشم مربوط به پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا ایالات‌متحده را انتخاب و ترجمه کرده است که بین سال‌های 2010 تا 2011 انجام شده است.