«انجمن مرغ مقلد» در ادامه متنها و مصاحبههای معتبر مربوط به تاریخ شفاهی فلسطین، روایتی از عبدالله حسن ابوهاشم مربوط به پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا ایالاتمتحده را انتخاب و ترجمه کرده است که بین سالهای 2010 تا 2011 انجام شده است.
مصاحبهکننده: مصطفی الخلیل
اسمتان چیست؟
عبدالله حسن ابوهاشم. متولد ترشیحا، استان عکا.
از انقلاب 1936 چه چیزهایی در خاطر دارید؟
سال 1935 خبرهایی به ما میرسید مبنی بر اینکه قرار است میان ما و بریتانیاییها جنگ دربگیرد. ده دوازده تانک داشتند به سمت ترشیحا میآمدند. ترشیحا روی کوه بود و اگر میخواستی از (شهر) عکا به سمت ترشیحا بروی فقط یک جاده وجود داشت و از ترشیحا به صفد بروی هم فقط یک جاده وجود داشت. مثل اینجا جادههای زیادی وجود نداشت. هر جا میرفتی آخرسر یک جا قرار داشتی. وقتی بریتانیاییها میخواستند به عربها حمله کنند از همان یک جاده استفاده کردند. جاسوسهای عرب دیدهبانی داده بودند و به ما گفتند دارند میآیند، و اینکه چند تانک و سرباز دارند. آنها نیروهایی را موسوم به «گروه سیوشش» آماده کرده بودند، گروهی که در نبردهای بسیاری حاضر بودند، چادری برپا کردند. پیشتر نبرد المیات در منطقه مجدالکروم انجام شده بود که نبرد شدیدی بود. از عکا آمدند و در وسط خیابان بودند. شورشیها میدانستند که آنها از کدام جاده میآیند و به دو گروه تقسیم شدند: یک گروه بهمحض ورود انگلیسیها آماده جنگ بود و گروه دیگر جاده را مسدود کردند تا خودروهای زرهیشان نتوانند عبور کنند و کسی نتواند قدم از قدم بردارد. بعد شروع به شلیک به بریتانیاییها کردند. من حدوداً چهارده سالم بود، با آنها رفتم و دیدم که شورشیها چطور بریتانیاییها را کشتند.
دلیل جنگ شما با بریتانیاییها چه بود؟
دلیلش این بود که میخواستند فلسطین را تحویل یهودیها بدهند، در بیانیه بالفور روی همین توافق کرده بودند. بریتانیاییها پول هنگفتی به یهودیان بدهکار بودند. پولشان را داده بودند و سر آخر میخواستند که جنبش (صهیونیسم) را آرام کنند و ازشان پرسیدند، شما چه میخواهید؟ بریتانیاییها به یهودیان گفتند ما بیانیه بالفور را به شما دادیم تا فلسطین را تقدیم کنیم. یهودیها اینگونه وارد فلسطین شدند. درنهایت که بریتانیاییها میخواستد فلسطین را ترک کنند اتوبوسهایی پر از نظامی آوردند، میخواستند میان عربها و یهودیان بایستند. یهودیان تانک و مهمات و همهچیز را دزدیدند. عربها تماشا کردند و خندیدند و گفتند یهودیها تعدادشان اندک است، کاری نمیتوانند بکنند. چهکار میتوانند بکنند؟ اما آمریکایی پشتشان بودند، اگر قرار بود یهودیها تنها باشند خیلی سال پیش فلسطین را ترک کرده بودند. آمریکا بود که فلسطینیها را در هم شکست.
چه اتفاقی افتاد؟ جنگ با بریتانیاییها را ادامه دادید؟
الحسینی بود که به ما خیانت کرد، حاج امین هم همینطور. آنها بودند که برای فلسطین قیمت تعیین کردند. روی هر روستا قیمت صدمیلیونی یا صدهزاری گذاشتند. و بعد روستاها را تسلیم یهودیها کردند و گفتند این منطقه از دست رفته است. آنها رهبران ما بودند و ما به آنها باور داشتیم. مردم از ترس کشور را ترک کردند. اولین اتفاقی که رخ داد نبرد دیر یاسین بود. یهودیان تک حملهای کردند و شکم زنان باردار را پاره کردند. کشتند و کشتند. نبرد دیر یاسین بود که همه را به وحشت انداخت. مردم میخواستند فرار کنند چون ترسیده بودند و اتفاقی که در دیر یاسین رخ داده بود ممکن بود بر سر آنها بیاید. همه عربها رفتند و یهودیها کشور را صاحب شدند. من سال 1948 دو بار به فلسطین بازگشتم. یکبار از همین رمیش (شهری در جنوب لبنان) شبانه پیاده رفتم تا به ترشیحا رسیدم. یکبار یهودیان به ما حمله کردند، مردها را جدا یک طرف قرار دادند و زنها را یک طرف. دنبال شورشیها بودند. خائنی بود به اسم رباح که اهل غابسیه بود. من میشناختمش و میدانستم خائن نیست.
آن زمانها در فلسطین پول و بانک بود؟
آره اما در ترشیحا بانک نداشتیم. یک بانک در عکا بود و مردم هر وقت میخواستند پولهایشان را آنجا میگذاشتند. میرفتند و پولشان را برمیداشتند. اوایل نمیدانستند که برای سپرده سود وجود دارد، اما پولمان را میگذاشتیم، وقتی لازم داشتی میآمدی و برمیداشتی.
لبنان که آمدید کجا رفتید؟
من تنهایی از ترشیحا به لبنان آمدم. مستقیم به برج (حمود) رفتم. اول با خانواده به عالبص، بنت جلیل، و بعد به رمیش رفتیم. شبها در خیابانها میخوابیدیم. تابستان بود. اتوبوس میآمد و ما مردم ترشیحا را سوار میکرد و به حلب میبرد و بعد سوار کامیون میشدیم. وقتی رسیدند، با قطاری هم گاو و گوسفندشان را منتقل کردند. من به عالبص رسیدم و بعد به بیرون رفتم. من قبل از اینکه فلسطین را ترک کنم بیروت را میشناختم، به بیروت رفتوآمدی داشتم. و مردی را میشناختم که بهم گفته بود اگر اتفاقی رخ داد پیش خودم بیا. ازدواج کردم.
آیا لبنان و فلسطین با هم مبادله کالا داشتند؟
بله. بین دو کشور تجارت بود.
مهمترین چیزی که از فلسطین میگرفتند چه بود؟
میآمدند و آنچه میخواستند را میبردند؛ پارچه، اجناس، همهچیز، گردو، بادام. مردم فلسطین هم از لبنان کالا میگرفتند.
مردم لبنان چه اجناسی از فلسطین میگرفتند؟
لبنانیها با ما در فلسطین کار میکردند. سهچهارم لبنانیها در فلسطین و سوریه کار میکردند. قبل از اینکه فلسطین را ترک کنیم مصریها و لبنانیها در قلب فلسطین بودند. میگفتند فلسطین سرزمین ما است، چه در استان جلیل، چه حیفا و چه یافا. همهشان در فلسطین کار میکردند. پوند فلسطین قویترین ارز بود. در فلسطین مردم خیلی پول درمیآوردند. اما بریتانیاییها حکمرانی میکردند، برای همین بود که مردم پول زیادی در دست نداشتند. در فلسطین چند میلیونر بودند. در حیفا یکی بود به نام عزیز الخیاط. دو تا دختر و دو تا پسر داشت. قبل از اینکه بمیرد به بچههایش گفت دست من را از کفن بیرون بگذارید. مردم از بچههایش پرسیدند برای چه میخواسته دستش بیرون باشد.؟ گفته بودند وصیتش بوده و معنیاش این است که وقتی کسی میمیرد، فارغ از اینکه چقدر پولدار بوده، نمیتواند هیچچیز با خود ببرد. پس مراقب خودتان باشد.
حیفا وسعت زیادی داشت، طولش شش یا هفت کیلومتر بود اما عرضش به دلیل دریا کم بود. کوههای بالا مال یهودیان بود. جادهای بسیاری طولانی بود که به تلآویو و باقی مناطق میرسید. الخیاط ثروتمندترین مرد آن مناطق بود. هیچکس از هیچچیز منتفع نمیشد، نه پول و نه هیچچیز. فقط حواسش به خودش بود.
اطراف ترشیحا روستا هم بود؟
روستای سحماتا نزدیکترین روستا به ما بود، الدیر بود و صفد. صفد خیلی به مرز لبنان نزدیک بود.
شما برای تجارت به لبنان میآمدید؟
من که نه. پدرم.
چه افرادی برای تجارت به لبنان میآمدند؟
تجاری بودند به نامهای شفیق عمار و عبد القذدس. چندین نفر بودند که لبنان میآمدند. با استفاده از قاطر تجارت میکردند، هر چیزی که میخواستند با آن به فلسطین میآوردند. اما پلیس یککمی اذیتشان میکرد. بعدها با پلیسها رفیق شدند. از روزی که رشوه دادند، پلیسها عاشق پول بودند. از اول میتوانستی بهشان پول بدهی و هر کار دلت میخواهد انجام دهی. لبنان فقیر بود. فلسطین ثروتمندترین کشور در جهان عرب بود. حتی مصر هم آهی در بساط نداشت. جمعیت مصر هفت هشت میلیون نفر بود، الان هشتادوپنج میلیون هستند. وقتی مردم فلسطین را ترک کردند اوضاع کشورهای عرب اطراف ما اینطور بود. وقتی ما آمدیم لبنان هیچچیز نبود، همهشان روستاییان تنبلی بودند که بلد نبودند چطور کار کنند.
من شنیدم بریتانیاییها حتی بابت حیوانات اهلی هم مالیات میگرفتند. اگر شتری میداشتی مالیات میگرفتند. اینطوری بود؟
آره همه فلسطینیها حیوانات اهلی داشتند. اما وقتی کمیسیونر انگلیسی به ترشیحا میآمد میپرسید «چه چیزی برای ثبت داری؟» و آنها مقدار مناسب را ثبت میکردند. آنقدرها نبود. بریتانیاییها درباره گلهها و حیوانات اهلی محتاط بودند. بخشی از مردم ما که در مناطق سنگلاخی کار میکردند از قاطر استفاده میکردند و بریتانیاییها متوقفشان میکردند و میگفتند «خورجین را باز کن». و اگر قاطر آسیب دیده بود آن را به منطقه خودشان میبردند و جو بهش میدادند تا معالجه شود. و وقتی حال قاطر خوب میشد، صاحبش آن را با خود میبرد.
اسب هم داشتید؟
بله. اسب و همهچیز معامله میکردیم.
خریداران چه کسانی بودند؟
هر کس دنبال اسب بود به ترشیحا میرفت.
عرب یا بریتانیایی؟
نه بریتانیایی نه. عربها.
از کشورهای عربی هم برای خرید میآمدند؟
بله میرفتند پیش هر کس که اسب داشت. گاو و اینجور چیزها را از اردن و لبنان میخریدند. مردم میآمدند و میخریدند.
زمینها مالک داشت؟ هر کسی روی زمین خودش کار میکرد؟ یا روی زمین دیگران کار میکردند؟
نه نه. مردم روی زمین خودشان کار میکردند. افرادی بودند که زمین نداشتند، کسانی که برای من و شما و بقیه کار میکردند. هر کس زمین داشت به آن کسی که زمین نداشت کار میداد و دستمزدی پرداخت میکرد. یکبار تنباکو کاشتیم. تنباکو یک عالم کار یدی دارد. هر وقت بخواهید در بخشی از زمین تنباکو بکارید باید با چنگک بکنید، و یک نفر باید بذرها را دانه به دانه بپاشد، با چنگک بکنند و زنها پشت سرش به بذر آب دهند. نیاز به کارگران زیادی بود. برای هر چنگک چهار نفر آدم لازم بود.
زنها هم با شما روی زمین کار میکردند؟
بله. زنها هم مثل مردان کار میکردند.
مردم نواحی دیگر هم برای کار پیش شما میآمدند؟
آره، آنهایی که زمین نداشتند میآمدند تا مزدی بگیرند. ترشیحا مشهور به کاشت تنباکو بود. در روستاهای دیگر هم تنباکو میکاشتند، اما بلد نبودند چطور مراقبت کنند. کاشت تنباکو نیاز به تجربه دارد.
مدرسهها مثل تصاویر قدیمی که میبینیم زیر درخت برگزار میشد؟
بله. مدرسه بزرگی بود. روزگاری که مدرسه میرفتیم درختان سرو کاشتیم. اخیراً که برگشتم...
چه زمانی؟
سال 1997 بود. عمو و پسرهایش آنجا هستند. وقتی داشتم از درخت بالا میرفتم بچههای زیادی جمع شدند. حدود پنجمتر ارتفاعش بود. هنوز آنجا است. نزدیک سرو یک چاه بزرگ بود و از آن آب میکشیدیم. زمستانها ازش آب میکشیدیم. داخل دبههای حلبی میریختیم و پشت چارپایان میبردیم تا به گیاهان تنباکو آب دهیم، چون تنباکو نیاز به آب بسیار دارد.
اسم ترشیحا را تغییر دادهاند؟
یکچیزی به آن افزودهاند. وقتی به اسرائیل رفتم ممنوع کرده بودند که وارد فلسطین شوی، مگر اینکه بگویی «اسرائیل». اما حاجی ما نمیگوییم اسرائیل. میگوییم «فلسطین اشغالی». اسرائیل را به رسمیت نمیشناسیم.
اگر بگویی فلسطین نمیگذارند وارد شوی. از هر کشوری بخواهی وارد شوی به تو اجازه نمیدهند مگر اینکه از کشوری اروپایی مجوز داشته باشد، از هر کشوری در اروپا. از کشور عربی بخواهی وارد شوی اجازه نمیدهند. با اردن قرارداد دارند، از اردن میشود وارد شد. من از دانمارک به فلسطین رفتم چون که دانمارک بودم، مدارک ورود را از آنجا گرفتم. خلاصه وقتی به مرز رسیدم ازم پرسیدند «کجا میخواهی بروی؟» گفتم «میخواهم به ترشیحا بروم.» گفتند «ترشیحایی در کار نیست!» گفتم «چرا هست.» گفتند «نه نیست.» یک دختر عرب آمد که با من صحبت کند، دختری که عربی حرف میزد. به او گفتم «من عبری بلد نیستم. من انگلیسی و عربی بلدم.» دختر گفت «اوکی، کجا میخواهی برویم؟» گفتم «ترشیحا.» دختر گفت «ترشیحا نگو چون آن از نقشه محو کردهاند.» پرسیدم «چه اسمی رویش گذاشتهاند؟» گفت «الان اسمش معالوت ترشیحا است» بهش گفتم «باشه من به معالوت ترشیحا میروم.» دختر گفت: «اسمت این است، این...» همهچیز را راجع به من میدانستند. بهم گفت «داری میروی عمویت را در ترشیحا ببینی. اسمش این است و اسم بچههایش هم این و این.» انگار با هم زندگی میکردند. اگر بخواهم صادقانه بگویم، هیچکس قدر یهودیها حالیشان نیست. از صدها سال پیش برنامه این کار را داشتند.
وقتی رفتم دختر گفت « اهلا و سهلا. میدانی چه کسی میبردت؟» گفتم «نه بچههای عمویم را نمیشناسم.» گفت «من باهات میمانم و به خارج از فرودگاه میرویم، وقتی پسرعموهایت آمدند و شناختیشان، دستت را در دست آن میگذارم. اگر ندیدیشان میآوریمت تا پیش خودمان شب را بخوابی و صبح خودمان به خانه عمو میبریمت. خانهاش را بلدیم. کنار مسجد است. نزدیک نمیدانم چی چی.» یهودیها بیشتر از خودمان درباره ما میدانند. راه افتادیم، من و همان دختر. چمدان من را آورد و نگذاشت به چیزی دست بزنم. رفتیم تا به خروجی رسیدیم. نگاه کردم. کسی را ندیدیم. سه مرد جوان ایستاده بودند. نگاهشان کردم و گفتم «من عبدالله هستم.» گفتند «بله». ایستاد تا با آنها دست دادم. آمدند و من را بردند و قدمزنان رفتیم. از دانمارک درباره سفرم و ساعت پروازم بهشان اطلاع داده بودم، بنابراین وقتی رسیدم آنجا در انتظارم بودند. مرا به روستا بردند.
ترشیحا مثل قبل بود؟
آره مثل قبل بود و زیباتر از قبل.
یهودیها در آنجا زندگی میکنند؟
یهودیها و عربها. یک مرکزی است متعلق به یهودیان. عربها واردش نمیشوند. یک مرکز هم برای شهردار است. اهل ترشیحا است، عرب است و اسمش ابراهیم شاکر الهواری است. پدرش با دخترعموی من ازدواج کرده است، من را شناخت و گفت «اهلا! اهلا عبدالله!»
شهرکسازی در آنجا انجام نشده است؟
چرا. شهرک ساختهاند. میشود گفت ترشیحا دایرهای است. یهودیها آمدند و بالای کوه شهرک ساختند و اسمش را گذاشتهاند معلوق، و با سلاحهایشان در آنجا زندگی میکنند. اگر عربها بخواهند دست به جنگ بزنند با سلاح بهشان حمله میکنند. ارتش یهود لازم نیست برای جنگ با آنها بیاید، چراکه همین شهرکنشینها خودشان با عربها میجنگند. وقتی وارد اسرائیل میشوی ازت میپرسند کجا میروی و از کجا میآیی. هیچکس با تو حرف نمیزند، چون همهچیز را راجع به تو میدانند. یکبار چهلوپنج روز آنجا ماندم. از الزیب میآمدیم. یک عالم کافهشاپ یهودی در زیب است. همهشان دختر هستند. مرد نمیبینی. فقط دختر. اصلاً در رستورانها مرد نمیبینی، چون مردها را بردند سربازی.
الزیب؟
الزیب نزدیک نهاریا است. ما قبلاً نهاریا میرفتیم. یهودیها در نهاریا بودند، به ما لباس میدادند. شنا میرفتیم و ما را به خانه خود میبردند. همهچیز داشتند. اما برای سفر به آنجا رفتم. تلآویو رفتم، حیفا، یافا - جایی نبود که نرفته باشیم. عصرها من و پسرعموها به کافههای یهودی میرفتیم و تا پاسی از شب آنجا میماندیم. تا ساعت یازده دوازده شب.
چرا از دانمارک به فلسطین رفتی؟ پاسپورت خارجی داری؟
پاسپورت دانمارکی. من هفده سال دانمارک بودم و ملیت خارجی دارم. هرجا دلم بخواهد میروم. آلمان و سوئد هم رفتم.
به شما اقامت دادند؟
نه مستقیم به فلسطین رفتم. اقامت را محدود نمیکنند. سؤال میکنند چقدر میخواهی بمانی و بعد ویزا میدهند. عمویم برایم ویزا فرستاد. رفتم و از یهودیها در فرودگاه مدارکم را گرفتم و مستقیم به اسرائیل رفتم. هیچکس نپرسید «کجا داری میروی؟» وقتی فرودگاه دانمارک بودم پرسیدم «مرکز یهودیها کجا است؟» گفتند «اتاق آنجا است.» رفتم و دیدم دختری ایستاده است. به من گفت «اهلا اهلا. کجا میخواهی بروی؟» گفتم «ترشیحا، دختر به من گفت که یهودیان به این اسم صدایش نمیکنند.» مکارتر از یهودیها نداریم. گفت «اسم فقط معالوت ترشیحا داریم.» من هم گفتم: «اسمش همین است که گفتم. آنها تغییرش دادهاند.» گفت «فقط یک سؤال - وقتی چمدان را میچیدی کسی بهت کمک کرد؟» گفتم: «نه، نه، نه، نه.» خلاصه چمدان من را نگشت. گفت «نمیخواهم بگردمش.» سر جایش گذاشت و گفت هواپیمای من یک ربع دیگر پرواز میکند «من هم کنارت میآیم.» بعد برایم قهوه آورد و ماند وقتی زمان پرواز رسید من را به هواپیما رساند.
چرا ترشیحا را ترک کردی؟
گفتم بهت، کشورمان را فروختند.
چه شد؟ با چه کسی فلسطین را ترک کردید؟
کل روستا. هواپیماها یورش آورده بودند. فقط تقصیر یهودیها نبود. تقصیر خودمان هم بود که آنجا را ترک کردیم. پیش از بمباران ترشیحا یهودیان ساکن روستا اعلامیه پخش کردند «ای برادران، خانوادههای ترشیحا، ما همسایه هستیم. (واقعاً همسایه بودیم، با هم تنباکو میکاشتیم.) اینجا را ترک نکنید. کسی به شما چیزی نخواهد گفت. با هم خواهیم رفت.» اما روسای روستا گوش ندادند، روستا را ترک کردند و مردم ترسیدند. زندگی گرانبها است. همه رفتند - حدود دوازده نفر ماندند. (یهودیها) کاریشان نداشتند. آنهایی که ماندند زندگی تازهای شروع کردند. دو یا سه سال طول کشید تا بهشان اوراق شناسایی جدید و پاسپورت دادند. من پیش از آنکه کارت شناسایی بدهند به فلسطین برگشتم. آمدم و به خانوادهام در لبنان گفتم «میخواهید برگردیم؟» از همسرم پرسیدم میخواهد برگردد. گفت «نه.» پیغامی برای ابوهاشم فرستادم که پیرِ ما بود. گفتم «میخواهی برگردی؟» گفت «نه نمیخواهیم برگردیم.» از همسرش پرسیدم «با من میآیی؟» گفت «نه.» پرسیدم «چرا؟» گفت «تنهایی آنجا چه کنم؟»
شما متأهل بودی؟
آره در فلسطین ازدواج کرده بودم.
در فلسطین بچه داشتید؟
بله. پسرم به دنیا آمد اما در بچگی فوت کرد.
خدا رحمتش کند.
زنم نمیخواست با من برگردد. منم گفتم چرا تنها برگردم؟ اگر قبول میکردند الان در فلسطین بودم.
از حلب به برج حمود آمدید؟
من حلب نرفتم. همه اهالی ترشیحا که اینجا هستند در حلب بودند و پیش از آمارگیری از پناهجویان، هر کسی که قوم و خویشی داشت فرستاد به حلب تا به آنها بگوید به لبنان بیایند، چراکه زندگی در لبنان بهتر از سوریه است. خیلیها آمدند، عده کمتری ماندند. این اتفاق افتاد. مردم جمع شدند و برای ما کمپ درست کردند. اولین چادری که در برج البراجنه به پا شد برای مردم ترشیحا بود، برای بیت مصطفی و بیت القاضی. ابواحمد السبع، مختارِِ برج البراجنه، خیلی به فلسطینیها عشق میورزید، به آنها زمین داد. یک روز یکی از ما مرد، جسدش را برداشتیم ببریم در رادوف به خاک بسپاریم، اما ما را منع کردند. گفتیم «چرا فلسطینیها ممنوع هستند؟» گفتند «ما این یکی را که آوردهاید دفن میکنیم. اما کس دیگری را نیاورید.» بعد از پایان تدفین ابواحمد آمد و گفت «بیایید برادران. بنشینید. ما این بار این یکی را دفن کردیم، اما دفعه بعد دیگر نمیخواهیم فلسطینی بیاورید. دنبال من بیایید.» خلاصه دنبالش رفتیم و به یک منطقه شنی نزدیک عین سکه رسیدیم. گفت «این قطعه زمین را میبینید؟» دیدیم عجب منطقه وسیعی است. او گفت «همه این برای شما است. اینجا را قبرستان کنید.» پدرش را که مردی برجسته بود فرستاد و گفت «دیواری به ارتفاع شش آجر برای من بساز، همین الان بساز.»
وقتی به لبنان آمدید چه کارهایی میکردید تا پول در بیاورید؟
فلسطینیها هر کاری میکردند در آن خوب بودند، هر کاری، و پولشان را درمیآوردند. من برای یکی از مردان خاندان سبع که نانوایی داشت کار میکردم. به من کار داد. شوهر خواهرم ظهرها کار میکرد و من شبها. یک کارگر دیگر هم صبح میآمد و کار را از من تحویل میگرفت. سه سال این کارم بود، و بعد کاری در الملوک پیدا کردم که کیک و آبمیوهفروشی بود- چند مدل آبمیوه داشت. من پشت دخل بودم، روزی دوازده ساعت کار میکردم. بعد یک ماشین خریدم و روی آن کار میکردم.
تاکسی یا کامیون؟
تاکسی مرسدس داشتم. هیچی از من نپرسیدند. اگر اوضاع خوب پیش نمیرفت، کسی از ارتش یا پلیس شما را متوقف میکرد، میشد رشوه یا جریمه پنج پوندی بدهی. یکبار به یک نمرود واقعی برخوردم، یک مسیحی، الان فوت کرده، خدا رحمتش کند. گفت «مدارکات را ببینم.» گفتم «همراهم نیست.» گفت «مدارک ماشین.» گفتم همراهم نیست. گفت «کارت شناسایی.» گفتم «همراهم نیست. چطور؟ مشکل چیست؟» گفت «چرا مدارک را همراه نداری؟» گفتم «دارم اما اگر بهت بدهم جریمه پنج پوندی مینویسی. (آن موقع قیمت این بود.) چه چیزی گیرت میآید؟» گفت «شغل من است.» گفتم «من بهت پول میدهم، از دولت هم بهتر هستم. فقط هم بین من و تو. هیچکس نمیفهمد. فقط خانهات را نشانم بده.» روز بعد به خانهاش رفتم و یک کیسه جنس بردم. و از آن زمان بهترین رفیقم شد. اگر هر روز بهش سر نمیزدم از دستم ناراحت میشد. بعد گفت «اگر فقط برای این میآیی که چیزی بیاوری اصلاً نیا.» رفیق شدیم. خیلی با هم حال میکردیم. با هم مینوشیدیم. جوان بودیم. حدودا بیست سالم بود.